گذاری در بینش دوگانه انگار موجود در مذهب */ گیتی سلامی

چرا مذهب علی رغم هدف اش که گسترش فرهنگ عدل، دوستی، رحم۱، بخشش، عشق و هم بستگی میان انسان ها می باشد، همیشه فقط توانسته است در بسیج توده ها خلاف هدف خود حرکت کند و به جای فرهنگ دوستی و نزدیکی بین انسان ها، نفاق و جدایی میان آن ها بیاندازد؟ چه چیزی در مذهب مانع از تحقق فرهنگ انسان دوستی ادعا شده و پذیرش و ترویج فرهنگ اقتدار گرایی و جدایی۲ خواهی می باشد؟

پیش از جواب دادن به این سوال ها می بایستی به چهار نکته اشاره کنم: ۱- نقطهی حرکت من در این بحث نقطهی اشتراکی است که در تمام مذاهب وجود دارد و آن شیوهی تفکر دوآلیستی۳ (دوگانهانگاری) و منطق صوری۴ موجود در آن ها است که تاثیری یکسان بر روح و روان انسان دارد.
۲- بحث در سطح تجرید است و در این سطح مذهب را از بقیهی عناصر جامعه جدا کردم تا نقش آن را درعادت و ساخت فکری انسان نشان بدهم.
۳- مسئله بر سر از بین رفتن و نرفتن مذهب نیست بلکه مسئله بر سر تغییر روابطی است که بر اساس شیوهی تفکر دوگانهانگاری حاکم در مذهب و ارزش و نرم۵های دو قطبی موجود در آن، در جامعهی انسانی حاکم شده است.
۴- تعریف من از مذهب فقط اندیشهای نیست که بر اساس مشروعیت الاهی است و در آن محور تنها اعتقاد یا عشق به خدا میباشد بلکه هر باوری که در آن چیزی بتواند جای خدا را بگیرد مثل شاه، قدرت، عقل کل، قانون، موقعیت اجتماعی، دانش، تکنیک، حتا چیزهایی مثل ورزش یا پول و غیره که جنبهی مشروعیت بخشنده به خود بگیرند و جامعه را به هر دلیلی به دو قطب۶ تقسیم کنند.

از آن جایی که تأکید من بر شیوهی تفکر دوگانهانگاری موجود در مذهب است می خواهم نشان بدهم که چرا و چه گونه تولید و بازتولید این نگاه ثنویت گرا یا دوگانهانگار از طریق مذهب در پذیرش یک رابطهی آتوریته۷ یا فرهنگ اطاعتمنش۸ مؤثر میباشد و در ثانی پیآمد و نتیجهی این نوع طرز تفکر در ساخت آگاهی اجتماعی و فردی در دو عرصهی تفکیکناپذیر جامعه، یکی حوزهی عمومی یا اجتماعی و دیگری حوزهی خصوصی چیست.
البته با توجه به این موضوع که میان مذهب و ساختمان شخصیتی- روانی افراد یک رابطهی متقابل وجود دارد یعنی هر چه انسان دارای ساختار شخصیتی و روانی ملایم تر و انعطافپذیرتر باشد مذهب مورد پذیرش او هم ملایمتر و انعطافپذیرتر است و یا بنا به گفتهی وبر این که چه قشر اجتماعی در جامعه عامل و بهکار برندهی مذهب باشد، بافت و شکل روانیای که از طریق مذهب به وجود میآید متفاوت میشود. علیرغم تمام این ها، می خواهم بگویم که در تمام مذاهب یک هستهی مرکزی وجود دارد که آن اطاعت پذیری می باشد یعنی اطاعت از امر واحد یا خدا که این هستهی مرکزی تاثیری واحد بر روح و روان انسانها دارد و آن تاثیر، گسترش روحیهی آتوریته پذیری و تربیتی اطاعت منش بین انسانها است به جای گسترش روحیه، تربیت و فرهنگ برابرطلبی و به رسمیت شناختن و پذیرش تفاوتها۹ بین انسان ها.

برای توضیح این موضوع که چرا و چه گونه این هستهی مرکزی بر روح و روان انسان تأثیر میگذارد من از داستان خلقت یا آفرینش شروع میکنم. آن جا که گفته میشود انسان به وسیلهی خدا خلق میشود پس این خدا است که خالق هستی، جهان و زندگی انسان است و این تأثیر را به هم راه خود میآورد که انسان خود را سازنده و خالق زندگی خود نداند و نقشی فعال برای خود در تعیین سرنوشت و زندگیاش قایل نباشد و از بدو تولد با این اندیشه مواجه است که از او کاری ساخته نیست. او در برابر عظمت خدا یک موجود کوچک است و با سرنوشتی معین و تغییر ناپذیر به دنیا میآید، رشد می کند و از دنیا می رود. این انسان در به ترین حالت برای تغییر وضع موجودش، به یک مرجع، ره بر و یا هر کس دیگر به جز خودش توسل می کند. این شیوه ی نگرش از یک طرف بر رشد فردیت مستقل انسان تاثیر می گذارد و از طرف دیگر باعث به وجود آمدن یک دیدگاه برتریت طلب یا سلسله مراتبی در ذهنیت فرد می شود که استوار می باشد بر رابطهی فاعل- مفعولی۱۰ که محتوایش وابستگی و تابعیت است. در این ذهنیت، خدا از جنس نامتناهی به مثابه ی خالق جای گزین فاعل اراده مند، عمل کننده و فنا ناپذیر نقش ارباب و انسان از جنس متناهی به مثابهی مخلوق، جای گزین مفعول، حامل اراده و یا حمل کنندهی اراده و نه دارای اراده، نقش بنده را به خود میگیرد. این بینش بر یک دستگاه دو ارزشی استوار است که جهان را به دو دسته (یا دو قطب) از دو نوع جنسی متفاوت تقسیم می کند، جهان مینوی و مادی، جهان متناهی و نامتناهی، جهان خوب و بد و غیره… منشای این نوع نگرش در قرون وسطا است، زمانی که انسان به مثابهی انسان ارزشی نداشته زیرا مبنای ارزش خدا بوده است. با ظهورعصر رنسانس یعنی تولد دوبارهی انسان و همارزش شدن انسان در کنار خدا،چارچوب کلی این تفکر (بینش دوگانهانگاری یا ثنویتگرا)اما در بینش و روشهای جدید تفکر باقی ماند و باز تولید شد زیرا خدا و انسان باز از دو جنس متفاوت در همان رابطهی فاعل- مفعولی باقی ماندند. ولی این بار در به ترین حالت چنین تصور می شد که در جهان، عقل وروح ِ کلی حاکم است که هدایت کنندهی انسان میباشد و این عقل کل فقط از طریق انسان (که این انسان یا خرد آگاه را فقط در خبرگان یا فرد برگزیده -الیت- میبیند) و به صورت قانون می تواند خود را تجلی دهد. بنا به این دیدگاه قانونی که از طریق خرد آگاه انسانی در جامعه به وجود آمده است، فعلیت یافتهی آن عقل کل می باشد بنابراین فراتاریخی و ابدی می باشد. و نتیجه می گیرد انسان وارسته کسی است که این قانون را رعایت کند. پس انسان برای رسیدن به اوج اعلا و خوشبختی و صلح می بایستی از عقل کل و یا قانون(خدا)اطاعت کند، تا مورد خشم و غصب وجریمه(خدا یا قانون) قرار نگیرد.

حاصل این بینش اگر چه از یک زاویه، باعث به وجود آمدن یک نوع ِ جدید اخلاق یعنی رعایت هنجارها و حقوق و قانون وضع شده می باشد ولی از جانب دیگر باعث گسترش فرهنگ ِاطاعت منشی در سطح جامعه شده است. فرهنگی بر اساس ترس و تسلیم که تا اعماق روح و روان انسان ریشه دوانیده است. سعی انسان ها در این جامعه بیش تر پذیرش و قبول تام وکامل قانون، ارزش ها و هنجارهای (نرم های) موجود و جا افتاده در جامعه است تا مانع از جریمه، خشم، گناه، شرمزدگی، خجالت زدگی و احیانا آشوب وجنجال شوند. پیآمد این فرهنگ، وفق یافتن انسان با جامعه از طریق فشار درونی و نامرئی ترس، قبول ارزش ها و هنجارها از جانب انسان بدون هیچ گونه چرایی، ایجاد و توسعهی تعلیم و تربیت تطبیقی۱۱ در سطح جامعه است. حال سوال این است که اِشکال این نوع از تعلیم و تربیت در چیست؟
پیش از جواب دادن به این سوال تعریف خودم را از مقولهی اطاعت در این متن بکنم.

اطاعت۱۲ را نه تنها فرمانبرداری از امری میدانم که خود حاوی یک رابطهی فرادستی- فرودستی است (که برمبنای یک رابطهی سلسهمراتبی۱۳ استوار می باشد)، بلکه شامل یک نوع رابطهی اعتماد یعنی پذیرش بدون پرسش، صبر و تحمل۱۴ که بر اساس تسیلم۱۵ استوار است، تعریف می کنم.
در رابطه با سوال بالا به طور خلاصه می توانم بگویم اِشکال این نوع از تعلیم و تربیت که بر مبنای بینش دوگانهانگاری است: ۱- فرهنگِ پذیرش ِ آتوریته را ترویج می دهد زیرا این تعلیم و تربیت ، فرهنگِ نیاز به ره بر یا قیم را در انسان به وجود می آورد (که مستلزم فرهنگِ قبول ارزشها بدون پرسش است) به جای این که انسان ها را به کشف نیروی توانایی و فعلیت آنها در تغییر، تعیین و سازندگی زندگیاشان (که خود مستلزم فرهنگِ نقد و چرایی است) تشویق و ترغیب کند. ۲- فرهنگِ جمع گرایی را از یک طرف توسعه داده و در این رابطه باعث کمبود رشد و استقلال فرد و فردیت میشود و از طرف دیگر به طور خاص مانع از اعتماد فرد به نیروی فعال۱۶ و تغییر دهندهی خودش، و به طور عام به نیروی فعال و تغییر دهندهی انسان. روش دنبالهروی (یا به زبان دیگر روش تقلید یا پیروی) در اقدام به کاری از خصوصیات بارز این فرهنگ و تعلیم و تربیت می باشد.

برای روشن شدن بازتاب طرز تفکر دوگانهانگاری (ثنویت گرایی) که بر مبنای رابطهی فاعل- مفعولی است آن را در دو سطح، که البته از یکدیگر قابل تفکیک نیستند، مورد بررسی قرار میدهم:

۱- در سطح عمومی (Öffentliche Sphäre) یعنی در روابط اجتماعی بین انسان ها در حوزهی جامعه.

۲- در سطح خصوصی (Private Sphäre) یعنی در روابط خصوصی بین انسان ها و در عرصهی خانواده.

۱- سطح عمومی: این بینش در عرصهی عمومی (در جامعه) قطبیت و فرهنگی را جا می اندازد (از طریق تعلیم و تربیت تطبیقی) که در آن انسان ها به دو گروه تقسیم می شوند. گروهی حاکم، برگزیدگان یا خبرگان، راهنمایی کننده که امور مربوط به انسان ها از جمله امور جامعه یا دین و غیره… را بهتر می فهمند و گروهی دیگر گروه ناآگاه به امور… یعنی تودهی مردم عادی. در این تقسیم بندی گروه حاکم، برگزیدگان یا خبرگان و یا نحبه گان در رابطهی فاعل-مفعولی جای فاعل و تودهی مردم عادی نقش مفعول به خود می گیرند، در آگاهی ِ هر دو جانب این تقسیمبندی و الگو به نحوی پذیرفته شده است. نتیجه این می شود که یک رابطهی قیمومیتی۱۷ بین انسانها پایهگذاری میشود که در این نوع رابطه تودهی مردم یا انسان ها به مثابهی مصرف کنندهی تفکر و نه خالق و مبتکر تفکر نو تربیت می شوند. با این فرهنگ مصرف کننده یا عادت فکری، مکانیزم رابطهی قیمومیت در تمام ابعاد زندگی اجتماعی و خصوصی گسترده می شود و این امکان را به وجود میآورد که طرز تفکر حاکمان۱۸ (گروه فاعل) همیشه تفکر غالب بماند. از این طریق هم زمان سلطهپذیری (یعنی مفعول بودن و فرهنگ بیحرکتی یا تابعیت) در قلب انسانها ریشه می دواند. به این معنی که هنجارها و قوانینی که بوسیلهی انسانها مطابق با شیوهی زندگیاشان ساخته و پرداخته شدهاند و تغییرپذیر هستند، به مثابهی قانون یا اصول خدا و در بهترین حالت به مثابهی قوانین عقلایی (تغییرناپذیر) که به صورت قانون در آمدهاند، استدلال و پذیرفته می شوند. در این هر دو حالت (قانون خدا و قانون عقلایی۱۹) انسان در این نوع بینش(دوگانهانگار یا ثنویتگرا) به صورت حامل۲۰ و نه بانی و مؤسس۲۱ این قوانین دیده میشود. این جا نه تنها رهبریت یا قانون، مشروعیت می یابد، بلکه یک رابطهی اجتماعی وارونه حاکم میشود که به همراه خود، آگاهی وارونه از شرایط اجتماعی را به وجود میآورد. زیرا در واقع این انسان است که مطابق با موقعیت زندگیاش خدا و قوانین را ساخته و نه عکس آن و یا این قانون است که می بایستی در اختیار انسان باشد و نه انسان در خدمت قانون. نتیجهای که می خواهم به طور کلی بگیرم این است که شیوهی تفکر دوآلیستی (ثنویتگرا) موجود در مذهب، چون متکی بر یک حقیقت مطلق می باشد، چنان درکِ یک بعدی و تکگونه۲۲ است که در آن فاعل بودن ِ انسانها اصل نیست و این فاعل ندیدن ِ انسان باعثِ به وجود آمدن آگاهیای بیگانه و وارونه شدهی انسان از خود، و از شرایط واقعی که در آن زندگی می کند، می شود که توامان باعث تولید و باز تولید رابطهی نابرابری می شود که بر مبنای رابطهی قیمومیتی با فرهنگی سلسه مراتبی است. رفع و دگرگونی این نوع رابطه تنها تحت شرایطی امکان پذیر است که انسان، خود و دیگری را به مثابهی سوژههای ارادهمند و فاعلان زندگی و سرنوشت خود بشناسد و سعی در سازماندهی و تغییر زندگی خود و دخالت فعال در امور جامعهی خود کند که البته این کار را نه در محیط اجتماعی که خودش انتخاب کرده است بلکه در محیطی انجام می دهد که پیش از او وجود دارد. زیرا انسان در محیطی به دنیا می آید یا وارد می شود که قبل از او وجود داشته است. پس برای تغییر و سازماندهی جامعهی انسانی، انسان ها به یک شیوهی نگرشی و رفتاری ِ خاص ِ دیگر نیاز دارند که متفاوت از نگرش ثنویتگرایی (فاعل- مفعولی) و رفتار برتریتطلبی است. بینشی که با آن انسان به خود و دیگری متفاوت از خود، به مثابهی سوژههای ارادهمند یا فاعلان مستقل اما وابسته به هم (یعنی انسانهای اجتماعی شده) نگاه کند. با این نوع عادتِ فکری، رابطه و رفتاری که بین انسان ها ایجاد می شود رابطهای است بین سوژههای مستقل یا فاعلان مستقل یعنی رابطهی فاعل با فاعل۲۳، محتوای این رابطه بر اساس نگرش انسانگرایانه است، نگرشی که تفاوت و قابلیت های متفاوت بین انسان ها را به رسمیت۲۴ می شناسد. در این نگرش ارزش ها و قابلیت های متفاوتِ انسانی، جایگاه برابر و هم ارزش دارند، زیرا مبنای این نگرش جمعِ کثرت است و نه وحدت برابرها۲۵ یا وحدت ضدین۲۶.

۲- در سطح خصوصی یا خانواده: بازتابِ این بینش ِدوگانهانگاری در عرصهی خصوصی ایجاد رابطهی مردمََدارانه و گسترش ِ فرهنگی است که انسان بر اساس ِ ظاهر ِ بیولوژیک متفاوت اش مورد قضاوت قرار می گیرد. پیآمد آن نگرش ِ جنسیت گرایانه به انسان و به خصوص به انسان زن است. با این نگاه جنسیتی است که مرد در جای گاه فاعل، کسی که عمل کننده و نقش فعال دارد و زن در جای گاه مفعول قرار می گیرد، یعنی در جایگاه چیزی که بر آن فعلی صورت می گیرد. با این دید است که موقعیت انسان زن چه در سطح خصوصی و چه در سطح اجتماعی، چه از طرف مردان و چه از سوی خود زنان مورد مشاهده قرار می گیرد. نتیجه این که تقسیم کاری که مبنای ِ بیولوژیک دارد بین این دو انسان شکل گرفته و می گیرد که محتوایی نابرابر و بیارزش بودن یکی از ارزشها را (که معمولاً متعلق به انسان زن است) با خود حمل می کند. زیرا اساس رابطه، رابطهی فاعل- مفعولی است که بر دستگاه دو ارزشی خوب- بد بنا شده است.
این رابطه به صورت یک فرهنگ یا عادت در آگاهی هر دوی این انسان ریشه دوانیده است و هر دوی آنها رابطهی لازم و ملزومی ( فاعل- مفعولی) را نه تنها باور بلکه تولید و بازتولید کردهاند و در بهترین حالت خواستار یک رابطهی تکمیلی۲۷ هستند. در این حالت انسان مرد چون نقش فاعل را دارد خود کامل است اما، تکمیل کنندهی انسان زن می شود، پس انسان زن است که در این حالت به تکامل می رسد. به طور خلاصه این که یکی دیگر۲۸ از اِشکالهای بینش دوگانهانگاری، دیدگاه جنسیت گرایانهی نهفته در آن است که نشانه های بیولوژیکی بدن انسان را دلیلی برای تمایز یا دوگانگی متضاد بین انسان ها میداند. از این طریق تبعیض میان انسان مرد و انسان زن چه در سطح اجتماعی، اقتصادی و چه در سطح فرهنگی مشروعیت می یابد.۲۹
رفع این بینش دوگانهانگار در سطح خصوصی یعنی بین انسان زن و انسان مرد و برپایی رابطهای هم سطح میان فاعلان متفاوت (رابطهی فاعل با فاعل)، مستلزم این است که انسان:

۱- به خود و دیگری به مثابهی فاعلان ارادهمند و مستقل از خود نگاه کند.

۲- واقف به تفاوت ها و برابری های خود با دیگری باشد.

۳- توانایی این را داشته باشد که بتواند خود را به جای دیگری متفاوت از خود بگذارد.۳۰

رسیدن به این قابلیت ها مستلزم فرهنگ و تربیتی است که در آن انسان در دوران اجتماعی شدناش یاد گرفته باشد چه گونه ما بین دو عنصر جدایی ناپذیر یعنی استقلال و وابستگیای۳۱ که او نسبت به فرد مقابل دارد، تعادل۳۲ برقرار کند. این اجتماعی شدن انسان هم وابسته به رابطهی سه بعدی یا سه جانبهای است که در جامعه بین انسان ها وجود دارد:
۱- رابطهی کودک با فرد یا افرادی که با او ارتباط مستقیم۳۳ دارند که در مرحلهی اول والدین او می باشند. در این مرحله کودک حد و مرز۳۴ و تفاوتی۳۵ را یاد می گیردکه محتوای آن به رسمیت شناختن و درک ِ حضور ِ دیگری است.

۲- رابطه ی بین والدین با یکدیگر و هر کدام با خودشان به این معنی که آنها در چه رابطهای با هم قرار گرفتهاند۳۶ و
چه گونه خود و دیگری را درک ومی بینند و به رسمیت می شناسند. منظور از والدین فقط رابطهی نامتجانس بین انسان زن و انسان مرد نیست. والدین میتوانند رابطهی دو انسان زن یا دو انسان مرد باشند.

۳- رابطهی متقابل فرد با جامعه (یعنی رابطهی شخص با همگان یا جزییت با کلیت و عکس آن).

تمام این روابط به وسیلهی یک سیستم ارزشی۳۷ که ریشه در آداب، رسوم، فرهنگ و مذهب یک جامعه دارد ادغام می شود و به هم می پیوندند. بنابراین هر چه فرهنگ یا روح ِ مذهبی در یک جامعه کمتر یا به زبان دیگر، هر چه مذهب موجود در جامعهای متعادلتر و به دور از مطلقگرایی یعنی فارغ از سیستم دو ارزشی باشد، ارزش هاو نرمهای آن جامعه کمتر سنتی و به همان اندازه در آن روح یا فرهنگ اطاعتپذیری۳۸ یا تابعیت پذیری ضعیف تری حاکم است. در چنین فضایی است که انسانهایی با هویت۳۹ و شخصیت۴۰ و رفتاری مستقل می توانند رشد یابند.
نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که عادتهای فکری۴۱ و روش فکری که در جامعه و در ذهن افراد آن جامعه حاکم است که به طور حتم با نوع تولید زندگی افراد آن جامعه ارتباط متقابل دارد برای رشد و توسعهی فردیت انسان با هویت هاو رفتاری مستقل اما اجتماعی شده و به طور کلی برای رشد انسانیت دارای اهمیتی فوقالعاده است.
در خاتمه امیدوارم این متن کمکی به طرح پاسخی به پرسش زیر کرده باشد و یا بکند: در یک جامعهی دمکرات چه تعریف یا برداشتی از مذهب و چه نوع رفتاری با آن بایستی داشته باشیم تا از یک طرف باعث نشود، حق مذهب که مسالهی خصوصی انسان می باشد خدشه دار شود (یعنی پرهیز از سیاست مذهبی) ولی از طرف دیگر مانع از رشد و ترویج مذهب شویم (یعنی مقابله با مذهب سیاسی)؟ زیرا اگر تاریخ جهان و ایران را گواه گیرم، مشاهده شده که با دوگانهانگاری موجود در مذهب خیلی آسان میشود مردم را بسیج۴۲ کرد تا برعلیهی زندگیاشان اقدام کنند. ۴۳

– – – – –

فهرست منابع:

Baersch, C.-E.: Der Junge Gobbels: Erloesung u. Vernichtung.1995
Benjamin, Jessica: Die Antinomie des patriarchalischen Denkens. in: Bonss, Wolfgang: Sozialforschung als Kritik. 1994, S. 426-455
Benjamin, J.: Die fesseln der Liebe: Psychoanalyse, Feminismus und das Problem der Macht. Fischer -Verl., 1994
-Benjamin, J. Eine Entwurf zur Intersubjektivität: Anerkennung und Zerstörung. in : Phantasie und Geschlecht.
Benhabib, S.: Der Streit um Differenz. 1993
Ebrecht, Angelika: Zwischen Produktivität und Destruktion. Die psychische Kondition von Macht u. Herrschaft im Geschlechterverhältnis
Einheit- Zweiheit- Vielheit. Identitätslogische Implikationen im feministischen Emanzipationskonzept.
in: ifg, 14Jh.,Heft 1/2, 1996 S. 5-19
Gephart, W.: Zur Bedeutung der Religionen für die Identitätsbildung. in: Religion und Identität. Hrsg. W. Gephart
Gilligan, C.: Die andere Stimme. 1984 Horster, Detler: Der Streit um die weibliche Moral und die Entwicklung einer differenzierten Weltmoralauffassung: in Weibliche Moral- ein Mythos.1998
Knapp, Gudrun-A.: Differenz oder Differenzierung? in: Weibliche Moral. 1998
Knapp, A.-G.: Weibliche Moraldifferenz ohne Differenzierung
Ley, M.: Apokalyptische Bewegungen in der Moderne. in: Der Nationalismus als politische Religion. Hrsg. M. Ley. 1997
Maier, H.: Totalitarismus und politische Religionen. 1996
Meloen, J.: Die Ursprünge des Staatsautoritarismus. in:Rippl, S.: Autoritarismus. 2000 Milgram ,S.: Das Milgram- Experiment. 1993 .
Schilling, H.: Nationale Identität u. konf. in der europ. Neuzeit. in: Nationale u. kulturelle Identität. Hrsg. H. Schilling. 1992
Verdrängung, Rationalisierung, Ideologie. Geschlechterdifferenz u. unbewusstes, Geschlechterverhältnis u. Gesellschaft. in: Knapp, G.-A.: TraditionsBrueche.1992
Von Jungen, die keine Mädchen, und von Mädchen, die gerne Jungen sein wollten. in Beckerschmidt, R. :Das Geschlechterverhältnis als Gegenstand der Sozialwiss. 1995. S. 220-247
Funke, Hajo: Der Amerikanische Weg: Hegemonialer Nationalismus in der US-Administration. 2003

نوشین احمدی خراسانی: نگاه مظرب مرد ایرانی به غرب وزن غربی. جنس دوم، مجموعه مقالات دوم، جلد دوم
شهلا شفیق: زنان و اسلام سیاسی، ۱۳۷۹
حامد شهیدیان :چالش های جنبش مستقل زنان: در چشم انداز شماره ۱۸
استانلی میلگرام (Milgram, S.) اطاعت از اتوریته ترجمهی مهران پاینده و عباس خداقلی، ۱۳۸۱

پانوشت ها:

* در این مقاله من به جای مقوله ی دین Religion،مقوله ی مذهب Konfession را بکار بردم. شاخه های دین را مذهب می گویند مثلا دین مسحیت و مذهب پروتستانتیسم. یا دین اسلام و مذهب شیعه. ولی در زبان روزمره دین و مذهب به جای هم، مورد استفاده قرار می گیرند..

۱- Barmherzigkeit
2 Trennung

3 dualistische Denkweise

4 formale Logik منطقی است که بر اصل وحدت و اصل عدم تناقض استوار است. دیدگاهی که تنها یک حقیقت را می شناسد و جایی برای حقیقت های متفاوت و گونهگون نمیگذارد. بینشی است که بر یک سیستم ارزشگذاری دوگانه خوب- بد، دوست- دشمن، زن- مرد بنا شده است. به طور کلی نگرشی است که به قالبهای اندیشه توجه دارد و قواعد آن ماقبل تجربی هستند.

۵ نرم، ارزشی است که به صورت قانون (Legalität)در نیامده است، بلکه از طریق مشروعیت (Legitimität)داشتن بر افکار عمومی تأثیر می گذارد.

۶ Polaritaet

7 autoritäre Beziehung رابطهای است که در آن تعیین رفتار و منش از یک جانب، به هر دلیل مورد قبول و پذیرش طرف دیگر است یعنی در مقابل آن عکس العملی نشان داده نمی شود . پس این اشتراک نظر بین دو طرف وجود دارد که یکی از آنها حق تعیین رفتار دارد و دیگری این امر یا تعیین رفتار را به علت مرتبهی شغلی یا تخصصی آن فرد و یا به علت تفاوت سنی و گاهی اصلاً می تواند علت رابطهی دوستی باشد، می پذیرد و عکس العمل نشان نمیدهد. در این رابطه طرفین متقابل یک دیگر را به صورت دو فاعل مستقل و با کیفیت ها و توانایی های متفاوت نمی بینند و کیفیت ها و توانایی های متفاوت از جانب دو طرف به رسمیت شناخته نمیشود.

۸ Gehorsamkeit

9 Anerkennung der Differenzen

10 Subjekt-Objekt-Beziehung

11Anpassungserziehung

12 Gehorsamkeit

13 اساس این رابطهی سلسهمراتبی، تحقیر انسان و انسانیت است زیرا یکی بر دیگری برتری دارد، وجود یکی وابسته به دیگری است دو انسان نابرابر و متفاوت. در این رابطه ی نابرابر، محتوای تفاوت، اقتدارگرایی یکی و سلطهپذیری دیگری است.

۱۴ Hinnahme یا Dulden

15 Hingabe = آمادگی برای قربانی شدنOpferbereitschaft

16 Akteur

17 Paternalistisches Verhältnisو قیمومیت- دولتی= Paternalismus

18 منظور فقط دولت مردان نیست، بلکه در تمام عرصههای اجتماعی و خصوصی گروه یا فردی وجود دارد که تمام امور را در یک رابطهی یک طرفه (فاعل- مفعولی) به دست میگیرد.

۱۹ منظور این است که در حالت ِ قانون ِ خدا به دلیل این که انسان با خدا برابر نیست، پس انسان نقش حامل یا مفعول را گرفت همین طور این نگرش در حالت قانون ِ عقلایی، علی رغم این که قانون ِ جامعه را تحقق ِ عقل ِ کل (= دانش مطلق) یعنی از طریق خرد ِ آگاهِ انسانی می داند ولی این خردِ آگاه تنها در اختیار خبرگان دانشمند و نه تودهی مردم است. پس خبرگان نقش ِ فاعلیت و وظیفه ی به سرانجام رسیدن تحقق ِ عقل ِ کل را به عهده دارند و تودهی عام نقش مفعول. بنابراین به دلیل ثنویتگرایی یا دوگانگی بین خبرگان و تودهی مردم، انسان همچنان حامل و یا مفعول باقی می ماند.

۲۰ Träger

21 Urheber

22 درک مونیستی = یکتاگرایی

۲۳ intersubjektives Verhältnis یا Subjekt-Subjekt-Beziehung

24 Anerkennung des Andern

25 منظور از وحدت برابرها، اصل همانی است. اصلی که در آن هر چیزی همان هست که هست. خرد در این جا اصل همانی را از واقعیت و ظاهر چیز استنتاج می کند و امر واقع یا هست یا نیست. در این دیدگاه دو حالت بیشتر وجود ندارد که بر یک منطق دو ارزشی استوار است به این دلیل به این اصل، اصل همانی یا اصل عدم تناقض میگویند. کانت در این چارچوب تفکری، اما تناقض در مفاهیم یعنی در حیطهی خرد را قبول داشت اما این تناقض را درحوزهی واقعیت نمی پذیرفت.

۲۶ منطق وحدت ضدین علیرغم این که مانند منطق صوری به قالب های اندیشه نمی پردازد بلکه به محتوای اندیشه، یعنی به دانش و شکل به وجود آمدن آن یا به پروسهی حرکت و چگونگی از دل هم زائیده شدن مفاهیم و تکوین آن مفاهیم کار دارد و علیرغم روش و مکتب ِ انقلابی (هگل) اما تضادی با منطق فلاسفهی کهن (منطق صوری) ندارد جز این که رابطهی سوژه- ابژه (فاعل- مفعول) که از دیر باز بحث میان فلاسفه بود به آنتی تز جزمی واحدی میان نخبهگان و تودهی عام، هوشمندی و حماقت تنزل میدهد یعنی جدایی فاعل- مفعول یا سوژه- ابژه به نحوی دیگر در این بینش حفظ میشود.

۲۷ Komperementare Beziehung

28 اِشکال اول تولید و بازتولید رابطهی تابعیت با فرهنگی سلسه مراتبی یا فرهنگ برتریت طلبی. اِشکال دوم تولید و باز تولید دیدگاه جنسیت گرایانه

۲۹ شیوهی این نگرش در استدلال پیروان نظریهی فاشیستی به کار گرفته می شود. فاشیستهای نازی دوران هیتلر برای اثبات برتریت قوم خود در برابر اقوام دیگر به خصوص قوم یهود از خصوصیت طبیعی و بیولوژیک انسان(مثل نژاد، رنگ)استفاده کردهاند تا دلیلی مشروع برای تبعیض و کشتار این قوم داشته باشند. آن ها نژاد آلمانی را برتر از هر نژاد دیگر می دانستند و یا می دانند

۳۰ sich in jmdn. Vereinsetzen= Einfühlsamkeit

31 Autonomie-Abhängigkeit

32 Balancierung

33 Bezugsperson

34 Grenze

35 Differenzierung

36 آیا رابطه بین آنها بر مبنای مناسبات فاعل- مفعولی (یا رابطهی تابعیت) است که در این مناسبات پدر مسئول فراهم آوردن رفاه خانواده و مادر مسئول پرورش و نگهداری کودکان، مسئولیت هایی که همارزش و برابر نیستند زیرا بنا بر تقسیم بیولوژیکی به آن ها محول شده است. تأثیر این گونه از رابطه نقشی دوگانه در ذهنیت کودک به جا می گذاردکه محتوای آن تابعیت مادر به پدر و مشروعیت این تابعیت است و یا رابطه بر پایهی دو انسان متفاوت اما با مسئولیت های برابر و همارزش، [ بدون تقسیم کار بر اساس جنسیت پدر و مادر،بلکه به صورت رابطهای میان فاعلان مستقل اما همبسته(intersubjektive Beziehung)] ، تأثیری که این رابطه در ذهنیت کودک مؤنث و مذکر دارد،۱- این که دوگانگی بین نیازهای اصلی انسان بر اساس جنسیت نیست ۲- به رسمیت شناختن دیگری که مثل او نیست.

۳۷ Wertsystem

38 Gehorsamsbereitschaft

39 Identität

40 Persönlichkeit

41 Denkgewohnheiten

42 mobilisieren

43 تازهترین گواه تاریخی این نوع دیدگاه ، دوگانه انگاری موجود در مذهب ِ (دوست- دشمن) جرج بوش است. که تجلی آن را در گفتارِ جورش بوش در تقسیم جهان به دو بخش، یکی خوب و دموکرات و دیگرِی جهان بد و شیطانی تروریست ها برای مشروعیت بخشیدن به جنگ آمریکا و عراق (۲۰۰۳) در ذهن مردم آمریکا، شاهدش بودیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *