رفیق شامی نویسنده ی آلمانی زبان سوری الاصل در سال ۱۹۴۶ در دمشق به دنیا آمد. او یکی از پر خواننده ترین و موفق ترین نویسندگان آلمانی زبان دنیاست.
به خاطر فشارها و دشواری های ناشی از سانسور و سرباز زدن از رفتن به سربازی، درسال ۱۹۷۱ به آلمان مهاجرت کرد و در شهرهایدِلبِرگ به تحصیل پرداخت و در رشته شیمی دکترا گرفت. به موازات تحصیل هزینه زندگی خود را با کار در کارخانه ها، فروشگاه ها، رستوران ها و کارهای ساختمانی تامین می کرد. پس از پایان تحصیل، سال ها در رشته ی شیمی مشغول به کار بود.
او بین سال های ۱۹۷۷ ۱۹۷۱ نوشته های خود را (به زبان عربی و آلمانی) در نشریه ها و آنتولوژی ها به چاپ می رساند.
در سال ۱۹۷۸ نخستین اثر خود یعنی ” افسانه های دیگر” Andere Märchen را به زبان آلمانی منتشر کرد.
از شامی تاکنون داستا ن ها، رمان ها، کتاب های کودکان و کتاب – نوارهای بسیاری و نیز یک نمایشنامه به چاپ رسیده است.
او یکی ازپایه گذاران و مولفان گروه ادبی”Südwind” ( نسیم جنوب) و “PoliKunst Verein” در سال ۱۹۸۰ است، که به ادبیات کارگران مهمان در آلمان می پرداخت و سری کتاب های “Südwind Literatur”( ادبیات نسیم جنوب) را درسال های ۱۹۸۵ ۱۹۸۰در ۱۳جلد به چاپ رساند.
رفیق شامی برای کارهای ادبی اش تاکنون نشان ها و جایزه های بسیاری دریافت کرده است. از سال ۲۰۰۲ میلادی نیز عضو آکادمی هنرهای زیبای ایالت بایرن در آلمان است.
آثار او به جز فارسی به ۲۴ زبان دیگر ترجمه شده است. رمان راوی شب او را آقای حمید رضا زرگرباشی به فارسی برگردانده است.
● فرازهایی از گفتگوی مونیکا گوچ با رفیق شامی
▪ او اهل سوریه است، در شهرستانی در آلمان به سر می برد و کتاب می نویسد. چرا این مرد این همه خوشبخت است؟ و چرا آلمانی هایی که او با آن ها زندگی می کند، اغلب به خوشبختی او نیستند؟
ازشکوفه های پرتقال بگویید، آن ها چه عطری دارند؟
تازه و شیرین. اما بوی تباهی هم می دهند. عطر هیج شکوفه ی دیگری در جهان به این اندازه گویای این واقعیت نیست، که شکوفه ها دیری نمی پایند.
▪ در کتاب های شما شکوفه های پرتقال با خوشبختی پیوند دارند.
برای این که خوشبختی هم بی دوام است. و برای این که شکوفه ها میوه به بار می آورند. شکوفه ی پرتقال خیلی ریزاست. ولی شاید پرتقالی به بزرگی یک مشت از آن به بار بنشیند. خوشبختی، همان گونه که نامریی به نظرمی رسد، می تواند ثمره ی بزرگی را به بار آورد.
▪ سرزمین شکوفه های پرتقال به روی شما بسته است. به میهن تان سوریه اجازه ی سفر کردن ندارید.
درست است. اما سرزمین کودکی ناپدید نمی شود. سرزمین بزرگسالی ناپدید می شود. مهاجرانی که مدتی دور از میهن شان زیسته اند، دوران مهاجرت خود را در آن جا زود فراموش می کنند. من هنوز از خاطره هایم تغذیه می کنم. بیست و پنج سال اول زندگی ام را در سوریه گذرانده ام. تا دم مرگ کار من با این کودکی پربار به پایان نمی رسد. من ادبیات عرب را مطالعه می کنم و هر هفته به خواهر وبرادرهایم تلفن می زنم، به همین خاطر سوریه به من نزدیک است.
▪ زمانی که پدر و مادرتان مردند، اجازه نداشتید پیش آن ها بروید.
در مورد پدرم این مسئله مرا خشمگین کرد. در مورد مادرم رنجم داد. مادرم برای من شخص فوق العاده ای بود، یک فیلسوف، یک دوست. من از کشورم بسیار رنجیدم، که حتا بیست وچهار ساعت اجازه نداشتم پیش او بروم. معمولا عرب ها وقتی که کسی در حال مرگ است، سخاوتمند هستند. آن وقت آن ها بدترین دشمنان شان را می بخشند.
▪ آیا مادرتان شما را به خاطرترک سوریه بخشید؟
او تصمیم مرا پذیرفت و در دیدارهایش در آلمان خیلی احساس راحتی می کرد. بعدها بیماری قلبی داشت و نمی توانست با هواپیما سفر کند. به همین دلیل دیگر پیش من نیامد.
▪ در یکی از داستان های شما صحبت از یک سکه طلا است.
سلیم درشکه چی آن را نگاه می دارد. او می خواهد آن را به کسی بدهد که به بن بست می رسد. اما او از سکه خلاصی نمی یابد: همیشه راه گریزی هست. حداقل در داستان های من. در واقعیت این امر گاهی طور دیگری است. زندگی به بن بست می رسد. آن جا تنها معجزه ی الهی کمک می کند. ولی معجزه های الهی نادر هستند. من خودم از سوگ خفقان آور مادرم راه گریزی یافتم: درعشق به پسرم، همسرم و ادبیات.
▪ چرا در جوانی سوریه را ترک کردید؟
من یک هدف پیش رو داشتم، یک آرزو. می خواستم نویسنده بشوم. سوریه مرا خفه میکرد. زیرا من در حزب حاکم نبودم. من می دانستم، که وداع دشوار خواهد بود. اما می دانستم، که در آن سوی افق پاداشی در انتظارم هست. من امروز در رویایم بسیار خوشبخت زندگی می کنم. من آن را برآورده کردم.
▪ آیا آلمان به شما الهام می بخشد؟
من در آلمان پیشرفت کردم. تفاوت الهام می بخشد. آلمانی ها کنجکاوی مرا برمی انگیزند، زیرا ما متفاوت هستیم. من به آن ها توجه می کنم. و آن ها مرا به خنده وامی دارند. یک همسایه ی قدیمی من هر روز شنبه خیابان را جارو می کند. با این که خیابان از تمیزی برق می زند. اگر از او بپرسم :” این جا چه جیز را جارو می کنی؟ هوا را شاید؟” پاسخ می دهد: این کار را باید انجام داد ، رفیق.”
برای او جارو کردن یک عمل اجتماعی است: او به دنیا نشان می دهد، که جارو می کند. ممکن بود کسی فکرکند که: آلمانی ها رفتگرهای مادرزاد هستند. من عاشق زبان آلمانی هستم. زبان آلمانی به من میهنی داده است و با ترجمه ی کتاب هایم، دنیایی به وسعت بیست و یک زبان* به رویم گشوده است. زبان آلمانی دروازه ی من به زبان های دیگر است. به عربی نمی توانستم به چنین امکانی دست یابم.
▪ دست کشیدن از زبان عربی برای شما چگونه بود؟
روند دشواری بود. منِ ِ راوی تابع گوشم هستم. کسی که نمی شنود، نمی تواند روایت کند. کسی که نمی فهمد، در خطر زندگی می کند. سال های طولانی در کارخانه ها کار کرده ام. اگر کسی زیر یک جرثقیل ایستاده باشد و یک آلمانی بگوید ** „Hopp hopp“, پای مرگ و زندگی درمیان است و ضروری است آدم بداند، „Hopp hopp“ یعنی چه. و اگر آدم درباره ی هگل و توخولسکی می خواهد بحث کند، باید ظرافت ها را درک کند.
▪ آیا شما خیلی بلند پرواز هستید؟
همه ی تلاش من همواره در این سمت و سو بوده است، که آن چه را که برای روایت کردن دارم، روایت کنم. هدف بلندپروازنه ی دیگری نداشته ام. من راوی ام.
▪ چه چیز در نوشتن این همه زیباست؟
نویسنده جادوگراست. من یک جادوگرم، من این را می دانم. وقتی روی صحنه هستم، می توانم هفتصد نفرآدم ناباور را به کودک بدل کنم. چشم هایشان بزرگ می شود، لبخند می زنند. آرام اند و سرشار از مهر. برای این کار به عمامه، شلوارگشاد و نعلین نیاز ندارم. زیبایی کلمه بس است. ایده ها و داستان ها در من مانند فنر فشرده اند. وقتی روایت می کنم، فنر جا باز می کند. پس از آن خسته ام، اما احساس سبکی می کنم. آرام و بسیار راضی.
▪ آیا این یک جور مستی است؟
بله. اعتیاد می آورد.
▪ آیا هنگام نوشتن هم همین احساس را دارید؟
نه. نوشتن پرزحمت است. جایی برای اشتباه کردن نیست. من همیشه این جا حاضرم. روی صندلی ام، جلوی مونیتور. موقع خواندن داستان بر عکس من در کوچه ای هستم که از آن روایت می کنم. با یک حرکت به کوچه می زنم و در آن جا راه می روم. قهرمان هایم را تعقیب می کنم، انگار با یک دوربین کوچک وتنها آن چه را که می بینم، به مردم می گویم.
▪ موقع نوشتن احساس مقاومت می کنید؟
تنها طرح نخستینی که در آن من ایده و شمای داستان را پی می ریزم، سرمست کننده است. بعد هفته پشت هفته این جا می نشینم و بندها و ویرگول ها را کنترل می کنم، نگاه می کنم که چگونه از یک فصل بیرون می آیم و این که آیا موضوع اصلی از دستم در نرفته باشد. با وجود این من با رغبت می نویسم و در این رویا سیر می کنم، که داستان های من به زمان ها و مکان هایی راه می یابند، که من خودم هرگز قادر به حضور در آن ها نخواهم بود.
▪ آیا در نوشتن و روایت کردن آرزوهای خود را برآورده می کنید؟
طبعا. آن چه که هست برای من کافی نیست. وقتی که من افراد گوناگونی را از دنیای واقعی به یک شخصیت بدل می کنم، یا به یک دوست فوق العاده، آرزویی را برای خود برآورده می کنم: زیرا من از انسان های متوسط مایوس هستم. هر آرزو همواره جستجویی است. برای یک پسر ضعیف، داشتن دوستی مثل سلیم درشگه چی برای پشتیبانی خوب است. بعدا سلیم می میرد. برای این که پسرک باید خود را از او بکند. زمانی که سلیم داستان های من مرد، من گریه کردم، با این که او ساخته ی من بود.
▪ آیا او حالا مرده است؟ یا به زندگی ادامه می دهد؟
مرگ چیز غریبی است. آدم هایی را که دوست می داریم به ما نزدیک تر می کند. زیرا آن ها دیگر جسمیت ندارند. ازهنگامی که من درد تلخ مرگ مادرم را از سر گذرانده ام، او به من نزدیک تر شده است. هم چنین عمو سلیم.
▪ مردگان کجا زندگی می کنند؟
نظریه من این است: آن کس که دوست داشته می شود، نمی میرد. حافظه بخش فوقانی قلب است. آدم هایی که دوست شان می داریم، در قلبها زندگی می کنند. در جایی گرم، در جایی که سرچشمه ی جنبش زندگی ست.
▪ آیا زندگی پس از مرگ تنها در قلب بازماندگان وجود دارد؟
دنیای دیگر در قلبهاست. شاید مذهبها هم همین را می پنداشته اند.
▪ آیا این به شما به خاطراین که خودتان هم فانی هستید تسکین می دهد؟
من آرزو می کنم، تا ابد زنده بمانم: در قلب کسانی که دوستم می دارند.
▪ آیا فراموش شدن فاجعه است؟
(می خندد). نه. حیف است.
▪ آیا شرقی ها استعداد بیشتری از آلمانی ها در خوشبخت بودن دارند؟
شاید. مسیحیت مذهبی برای خوشبختی زمینی نیست. مسئله ی کلیسا ریاضت کشی است، رنج و انضباط. این عمیقا غربی است. اما اگرانسانی همواره خود را سرزنش کند، راه خود به خوشبختی را می بندد. خوشبختی با نظم رابطه ای ندارد، همچنین با آنارشی. از آن گذشته آلمان سیراب شده است و مقیاس چیزها را گم کرده است. آرزوهای آلمانی ها نامحدود است، به همین خاطر اغلب ناخرسند هستند. خوشبختی مستلرم مرز و قناعت است. وآسان گیری.
▪ اما گاهی آسان گیری بی فایده است.
بستگی دارد! مثلا پیام سال نو صدراعظم را در نظر بگیرید: انگار مراسم خاکسپاری است. چگونه می توان در روز سال نو درباره ی بیکاری، بحران اقتصادی سخن گفت. به جای این که خیلی ساده گفته شود: من خوشحالم که شما یک سال تمام مرا تحمل کردید و آرزو می کنم سال خیلی خوبی را با شما بگذرانم. استراحت کنید و خوب جشن بگیرید. آلمانی ها هم می توانستند گیلاس خود را بلند کنند و بگویند” به سلامتی”. آدم این همه امکانات برای خوشبخت بودن در این کشور دارد.
▪ آخرین بار کی شما احساس خوشبختی کردید؟
من آدم خوشبختی هستم. دیشب خیلی احساس رضایت می کردم. پسرم خوابیده بود و من و همسرم در حیاط می گشتیم. گل ها در نورغروب بودند، سنگفرش هایی که تازه چیده بودیم، در باران می درخشیدند، و من احساس سعادت می کردم. برای احساس خوشبختی کردن به چیز زیادی نیاز نیست.
▪ برای همکاران شما حرف از خوشبخت بودن زیاد آسان نیست.
روشنفکران آلمانی خوشبختی را با سبکسری و احساساتی گری اشتباه می گیرند. آن ها وقتی سرحال نیستند، خود را خیلی متعهد می دانند.
▪ آیا این مسئله بهتر نشده است؟
چرا. در اثر تماس با فرهنگ های دیگر. با یونانی ها، آمریکای لاتینی ها، که در اوج فاجعه بازهم می خندند و لطیفه تعریف می کنند. ولی بسیاری ازهمکاران آلمانی ام را از سی سال پیش می شناسم که بد خلق اند. می توان گفت:made in Germany مثل چیزهای دیگرش بدخلقی اش هم خیلی بادوام است.
▪ آیا هرگز در این تلاش نبودید که خودتان را با آلمانی ها تطبیق دهید؟
چرا. مهمان هایی که از دمشق می آیند ایراد می گیرند، که خنده ی من محو شده است. من هنوز هم اغلب می خندم، اما در دمشق فقط می خندیدم. من یک دلقک واقعی بودم. در این فاصله من شادابی و آرامش زیادی را از دست داده ام. وقتی من کتاب تازه ام را می بینم، خوشحال نمی شوم، نه. من در جستجوی اشتباهات چاپی هستم. این کار خصلت آلمانی است.
▪ آیا چیز خوبی هم گرفته اید؟
خیلی زیاد. درستکاری. توجه به دیگری، توجه به وقت او و قولی که به او داده شده است. هم چنین پشتکار آلمانی ها را دوست دارم. کار پایه ای: کاوش درعمق.
▪ دیدگاه آلمانی ها هم نسبت به دروغ با شما متفاوت است.
دروغ برای من یک حقیقت تاخیر کرده یا شتاب زده است. یک دروغ می
تواند فردا حقیقتی باشد، تنها زود رسیده است. دروغ به کشف دنیاها کمک می کند. من عاشق دروغ هستم. دروغ خواهر حقیقت است، اما پویاتراز آن. حقیقت اغلب برای من مثل یک لاک پشت به نظر می آید: کند و نه زیاد جذاب. دروغ برعکس یک خرگوش است: می جهد، بی احتیاط است، اغلب می بازد، اما این اشکالی ندارد. چنین دروغ هایی خوشایند من هستند.
▪ آیا در دروغ نمی توان گمراه شد؟
می توان ناامید شد. برای این که دروغ دنیاهای زیبای غیر واقعی را می گشاید، که دست نیافتنی هستند.
Hopp* : بجنب، زود باش
تا زمان این گفتگو کتاب های او به ۲۱ زبان ترجمه شده بودند.