نویسنده‌ای در زندان / منیره برادران

زندان چهارراه قشرهای مختلف جامعه است. این واقعیت در زندان‌های سیاسی سال‌های اول انقلاب مصداق بیشتری داشت. در پائیز سال ۱۳۶۰ در اتاقی بودم که ترکیب بسیار ناهمگونی داشت: زن مالکی به خاطر شکایت روستائیان، همسر یک وزیر سابق، زنی تحصیل‌کرده آمریکا به اتهام همکاری با کانال تلویزیونی سی ان ان، زنان مسنی به خاطر فرزندان انقلابی‌شان و نیز دختران نوجوان محصلی که به خاطر هواداری از سازمان مجاهدین یا سازمان‌های چپ دستگیر شده بودند. زندان به شهر کوچکی می‌مانست که فقیر و غنی، روشنفکر و بیسواد، پیر و جوان را یک‌جا گرد آورده بود. مرز‌ها نه طبقاتی، که سیاسی بودند: مرز بین زندانیان مقاوم و تواب‌ها و بین گروه‌های سیاسی مختلف.

شهرنوش پارسی‌پور در کتاب «خاطرات زندان» می‌نویسد که برای نخستین بار در زندان فرصت دیدن مجاهدین را داشته است. چه بسا آن‌ها هم برای اولین بار با یک نویسنده و روشنفکر آشنا می‌شدند. پارسی‌پور در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و چهار سال و هفت ماه و هفت روز را بدون اتهام مشخصی در زندان و در بندهای تنبیهی گذراند.

خانم والا

خاطرات ما همبندی‌ها از شهرنوش با یاد مادرش، خانم والا گره خورده است. خانم والا در حالی دستگیر شده بود که نشریات پسر و عروسش را، که یکشبه جزو آثار ظاله درآمده بودند، در ماشین‌اش ریخته بود که ببرد و در خرابه‌ای بریزد. او حکم ابد گرفت و سه سال و نیم در زندان ماند. مادر و دختر شخصیت‌های ویژه در بین ما بودند و شباهتی به مادر و مادربزرگ‌های دختران نوجوان ما نداشتند. شاید آن‌ها هم شباهت چندانی بین این دختران با فرزندان خود نمی‌دیدند که از پذیرفتن لقب «مادر» سر باززدند. حضور این دو زن برای ما غنیمتی بود و به زندگی خاکستری ما رنگ می‌داد. رفتار مادر و دختر البته از هم متفاوت بود و هر کسی متوجه اختلافات آن‌ها می‌شد.

در بین ما تنها شهرنوش پارسی‌پور نویسنده بود. او بر این هویت چه در زندان و چه در نوشتن از زندان پا می‌فشارد. از یاد‌هایم در «حقیقت ساده»، او «اکثر اوقات ترجیح می‌داد تنها باشد و در ساعات خاصی، در مواقعی که راهرو خلوت بود قدم می‌زد. قدم‌هایش سریع و مصمم بودند. مشخص بود روی چیزی متمرکز است. من حدس می‌زدم روی داستان‌هایش کار می‌کند و خوشحال بودم که نویسنده‌ای در بین ما هست که شاید روزی سرگذشت ما را به تصویر بکشد و ما شخصیت‌های حقیقی داستان‌هایش باشیم»
درست حدس زده بودم شهرنوش در زندان طرح و نوشتن رمان «طوبا و معنای شب» را شروع کرده بود.

نگاه با فاصله

پارسی‌پور در محدوده‌ی گروه‌بندی‌های سیاسی زندان قرار نمی‌گرفت. این عامل و نیز تجربه‌ی روشنفکری و نویسنده بودن به او این امکان را می‌دهد که در نوشتن خاطراتش نگاهی با فاصله به روابط درونی ما همبندی‌هایش داشته باشد. او به ما از بیرون می‌نگرد و نکاتی را در رفتار و حرکت‌های ما مشاهده می‌کند که چه بسا خود ما قادر به دیدنش نبودیم. این‌گونه فاصله که به‌کل متفاوت است از نوع فاصله‌ای که اکثریت زندانیان مثلاً با آن خانم مالک یا زن وزیر داشتند، باعث می‌شود که شهرنوش در نوشتن با دست بازتری عمل کند. این‌ها به روایت او از زندان ویژگی می‌دهد.

پارسی‌پور پیش از وارد شدن به خاطرات زندان دهه ۶۰، که محور کتاب «خاطرات زندان» را تشکیل می‌دهد، ما را با تحولات سیاسی و ادبی در قبل و بعد از انقلاب و همچنین با فعالیت‌های خودش در همین زمینه‌ها آشنا می‌کند. در سال ۱۳۵۳ در اعتراض به اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان او از کارش در رادیو تلویزیون استعفا می‌دهد. این کار باعث دستگیری‌اش می‌شود و این اولین تجربه زندان شهرنوش است. به جرم نویسنده بودن، او چهار بار زندانی می‌شود. دو بار آخر در اوائل دهه‌ی ۷۰ از اداره منکرات و زندان قصر بند مواد مخدر سردرمی‌آورد. دام‌های کثیفی برای بدنام کردن او سر راهش قرار می‌دهند. برای انتشار کتاب‌ها و ترجمه‌هایش و گذران زندگی با مشکلات عجیب و غریبی روبرو می‌شود. خاطرات این دوره‌ی شهرنوش شباهت عجیبی به رمان‌های میلان کوندرا دارد.

بار سنگین شاهد

شهرنوش در حکومت اسلامی مجرم است چرا که نویسنده‌ای است منتقد، زنی است که شهامت اعتراض دارد و بالا‌تر از همه «دشمن» است چرا که در دفاع از حریم خویش ایستادگی می‌کند. «حفظ حریم خویش» برای نویسنده – و همین‌طور برای یک مبارز سیاسی – در ضمن شکستن سکوت است و برملا کردن حقیقت. شهرنوش صحنه‌های تکان دهنده‌ای را از شکنجهشدگان، اعدام‌ها، دادگاه‌های چند دقیقه‌ای، «دستگاه» و دیگر جنایتهای جمهوری اسلامی در اوائل دهه ۶۰ پیش روی خواننده قرار می‌دهد. به نقل از پ، زندانی تواب، شاهد یک اعدام دسته‌جمعی، می‌نویسد:

«یکی از اعدامی‌ها دختری بود که به‌شدت شکنجه شده بود و او را روی برانکارد خوابانده بودند. پاسداران هر چه کرده بودند نتوانسته بودند برانکارد را در مینی‌بوس جاسازی کنند، از این رو برانکارد را در مینی‌بوس طوری جاسازی کرده بودند که پاهای دختر روی برانکارد، لای در باز مینی‌بوس باقی مانده بود. در میدان تیر نیز دختر را همچنان بسته به برانکارد به دیوار تکیه داده بودند و به‌‌ همان شکل اعدام شده بود. پس از تیرباران لاجوردی سلاحی بدست پ داده بود و او را به طرف یک اعدامی برده بود. به نظر پ اعدامی ۱۴ ساله بوده. لاجوردی طرز شلیک را به او یاد داده بود و دختر شلیک کرده و به بند بازگشته بود.» (ص۱۸۴، ۱۸۵)

این تجربه‌های فجیع، بار سنگینی را بر دوش شهرنوش زندانی می‌گذارد. در عین حال او می‌داند که اگر بیرون بود، چه بسا آرام و قرار کمتری می‌داشت.

«بار تمام اجساد را روی دوشم احساس می‌کردم. در حقیقت در ته دلم از اینکه در این لحظه ترسناک در زندان بودم احساس خوشحالی می‌کردم. چون بر اساس اعتقاداتی که به آزادی و دفاع از دموکراسی داشتم، اگر در این لحظه آزاد بودم و کاری نمی‌کردم از خودم ناراضی می‌شدم و روشن بود که اگر آزاد بودم کاری نمی‌توانستم کرد.» (ص۱۰۸)

بار دیگر در پی درآمد کتاب، پارسی‌پور از سنگینی اجساد دخترانی که راهی میدان اعدام می‌شدند و «روحشان را باز می‌فرستادند» تا بر دوش او بنشیند، صحبت می‌کند. در‌‌ همان زندان تصمیم می‌گیرد که روزی مشاهداتش را بنویسد. «و این نخستین باری است که می‌کوشم با نوشتن این خاطرات تا حدی از زیر این بار خارج شوم.»

شهرنوش نویسنده به‌رغم خستگی و دلمردگی و بیزاری ماجراهای زندان را دنبال می‌کند. کنجکاو است. با شخصیت‌های مختلف در زندان وارد گفت‌وگو می‌شود. آن‌ها به او اعتماد می‌کنند و سرگذشتشان را برای او تعریف می‌کنند. به این ترتیب ما با زندگی پردرد زنانی، نظیر محبوبه و مادر مثنا، آشنا می‌شویم که قربانی تعصب و تربیت عقب‌مانده‌ی سنتی بوده‌اند. بیشتر این زنان مثل مادر مثنا نتوانسته بودند به نقد آن فرهنگ بپردازند و بد‌تر از آن نگهدار‌‌ همان سنت‌های باقی‌مانده بودند که زندگیشان را تباه کرده بود. سال‌ها بعد شهرنوش پارسی‌پور در بند زنان «عادی» با زنان دیگری آشنا می‌شود همگی قربانی فقر و بیسوادی و سنت‌های خشن، که در دایره تولید و بازتولید گرفتار آمده بودند.

جرم: نویسنده

کتاب «خاطرات زندان» سرگذشت تلخ نویسنده بودن در کشور ماست. دشمنان قسم‌خورده‌ی قلم برای درهم شکستن شهرنوش پارسی‌پور هر وسیله و حیله‌ای را مجاز می‌دانند. او «نجس» است چون نماز نمی‌خواند، «ممنوع‌السخن» است چون صریح حرف می‌زند. او را به «دستگاه» می‌فرستند، جائی که انسان‌ها را از این رو به آن رو می‌کنند، شکنجه‌گاهی برای ویران کردن روان‌ها.

واکنش‌های هیستریک پارسی‌پور در سالهای آخر زندان و در دوره لاجوردی و حاج رحمانی شروع می‌شود. در این دوره که در بند عمومی محکوم به تنهائی است، دچار اوهام می‌شود. حالت‌های عصبی او در دستگیری‌ها و بازجوئی بعدی تشدید می‌شود. طبق مقررات بعد از آزادی، او باید هر ماه خودش را به کمیته انقلاب معرفی کند.‌ گاه این معرفی‌ها با بازجوئی‌ها توأم است. یک‌بار از او می‌خواهند که کسانی را که به کتابفروشی او رفت و آمد دارند، معرفی کند.

«سال‌ها بود در آستانه انفجار بودم، دو – سه باری در زندان نیز ناگهان منفجر شده بودم. این‌بار نیز بی‌اراده از جا در رفتم. فکر می‌کنم نوشتم، «من جاسوس نیستم که مردم را به شما معرفی کنم.» حالا به‌خوبی یادم نمی‌آید اما چیزی در این ردیف نوشتم و باز شروع به گریستن و فریاد زدن کردم.» ص ۳۷۵
و ناچار می‌شود در حالی‌که از نظر مالی سخت در مضیقه است، کتابفروشی را ببندد.

کتاب «خاطرات زندان»، از متنی چندان سلیس برخوردار نیست. به‌نظر می‌رسد پارسی‌پور، کتاب را با شتاب نوشته و فرصتی برای بازخوانی و ویراستاری نداشته است. در مورد تاریخ حوادث تاریخی هم بی‌دقتی دیده می‌شود. مثلاً شماره‌ی قطعنامه ۵۹۸ مبنی بر پایان جنگ ایران و عراق، ۵۵۵ و یا تاریخ کشف کودتای نوژه تابستان ۱۳۵۸ عنوان می‌شود. تاریخ برخی حوادث زندان هم جا‌به‌جا شده است. اهمیت کتاب «خاطرات زندان» ولی، در مشاهدات تیز و تصویرهائی است که نویسنده از زندان ارائه می‌دهد و در صمیمیت و بی‌پروائی او.

«چنین گمان می‌کردم- و هنوز هم بر همین عقیده‌ام- که یکی از رازهای نویسندگی صمیمیت با خود است. یک نویسنده ممکن است به بد‌ترین گناهانی که مرتکب شده اعتراف کند و یا ضعف‌ها و گرفتاری‌هائی داشته باشد. نویسنده ممکن است ترسو باشد و یا خودخواه، اما اگر درگیر دروغگوئی بشود در مسیری می‌افتد که نور قلمش برای همیشه خواهد چکید و ذهنش تاریک خواهد شد.» (ص۱۳۶)

طنز

نوشته‌های شهرنوش پارسی‌پور اغلب با طنز همراه هستند. در «خاطرات زندان» هم طنز او را می‌بینیم. در زندان‌گاه خود حوادث و یا رفتار‌ها پر از تناقض‌های طنزآمیز بودند. پارسی‌پور از طیبه، دختر ۱۵ساله‌ی پاسداری صحبت می‌کند که سر نماز دعا می‌کرد تا برادرش شهید شود.

«در حیرت بودم که چرا شهادت خودش را از خدا نمی‌خواهد و جان برادرش را به مصالحه می‌گذارد. آن‌ها به تازگی خانه‌ای خریده بودند و برادر که برای مرخصی از جبهه آمده بود، دستش را در رنگ قرمز فرو برده و به دیوار چسبانیده و گفته بود مطمئن است که می‌میرد و می‌خواهد اثر این دست از او به یادگار بماند. طیبه در آغاز بسیار بدخلق بود اما پس از برخورد تندی که با او داشتم، ناگهان جهت عوض کرد و مهربان شد و آنچه را که در بالا گفتم برای ما بازگو کرد و یک روز نیز با وقار آمد ورقه ختم برادرش را به ما نشان داد. در سه مسجد ختم گذاشته بودند. برادر به قول خودش وفا کرده و شهید شده بود. تصور می‌کنم پاداش این شهادت‌‌ همان خانه باشد.» (ص۱۲۳)

و‌ گاه طنز پارسی‌پور به‌شدت تلخ و گزنده می‌شود: «عدالت از هر سو در جریان بود تا آخرین احمق ایرانی را که باور کرده بود باید برای دمکراسی جنگید و آن را به‌دست آورد بر زمین بزند.»

شناسنامه‌ی کتاب:

خاطرات زندان، شهرنوش پارسی‌پور، چاپ اول ۱۹۹۶، نشر باران، سوئد

در همین زمینه:

::فجایع سال‌های دهه ۶۰ هرگز فراموش نخواهد شد، بخش ششم مجموعه خاطرات زندان در دفتر خاک، منیره برادران::

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *