… دوست ایرانیم پرسید:
«امشب چه کار میکنی؟»
مردد بودم واقعیت را بگویم یا نه! میدانستم جوابش چیست:
«وا! تو این هیر و ویر که این همه آدم تو زندانست و تازه نسرین هم اعتصاب غذا کرده، میخواهی…»
او هم جواب مرا میدانست:
«تنها چیزی که تعطیلبردار نیست، زندگی است. همهی کسانی که تو زندانند، درست بهخاطر آن که این زندگی بهتر ادامه پیدا کند، تو سیاهچال افتادهاند…»
لابد او هم به طعنه میگفت:
«تقسیمِ کار منصفانهایست. منصفانهتر هم خواهد شد اگر گاهی جاها عوض بشود!…»
همدیگر را خوب میشناختیم. از اینرو طفرهرفتن را کنار گذاشتم و مختصر و مفید گفتم:
«میروم اپرا، توراندت (۱)، مال پوچینی (۲).»
Turandot (توراندت) را به اسم اصلیاش که “خ” ندارد، تلفظ کردم. نمیدانم، منظورم را نفهمید که چیزی نگفت یا بهکلی از من قطع امید کرده بود!
دوست آلمانیام هم از این که میخواستم شبی را با پوچینی بگذرانم، چندان مشعوف نشد. گفتم:
«ُخب، تو هم بیا!»
بدون لحظهای مکث گفت که حوصلهی “فیگورهای نچسب گوسی (۳) را که پوچینی خواسته با تقلید از ُمد روز با افکار فرویدی بزکشان کند”، ندارد!
جوابش را که بیشتر به یک معادلهی چهار مجهولی شبیه بود، نفهمیدم، ولی کنکاش نکردم. میدانستم، خودش در اولین فرصت، داوطلبانه “روشنم میکند.” دوستم علاقهی غریبی به صرف فعل “روشن کردن” در همهی زمینهها دارد. به همین دلیل، بلافاصله پیشنهاد کرد که به جای دیدن “توراندت” به “مدرسهی عالی موسیقی” شهرمان برویم که
«یک: کنسرتهایش، مجانی است و دو: در این ترم، تنها کارهای اولین و آخرین نابغهی موسیقی جهان، یعنی بتهوون را اجرا میکنند.»
تنها آهنگسازی که در آن لحظه واقعاً نمیتوانستم تحمل کنم، همان “اولین و آخرین نابغهی جهانی، بتهوون” بود: حوصلهی مقدمهچینیهای رومانتیک در سنفونیهایش را نداشتم که اغلب با زحمت دادن به نوازندگان سازهای زهی از ویلون و ویولا گرفته تا ویلنسل و کنترباس در ردیفهای مختلف و پردههای گوناگون آغاز میشد، در میانهی کار فوقش به سازهای بادی چوبی مثل فلوت و فاگوت و کلارینت میرسید و دست آخر هم نوازندگان طبل و سنج وارد معرکه میشدند تا اوج آن احساسات رومانتیک را به “صدا” در بیاورند… .
بهخاطر “وضعیت هیر و ویری” که دوستم به آن اشاره کرده بود، به قول مادربزرگم، در دلم رخت میشستند و در فکر بودم که جوری، ناشناسی که در درونم در “فغان و در غوغا” بود، آرام کنم. بتهوون با آن “آرشهکشیهای” بیپایانش، در بهترین حالت، تسلای ملایم و موقتیای بود که شاید قطره اشگی هم از گوشهی چشم روان میکرد و بعد؟ هیچ. باز تو میماندی و فرد ناشناس…
برای آرام کردن همین ناشناس و از دولتیِ سرِ سخنرانیهای همیشگی و “روشنگرانه”ی دوستم، از میان چند آهنگساز و چند ُاپرایی که نام و آثارشان را چند باری در عمرم شنیده بودم، توراندخت پوچینی را انتخاب کردم. دوستم زمانی گفته بود که پوچینی در بکارگیری سازهای برنجی، سخاوت زیادی بهخرج میدهد و بیان احساسات شدید مثل خشم و درد و خوشی … را در فرمها و رنگبندیهای آوایی، طوری تنظیم میکند که بیشتر به آتشفشانهای حسی شبیهاند…
چه بهتر از این؟ تنها کافی بود، فرد ناشناس را با پوچینی آشنا کنم. و بعد، قضیه تمام میشد: غوغاگر میتوانست همراه نوازندگان سازهای برنجی، تا میتوانست در “دهنی” ترومپت و ترومبون و توبای بدمد، حرص و خشمش را همراه ستونهای هوا با تمام قوا در مجرای خالی این سازها بتاراند و سر آخر، با فشاری قوی همه را از “کاسهها”یشان بیرون بفرستد: چه انفجار صوتی رهاییبخشی!
وجد خونین!
وقتی وارد سالن “خانهی اپرای” شهر بُن شدم، با دیدن چند ساز شبیه کُرنِت و هورن و توبای که در “لژ مخصوص”، در بالکنی چیده بودند، به وجد آمدم: قرار نبود که مثل معمول، آتشفشان آن آواهای تسلیبخش تنها از ردیف آخر ارکستر برخیزد، بلکه همچنین از میان تماشاگران، با/ و/ در کنار آنان! فکر کردم، فرد ناشناس میبایست از اشتفان بلونیر (Stefan Blunier) که چینن اجرای مدرنی از پوچینی را تدارک دیده بود، تشکر کند.
سر به هوا، دوستم را (که با قبول “رشوه”های متعدد “غیر داوطلبانه” خواسته بود، مرا در برگزاری آن جشن همراهی کند!) متوجهی این موضوع کردم. او داشت به زمینِ “صحنه” نگاه میکرد که کًفًش با نور ضعیف سرخ رنگی روشن و با شمار زیادی سرِ بریدهیِ مردانِ جوان و زیبارو پوشیده بود؛ دریاچهای پر خون و زلال که چهرهی “قربانیانِ” توراندخت را در خود باز میتاباند.
دوستم یکی از سرها را که موهای سیاه پریشانش، پیشانیش را هاشور میزد و با دهان نیمهباز جلوی صحنه افتاده بود، نشانم داد و گفت:
«لابد، این سرِ شاهزادهی ایرانی است.»
و در “دفترچهی توضیحات اپرا”، پیِ نام مسئول نمایش این “سلاخی” بینظیر گشت: هلموت اشتورمر (Helmut Stürmer).
برای این که حواس خودم و دوستم را از “سبعیت مشعشع صحنه” پرت کنم، به شوخی گفتم:
«از روی تعداد این سرهای بریده، پیدا کنید ضریبِ هوشیِ مردانِ زمامدار آن دوران را!»
هیچکدام از شاهزادگان آن عصر، از عهدهی حل چیستانهای توراندخت بر نیامده بودند! دوستم هم به طعنه گفت که اگر در توراندختِ پوچینی، دنبال رگههای “امانسیپاسیون” میگردم، عوضی آمدهام:
«کاش به همان کنسرت بتهوون میرفتیم که دست کم، به جای این که زنان را خُل و چِل و قسیّ القلب معرفی کند، کاری به کار آنها ندارد»…
با این مقدمه و بدون این که از من بپرسد، آیا علاقهای به توضیحات “روشنگرانهاش” دارم یا نه، ادامه داد که کارلو گوسی، متن اپرا یا لیبرتوی “توراندخت” را با الهام از یکی از افسانههای ایرانی کتاب “هزار و یک روز” سروده و پوچینی در پرداخت شخصیت سنگدل و بیرحم توراندخت، متأثر از اجرای کارگردانی اتریشی، به نام ماکس راینهارد (۴) سنگ تمام گذاشته است… بعد هم “دفترچهی توضیحات اپرا” را باز کرد و گفت:
«ببین، اینجا هم نوشته؛ پوچینی، در یادداشتهایش با لحنی تأئیدآمیز در بارهی توراندخت ماکس راینهارد مینویسد: “این شخصیت، قلب زهرآلود یک زن هیستریک را دارد.”»
رختشورها، با خواندن این جمله، از سر حرص با سرعت بیشتری به چنگزدن مشغول شدند و من فکر کردم، دوستم با توسل به این شاهدهای غیبی، لابد فیلش باز یاد هندوستانِ بتهوون را کرده. خیالش را راحت کردم و گفتم:
«اگر با این استدلالها میخواهی بگویی که بهتر میبود به کنسرت بتهوون میرفتیم، حالا دیگر خیلی دیر شده، الآن چراغها را خاموش میکنند!»
و به تقلید از خودش اضافه کردم:
«دو: تازه همه چیز بستگی به برداشت کارگردان از متن و اجرای آن دارد.»
و بعد از سر کنجکاوی، دفترچه را از دستش گرفتم تا ببینم، چرا قلب توراندخت زهرآگین بوده…
توراندخت خوشقلب
با خواندن نقد فرانسیسکا اهینگر (Franziska Ehinger) دریافتم که شخصیت توراندخت در بسیاری از آثار ادبی و تغزلی، چندان هولناک هم تصویر نشده؛ از جمله در مجموعهی افسانههای “هزار و یک روز” و در اپرای “توراندت، شاهزادهای از چین”، اثر فریدریش شیللر، شاعر پرآوازهی آلمانی: توراندختِ شیللر، در واقع نه تنها صاحب قلبی “زهرآلود” نیست، بلکه از وجه “افسانهای” بودن توراندختِ “هزار و یک روز” هم فاصله میگیرد و بُعدی “زمینی و انسانی” مییابد.
از اینرو شیللر برای برجستهکردن این “فاصله”، بخش مستقلی به متن اصلی پردهی دوم این اثر میافزاید و در توجیه تصمیم توراندخت (یعنی برگزاری مسابقهی چیستان که به گردنزدن شاهزادگان منتهی میشود) از زبان او میگوید:
«من بیرحم نیستم، تنها میخواهم آزاد زندگی کنم. فقط نمیخواهم به ُملک کسی بدل شوم: این حقی است که پستترین انسانها، هنگامی که هنوز جنینی در رحم مادر هستند، به دست میآورند، و من که شاهزادهام میخواهم از آن استفاده کنم. من میبینم که در تمام قارهی آسیا، زن تحقیر میشود و محکوم به بردگی است. (از اینرو) میخواهم از جنسیت تحقیرشدهام، انتقام بگیرم … ژرفبینی و درکی جستجوگر، سلاحی است که طبیعت در اختیار من گذاشته تا با آن از آزادیم دفاع کنم. من علاقهای به مردان ندارم؛ از آنان متنفرم و تکبر و غرورشان را تحقیر میکنم. اینان حریصانه میخواهند هر آنچه که لذتبخش است به دست آورند، میخواهند بههر قیمتی، مالک آنچه که از آن خوششان آمده، بشوند…»
شخصیت توراندختِ “هزار و یک روز” هم، با آن که “افسانهای” است، با این حال از آزادی و مسئولیت، درک مدرنی دارد و مایل نیست به نام “عشق”، قاتل و جلاد و سنگدل خوانده شود. او زنی است که حاضر نیست به رسم و رسوم رایج، از جمله ازدواج، تن دردهد. چون معتقد است که همهی “قراردادهای اجتماعی”، تنها به سود مردان تدوین شده و برای خوشآیند آنان هم اجرا میشوند. او از جمله به خلیف که برای ارضای خودخواهی و تمایلات جنسی خود (این تنها انگیزهای است که گوسی برای خلیف عاشق عنوان میکند) داوطلب شده، به چیستانهای توراندخت پاسخ گوید، هشدار میدهد که دست به این قمار پرخطر نزند:
«… پیامبر (…) را شاهد میگیرم که من از دیدن مرگ این شاهزادگان به شدت ناراحت میشوم. ولی چرا این مردان چنین سرسختانه میخواهند مرا تصاحب کنند؟ چرا نمیگذارند که من در قصرم به زندگی آزاد و آرام خود ادامه بدهم؟» …
و پیش از آن که چیستانهایش را طرح کند، رو به خلیف میخواند:
«اگر تو هم به سرنوشت تلخ شاهزادگان پیش از خود دچار شوی و مقرر باشد که به ذلت بمیری، دلیلی برای این که مرا به این خاطر سرزنش کنی، نداری. تو به تنهایی مسئول مرگ خودت هستی، چون من ترا مجبور نکردم که به خواستگاریام بیایی!»
رختشورها، مشعوف، دست از چنگزدن برداشتند و با این احساس غرور که در افسانههای چند قرن پیش ایرانی، چنین زنان هوشمندی هم فرصت ابراز وجود داشتند، به استراحت پرداختند. این بخش از لیبرتو را به دوستم که بیتابانه در انتظار آغاز برنامه بود، نشان دادم و به دفاع از توراندخت گفتم:
«خب، راست میگوید دیگر. با وجودی که او با منطق این همه توضیح میدهد، چرا پوچینی مفتون “قلب زهرآلود زن هیستریک” راینهارد شده و توراندختش را سنگدل و بیرحم جلوه داده؟ چرا باید توراندخت از نمایش و اعمال قدرت لذت ببرد؟ (۵) مریض که نیست!»
توراندخت پریشاحوال
گُل از گُل دوستم با شنیدن این اعتراض شکفت! (چون دوباره فرصت مییافت، مرا روشن کند!) گذاشت اعضای ارکستر، یکی یکی در چالهی عریض و طویل زیر صحنه، جا بگیرند و سازهایشان را کوک کنند، بعد توضیحهای عریض و طویلش را شروع کرد…
از جایی که ما نشسته بودیم، من تنها میتوانستم سر چند نوازنده را در ردیف آخر ببینم که با عجله مشغول پاک کردن لولههای براق سازهای برنجی خود بودند. غوغاگر درونم که حالا حسابی بیتاب شده بود، فرمان داد که نیمخیز شوم و تعداد سازها را بشمارم. برای همین درست متوجهی توضیحهای روشنگرانهی دوستم نشدم.
همینقدر فهمیدم که گفت، توراندخت پوچینی اصولاً خُل و چِل و پریش احوال است و رفتارش، منطق خاصی را دنبال نمیکند؛ قلبش در پردههای یک و دو و تا پایان پردهی سه، از زهر لبریز است و ناگهان در صحنهی آخر، از عشق پُر میشود. لیبرتونویسان پوچینی، جوزپه آدامی و رناتو سیمونی، با این که در پرداخت شخصیت توراندخت، از متن شیللر هم استفاده کردهاند (که با منطق، دلیل عدم علاقهی خود به ازدواج را وجود روابط ناهنچار اجتماعی و سنتیای که “تحقیر” زن را به همراه دارد، عنوان میکند)، ولی علت سنگدلی و بیرحمی او را به روانپریشی این شاهزاده ربط دادهاند: «بهنظر اینها، توراندخت تشنهی خونِ مردان بوده، چون که چند نسل پیش یک بیگانه، به یکی از اجدادش تجاوز کرده…» (۶) و نتیجه گرفت:
«این هم به نوعی، تأثیر تئوریهایِ ُمدِ روزِ زیگموند فروید(۷) را در آن زمان نشان میدهد»…
اینطور که پیدا بود، دوستم آن شب از طرح معادلههای چند مجهولی فهمناپذیر خسته نمیشد!…. خوشبختانه پیش از آن که من بتوانم اعتراضی بکنم و رختشورها دوباره مشغول چنگزدن بشوند، سالن تاریک شد، پردهی مخملی عظیم، کنار رفت و به تدریج، کاخ چهار اشکوبهی باشکوهی نمایان شد. نورافکنی قوی، بر دروازهی هلالیشکل آن قصر که اغلب محل رویدادهای شوم داستان بود، نور میتاباند. بقیهی حجرهها و ایوانهای کاخ در هالهای از نوری ضعیف فرو رفته بود و به صحنه فضایی رمزآلود و اسرارآمیز میبخشید… وقتی پرده بهکلی کنار رفت، نوازندگان “ارکستر بتهوون شهر بُن” هم شروع به نواختن مقدمهی اپرا کردند…
توراندخت سنگدل
حدسِ دوستم در مورد سرِ بریدهی شاهزادهی ایرانی، درست از آب در آمد؛ لیبرتونویسان پوچینی، (جوزپه آدامی و رناتو سیمونی)، متن اپرا را با گردنزدن شاهزادهی ایرانی آغاز میکنند. برگردان آلمانی این “ابیات” را که خوانندگان آن شب به زبان ایتالیایی میخواندند، میتوانستی روی نوار سفیدی بالای صحنه، به راحتی بخوانی:
در متن مقدمه، پیش از آن که دژخیمان ظاهر شوند و سر از بدن شاهزادهی ایرانی جدا کنند، ابیات چندی در بارهی سنگدلی و بیرحمی توراندخت که با قساوت و “قلب یخزدهاش، شهر ممنوعه را به گورستانی بدل کرده بود”، از سوی دو گروه بزرگ کُر که مردم را نمایندگی میکردند، خوانده شد …
بعد نوبت توراندخت رسید که نقش او را آن شب، خوانندهی پرآوازهی سوپرانو، “راشل تاوی” بازی میکرد. وقتی توراندخت با آواز فرمان میداد، “بکشید، بکشید”، اعضای کُر، ملتمسانه فریاد میکشیدند: “او را ببخش، او را ببخش”! )این فریادهای عفوطلبانه و عدالتجویانه، با ضربهها و نواهای طبل و سنج و ترومپت و ترومبون و توبای … همراهی میشد.( ولی توراندخت، بیتوجه به خواست جمعیت، به “جلادها” دستور داد که سر شاهزاده را از بدنش جدا کنند. آواز او، بلندتر و قویتر از صدای مردم، صحنه را به لرزه در میآورد و سرآخر هم بر فریادها و ضجههای جمعیت غلبه کرد… توراندخت قسیالقلب پیروز شد و سر خونآلود شاهزادهی “بیگناه”، بر زمین غلطید!…
… رختشورها، همینطور که وحشتزده مشغول چنگزدن بودند، معترض شدند که: «مسخره کردهای؟ ما را آوردهای اینجا که یادمان بدهی، هر زنی که بخواهد به حقش برسد، جلاد است؟» از سوی دیگر اعصاب فرد ناشناس هم از آشنایی با توراندختی که بیدلیل انگ دژخیمی بر پیشانیش خورده بود، ُخرد شده بود و نه تنها نمیتوانست، حرص خود را با ستونهای هوا که با فشار از تیغهها و کاسههای سازهای برنجی خارج میشدند و غوغا برمیانگیختند، همراه کند، بلکه از سر حیرت هم بهکلی خشکش زده بود!
حیرت فرد ناشناس تا پایان اپرا، همچنان ادامه داشت. چون شبیه صحنهی گردنزدن شاهزادهی ایرانی، در اجرای شهر ُبن، (به کارگردانی سیلویو پورچارته و نیکلاس وولتس) بارها تکرار شد؛ از جمله در صحنههایی که غدارهبندانی بلندبالا و تنومند، لیو، بردهی عاشق خلیف را شکنجه میدهند تا نام اربابش را فاش کند. جالب اینجا بود که همهی این شکنجهگران غولآسا زن بودند؛ همگی بیاغراق دومتر قد داشتند، ورزیده و چابک در لباسهای بلند خاکستری، با روسری و دستکشهای سیاه، تبرهای تیغهتیز را دور سر میچرخاندند و “نفسکشطلبانه”، لیوی نحیف و لاغر اندام را تهدید میکردند که هویت برندهی چیستان (خلیف) را برملا کند. در این صحنه توراندخت با ردای طلایی و آرایشی هولبرانگیز، در بالکن طبقهی دوم کاخش ایستاده بود و با رضایت و خشنودی بر کار دژخیمان خود، نظاره میکرد. او در این حالت، به فولادزرهای مؤنث بیشتر شبیه بود تا به یک شاهزادهی افسانهای… دوستم، با لحنی طنزآلود در گوشم گفت:
«خب، این هم یک نوع امانسیپاسیون است، دیگر… زنها باید در همهی زمینهها با مردان برابر باشند!»
تشفی خاطر توراندخت هنگامی به اوج خود رسید که دژخیمان مؤنث، لیو را، (از آنجا که حاضر نبود نام اربابش را فاش کند) روی تختهای به صلیب کشیدند و با تیغ به جانش افتادند: جویهای خون، همراه با نواهای کرکنندهی سازهای بادی، از پهلوهای لیو روان شد…. صحنهپردازی و تنظیم نور و همراهی موزیک، چنان فضای پُر رُعب و وحشتی (و در نتیجه خشم و نفرت نسبت به توراندخت به عنوان باعث و بانی این “قتل عام” و جوً هولناک) ایجاد کرده بود که اگر کسی ناگهان از میان جمعیت بر میخاست، تبر یکی از آن شکنجهگران را از دستش میقاپید و حوالهی سرِ توراندخت میکرد، جای حیرت نبود!
حیرت ناشناس اندرون من، ولی با دیدن آن زن درشتاندام زرهپوش و “شاخدار” (۸) در بالکن، که در حال لذتبردن از صحنهی شکنجهی لیو بود، دوچندان شد. تتهپتهکنان از من پرسید؛ وقتی کارگردانان این اجرا، توراندخت را اینقدر بیرحم نشان میدهند، چرا تیغ را به دستش نمیدهند تا خود او کار را یکسره کند؟
توراندخت فاحشهپرور
این اولین و آخرین اعتراض کلامی غوغاگر ناشناسم بود. چون صحنهی بعدی چنان وحشتی در او ایحاد کرد که بهکلی لال شد: صحنهی برپاکردن بساط عیش و عشرت برای منصرف کردن خلیف از ازدواج با توراندخت، به فرمان و ابتکار شخص شخیص شاهزاده: در این صحنه سه “دختر باکره و محجوب”، از جمله “وسایل لهو و لهب” بودند که با زور سرنیزهی زنان شکنجهگر ناگهان به میان صحنه رانده شدند. یکی از این دختران بهکلی برهنه بود، تنها کیسهای به رنگ و جنس اونیفورم غدارهبندان مؤنث، چهرهاش را میپوشاند. سیمای دو دختر دیگر هم دیده نمیشد، ولی از طرز رفتار و حرکتشان پیدا بود که “داوطلبانه” به این کار تن در ندادهاند و از این که مثل یک “کالا” به خلیف عرضه میشوند، شرمسارند. با خود فکر کردم، مگر همین توراندخت نبود که چند صحنهی پیش آوا سر داده بود که “از تحقیر زن در تمام قارهی آسیا” در رنج است، پس چرا این کارگردانان او را به چنین “تحقیر جنسیتیای” واداشتهاند؟ دوستم، دستهایش را به هم مالید و با بدجنسی ناشی از دلخوریِ اجبار به همراهیِ من، آهسته در گوشم گفت:
«… کم کم دارد به پورنو نزدیک میشود.»
بدجنسی او به من هم سرایت کرد:
«خب دیگر، این هم از تخصصهای شماست که تنها میتوانید در قالب پورنو حرفهایتان را بزنید!»
نیش زدن را کنار گذاشت و با اعتراض گفت:
«تو امید داشتی که کارگردانها، توراندختِ جلاد را به توراندختِ رحیم بدل کنند، نه من!» «حق با توست! اینطور که پیداست، انتظار زیادی بود؛ آنهم از هنرمندان آگاه غربی در قرن بیستم و یکم!»
توراندخت عاشق
لالیِ غوغاگر ناشناسم به کنار، رختشورهای وظیفهشناس هم با دیدن این صحنه دست از چنگ زدن برداشتند و با نگاههای ملتمسانه از من خواستند که از دیدن آن نمایش تحقیرآمیز معافشان کنم و همه با هم سالن را ترک کنیم. با یک نگاه زیرچشمی به چپ و راست ردیفی که نشسته بودیم، متوجه شدم که انجام این خواهش بدون ایجاد مزاحمت برای دستکم سی ـ چهل نفر غیرممکن است. چون ما درست در صندلیهای میانیِ ردیف هشتم نشسته بودیم! (انتخابی آگاهانه برای تسلط داشتن به صحنه… بهای بلیطها و هزینهی رشوه دادن به دوستم، بیش از نیمی از بودجهی فرهنگی ماهانهام را بلعیده بود!)…
در این گیرودار، سپیده دمید و مهلت توراندخت برای پیبردن به نام و هویت برندهی چیستان، بهپایان رسید. خلیف در آغاز پردهی سوم، یکی از زیباترین آریاهای پوچینی را با عنوان “هیچکس [امشب]نمیخوابد” (nessun dorma) خوانده بود و از تاریکی و ستارهها خواسته بود که هر چه زودتر ناپدید شوند تا سپیده بدمد و او بتواند توراندخت را به “تصاحب” خود درآورد و مصممانه فریاد زده بود: «من باید پیروز شوم، من باید پیروز شوم!»
پس از دمیدن سپیده، خلیف با این نیت و با ارادهی راسخ، به استقبال توراندخت میشتابد. فضا در لحظهی رویارویی این دو چنان تهدیدکننده است که رختشورها انتظار داشتند، توراندخت با همان دشنهای که لیو خود را با آن کشته بود، به جان خلیف بیفتد و او را به دست خود به قتل برساند. ولی، بر خلاف انتظار، این خلیف بود که ناگهان به سوی توراندخت خیز برداشت، البته نه برای کشتن او، بلکه برای تصاحبش: او با یک جست خود را به توراندخت رساند، با زور او را بغل زد و لبهایش را بوسید! (خلیف در صحنهی پیش، در آریای “هیچکس [امشب]نمیخوابد” نوید داده بود که نام خود را تنها در “دهان” توراندخت فاش خواهد کرد.)
توراندخت در پی و در اثر این حرکت خشونتبار هالیوودی، یک باره به “نیروی جادویی عشق” پی میبرد و در چشمبهمزدنی، کینه و نفرت و زهری که قرنها در قلبش انباشته بوده، بیرون میریزد و از سر خوشی، رو به جمعیت آواز سر میدهد: “آه، نام او عشق است، عشق…!” و دست در دست خلیف، از پلههای کاخ خود بالا میرود….
کارگردانان ضد توراندختها
دوستم در میان هلهله و کفزدنهای شورانگیز و فریادهای “براوو، براوو” جمعیت چند صد نفری حاضر در سالن، با شوخطبعی خاص خودش در گوشم داد زد:
«… گفتم نیروی عشق را دستکم نگیر!…»
دیگر از نیش و کنایهزدنهای او به تنگ آمده بودم! گفتم:
«اینقدر مسخرهبازی در نیار! حالا خوبست، همهی منتقدان به شخصیتپردازی پوچینی در مورد توراندخت ایراد گرفتهاند و گفتهاند “نقص” دارد…»
دوستم دوباره فرصت پیدا کرد، در فاصلهی بین رفت و برگشتهای هنرمندان به روی صحنه که با کفزدنهای شدید و فریادهای تحسنبرانگیز جمعیت همراه بود، مرا روشن کند:
«من که از اول میدانستم! یک: به این دلیل که شخصیت توراندخت در این اپرا بین واقعی و افسانهای بودن در نوسان است. و دو: پایان اپرا (ناگهان عاشقشدن توراندخت) که میتوانست در روایتی افسانهای قابل پذیرش باشد، با روند داستان جور در نمیآید…»
گذاشتم دوستم هر طور و هر اندازه که میخواهد، “روشنم” کند. در حال انجام این وظیفهی خود خواسته، دستکم فرصت گوشه و کنایهزدن پیدا نمیکرد. با حرارت توضیح داد که نقش پوچینی در ایجاد این “نقص” چندان تعیینکننده نبوده است؛ چون او به دلیل ابتلا به سرطان حنجره نتوانسته بود، اپرای توراندخت را پیش از مرگش به پایان ببرد. این کار را یکی از آهنگسازان ایتالیایی معاصر او، فرانکو آلفانو، از روی یادداشتهای پوچینی انجام داده بود … ولی اجراهای مدرن دیگری هم از این اپرا وجود دارد، مثل اجرای آهنگساز ایتالیایی، لوچیانو بریو (۹). او با کوتاه کردن و تغییر بخشی از اپرای پوچینی در سال ۲۰۰۰، کوشیده این “نقص” را جبران کند….
نتیجهی اخلاقی برای نسرین ستوده
دوستم همچنان مشغول “یک، دو” کردن بود، ولی من دیگر به توضیحاتش گوش ندادم، چون هم رختشورها و هم غوغاگر درونم، که از کف زدنهای من چندان راضی نبودند، امانم را بریده بودند. هر دو بیتابی میکردند و میخواستند، هر چه زودتر سالن را ترک کنند.
من بیاعتنا به هر دو و به نشانهی احترام به بیش از شصت ـ هفتاد هنرمندی که با هنرنمایی تحسینبرانگیز خود، دو ساعت و نیمِ تمام ما را مسحور کرده بودند، به دستزدن ادامه دادم. واقعیت این بود که من هم از شنیدن فُرمهای بدیع و مجموعه رنگبندیهای صوتی آن اپرا در قالب گفتوگوهای آوایی و کشمکشهای احساسی شخصیتها، حسابی لذت برده بودم و میخواستم با دستزدن از این بابت، از آنان تشکر کنم. ولی هنگامی که کارگردانان این اجرا، سیلویو پورچارته و نیکلاس وولتس، به روی صحنه آمدند و جمعیت با فریادهای “براوو، براوو”، به احترامشان ردیف به ردیف از جا برخاست، من از جایم تکان نخوردم. نه به خاطر رعایت خواست غوغاگر درونم یا همبستگی با رختشورها، بلکه به نشانهی اعتراض به برداشت زن ستیزانهی آنان که کوشیده بودند به نام ستایش از “عشق”، توراندخت را به عنوان زنی آگاه و هوشمند، مجسمهی خشم و نفرت و بغض و خبث و کینه و نیرنگ … معرفی کنند، هر چند در شکلهای (بدیع و بکر) گوناگون!
البته کسی متوجهی حرکت اعتراضی من نشد! ولی من، با نگاهی به دور و بر، متوجه شدم که زنان حاضر در سالن (که شمارشان، به روال معمولِ مراسم فرهنگی بهطور چشمگیری بیشتر از مردان بود) با شور و حرارت و شیفتگی و وجد بیشتری این کارگردانان را تشویق میکنند. رختشورها با دیدن این صحنه، با ناراحتی از جا بلند شدند و بیاعتنا به من و جمعیتی که ایستاده همچنان در حال کف زدن بود، با زور راهی برای خود به بیرون باز کردند. یکی از آنان، درحال “فرار” غُرغُرکنان، گفت:
«… واقعاً که! وقتی زنان مثلاً با فرهنگ این جامعهی مدرن، نسبت به تحقیر زن هیچ حساسیتی از خود نشان نمیدهند، جای تعجب ندارد که نسرین ستوده در مملکت ما، به زندان بیفتد و برای رسیدن به حق خود، اعتصاب غذا هم بکند…»
وقتی بیرون آمدیم به دوستم گفتم:
«این کارگردانها، انگار همهی لیبرتوهای “توراندخت” را در همهی ادوار و همهی سرزمینها زیرورو کرده بودند و همهی نکتههای منفی آنها را بیرون کشیده بودند، تا بتوانند همهچیز را در اجرایشان، (از نور و آرایش صحنه و لباس و حرکت و … گرفته تا رنگ و نوع پارچه و مدل سر توراندخت) به خدمت بگیرند و او را بهخاطر جنسیتش یک “جانی بالففطره” نشان دهند. داشتم از این فضا خفه میشدم…
دوستم بهجای همدردی با من، باز هم فرصتی برای خودستایی پیدا کرد:
«من که از اول گفته بودم برویم کنسرت بتهوون؛ از هر چه بگذریم، مجانی که بود!!»
پانویس:
(۱) داستان اپرای “توراندخت” که در پکن روی میدهد، از این قرار است: «دختر زیباروی امپراطور چین بهنام توراندخت، اصولاً مخالف ازدواج است: به روایت کارلو گوسی، سالها پیش یکی از پیشینیان او، بهدست خواستگاری در قصرش به قتل رسیده و توراندخت از این رو تصمیم گرفته تا آخر عمر، تنها زندگی کند و به هیچ مردی تسلیم نشود. این تصمیم که برخلاف سنت رایج آن دوران بوده، به مذاق پدر توراندخت، امپراطور چین، خوش نمیآید و دختر سرکش را زیر فشار قرار میدهد تا از میان خواستگاران بیشمار و صاحب مقام و ثروت خود، یکی را برگزیند و بهقول معروف، به “خانهی بخت” برود. توراندخت از آن جا که ناگزیر به اجرای فرمان پدر است، برای تن دادن به “بدبختی ازدواج” شرطی قائل میشود؛ شرط طرح سه چیستان برای خواستگاران سمج؛ اگر پاسخها درست بود، او ناگزیر با عاشق سرسخت خود ازدواج میکند. در صورت اشتباهبودن جوابها، این خواستگار نگونبخت است که باید سر خود را برباد دهد. بسیاری از شاهزادگان آن دوران، جان و سر خود را در قمار این عشق میبازند؛ از جمله شاهزادهی ایرانی، تا هنگامی که سروکلهی خلیف، پسر تیمور تاتار پیدا میشود؛ او درست هنگام اجرای حکم، پا به “شهر ممنوعه” میگذارد، توراندخت را میبیند و یک دل نه، صد دل عاشق او میشود…
خلیف که هویتش تا آن هنگام بر توراندخت ناشناس مانده، برخلاف دیگر شاهزادگان، از ضریب هوشی بالایی برخوردار است و به هر سه چیستان توراندخت پاسخ درست میدهد. با این حال توراندخت مایل نیست، با او ازدواج کند. خلیف تنها به یک شرط حاضر است از “حق شوهری” خود چشم بپوشد؛ این که توراندخت ظرف ۲۴ ساعت به هویت او پی ببرد. تنها کسی که نام خلیف را میداند، بردهی زیباروی او، لیو است که به نوبهی خود عاشق و شیفتهی “ارباب” هم هست. لیو، حتی زیر شکنجه که به فرمان توراندخت اجرا میشود، حاضر نیست نام خلیف را فاش کند و دست به خودکشی میزند. با سر زدن سپیده، توراندخت و خلیف در برابر یکدیگر قرار میگیرند. عاشق سینهچاک، برخلاف میل شاهزاده، او را به زور در آغوش میگیرد و میبوسد. از قرار طعم این “عشق جسمانی”، ناگهان توراندخت را دگرگون میکند و تسلیم خلیف میشود. در پایان اپرا، خلیف و توراندخت، در حالیکه توراندخت میخواند “نام او، عشق است”، از پلههای کاخ بالا میروند.
لیبرتوی این اپرا را دو شاعر ایتالیایی، جوزپه آدامی (Giuseppe Adami) و رناتو سیمونی (Renato Simoni) با نظارت کامل و توافق نهایی پوچینی نوشتهاند.
(۲) جیاکومو پوچینی (۱۹۸۵ ـ ۱۹۲۴)، به دلیل ابتلا به سرطان حنجره فرصت نیافت، اپرای “توراندت” را که موسیقی آن را تا خودکشی لیو، بردهی زیباروی خلیف، و برگزاری مراسم سوگواری برای او نگاشته بود، به پایان ببرد. فرانکو آلفانو، آهنگساز ایتالیایی معاصر او، این کار ناتمام را بر اساس یادداشتهای پوچینی، تکمیل کرد. اجرای “خانهی اپرای” شهر بُن، بر اساس بخش تکمیلی فرانکو آلفانو تنظیم شده که به ازدواج توراندخت و خلیف میانجامد.
(۳) کارلو گوسی ایتالیایی (۱۷۲۰ ـ ۱۸۰۶)، اولین لیبرتو نویسی است که با الهام از یکی از داستانهای کتاب “هزار و یک روز”، متن اپرا (لیبرتو)ی “توراندت” را سروده است. این لیبرتو برای اولین بار در ژانویهی سال ۱۷۶۲ در ونیز به نمایش در آمد. شاعران و لیبرتونویسان دیگری نیز در دورههای گوناگون، متن گوسی را پایهی لیبرتوهای جدیدی قرار دادند و آن را تکمیل کردند یا شخصیت توراندخت را بر حسب “روح زمان” تغییر دادند. از جمله فریدریش شیللر (توراندت، شاهزادهای از چین)، کارل گوستاو فولمولر (توراندت، افسانهی چینی) و ولفگانگ هیلدزهایمر (افسانهی شاهزاده توراندت).
(۴) ماکس راینهارد (۱۸۷۳ ـ ۱۹۴۳)، کارگردان اتریشی.
(۵) به نظر برخی از کارشناسان، دلیل این که پوچینی در این اثر به ستایش از قدرت و قدرتطلبی پرداخته، به “روح زمانِ” دوران زندگی او برمیگردد: پوچینی از جملهی نخستین پشتیبانان حزب ملی فاشیستهای موسولینی بود که در سال ۱۹۲۲ در ایتالیا به قدرت رسیده بود.
(۶) توراندخت در توضیح حس انتقامجویی خود رو به خلیف، از جمله میگوید: «در این قصر، فریاد یأسآلود دههاهزار سالهای طنینانداز است؛ فریادی که طی نسلها در روح من پناه گرفته؛ فریاد شاهزادهی مهربان، لاو لینگ، که از پیشینیان من بود. او از سوی مردی، بیگانهای چون تو، ربوده شد و صدای پاکش در تاریکی شبی پلید به خاموشی گرائید. ای شاهزادهها که از چهار گوشهی عالم به اینجا سفر میکنید تا خوشبختی خود را بیازمائید، من انتقام پاکی او، فریاد و مرگ او را از شما میگیرم. هیچکس مالک من نخواهد شد. قلب من سرشار از خوفی است که او از قاتلان خود داشت.»
(۷) در این دوران دیدگاههای زیگموند فروید در بارهی ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه، خواب و رویا و … در اروپای غربی بر سر زبانها بود.
(۸) موهای توراندخت را بالای گوشها، چنان آرایش کرده بودند که شبیه دو شاخ دیو بهنظر میرسید!
(۹) آهنگساز مدرن ایتالیایی، لوچیانو بریو (۱۹۲۵ ـ ۲۰۰۳)