سرقفلی چیزی به نام “زنان ایران” / هایده ترابی

آنچه که ” سبز” نامیده می‌شود، پرچمدارش حکومتیان بودند، آتش‌ را خود به پا کردند و بعد هم ریش‌شان در آن کِز خورد. جمهوری اسلامی نظامی است که روی دست دلسوزانش مانده است. رژیمی که بی‌خدمتگزاری ارتش اراذل و اوباش محال بود به ثبات برسد، دچار تجاوزات جنسی خانوادگی شد. ناراضیان دینی از این فضاحت و تراژدی خانوادگی دچار شوک شدند و برای خودشان “مردم‌سالاری” و “دمکراسی” می‌خواهند. در این فاصله “سبز غیرخودی” نیز صفش را از “سبز خودی” جدا کرد. دیگرانی هم در این میانه حیران‌اند و در جریان سیال از “خودی” به “بیخودی” شناور. برخی خواستند کمی فراتر و مستقل‌تر از جریان اصلاح‌طلبی “سبز” باشند که سزایش را دیدند: “خشونت‌گرا”. “افراطی”. “رادیکال”. “انقلابی”. “پنجاه و هفتی” “ترا چه کار به هشتاد و هشتی”؟ فرهنگ “خشونت پرهیزی” بدجوری توپش پر بود.

– اولی پرسید: ربط مدنی اینها با هم چه بود؟ در فرهنگ لغت؟ در دانشنامۀ سیاست؟ در “خرد” او؟ در “مهرورزی” نسل‌اش؟ می‌خواست دشنام دهد، خب یکباره می‌گفت فلان فلان شده و خیال را راحت می‌کرد! ما که از اول هم گفته بودیم برای چه از موسوی و کروبی حمایت می‌کنیم.

– دومی گفت: خب تقصیر خودت هم هست. چرا رنگها و نیرنگها را جدی نگرفتی؟ معمولاً در عالم سیاست، رنگها، نمادها و لوگوها را برای تصریح هویتهای متمایز احزاب سیاسی یا جنبشهای گوناگون بکار می‌برند و نه برای گم کردن آنها. هدف درک و بازشناسی آسان شعارها و سیاستهائی است که متمایز/ناهمسازاند، حتا اگر گاه، سریک پیچ، با هم همسو گردند.

– سومی افزود: آخر این که سویۀ ما نبود. زنانی فمینیست با همین رنگ، صدایشان در “همگرایی” با آیت‌الله‌هائی، با کارشناسان مسائل “لکۀ حیض”، “درجات دخول”، “جنب”، “جنابت”، “صیغه”، “ازدواج مجدد” و…، رساتر از همیشه شد. نام این را گذاشتند “آشتی ملی”، “وحدت ملی” و یا چیزی شبیه آن. در امتداد برنامۀ “همه با هم” خمینی، از شاهزادۀ خاندان سلطنتی مخلوع و مقامات ممیزی و امنیتی اسبق هر دو رژیم بگیر تا همۀ “نیروهای مردمی” که قلبشان برای یک ایران هسته‌ای می‌تپید، همه با هم شدند. که چه؟ که قانون اساسی.جمهوری اسلامی “بی تنازل اجرا بشود”. پیش شرط؟ نسیان مطلق سیاسی-قضائی در مورد پرونده‌های حاکمان و کارگزاران رژیمهای سرکوبگر پهلوی و جمهوری اسلامی. ریش سفیدانی از چپ نو و کهنه تا فمینیستهائی و ضد فمینیستهائی و غیره…، همه به قیمت فراموشی کارنامۀ متهمان به جنایتکاریها و رد دادخواهیها، کمابیش باهم شدند. بیانیه‌ها و رفتارهای ضد و نقیض کروبی، موسوی و نیز رفسنجانی، ادیت و ترجمه شد. سرتیترهای همه‌پسند در رسانه‌ها هژمونی بلامنازع یافت. تک و توکی‌شان هم از “حقوق کارگر و زنان و اقوام” سخنی گفتند. اما مسئله تهش بود. تهش را که نگاه می‌کردی باز برمی‌گشت به “اسطورۀ” خمینی و همان قانون اساسی‌‌اش که حتا روی کاغذ هم، ضد حقوق بشر بود. همین بود مدنیت؟!

چهارمی هم عاقبت در فیس بوک خونش به جوش آمد و نوشت: اصلا ناف ترا با تمامیت‌خواهی بریده‌اند، حقا که از بیخ عر… استغفرالله! ببین چه تجزیه می‌کنی؟

داستان یک بزن و بکوب

در روز ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ ، سر و صدای یک بزن و بکوب انتخاباتی در خیابانهای تهران بالا گرفت و مردم تصمیم گرفتند که این پارتی را کمی کش بدهند. در پی افشاگریها و پرده‌دریهای جنجالی احمدی‌نژاد علیه رقبایش و پس از اعلام اعتراض کاندیداهای ناباور (میرحسین موسوی، مهدی کروبی و محسن رضائی) به روند شمارش آراء، در تهران و در چند شهر بزرگ ایران، سیل مردم به خیابانها سرازیر شد. جمعیّتی چند ده هزار نفری یا چند صد هزار نفری تا “سه میلیونی” (؟) بخشهای شمالی و مرکزی شهر تهران را پوشاند. حضور خود‌انگیخته و دلاورانۀ زنانی گمنام و “بدحجاب” (یک نخ مانده به بی‌حجاب) در صف اول تظاهرات چشمگیر شد. این “بدحجابان” همراه با مردان جوانی که گوئی نمی‌خواستند باور کنند که پارتی تمام شده، به خیابانها بازگشتند و نخست، زیر کنترل و شعارهای اصلاح‌طلبان حکومتی دست به اعتراض زدند.

چند روز بعدتر، سلاح یک بسیجی قلب زن جوانی به نام ندا آقا‌سلطان را نشانه رفت. یک تک تیر بود و درست به قلبش اصابت کرد. او بدون مانتوی اسلامی با شلوارجین و یک بلوز چسبان، به دور از ازدحام تظاهرات و شعاردهی‌ها و درگیریها در خیابانی فرعی ایستاده بود. در کلیپ قتل‌اش می‌توان دید که او گره روسری‌اش را پشت سرش بسته، گریبانش تا حدی گشوده است. یک “بدحجاب” تا مرز “بی‌حجابی” رفته. یا یک “بدحجاب” تا مرز “زن لختی” رفته. تنها همین حضور انکارگر ندا در برابر قانون حجاب اسلامی، که در ملاء عام بود، می‌توانسته بهانه و انگیزۀ کافی به بسیجی داده باشد که در آن لحظه قلب او را نشانه رود و نه مثلاً قلب مردی/مردانی را که در کنار وی بودند یا نزدیک وی ایستاده بودند. گزارش ثانیه‌های این مرگ، ارسال خبرهایی از جان باختن چندین جوان دیگر و دلیریهای جوانانۀ مردم از گروه‌های سنی متفاوت در خیابانهای تهران، به یمن اینترنت، بسرعت از مرزهای ایران گذشت و در انظار جهانیان مستند گشت. در ادامۀ همین حرکتها، زنانی در برابر یورش بسیجی‌ها و نیروهای انتظامی، در دفاع از خویش، به مقاومت تن به تن خیابانی و سنگ‌پرانی روی آوردند. آنها در راه‌بندیهای خیابانی و شعاردهی، دوش به دوش مردان، پیشتاز بودند. خودرأیی زنان در اوج این حرکتها گام به گام شدت می‌گرفت. بودند زنانی در چند روز پیش و پس از انتخابات که آن تکه روسری را هم از موی برکشیدند و بدست و اختیار خویش کشف حجاب کردند. این زنان که بودند؟

سبزهای دولتی به یمن تبلیغات، به یمن امکانات دولتی/نیمه‌دولتی/بین‌المللی سوار بر موجی خودانگیخته بودند که در خیابانها سرکوب شد. آنسوتر جلوه‌های دیگری از واقعیت: اعتراض کارگران ایرانی. پژواک بین‌المللی صدای آنها. حالا دیگر همتاهای سندیکائی‌شان در سراسر جهان آنها را خوب می‌شناسند. جنبشهای ضد تبعیض ملی هم که خیلی قبل‌تر خود به میدان آمده‌ بودند. گسترده و تابوشکنانه و دلیرانه حرکت کردند، آنچنانکه “وطن‌پرستان ایران‌زمین” به این نتیجه رسیدند که “ایران‌زمین” از خود مردم ایران بی‌شک لازم‌تر و مهمتر است.

اینجا کردستان است. آنجا آذربایجان. جاری شدن آگاهی جنسیتی به جنبشهای ملی. نگاهداری و پاسداشت بی‌تبعیض “زبانهای مادری”، نگاهداری و پاسداشت بی‌تبعیض “محیط زیست بومی”، “به رسمیت شناختن هویتهای ملی متمایز”، “خودگردانی/فدرالیسم اقتصادی و سیاسی” اینها از “خواستهای زنانه”ی آنان است. پس صف “همه با هم” ناسیونالیستهای ایرانی (در طیفهای رنگارنگ) فشرده‌تر و خصمانه‌تر شد. و آنجا خرمشهر؟ نه محمره! اهواز؟ نه احواز! و بلوچستان؟ آنجا هم که هر چه مدنیت داشت با فرزند خویش، یعقوب مهرنهاد، در طبق اخلاص نهاد و تقدیم “ایران زمین” کرد. این خبرنگار و مبارز مدنی در سال ۱۳۷۸ وحشیانه شکنجه و اعدام شد. بلوچستان دسته دسته در ملاء عام اعدام می‌شود.

خبر اعدام شیرین علم‌هولی و یارانش، یک بار دیگر منگی تاریخی مردمانی را به نام “ایرانیان” به چالش کشید. نه شرمساری، نه سوگواری، تنها واقعیت بود. حرف آخر زده شد. اعدام شدند. زنی جوان و روستائی از کردستان اعدام شد. به جرم عضویت در سازمان پژاک اعدام شد. محروم از سوادآموزی، تشنۀ آموختن و دانستن و زیستن، اعدام شد. بی‌تحصیلات دانشگاهی، به جرم باورها و فعالیتهای سیاسی‌اش، اعدام شد. درس و مشق‌اش را جای دیگر کرد. خارج بود. خارجی بود. یک جسم میهمان/غریبه در تن “جنبش مدنی زنان” بود و اعدام شد. دربارۀ وی همبندانش نوشتند:

“روزی درباره زن و جایگاه آن حرف می‌زدیم که شیرین شروع به سخن گفتن کرد بسیار جالب و زیبا سخن گفت، آگاهی‌های بسیاری درباره تاریخ و جایگاه زن [داشت]، من و بهار با خنده گفتیم: ای ناقلا تو تا حالا که می‌گفتی بی‌سوادی، پس این همه چیز را از کجا می‌دانی، زود باش زود باش، باید خودت لو بدی، کدوم دانشگاه بودی؟

با آرامی و زیبایی همیشگی‌اش خندید و گفت: “اون دانشگاه را شما نمی‌شناسید ” (یادواره‌هایی برای شیرین علم هولی: بلند شو شیرین، دلارام علی، ۱۱ مه ۲۰۱۰)

آگاهی جنسیتی، همسان هرگونه آگاهی سیاسی دیگری، دارای فرایندی سیال است و می‌تو‌اند در گسترۀ جنبشهای دیگر، در برابر سنتهای پدر- مردسالار نهفته در همان جنبشها، بشکفد و قد علم کند. تلاشهای زنان برای خودیابی، تنها در جلسات ضدخشونت و گروه‌های سنتی خودیابی فمینیستی که در شهرهای مدرن یافت می‌شود، خلاصه نمی‌شود. شیرین، دختری جوان، اهل یکی از پرت‌ترین، تهیدست‌ترین و بی‌امکان‌ترین جاهای ایران، روستای دیم قشلاق (نزدیک ماکو- کردستان)، به جای ازدواج اجباری در نوجوانی و یا خودسوزی، به یک سازمان چپ زیرزمینی برای آزادی کردستان پیوست. به زندان ‌افتاد و در مسیر این رهائی‌جوئی/خودیابی (به راه خودش) چنان استواری و توانائی‌ از خود بروز داد که همبندانی فمینیست از وی به نام “فرشتۀ نگهبان” و “معلم” یاد کردند.(همانجا)

باکمپین یا بی‌کمپین؟

“بدحجابان” معترض ریخته به خیابانها که بودند؟ “یک میلیون امضاء” حق آزادی پوشش را که بی‌شک خواست بسیاری از زنان در شهرهای بزرگ بود، به بهانۀ آنکه از آن “اکثریت زنان ایران” نیست در بروشور مطالباتی‌اش برجسته نکرده بود. این کمپین اما حوزۀ فعالیتش در ایران به طور عمده در همان شهرهای بزرگ و مدرن بود. پیدا بود که کادرهای حرفه‌ای این کمپین که زنانی مدرن و غیرسنتی بودند، علیرغم خاستگاه و جایگاه طبقاتی-سیاسی‌شان، بار دیگر یکی از بدیهی‌ترین و طبیعی‌ترین حقوق انسانی و نیازهای فردی خویش را به عنوان زن، “به سود منافع اکثریت زنان ایران” مسکوت‌ گذاشته بودند. چرا؟
حرکت “همگرائی” هم که تمرکزش بر “طرح مطالبات در انتخابات” بود، تنها دو خواست را در بیانی حقوقی و بوروکراتیک مطرح می‌کرد و مطلقا اشاره‌ای به مسئلۀ حجاب نداشت:

۱ – “پیوستن به کنوانسیون رفع تبعیض”

۲ – “تلاش در جهت رفع قوانین تبعیض آمیز علیه زنان و به ویژه بازنگری و اصلاح اصول ۱۹، ۲۰، ۲۱ و ۱۱۵ قانون اساسی، به منظور گنجاندن اصل برابری جنسیتی بدون قید و شرط”

این “مطالبات” که بیشتر به زبانی بوروکراتیک و حقوقی بیان می‌شد، رو به اولیای امور داشت و نه رو به آحاد ناراضی زنان. روشن بود که اگر بر فرض رئیس جمهوری می‌آمد و پز “تلاش” برای “رفع تبعیض‌ها” را می‌گرفت، مسئلۀ تفسیر قانون و اجرای آن به دست مجریان قوانین جمهوری اسلامی، بر جای خود باقی می‌بود. انواع تبصره‌ها، “مگر”های شرعی، نظارتهای شرعی، اصل ولایت فقیه، خودسری ارگانها/باندها که ذاتی ساختار قدرت سیاسی چند‌گانه در درون جمهوری اسلامی است،

هر “اصلاح” حقوقی “روی کاغذی” را پوچ و بی اثر می‌کرد. در تاریخ جمهوری اسلامی ناچیزترین “اصلاحی” به سود زنان صورت نگرفت که چندی بعد با تبصره و تفسیری ناکارآ/بی‌اعتبار/نقض/انکار/لغو نشود. نتیجه؟

در حرکت اعتراضی و توده‌ای پس از انتخابات، زنان “قانون‌گرا”ی “نخبه” و به گونه‌ای قسم خورده به آکسیونهای قانونی و رسمی “یک میلیون امضاء” و “همگرائی” نباید از شعار “رأی من کجاست؟” فراتر رفته بوده باشند.* در غیر اینصورت- دست کم به لحاظ “راهکاری”- شرکت آنان در صف “بدحجابان” معترض و عاصی یک تناقض بزرگ سیاسی می‌بود. در درک آنان که با منطق خودشان منطقی نیز هست، حالا دیگر انتخابات و کمپینی قانونی در کار نبود تا آنان “مطالبات” خاص خود را مطرح کنند. و در پیوند با همین نکته، به کرّات حرفهائی شنیدیم و خواندیم چون سطرهای زیر:

“درست است که در خود تظاهرات‏هایی که در اعتراض به انتخابات برگزار می‏شد، شعارهای مشخص مربوط به زنان داده نمی‏شد، اما اتفاقا چون اعتراض بر سر چیز دیگری بود، عدم طرح این شعارها طبیعی بود. خیلی مصنوعی می‏شد اگر در شرایطی که می‏گوییم در انتخابات تقلب شده و یا این که “رأی من کجاست”، شعار خاص زنان را هم سر می‏دادیم. هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد” (نیره توحیدی، دویچه وله، یکم فوریه ۲۰۱۰ )

اگر “سخن”ها و “نکته‌‌های” زنان “جا” و “مقام”اش در حرکتهای مستقل مردمی نیست، پس کجاست؟ در دفاتر احزاب دولتی، سر میز چانه‌زنی و امتیازدهی با نمایندگان جمهوری اسلامی؟ گره کار اینجاست که در ادبیات این “نخبگان” همواره یک “ما”، یک “زنان”، یک “ایران”، یک “ملت”، یک “جوانان” کلی و تحمیلی وجود دارد که بر روند مستندات جنبش اعتراضی زنان ایران سایه می‌اندازد و در رسانه‌های کلان و تریبونهای بین‌المللی به شکل گمراه‌‌کننده‌ای بار تبلیغاتی را به سود سیاستهای قشری از زنان الیت (صاحب امتیاز) در ایران برمی‌گرداند که طی این سی و چند سال، در امر “لغو قوانین تبعیض آمیز”، در یک دور و تسلسل تکراری و باطل، بی‌هیچ چشم‌انداز واقع گرایانه‌ای، یک گام به پیش و ده گام به پس نهاده‌اند.

کافر همه را به کیش خود پندارد. اگر جریان رسمی “کمپین” و “همگرائی” شعار خاص زنان را در آن روزهای سرنوشت‌ساز سر نداد، نشان بر این نیست که برخی دیگر از زنان کوشنده، همراه با دیگر زنان‌ریخته به خیابانها، شعارهای خاص زنان را بر زبان نداشتند یا اینکه اعتراض آنان بار جنسیتی نداشت. ما البته می‌دانیم که نه “کمپینی‌ها” و “همگرائی‌ها” کافر هستند و نه جنبش زنان ایران، جنبشی مذهبی است. افزون بر آن، این تنها محتوای شعارها و مطالبات نیستند که به اعتراضهای زنان معنا می‌بخشند، بلکه شیوۀ گام نهادن زنان به فضا و صحنۀ عمومی مبارزات و فرم زبان اعتراضی آنان نیز می‌تواند ویژگی خواستهایشان را بیان کند. همین “بدحجابی” یک نخ مانده به “بی‌حجابی”، همین شکستن دیوار جدائی جنسیتی در مکانهای عمومی، در روز روشن، پیش چشم نیروهای انتظامی، کافی بود که بر جلوه‌هائی از این تظاهرات مهر اعتراض زنانه و برابری‌خواهی را بزند. به این نشانه‌ها، شعارهائی چون “حجاب اختیاری حق زن ایرانی” و “ما زن و مرد جنگیم، بجنگ تا بجنگیم” را هم اضافه کنیم. پیامی که سه دهه در مقاومتهای پراکنده اما پیگیرانه علیه حجاب اجباری و جداسازی جنسیتی نهفته بود، اینک همزمانی و میدان عمل همگانی می‌یافت. در این بزنگاه حساس تاریخی “نخبگان” یا غایب بودند یا اگر حاضر بودند، از “رأی من کجاست؟” دل نکندند یا اگر دل کندند، مطلقاً بی‌برنامه و گیج به نظر می‌رسیدند. جای نکوهشی هم نیست در اینجا. دریافتن آن فرصت تاریخی در چشم‌انداز کار و برنامۀ زنانی نبود که امیدشان به جابجائی باندهای حاکمان جمهوری اسلامی برای “اصلاحات” بود. دریغا که از پس این “گامهای سنجیدۀ قانونی” نفراتی از آنان می‌بایست گذارشان به زندان و تبعید می کشید و کارشان به “فعالیتهای غیرقانونی”.

در یک کلی گوئی دیگر، شیرین عبادی مدعی شد که زنان ایران “درخواستهای مشخص” خودرا در جریان انتخابات و مذاکراتشان با کاندیداهای ریاست جمهوری با ساختن “گروه همگرایی زنان” و شعار “پیوستن به کنوانسیون بین‌المللی رفع تبعیض از زنان” مطرح کردند و جنبش اعتراضی اخیر دیگر جای “سهم‌خواهی” زنان نبوده و نیست. در این تعبیر “سهم خواهی” زنان ایران به سود “وحدت کلمه” برای “ابطال انتخابات” و پشتیبانی از موسوی و کروبی و شرکاء (رفسنجانی) از برنامه خارج می‌شود، (“جنبشی که فراموش نشود حتماً ثمر خواهد داد”، گفتگو با شیرین عبادی، دویچه وله، ۱۲ ژوئیۀ ۲۰۰۹)

می‌بینیم که مشکل خود-نماینده-پنداری زنان تریبون‌دار برای جنبش زنان ایران تا چه حد جدی است. واقعیت این است که با وجود اعمال نفود و تبلیغات گرایش سبز (دولتی) “سهم خواهی” زنان در نوع حضور و برخی شعارهایشان آشکار بود. آنچه که در خیابانها شنیده نمی‌شد، صدای بیانیه‌های بوروکراتیک و الکن “قانونی” بود که به نام کل “‌زنان ایران” در هم‌پیمانی با بخشی از روحانیت و حاکمیت اسلامی صادر شده بود. زبان و ادبیات “کمپینی” در ایران برای ائتلاف و چانه‌زنی با مراجع تقلید و مجلسیان اسلامی و دولتمردان جمهوری اسلامی تنظیم شده بود و نه برای جذب انرژی اعتراضی زنانی که هم “زیر پوست” و هم “روی پوست” شهرهای بزرگ موج می‌زد. سه دهه تمرد از حجاب اسلامی و مقاومت در برابر آن را “نخبگان مدنی” جنبش زنان نخواستند دربیابند و بدین ترتیب گسست آشکارشان را با یکی از اصلی‌ترین خواستهای زنان ناراضی و معترض در ایران و در سراسر دنیای تبعید و مهاجرت ایرانیان به نمایش گذاشتند.

مجموعۀ خبرها، گزارشها و سیر رویدادها نشان ‌داد که زبان اعتراضی آن “بدحجابان” ریخته به خیابانها از سنت و ادبیات “کمپین” و “همگرائی” برنخاسته بود. تمرد از قانون اساسی جمهوری اسلامی شیوۀ رسمی و سنتی کمپینی‌ها نبود و “فعالیت مدنی” نیز در مرزهائی که اینان خودسرانه تعیین می‌کردند و به آن نام “مدنی”/”خشونت آمیز” می‌دادند و می‌دهند، معنا می‌یافت. حضور ناگهانی و “بی‌مجوز” این همه انسان متعرض در خیابانها نه تنها برای لایه‌های گوناگون رژیم، بلکه برای همۀ کسانی که درجۀ آگاهی و میل به تغییر را در مردم از تعداد امضا‌های جمع شده برای کمپین‌ها ارزیابی می‌کردند، غافلگیر‌کننده بود. “کمپین یک میلیون امضاء” در آن زمان می‌رفت که سه ساله شود و با همۀ جوایز و تبلیغات و پشتیبانی‌های گستردۀ محافل بین‌المللی و اینترنتی هنوز نتوانسته بود “یک میلیون” را دست کم روی کاغذ یا حتا با کلیک در اینترنت، با خود همراه کند. سرکوبها و دستگیریهای مستمر کادرهای کمپینی (هفتاد/هشتاد/نود/صد نفری؟) یکی از موانع برای جمع کردن امضاها در ایران بود. اما گاه در لابلای اظهارات و علت‌یابی راهبرانی از این کمپین می‌شد شنید که خود مردم هم تمایلی به پیوستن نداشتند. در وبلاگی خواندم:

” پروین[اردلان] گفت که ما وقتی کمپین رو شروع کردیم فکر می‌کردیم که تو چند ماه کار تمومه و یه میلیون امضا که کاری نداره که! اونم تو کشوری که هفتاد میلیون جمعیت داره و تازه چندین میلیون هم جمعیت خارج نشین داره که اغلب با این تبعیض ها مخالفن … ولی نشد. [….] خیلی ساده گفت این ننگه برای ما و برای جامعه به اصطلاح فرهنگی ما و خیلی نالید از این ملت ایران که از هر هفتاد نفرشون حتی یکی هم پیدا نمی‌شه که به برابری و حقوق اولیه انسان‌ها اعتقاد داشته باشه!”(وبلاگ نظرآباد، http://myopinions.persianblog.ir/1388/8/)

مضمون این نقل قول که منبع آن غیررسمی است، نباید دور از دیدگاه برخی از فعالان کمپین باشد و می‌بینیم که در تضاد با باور و تصویری قرار می‌گیرد که کمپینی‌ها از درجۀ آگاهی زنان ایران بر حقوق خود و آمادگی آنها برای تغییر شرایط تبعیض‌آمیز، در رسانه‌ها به دست می‌دادند. کدام یک به واقعیت نزدیک بود؟ رشد و رونق کمپین در ایران یا بی‌اعتقادی اکثریت مردم ایران به “حقوق اولیۀ انسانی”شان؟

مستندات و رویدادهای همۀ این سالها نشان می‌دهد که این قطب‌گرائی در تحلیل شرایط فرهنگی- سیاسی جامعۀ ایران یک‌خطی، ذهنی و اغراق‌آمیز است. نه “کمپین” در ایران چنان رشد و رونقی داشت که ادعا می‌شد و نه امضاء نکردن بیانیۀ آن، سندی برای ضدیت بی‌چون و چرای اکثریت مردم ایران با “حقوق اولیۀ انسانی” است. پرسش این است که اگر اکثریت زنان ایران اعتنائی به حقوق انسانی خود ندارند، چرا همۀ این سالها در برابر تهاجم به این حقوق، دست به مقاومت و اعتراض فردی و پراکنده یا جمعی و گسترده زده‌اند؟ وجود این همه گشتهای ارشاد در شهرها نشانۀ چیست؟ “سه هزار مورد تخلف ازحجاب شرعی” تنها طی یک روز در فرودگاه تهران از چه نیاز و کنشی بر می‌آید؟ “جنبش زنان ایران” کجاست؟ سر قفلی‌اش دست چه گرایشی است؟ و بارزترین تصویر “میلیونی‌اش” در چیست؟ آیا سر باز زدن زنان و مردانی از رعایت قوانین ضدانسانی جمهوری اسلامی، مبارزۀ مدنی نیست؟ آیا به کرسی نشاندن آزادیهای فردی‌ (با چنگ و دندان) برخاسته از یک نیاز حیاتی و ضرورتی اجتماعی نیست؟ آیا دیگر وقتش نرسیده که فعالان بلامنازع تریبون‌دار، سویه‌ها و دیدگاههای فردیشان را با “ما زنان ایران …”/”ما ملت ایران…”، “ما جوانان ایران “، “ما نسل پس از انقلاب…” بیان نکنند؟ آیا سزاوار است که صداها و تجربه‌های متنوع و متمایز هزاران هزار زن سالخورده و میانسال و جوان ایرانی در مقاومت علیه آپارتاید جنسی، تنها به یکی از جریانها که به شدت خودمحور و خودبین است، فروکاسته شود؟

در مورد “کمپین یک میلیون امضاء” هنوز یک برآورد تحلیلی جامعه‌شناختی، با مستندات قابل تکیه، آمار دقیق تعداد امضاء کنندگان، آمار دقیق خودداری از امضاء، محل زندگی هر یک از افراد، شغل آنان، سن آنان، شکل ثبت امضاءها (“چهره- به- چهره”/اینترنتی) و… انجام نشده تا ما بتوانیم با تکیه بر آن، بر ظرفیتهای واقعی اینگونه شیوه‌های فعالیت در ایران امروز آگاهی یابیم. تناقض در اینجاست که کمپین‌های قانونی و علنی (بنا بر قاعده) ساختارهای باز و شفاف دارند و منابع و اطلاعات باید در دسترس عموم مخاطبان قرار بگیرد. در خود ایران اما، فعالان این حرکت وفادار به قانون اساسی رژیم، زمانی که خواستند با “تودۀ” مخاطبان ارتباط برقرار کنند، ناگزیر از “مخفی‌کاری” و فعالیت “نیمه‌مخفی” شدند و این در تناقض آشکار با روح و هدف اینگونه آکسیونهای قانونی روشنگرانه است که پیشتر در مراکش تجربه شد و یا در کشورهای دمکراتیک غربی انجام می‌شود. پرسش نهائی: جای این “کمپین” در خود ایران (در میان غیر‌کادرها و انسانهای بیرون از دنیا و مافیها یا مافیای “اصلاح‌طلبان”) تا چه اندازه باز شد؟ از زبان سیمین بهبهانی در این باره می‌خوانیم:

“امضاهای این کمپین یک میلیون امضاء به هر عدد و رقمی برسد مهم نیست، مهم این است که تاکنون در دنیا و در ایران جای خودش را باز کرده و شخصیت خودش را نشان داده به دنیا” (گفتگوی منصوره شجاعی با سیمین بهبهانی، ۱ بهمن ۱۳۸۷ ، مدرسۀ فمینیستی)

این گونه استدلالها اما بیشتر سوی تبلیغاتی دارد تا اطلاع‌رسانی مستند و روشنگری جدی. تجربه و ماحصل رویدادها نشان داد که دربارۀ گسترش و عمق حرکتی چون “کمپین یک میلیون امضاء” در ایران اغراقهای تبلیغاتی شده بود. تا پیش از انتخابات دور دهم، “کمپین” با تودۀ میلیونی فرضی خویش که در ایران زندگی می‌کند، پیوندی برقرار نکرد. این حرکت با نفوذ بلامنازع‌اش در رسانه‌های کلان و در محافل رسمی بین‌المللی، بیرون از ایران صدا کرد، اما نه در “داخل” و نه در “خارج” امضاها جمع نشد. چرا؟ اگر خطر “هزینه دادن” و موانع رژیم تنها عوامل بوده باشند، باید پرسید که چرا در سال گذشته همان “تودۀ میلیونی” با هویت سیاسی متمایزی آمادگی گذشتن از خط قرمزهای شرعی و قانونی نظام را به نمایش گذاشت؟

چگونه بود و هست که زنانی خطر کردند و می‌کنند، در برابر چاقوکشان و هفت‌تیرکشان رژیم، هنوز نافرمانی و “بدحجابی” می‌کنند اما “مطالبه‌های قانونی و سنجیدۀ” “کمپین” را با “راهکارهای کم هزینه‌تر” در درون نظام جستجو نکردند و نمی‌کنند؟ آیا باز هم نباید باور کرد که این “تودۀ میلیونی” مورد خطاب کمپین، از حاکمیت مذهبی گسسته است و حاضر نیست زیر پرچم موسوی‌ها، کروبی‌ها و رفسنجانی ها به دنبال حقوقش بدود؟ این زنان شاید برای یک جمهوری اسلامی “کمی کمتر مستبد” از روی ناچاری و بی‌آیندگی بروند “رأی” هم بدهند، اما “هزینه”؟ اگر مجبور شوند، آری. اما تنها برای خواستهای ملموس خودشان و به سبک و زبان و راه خودشان!

سوی دیگر مسئله این است که مشکل “بدحجابی” برای رژیم هرگز محدود به زنان غیرمذهبی و شهرنشین طبقۀ متوسط نبوده و نیست. کمتر کسی این واقعیت را می‌بیند و به آن اشاره دارد که حتا زنانی روستائی و (به اصطلاح کلی‌بافانه) “سنتی”، با “بدحجابی” خود، بی‌اعتنائی‌شان را به اصل “حجاب اسلامی” آشکار کردند. پوشش، رفتار و خوی زنانۀ آنان نه در قالبهای فرهنگ استبدادی و زورچپان شدۀ پهلویها می‌گنجید و نه در متر و اندازۀ نظام جمهوری اسلامی جا می‌افتد. زنان کرد، زنان ترکمن، زنان قشقائی، زنان بختیاری، زنان روستاهای گیلان و مازندران و… در پوششهای ملی و بومی‌شان، یا حتا زنان ژنده‌پوش خرابه‌نشین در حاشیۀ شهرها که دیروز تنها “امل” و “غربتی” بودند، امروز براستی “بدحجاب” هم هستند. نوع و درجۀ جداسازی جنسیتی در فرهنگهای (ملی، بومی، مذهبی، طبقاتی) درون ایران هرگز یکسان نبوده، شکلها و درجۀ محدودیتهای زنان ایران نیز، بنا بر خاستگاه طبقاتی- فرهنگی‌شان، بسیار متفاوت بوده است. با اینهمه کسانی که “رعایت حجاب شرعی” را به عنوان “واقعیت جامعۀ اسلامی ایران” به رسمیت می‌شناسند و بر آن گمان‌اند که فرهنگ عرفی و اسلامی “کل جامعه”، مانع از طرح شعار “آزادی پوشش” می‌شود، نه تحلیلی جامعه‌شناختی بر پایۀ آمار و مستندات در این باره ارائه می‌کنند و نه مواردی را می‌بینند که کلی‌گوئی‌های ایشان را دربارۀ جامعه و فرهنگ ایران در هوا معلق می‌سازد.

بیا اعتراف کنیم

این سطرها را نمی‌نویسم تا در بازخوانی رویدادها “کمال‌جوئی” کنم. مقاومتها و اعتراضها را نبایست ایدآلیزه کرد و یا آنها را استریل و مصون دید. روشن است که “بدحجابهای” شهری، لزوماﱟ زنانی گسسته از ساختارها، پندارها و کلیشه‌های مردسالاری نیستند. آنها چه بسا سر در پی وعده و وعیدهای احمدی نژاد و مشائی‌ هم بگذارند. همین تودۀ زنان “بدحجاب” ایرانی – خودفریبی چرا؟- همین “ما”ی فمینیست، همین زنان هنرمند پرآوازه، همین “من ِ زن ِ نگارنده” با همۀ نقد و اعتراض و ادعا، حامل تناقضها و تضادهای معرفتی و فرهنگی عمیق هستند. طبیعی هم هست. ما همه هنوز در امتداد متنهای تبعیض‌آمیز مردسالاری تکاپو می‌کنیم. جنبشهای زنان جریانهائی پرتلاطم، سیّال و زنده‌ هستند. می‌توان در این مسیر بسوی تغییر واقعی بسود زنان جهید یا در گندچاله‌های مردسالاری به نام “پیشروی” لافزنانه در جا زد. با اینهمه، باید گفت که مرور مستندات سه دهه حضور خستگی‌ناپذیر “بدحجابان” در ایران، واقعیت نارضایتی شدید و سرپیچی آشکار جمعیت وسیعی از زنان ایران را از قانون “حجاب اجباری اسلامی” ثابت می‌کند. هیچ یک از جریانها و نهادهای سیاسی اپوزیسیون، در پیدایش این پدیده نقش نداشته‌اند. “بدحجابی” یک واکنش طبیعی و دفاعی انسانی است نسبت به کنترل بدنی و جنسی زنان. حرکتی است از درون جامعه به بهای شلاق، کتک، آزار جنسی، جریمه، بیکاری و انواع پیامدهای دیگر. ندیدن این فاکت صریح و ساده بر “مدنیت” جنبش زنان نمی‌افزاید. باید اذعان کرد که امروز رئیس جمهور احمدی‌نژاد پیام “بدحجابان” را بسی بهتر از برخی الیتهای زن در داخل، به سود مطامع خویش دریافته است.

به عنوان یک زن تبعیدی باید اعتراف کنم که به گسترش حقیقی “کمپین یک میلیون امضاء” در ایران تا اندازه‌ای متوهم شده بودم. من بر سیاستهای توهم‌زا، تاکتیکها/استراتژیهای فرسایشی چون “همگرائی” و “مطالبه‌محوری قانونی”در جمهوری اسلامی نقد جدی داشتم. با این حال زیر نفوذ “گفتمان غالب” رسانه‌ای قرار گرفتم. ما، یعنی “زنانی خارج کشوری”، که گاهی در تماسهای فردی و فامیلی با تهران از “کمپین” خبری می‌گرفتیم، درمی‌‌یافتیم که خواهرها و خاله‌ها و عمه‌ها و مادرهامان هنوز حتا نامی از “کمپین” به گوش‌شان نخورده، با اینهمه هنگامی که یک سال پیش [حالا دیگر دو سال پیش] زنانی خشمگین در اعتراض به حاکمیت به خیابانها ریختند، منتظر بودیم صدای “هزاران” فعال و هوادار رسمی و غیر‌رسمی “کمپین” را در این اعتراضها بازشناسیم.

ما بیانیۀ “کمپین” را امضا کردیم یا نکردیم. اما “کمپین” نه به تاریخ میلیونها زن ایرانی علیه حجاب اجباری گردن نهاده بود و نه سه دهه کشاکش و ایستادگی زنان بر سر آن را در “داخل” و “خارج” به رسمیت می‌شناخت. “کمپین” “شهرزاد قصه‌گو”ئی بود که به ریش مراجع تقلید مطلوبش بسته مانده بود و همزمان لاف استقلال از مذهب و قدرت را می‌زد، به “خردمندی” خویش چه بسیار می‌نازید و همزمان “جنبش ضدحجاب” را نادیده می‌گرفت یا حقوق و نیازهای بدیهی، انسانی و بلاواسطۀ من ِ زن ِتبعیدی “خارج کشوری” را به صراحت “غیرعقلانی” می‌خواند. سرنوشت و خواستهای این “زن” “زیاده‌خواه/تمامیت‌خواه” که حجاب اجباری و تبعیض را نمی‌پذیرفت و خواهان برگشتی شرافتمدانه به میهن خویش بود، می‌بایست عجالتاً، یعنی تا محو کامل فرهنگ مردسالاری در جامعۀ ایران، حذف و به بایگانی تاریخ سپرده می‌شد، تا مبادا “مطالبات مدنی” صدمه بیند و جنبش، نغوذبالله، “رادیکال” شود. دو نسل از زنان روشنفکر تبعیدی ‌و مهاجر می‌بایست حقوق بدیهی خویش را نسبت به زادگاه و ریشه‌هاشان مسکوت می‌گذاشتند تا “خردمند” شمرده شوند.

“نخبگانی” که در “چهارچوبهای مدنی” نظام حرکت می‌کردند، نمی‌خواهند بدانند که آنها به یمن همان “قانون‌شکنی‌ها” یا همان رادیکالیسم زنانۀ رو به رشد بود که می‌توانستند در برابر جناحهائی از رژیم مانورهائی دهند و امتیازهائی گیرند. بیا اعتراف کنیم که بدون پیشینه و زمینۀ یک جوشش مستقل برای انقلاب، هیچ نظامی دست به اصلاحات به سود زنان نزده است، دیگر چه برسد به جمهوری اسلامی که حتا یک انتخابات شبه‌آزاد را برای “خودی”های از فیلتر گذشته‌اش هم برنمی‌تابد! تاریخ جنبشهای زنان نیز گواه این مدعاست. بیا و اذغان کن، نه برای گوش کشیش، برای بازنگری خودت در “اصلاح‌طلبی”، اگر که هنوز بدان دلبسته‌ای! ناشکری چرا؟ بی‌رادیکالها و بی‌”قانون شکنی” میلیونها انسان عاصی و ناراضی در ایران، جمهوری اسلامی برای “گفتمان اصلاح‌طلبی” و “همگرائی” تو تره هم خرد نمی‌کرد. رادیکالیسم برای اصلاحات حقیقی و چانه‌زنی و امتیاز‌گیری تو لازم است.

در کشورهای غربی، مبارزات زنان در نهادهائی براستی مدنی و قانونی ممکن شد زیرا جنبش زنان، تاریخ دو قرن مبارزۀ سیاسی رادیکال را پشت سر داشت، با هویت و امضای خود در انقلابات بزرگی شرکت کرده بود، به پیروزی رسیده بود و تأثیرگذار شده بود. آنها با راه‌اندازی نخستین امواج اعتراضی، به ناگزیر با سرکوب حاکمان و دولتها روبرو شدند. در انقلاب فرانسه “برابری زن و مرد” تبدیل به موضوع نمی‌گشت اگر که زنان معترض “بدنام” و “جوراب آبی” فرانسوی فعالانه در آن شرکت نمی‌جستند. “المپ دو گاژ” زن هنرمند و روشنفکر فرانسوی که در نمایشنامه‌اش مسئلۀ برده‌داری استعمارگران را سوژه کرد و از اینرو سر و کارش به زندان باستیل هم کشید، به نام زنان و برای حقوق زنان به انقلاب پیوست و هم او بود که توانست دو سال بعد (۱۷۹۱) “بیانیۀ حقوق زن به عنوان شهروند” را بنویسد.

اینجا، بیش از همه در اروپا، فضاها و نهادهای قانونی بسیاری در اختیار نیروهای اپوزیسیون دولتی، غیردولتی و حتا ضد‌دولتی است. در اروپا شوراها و کمونهای شهرها هنوز تا اندازه‌ای دارای قدرت سیاسی مستقل نیز هستند و به منابع و بودجه‌های دولتی برای فعالیت دسترسی دارند. اینجا، در دل سرمایه‌داری، کانونهائی شورائی برای کنترل شهروندی، هر چند بسیار محدود، شکل گرفته، آنها مانند دهه‌های شصت و هفتاد نفود ندارند، اما باز هم شهروندان در برابر کنترل دولتی بی‌قدرت نیستند. اظهر من الشمس است که برای رسیدن به همۀ این حقوق سیاسی سرسختانه (آری با چنگ و دندان و تلفات) مبارزه شده و برای نگاهداری آنها همچنان مقاومت و مبارزه می‌شود. در اینسوی دنیا نیز، یک گام پس‌نشستن از دستاوردها و حقوق بدیهی شهروندی به معنای از دست دادن یا محدودتر شدن فضای آزاد برای زندگی سیاسی و فردی است. اینجا هم همان قانونمندی حاکم است: بیشتر بخواه تا کمتر از دست دهی!

و سرانجام چرا نگوئیم و نبینیم که جهش خودآگاهی جنسیتی در میان زنان ایران بسته به زنجیره‌ای از دگرگونیها و خیزشها در سطح ایران، منطقه و جهان بوده و هست که رژیم ناتوان از مهارشان است. سیاسی شدن جامعه، تجربه‌های یک نسل انقلابی آزادیخواه در شکست انقلاب دمکراتیک ۵۷، شکوفائی جنبش زنان ایرانی در خارج کشور، ناممکن بودن قطع جریان فرهنگی/اطلاعاتی ایران با جهان امروز، تلاشهای مهاجران و تبعیدیان سیاسی ایرانی در سه دهه اخیر و تهاجم لجام گسیختۀ اسلام سیاسی به حقوق زنان، انگیزۀ کافی به این جهش داد.

در امتداد دیروز

بیم و امید دیروز در امروز امتداد یافته، همۀ فرصتها، خواستها و موانع برای زنان سرجایش است. چیزی کم نگشته، بل فزونی هم یافته. روشن‌تر، عمیق‌تر، حادتر و خونین‌تر هم گشته است. همان دست “نوازشگر” پدرانه هنوز بر سر جنبش زنان ایران سنگینی می‌کند و در تعیین سرنوشت آن با همۀ توان مداخله‌گر است. روند تعمیق جنبش زنان که کمترین پیامد بنیادی‌اش پیش کشیدن اصل “جدائی دین از دولت” است، هنوز با “مصالح بین‌المللی” آشکارا در تضاد می‌افتد. آیا بار دیگر زنانی “روشنفکر”، “فمینیست” و “سکولار” به زیر “قبا” یا”فراک” پدران مرتجع خود خواهند خزید؟ اگر نخواهیم طمعی بر معجزات تاریخی ببندیم، پاسخ بر ما روشن است. ما از موانع انقلاب ۵۷ گذر نکرده‌ایم. تمام آن “نخبگانی” که تاکنون خودسرانه به عنوان “صدای اکثریت زنان ایران” به میدان آمده‌اند و نیازهای نیمی از جمعیّت ایران را به شکلی ناقص، یکدست‌نما، یکسویه، یک بعدی، نا‌مستند و تبلیغاتی دایگی کرده‌اند، در این فرایند تا اطلاع ثانوی، به زیر قبای (یا شاید هم به زیر فراک اسلامی) دولتمردان “سبز” خود خواهند خزید. چه بود شعار دسته‌ای از زنان “غیرچادری” که مقلد مراجع اسلامی هم به نظر نمی‌رسیدند و با اینهمه در تظاهرات “روز قدس” تهران آن شعارها را دادند؟ چه بود شعارشان؟ “مراجع واقعی: منتظری، صانعی”؟! (“گزارش ارسالی برای نشریۀ دانشجویی بذر”، ۲۸ شهریور ۱۳۸۸)

————————–
پانویس

* کاربرد واژۀ “نخبگان”در بسیاری از متنهای رسانه‌ای توهم‌‌زاست. در فارسی “نخبه” به کسی گویند که بهتر و برتر و برگزیده باشد. مخاطبانی از خود می‌پرسند آیا نمونه‌هائی که بسیاری از رسانه‌های امروزی به عنوان “نخبگان” معرفی می‌کنند، می‌توانند مصداق درستی برای این واژه‌ باشند؟ گویی این واژه را بجای “الیت” بکار می‌برند که در زبان فرنگی، در معنای نخست، به کسی اطلاق می‌شود که برخوردار از مزایای ویژۀ رده بندیهای روشنفکری، اجتماعی و اقتصادی است. به مفهوم دقیقتر “الیت” کسی است که برخوردار از “امتیازات ویژه” اجتماعی است. در این کاربرد حتا در زبان فرنگیها هم “الیت” باری منفی دارد زیرا نشانه‌ایست از گونه‌ای فرهنگ استوار بر تبعیضهای اجتماعی و حقوقی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *