ابتدا مایلم بگویم که افتخار میکنم که امروز به مراسم روز جهانی زن دعوت شده ام و اجازه ی سخن گفتن از زنان ایران را دارم. سخن از سلب دایمی حقوق آنان و تلاش خستگی ناپذیرشان در احقاق حقوق خویش.
من در این جا تجربیات، برداشتها و مشاهداتی را به تصویر میکشم که در طی سالها تاثیری ماندگار بر من داشته اند و مرا به همگامی با جنبش زنان ایران واداشته اند. این گفتار بازنمایی لحظه هایی کوتاه و گذرا از سالهای پیش است که چون پاره تصویرهایی کنار هم مینشینند و چشم اندازی از زندگی زن را در ایران بازمینمایند، با تمامی اسارتها و مقاومتهایش.
سخنم را از نیمه ی دهه ی هشتاد آغاز میکنم. زمانی که من به سوی زن شدن رشد میکردم و دانشجوی دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران بودم. دانشکده کتابخانه ای بزرگ داشت با قفسه های چوبی بلند که در امتداد دیوار چیده شده بودند. قفسه هایی پر از کتابهای پر ارزش از تاریخ هنر جهانی که در آن زندگی میکنیم. این کتابها نیز مانند تمامی اعضا و اجزای نهادهای آموزشی در جریان انقلاب فرهنگی به اجبار اسلامی شده بودند. روی تک تک برگهای این کتابهای بیشمار تمامی بدنهای زنانه زیر خطوط کلفت و سیاه ماژیک محو شده بودند. حتا تصاویر زنان از قید حجاب اجباری در امان نمانده بودند.
زمان، زمانه ی اعدام بود و ترس، زمانه ی فرار و تبعید درونی. از آن جا که اعتراضات آشکار ناممکن شده بودند، مرد و زن تلاش میکردند تا دست کم جریان روزمره ی زندگی را حفظ کنند.
ما، زنان در حکومت اسلامی حجاب خود را آن چنان به سر میکشیدیم که انگار جزیی از خود ما بود. تصاویر سیاه شده ی زنان در کتابها اما افشاگر شرایط زیست ما، نمایانگر هجوم به پیکر زنانه و انسانیت ما بودند و جراحت ما را آشکارا باز مینمودند.
چند سال بعد و در آستانه ی فارغ التحصیلی ام روزی در سالنی تاریک در کلاس درس تاریخ معاصر نشسته بودم. استاد که همواره تلاش میکرد میان تفکر آزاد و قواعد اسلامی حاکم پل باریکی بزند، از آثار هنرمندان دورهی اکسپرسیونیسم اسلایدهایی را نمایش میداد و با کلامی خوددار همراه با شوری مهار شده از عصیان هنرمندان این دوره میگفت.
هنگامی که تصویر یکی از نقاشیهای امیل نولده از پیکری معوج و مچاله و زرد رنگ با موهای بلند بر پرده نقش بست، مرد دانشجویی دستش را محکم به روی میز کوبید و چند بار فریاد زد: خجالت نمیکشید که این تصاویر غیراخلاقی را نشان میدهید؟
استاد دستگاه پخش اسلاید را خاموش کرد، همه ی ما در تاریکی نشسته بودیم و او بیهوده تلاش میکرد تا جبران خسارت کند. دانشجوی معترض اما در را به هم کوبید و سالن را ترک کرد. استاد پس از مدتی ممنوع التدریس شد.
پیکر زنانه قلمرویی بود که قوانین حکومت اسلامی بر آن حکمفرما بود و به شدت از آن پاسداری میشد. بخشنامه هایی که در ابعاد کوچک و بزرگ در مکانهای عمومی نصب شده بودند، یادآور دایمی این حکمفرمایی بودند: خواهرم حجاب تو شرف من است، …پرچم من است یا حتا پرچم اسلام است. گوینده ی این عبارتها همواره مذکر و مومن بود.
سال ۱۳۷۰ و پس از پایان دوره ی دانشگاه ام ایران را ترک کردم تا به تحصیلاتم ادامه دهم و اشکال دیگری از زندگی در خارج از قلمروی حکومت اسلامی را تجربه کنم.
در این سالها تنها رشته ای که مرا به وطنم پیوند میداد، پدر و مادرم بودند که از مخالفان حکومت اسلامی بودند. هر آنچه که از این سرزمین دوست داشتم، خطنگاری زیبایش، شاعرانگی زبانش و امنیت خاطره هایم به گونه ای بدیهی به وجود این دو انسان پیوند خورد.
اما این ارتباط مرا از واقیعتهای کشورم در امان نمیداشت. پدر و مادرم هر هفته خبرنامه های ممنوعه را برایم فاکس میکردند که در ایران به انتشار میرساندند. من اخبار کوتاه این نوشتارهای فشرده را میخواندم که نمایانگر تنگناهای زندگی در این سرزمین بودند.
سال ۱۳۷۳ در یکی از این خبرنامه ها، خبر خودکشی همرزم قدیمی مادرم را خواندم. خانم پروفسور دارابی علیرغم تخصص بیمانندش در رشته ی روانشناسی از تدریس و تحقیق دانشگاهی به دلیل بی اعتنایی اش به چارچوبهای اسلامی حاکم، اخراج شد. او افسرده و عصیانزده امید به زندگی را باخت و به نشانه ی آخرین اعتراضش در ملاء عام و در نزدیکی مطب مهر و موم شده اش خودسوزی کرد. دو روز پس از آن در پی جراحاتهایش جان سپرد.
خبرهای خودکشی زنان، زنانی که نمیتوانستند از بن بستهای حکومت اسلامی راه گریزی بیابند، تکرار میشد. من متأثر از این اخبار طراحیهایی کشیدم که در هر یک از آن زنی خودکشی میکرد. نام این مجموعه را «تقویم خودکشی زنانه» نهادم.
در این طراحیها مانند بسیاری از کارهایم تصویری از نقش و نگارهای موزون ساختم که وقایع بازنمایی شده یعنی صحنه های خودکشی را لابه لای زیباییهای بصری خود مخفی و دور از نگاه میداشتند.
سال ۱۳۷۸ این مجموعه را در یک گالری در تهران به نمایش گذاشتم. سانسورچیان حکومتی مدارای بیشتری از سالهای پیش داشتند و بازدیدکنندگان که در دقت نگاه مهارت یافته بودند، به مضمون پنهان در کارهای من پی بردند.
زمانه ی مبهم و پر تناقضی بود. از یک سو اصلاح طلبان قول و نوید آزادی میدادند که در مردم امیدهای شکننده میپرورید و از سوی دیگر حمله های رذیلانه به دگراندیشان طرح و اجرا میشد، زمانه ی قتلهای سیاسی، سرکوب خونین جنبش دانشجویی و توقیف رسانه های منتقد.
نمایشگاه من درست یک سال پس از قتل پدر و مادرم بر پا شده بود. در زمانی که من با پیگیریهای قضایی در صدد دادخواهی این جنایتهای سیاسی بودم. از این رو به کرات به ایران سفر میکردم و پیگیرانه در راهروهای دستگاه قضایی به انتظار میماندم. در این روزها شاهد کلنجار شهروندان با دستگاه قضایی بودم. در یک روز تابستانی در یکی از اتاقهای انتظار دادگستری تهران دو زن پیچیده در چادر روبه روی من نشسته بودند. مادری بود به همراه دخترش. مادر مدام به دخترش که ساکت بود، جرات میداد که همچنان برای گرفتن طلاقش تلاش کند. دختر اما غمگین و خسته با لبخند به مادرش نگاه میکرد. مادر با دخترش آمده بود تا با رییس دادگاه، با آن روحانی و قاضی صحبت کند که سرنوشت دخترش در دستهای او بود.
مادر آمده بود تا به قاضی بگوید که دامادش دخترش را بارها و بارها کتک زده است. آخرین مدرک پزشکی را که نمایانگر جراحتهای دخترش بود، با خود آورده بود. وقتی که مادر و دختر از اتاق قاضی بیرون آمدند، من همچنان در اتاق انتظار نشسته بودم. مادر خشمگینانه فریاد میزد که قاضی از او قاتلی خواهد ساخت. چرا که او نمیتواند دست روی دست بگذارد و مرگ تدریجی دخترش را به تماشا بنشیند. مادر فریاد میزد که دامادش را خواهد کشت پیش از آن که او جگرگوشه اش را راهی مرگ کند. دختر اما خاموش و خسته به مادر چشم دوخته بود.
در شهریور ۱۳۷۹ نوشته ای را از دادگاه نظامی تهران دریافت کردم مبنی بر آن که تحقیقات در مورد قتل پدر و مادرم به پایان رسیده است. تحقیقاتی دو سال به درازا انجامیده بود و همراه با نقیض گوییهای مقامات ارشد حکومتی شده بود. تا آن هنگام و به بهانه ی امنیت ملی مسئولان قضایی این تحقیقات را از ما مخفی نگاه داشته بودند.
دوباره به ایران رفتم به این امید که در این موضوع بغرنج سوالهای بیشمارم را از قاضی ویژه ی شعبه ی ویژه ای که تنها برای رسیدگی به این پرونده تشکیل شده بود، بپرسم.
هجده تن از کارمندان وزارت اطلاعات متهم به اجرای قتلها بودند. برای نخستین باری بود که کارکنان عالیرتبه ی حکومت اسلامی به جرم قتل مخالفان سیاسی به دادگاه کشیده میشدند.
همراه با وکیلم، که بعدها جایزه ی صلح نوبل به او تعلق گرفت، به نزد قاضی رفتم. او تک گویی طولانی اش را با نام خدا آغاز کرد و گفت که این پرونده بی جهت پیچیده شده است و او روشنگری خواهد کرد. گفت که قتلهایی اتفاق افتاده اند، قاتلان اعتراف کرده اند و او آنان را بر طبق قوانین شرع محاکمه خواهد کرد. گفت که بحثهای سیاسی در این میان بی مورد و ناروا هستند. سپس جمله ای گفت که مانند زخمی سوزناک برای ابد بر جان من نشست. او گفت اگر من تقاضای مجازات قصاص برای قاتل مادرم داشته باشم، موظف هستم بر اساس قوانین شرع نیمی از خونبهای قاتل را به خانواده اش بپردازم. این قانون به خاطرم آورد که در سرزمین من ارزش جان یک زن نیمی از ارزش جان یک مرد است. حتا اگر آن مرد قاتل مادر من باشد.
در گذر سالهایی که پیگیر قتل سیاسی پدر و مادرم و دیگر جنایتهای سیاسی حکومت اسلامی بوده ام با بسیاری از بازماندگان قربانیان این جنایتها آشنا شده ام. بسیاری از آنان زن بوده اند. زنانی که خاطره ی قربانیان را پاس میدارند. زنانی که بار سنگین فاجعه را بر دوش میکشند و همزمان زندگی را میسازند.
روزی مادر بزرگی به همراه با نوه اش به دیدار من در خانه ی پدر و مادرم آمد. مادر بزرگ مرا صمیمانه در آغوش گرفت و آهسته گفت که نوه اش، دخترکش را نزد من آورده تا بداند که در سرنوشتش تنها نیست. پدر و مادر «دخترک» در دهه ی شصت در اوان جوانیشان اعدام شده بودند. جسدهای آنان همراه فرزندی که از آنان به یادگار مانده بود تحویل مادر بزرگ داده شد. مادر بزرگ با نگاهی پر از توقع و تشویق به من خیره شده بود تا به نوه اش دلداری و امید و شجاعت بدهم. من همان کردم که مادر بزرگ میخواست. من به تکرار به خواسته های این زنان عمل کرده ام زیرا که صبوری مقاوم آنان را میستایم و در ایمان شکننده شان سهیم میباشم. آنها مرا به یاد مادرم میاندازند.
زنانی که جلوه هایی از مقاومت طاقتفرسا در برابر دروغ و افترا هستند. دروغ و افترایی که به ابزار دایمی حکومت بدل شده است.
در تابستان گذشته جامعه ی ایران در برابر این دروغ مکرر قد برافراشت و جهان شاهد قیامش شد. شاهد تصویری نو از ایران. شاهد خیزشی پر از امید برای دستیابی به خواسته ای ساده اما بزرگ. دستیابی به حق تعیین سرنوشت که میتواند راه را برای استقرار قانونمداری، آزادی و حقوق بشر باز کند.
ظرفیت مدنی این خیزش ما را سرشار از امید و تحسین کرد و بر آن داشت تا توانمان را برای ادامه ی این راه آغاز شده بسیج کنیم.
اما این خیزش پر وعده در سرکوبی وحشیانه از سوی مجموعه ای از قیمومیت مذهبی و خشونت نظامی و شبه نظامی در هم کوبیده شد.
و جهان باز شاهد بود هنگامی که خشونت لجام گسیخته مرزهای تصور را شکست و ایران دوباره زخم خورد. زخم بر پیکر انسانهایی که کتک خوردند، ربوده شدند و رذیلانه به قتل رسیدند. زخم بر روح جوان ایران که امید به تغییر بسته بود و امیدش قربانی دروغ شد. نماد زخم ایران زن جوانی شد که در مقابل دوربین و در برابر چشم جهانیان جان باخت. سندی افشاگر دروغهای مکرر، گواهی بر کاربرد وحشیانه ی خشونت، سندی برای هزاران کشته که از دهه های گذشته باقی مانده اند. مدرکی بر اعدامهای مخفیانه و پیکرهایی که در گورهای دسته جمعی در خاک پنهان شدند. نمادها تنها گویای حال خویش نیستند که پیوسته باز نمای دیگرانی نیز هستند، دیگرانی که بی نام و بی تصویر مانده اند.
نمادها حقایقی مصورند که جاودانه خواهند ماند و نماد ایران برای نخستین بار یک زن است.
تصویر مرگ ندا را در هانوفر دیدم. گروهی بزرگ از زنان و مردان ایرانی از کشورهای گوناگون گرد هم آمده بودند تا در بیستمین سمینار بنیاد پژوهشهای زنان ایران شرکت کنند. بسیاری از ما در راهروی ورودی سالن به مونیتورهای کوچک خیره مانده بودیم و در خشم و درد خود میخکوب این تصویر شده بودیم.
پس از پایان سمینار وقتی که به خانه ام بازگشتم باز هم در مقابل صفحه ی مونیتور میخکوب بودم و بهت زده و مسحور، وقایع ایران را دنبال میکردم. تصاویری که اعتراضات مردم را بازنمایی میکردند، احساسات و برداشتهایشان، امیدها و دردهاشان را نمایش میدادند. در میان سیل این تصاویر یکی من را عمیقن تکان داد: فیلم کوتاهی از یک زن.
در تصویر تاریکی شب حکمفرماست و تنها جابه جا سوراخهایی از نور سوسو میزند. از پشت بامهای شهر صداهای اعتراض به گوش میرسید به همراه صدای لرزان آن زن جوان که انگار سوالهایش را از تاریکی شب میپرسد: «این جا کجاست که ما در دام گرفتار مانده ایم؟ که هیچ کس به دادمان نمیرسد؟ که ما تنها با سکوتمان صدای آزادیخواهیمان را به گوش جهانیان میرسانیم؟ این دام وطن من، وطن تو، ایران است.»
کلام این زن تنها شکایتی پر درد نیست که یک دادخواست است. دادخواست جمعی ما از زبان زنی ناشناس. دادخواست بر علیه دام استبداد که ما را به بند کشیده است. دامی که عزیزترین انسانهایمان در آن به جرم جسارت مدنی و صداقتشان قربانی جنایتهای سیاسی یک حکومت ناحق شده اند.
گاهی فکر میکنم که زمان حال تنها توهم تکرار گذشته است. سرگذشت امروز جامعه ای که گذشته اش را دوباره تجربه میکند تا دور بسته ی تکرار را بشکند. این تکرار ما را خسته و فرسوده میسازد و توانمان را برای یافتن راهکارهای موثر تحلیل میبرد. اما همگی میدانیم که باید این دور تکرار را شکست، باید مقاوم ماند.
و شاید همین عزم مقاومت ما به همراه ناتوانیهایمان از یافتن راهکارهای موثر و مورد توافق عمومی است که زمان حال ما را رقم میزند و سبب بحثها و جدلهای پایان ناپذیرمان میگردد.
در آخرین سفرم به ایران در چند ماه پیش در بسیاری از بحثها و جدلهای کنشگران سیاسی و مدنی شرکت داشتم که در این جا سه روایت از آنها را که در جمع زنان اتفاق افتاد، باز میگویم:
مدت کوتاهی پس از ورود من به ایران به دعوت منصوره شجاعی، فعال حقوق زنان، در جمع کوچکی از چند زن شرکت کردم. نزدیک به دو سال است که این جمع در جهت تشکیل یک موزه ی زنان در ایران تلاش میکند. تلاشی که بیش از هر چیز مدیون پیگیری منصوره است.
قصد جمع بر تهیه ی یک آرشیو مجازی از تلاشهای زنان ایران است که با برپایی نمایشگاههای متناوب امکان رویت پذیری یابد. این هدف نیز مانند بسیاری از طرحها و هدفهای این چنینی در مرز امکانپذیری قرار دارد و محرک سوظن و افزایش تهدیدها و فشارهای ماموران امنیتی میباشد. اصل بر ایجاد سلولهای کوچکی است که در تداوم حیات خویش و با انباشتگی از خلاقیت و ابتکار امکان رشد مییابند.
در این دیدار دوست و همکار صمیمی منصوره بیتاب و کم حوصله مینماید. انگار که تمامی توجهش معطوف به خیابان است، آن جا که جایگاه اصلی اعتراضات مردمی و اتفاقات غیرمنتظره و پر ارزش شده است. شور این اعتراضات او را سحر خویش کرده اند و از جذابیت و ضرورت دیگر تلاشها کاسته اند.
او میگوید که واضح است که در پیشبرد طرح موزه ی زنان همکاری خواهد کرد اما التهاب اعتراضات مردمی و بازگویی از آنان رهایش نمیکند.
او میگوید که در یافتن تعادل میان روند روزمره و پیگیرانه و آرام تلاشهایش به عنوان فعال حقوق زنان و سرعت و قدرت اعتراضات مردمی ناتوان مانده است.
برای سیراب کردن عطش عملگرایی اش دست به ابتکاری زده است. یک دوربین کوچک فیلمبرداری تهیه کرده و قصد ساختن و انتشار ویدئوهای شهروندی را دارد. یک فیلم کوتاه به مناسبتهای گوناگون سیاسی- اجتماعی. فیلم مستند در جایگاه شاهد وقایع پر سرعت.
سه هفته پس از این دیدار نخستین «ویدئوی شهروندی»اش را در ارتباط با نمایشگاه کارهای من ساخت. او و من در یک فیلم ناشیانه از هنر سیاسی، از مخالفت با خشونت و لزوم افشاگری سیاسی گفتیم. اگر چه در این گفتوگو موضوعات خاص زنان مطرح نشد، اما این فیلم نیز مانند بسیاری از تصاویر باقی مانده از این دوران نمایانگر حضور مستقل و پر نیروی زنان در اعتراضات کنونی است.
مدتی پس از افتتاح نمایشگاه هم در نشستی از هنرمندان تجسمی شرکت کردم که بیشترشان زن بودند، هنرمندانی که در آثارشان حساسیتهای سیاسی و جنسیتی مشهود است. هر یک از آنان با هیجان از شرکت در حرکتهای اعتراضی میگفت، از امیدها و تردیدهای خود. تردید در باره ی روند آینده ی اعتراضات، نگرانی از این که مبادا آنان تمامی گنجایشهای اعتراضیشان را بسیج کنند و یک بار دیگر نیرویشان از سوی «رهبران جنبش» برای پیشبرد اهداف سیاسی آنان مورد سواستفاده قرار گیرد. مبادا دوباره سرخورده شوند.
آنها که خود را از نیروهای سکولار میدانند از تردیدشان در قبول و تکرار شعارهای مذهبی میگفتند. از این که در روند اعتراضات تن به این شعارها داده اند تا همچنان فعالانه همراه حرکتهای اعتراضی باقی بمانند. در طی این گفتوگوها، دشواری آنان در یافتن تعادل میان مواضع خویش و «جنبش سبز» برایم مشهود بود. آنها همراهی با شعارهای مذهبی را به عنوان راهکاری بر ضد تمامیت خواهی مذهبی حکومت تفسیر و توجیه میکردند.
چند روز بعد به دیدار گروهی از زنان رفتم که خود را « مادران صلح» مینامند. گردهمآیی در خانه ی کوچک خانم اعرابی بود که پسرش را در حمله ی خونین نیروهای امنیتی در جریان تظاهرات از دست داده است. آنها مرا صمیمانه در جمع خود پذیرفتند. به مرور زمان من برای بازماندگان قربانیان حکومت مانند نماینده ای شده ام که دردها و اعتراضاتشان را بیان میکند. من در این نقش رشد کرده ام و تلاش میکنم تا میان بازماندگان قربانیان پیوند دهم، از اعدامیان دهه ی شصت تا قربانیان قتلهای سیاسی پس از آن و قربانیان تظاهرات اعتراضی کنونی.
در این دیدار به درد مادران خیره مانده بودم، زنانی که با سوگ سنگین خویش کلنجار میروند. وقتی نوبت به من رسید از حق مشترکمان در پافشاری بر حقیقت و عدالت گفتم و از لزوم پرهیز از انتقامجویی و خشونت ورزی. اگر چه آنان با حرفهایم همنظر بودند اما نیروی سرکشی در آنان میل به تقاص دارد. من این میل به تقاص را خوب میشناسم و میدانم که همراه دایمی و مخربی برای شعور و خرد من شده است.
در این دیدار همچنین در باره ی شیوه های مسالمت آمیز جنبش سبز گفتگو شد. در جستجوی پاسخ برای این پرسش که این شیوه ها تا چه اندازه کارایی خود را در مقابل خشونت عریان نیروهای سرکوب حکومت حفظ خواهند کرد. بسیاری از این زنان عزیزان خود را در موج اعدامهای دهه ی شصت از دست داده اند و میدانند که با اوج گیری خشونت حتا یک حرکت اعتراضی پر قدرت نیز میتواند در هم بشکند.
اما هر یک از آنان تلاش میکند تا باور به شیوه های مسالمت آمیز را از کف ندهد. شاید برای حفظ انسانیت خویش در تقابل با شقاوت طرف مقابل. نفی خشونت و آمادگی برای گفتگو دستآورد جنبش اعتراضی کنونی است. دستآوردی که حاصل تلاش پیگیر و دشوار بوده است و هیچ کس نمیخواهد آن را از دست بدهد حتا اگر بهای حفظ آن مرزهای تحمل را بشکند.
«مادران صلح» شالی سبز به من هدیه دادند که بر روی آن شعری چاپ شده بود. این شعر حامل پیامی است از سوی زنانی در ایران که علیرغم بار فاجعه ای که بر دوش میکشند زندگی را میسازند و آینده را رقم میزنند.
با پیام آنان گفته ام را به پایان میبرم:
در این خاک، در این سرزمین پاک،
اگر هیچ، دگر هیچ، دگر هیچ
به جز عشق، به جز مهر نکارم