اسمش گلناز بود، حدود ۱۶ سال داشت، جثه ای ظریف و قدی کوتاه داشت، چشمان درشتش در میان صورتش می درخشید، بلوز یقه باز سفید زیر روپوش خاکستری اش او را شیک و مرتب نشان میداد، به موهای صاف و سیاهش نیز توجهی خاص داشت. شاگرد ساکت و درسخوانی بود، هیچگاه غیبت نداشت و گوشه گیری اش دلیل نشستن او در صندلی آخر کلاس بود نه تنبلی اش. مدتی بود چشمهایش را غمگین میدیدم، روزی برایم درددل کرد و گفت عاشق درس خواندن است، میخواهد معلم شود و کیف خانم معلمی دستش بگیرد، دلش میخواست زندگی متفاوتی با والدینش داشته باشد. من هم از اینکه میخواهد به تحصیل ادامه دهد و استقلال اقتصادی داشته باشد بیشتر تشویقش کردم. روز بعد دوباره نزدم آمد و گفت که والدینش مخالف درس خواندنش هستند. از من خواست تا با مادرش در این رابطه صحبت کنم.
من معلمی جوان و با اختلاف سنی کمی با دانش آموزانم بودم، شهر کوچک بود و تقریبا همه همدیگر را می شناختند، تجربه آنچنانی نداشتم و خانواده، مرا از دخالت در امور شخصی دانش آموزانم برحذر میداشت، چند روز بعد، گلناز نامه ای را به داخل ماشین ژیانم انداخته بود؛ او از فشارهای خانواده اش برای ترک تحصیل نوشته بود، و اینکه چند روزی است اشتهای خوردن ندارد و مرتب در گیر با پدر و مادرش است، او را کتک زده و تحقیر کرده بودند چون نامه ای عاشقانه از دست پسر همسایه گرفته بوده است. گلناز نوشته بود غیر از آن هیچ کاری نکرده و فقط میخواهد والدینش به او شانس دیگری بدهند تا درسش را بخواند، وگرنه خودش را خواهد کشت. من نگران شدم و با مدیر مدرسه و خانواده ام صحبت کردم، گفتند باور نکن جوانان از این حرفها زیاد میزنند و هیچگاه هم تن به خودکشی نمیدهند. در واقع خود من هم باور نمیکردم که ممکن است گلناز به زندگی خود پایان دهد.
روز بعد اورا سر کلاس دیدم، غمگین بود و چشمهایش در جستجوی عکس الاعمل من فریاد میکشید، برایش گفتم که خلافی جدی مرتکب نشده و سعی کند مسئله را خودش حل کند، گفتم که من میتوانم برای آنها نامه بنویسم که تو شاگرد درسخوان و منظمی هستی اما نمیتوانم وارد مسائل شخصی شاگردانم بشوم. او گفت ولی پدر و مادرش بیسواد هستند و نمیتوانند نامه را بخوانند. گفتم به مادرت بگو که به مدرسه بیاید، گفت مادرم میگوید تو آبروی ما را برده ای و حاضر نیست با من حرف بزند. حتی برادر جوانم که خود برای دخترها نامه مینویسد مرا آزار میدهد.
بعد از چند روز وقتی وارد کلاس شدم، صندلی گلناز را خالی و همه دختران جوان را غمگین و در حال گریه دیدم، من هم با آنها اشک ریختم، و در واقع شوکه شده بودم، باور نمیکردم که گلناز شب گذشته به زندگیش پایان داده باشد. بعد از مشورت با میر مدرسه بطرف بیمارستان حرکت کردم ولی متأسفانه او تمام کرده بود. کسی نمیتوانست در مدرسه کار کند، مدرسه در ماتم فرو رفته بود. خودم هم در شوک از دست رفتن یک دختر جوان و مهمتر از هر چیزی فکر اینکه آیا واقعأ من میتوانستم کاری برایش بکنم مرا شدیدأ آزار میداد، روز بعد همراه همکاران و دانش آموزان به خانه گلناز رفتیم و فقط عکسی از او را دیدیم، بطرف مادرش رفتم و از شدت عصبانیت اورا به عقب رانده و با صدای بلند گفتم که شما خانواده مسئول قتل گلناز هستید، این شما بودید که اورا وادار به خودکشی کردید، مادرش گریه میکردوبا درد مرا می نگریست، نمیدانم درونش چی میگذشت. مرا ازاو دور کردند وبعضی از دوستان گلنازکه قضیه را میدانستند بشدت میگریستند.
شرایط بسیار سختی بود، نامه ای در دست داشتم که مدرکی بر علیه والدین گلناز بود، به دادگاه بردن آنها شاید تنها راهی بود که میتوانست اندکی مرا آرام کند، ولی اصرار پدرم بر سکوت و اینکه اگر من اینکار را بکنم خانواده ای نابود میشود که خود در فقرفرهنگی و اقتصادی نابود شده است، مرا قانع کرد که قضیه را دنبال نکنم، علیرغم گذشتن بیش از ۳۰ سال از این تجربه تلخ، هیچگاه گلناز را فراموش نکرده ام و یکی از دلایل مهمی که مرا در امر مبارزه برای حقوق زنان و مبارزه در جهت نفی خشونت بر علیه زنان به پیش می برد یادآوری چنین تجاربی است که در مدت کوتاه تدریسم درمدارس ایران دیده ام.