«مادر محسنی» رفت!

لحظات دشواری است برای همه. وداع با عزیز دشوار است. خاصه که “مادرمحسنی” باشد. مادری که جوانی و میان سالی و ایام پیری را صرف مبارزه وعدالت خواهی برای آزادی برای زندانیان و بازماندگان کشته شده گان کرد و همه آرزویش آن بود تا محاکمه قاتلان فزندان ایران زمین را به چشم ببیند.

مادرم امروز در اینجا گرد هم آمدیم و با تو سخن می گوییم. با تو که همه عمر را صرف هزینه ازادی میهن نمودی. شش ساله بودی مادرت رفت و این تجربه تلخ را همیشه آویزه گوش همه نمودی، زندگی خانوادگی را بخاطر بچه ها فنا نکنید.

با تو سخن می گویم تو که در آغازجوانی از طریق زن دایی ات صیبه ملک که مدیر دبیرستانتان بود با دنیای تبعیض جامعه برای زنان آشنا شدی .تو با علاقمندی در انجمن ها و سازمان های زنان فعالیت کردی. آگاه به حقوق خود شدی. با درد و تبعیض زنان اشنا گشتی. البته دور از چشم پدر

هنوز بسیار جوان بودی، دانستی سیاسی کیست. سیاست مستقل چیست و سپس زندانی سیاسی کیست. مرسده را بال به بالت بردی زندان فلک و الفلاک خرم آباد دیدن دایی جان خلیل ملکی و از همان هنگام آموزه هایت را به فرزندانت آموختی. آنگونه که آنان راهی جز آنچه راه آزادی است نمی شناختند. آن شد که راهی زندان و دیار غریب و و غربتی در خاوران اصفهان جای گرفتند.

با تو سخن می گویم با تو که رعنا پسر تازه داماد جوانت را در سال ۶۳ بردند و بازش نگردانند. حتی دریغ از خاکی و سنگی بر گورش. تو را این دیار و آن دیار اسیر دیدارش کردند. آخر از همه در آبان ۶۷ به جای پسر جوانت ساک لباسی به تو باز گردانند و مهری بر لبت برای خاموشی. اما تو خاموش نماندی.

بعد از گرفتن دیپلم معلم گشتی و تا قبل از آمدنت به تبعید اجباری ۱۳۶۸ همچنان معلم مدرسه ماندی. در همان دوران دربدری ات به اصفهان، برای دیدار پسر مجبور بودی از ترس از دست دادن شغلت به مسئولین آنجا دروغ بگویی. حتی بعد از اعدام مجتبی با همه درد و غم همچنان به مدرسه می رفتی و با درد و ماسکی بر چهره با آنها خندیدی و در دل از غصه ترکیدی از اینکه این درد بزرگ را نمی توانستی با کسی تقسیم کنی.

مادر تواز معدود مادرانی بودی که با دید زنان سنتی جامعه ما، به زندگی زنان دیگر نمی نگریستی. تو دوست همراه زنان بودی. هشدارهایت برای زنان جوان نه در تداوم سنت گرایی بلکه در جهت آگاهی از خطری بود که می توانست زن را در پنجه های خود اسیر کند. به قول آزاده، مادر بزرگ در دوستی با نسل دیگر پیش قدم بود. همیشه در حال مطالعه بود. با او می توانستی ساعتها به بحث تبادل نظر بنشینی. در حین گفتگو او احساس مادرانه اش را نثارت می کرد.تو می توانستی به او دل ببندی و به حرف و حدیث روز و روزگار حال و گذشته بپردازی.

در تبعید همچنان معلم ماندی، برای آنها که شانس نشست و بر خاست با تو را داشتند. معلمی مدرن و پر حوصله. امروزی بودی و یار زنانی که چون تو داغ دیده بودند. مادر همیشه در هر زمینه ایی نظر مستدل خودت را داشتی. براوضاع احوال سیاسی روز و روزگارت آشنا. اگر نگاه جامعه مردسالار ایران به زن نقش درجه دوم نبود، یعنی زن را تنها به عنوان زن خانه و مادر بچه ها نمی دید، بی شک تو هم یک سیاستمدار بنام امروزایران بودی.

مادر یادت می آید یک شب از هنگام باز گشتت از ملاقات، با عجله می خواستی از اصفهان به تهران برگردی، اتوبوسی گیرت نیامد. شب بودو تو مجبور بودی برگردی. سر میدانی در اصفهان آنقدر چشم به راه اتوبوس ماندی تا سپیده دمید. رهگذری اتفاقی ترا دید و دلش به رحم آمد و به تو پناه داد تا صبح را در خانه اش به سر آوری و اینسو پدر نگران اعدام پسر و در بدر تا صبح چشم به در دوخت.

مادر سال ۱۳۵۰ سالی که “عطا” دانشجوی دانشگاه فنی را دستگیر کردند را به خاطر می آوری چگونه خود را سپر کردی جلوی “دکتر جوان” رئیس وقت ساواک گفتی از جلویت کنار نمی روم مگر از رویم رد شوید. شجاعت وسماجت تو، سبب گردید تا برای همه زندانیان ممنوع الملاقات توانستی ملاقات بگیری.

مادر تو که تمام حسرتت بعد از آمدن به خارج در یک کلمه خلاصه می شد: «دلم برای مادران ایران، جمع مان بسیارتنگ شده تنگ» شاید به خاطر نیاوری «فروغ» برات شده بود همه ایران. این روزهای آخر بهانه مادر فروغ را می گرفتی. می گفتی دلم برای فروغ تنگ شده می خواهم او را ببینم و پای می فشردی. هر چه مرسده می گفت: آخر مادر اون که اینجا نیست فروغ ایران زندگی می کند. ولی تو لحظه ایی دیگر باز یاد مادر فروغ بودی.

دیشب مادر فروغ پشت تلفن باتو حرف زد. گاها با بغض گریه گفت: یادته عزیز، سال ۵۰ جلوی زندان قزل قلعه اولین بار یک کیسه کوچک گردو دستت بود؟ خندیدم گفتم: اینا چیه ؟
گفتی: «آخه من اراکیم اینها را آوردم بچه هامون بشکنند و بخورند.» با هم چقدرخندیدیم . با هم بسیار دوست شدیم بخاطر پسرامون عطا و انوش. با هم عهد و مهر بستیم دوستی مون.از دوستی های بی نظیر بود. بسیار پر تفاهم و بی جر وبحث. هر دو آزادی و بسیاری مسایل اجتماعی برای مان یکی بود. حتی خونه هامون هم به فاصله یک کوچه نزدیک هم بود. تو تو جامی من تو پاستور

یادت میاد روزهای انقلاب باهم کوچه پس کوچه های خیابون را گز می کردیم و شعار می دادیم و خسته بر می گشتیم خانه با پای تاول زده. یک تخم مرغ را با هم نصف می کردیم و با لذت می خوردیم؟
شوهرم غرولند می زد که : «حقت همین است. پایت تاول بزند. آخه چرا خانه نمی نشینید؟ » گفتم: «میریم برای آزادی. شاید بچه هامون هم آزاد بشن.» گفت:« به همین خیال باشین.» و تو ریز ریز می خندیدی و به روی خودت نمی آاوردی او از چه حرف می زند.

اما واقعا همان حرف ما شد. بچه های مان با انقلاب آزاد شدند.ولی ما جمع مادران را که در سال ۱۳۵۰ با هم شروع کرده بودیم، ادامه دادیم بی آنکه بدانیم شادی آزادی دیری نخواهد پائید.
دوباره پسران مارا به اسیری بردند، با این تفاوت که این بار مجتبی ی ترا بردند، کوچکترین پسرت و دوباره انوش مرا.

دردهای غم انگیز آن روزها سیاه را باهم طی کردیم. با هم اینجا و آن جا پی چاره گشتیم. نامه نوشتیم. گریه کردیم. فریاد کشیدیم. درد مشترک سبب گردید، جمع مادران وسیع ترشود.

اما چه هولنک بود آن حادثه شوم. فرزندان آزادی را بلعید و برد. از اولین نشانه ها، در خرداد ۶۷ انوش را با سه نفر دیگراعدام کردند. تو در مراسم انوش غایب بودی. چشم چشم گرداندم ندیدمت. نگران شدم. گفتم نکند!؟؟.و.
سپس دسته دسته کشتند و آبان به مجتبی نوبت رسید. آیا به یاد داشتی؟ چه شبی بود آن شب شوم سیاه. خبر عزای پسر شنیدی؟ تو درست همان شبی رفتی که مجتبی را کشتند. در فراقت چه بگویم عزیز دل من، مامثل دو یار دبستانی پای هم بودیم. با نگاه به هم، تا آخر درد مان را میخواندیم. حتی وقتی تو آمدی فرزندانت را در خارج ملاقات کنی، پدر بچه ها دق مرگ شد، از داغ مجتبی دیگر بیش از این طاقت نداشت. به اجبار درتبعید ماندی. با هم از راه دور همکاری می کردیم. صندوق تعاونی برای فرزندان کشته شدگان راه انداختیم. تو آنجا و من در ایران. از بچه ها یت شنیدم. روزهای آخر فروغ فروغ می کردی. همپای من می دانی برمن چه گذشت و چه میگذرد؟ تو رفتی پای من شکست من دیگر بی پا شدم. اما با اینحال با تو عهد می بندم تا جان در بدن دارم، عهدی را که در سال ۱۳۵۰ برای آزادی بستیم بر زمین نگذارم. مطمئنم روز پیروزی آزادی نزدیک است و راه تو تداوم دارد. این را نواده گان ما، مانده گان راه و مردم در خیابان های تهران به ما می گویند

مادرم اینک من با تو سخن می گویم در حضور همه فرزندان و نوادگانت فائزه، مرسده، فیروزه، شهین، مهناز، سهیلا، عباس، عطا، فواد، مجتبی، مهنام و پیتر، کبوتران عشقت. در حضور همه انسانهای خوب و شریفی که تو دوست شان داشتی و آنها دوستت دارند. با تو عهد و پیمان می بندیم ما مانده گان، دختر و پسر های جوان آن کشته شده گان و مادران نسل نداها و سهراب ها ادامه دهنده راهتان هستیم. ما خواستار دادخواهی عاملین “جنایت علیه بشریت” در دهه ۶۰ و اکنون هستیم و این راه را تا نتیجه نهایی ادامه خواهیم داد.

این را از گلناز خواجه‌گیری بپرس دخترک را می شناسی. او را در ۴ سالگی دیده ای در اوین. در ۷ سالگی در خاوان. او چنان فکر و روحش بالیده و خشمش را در قلم ریخته که قلمش همان شمشیر عدالت خواهد شد. مادرم برای تو عین جملاتش را می خوانم او اینگونه نگاشته است.

«از روی آسفالت این خیابان‌ها هرگز زدوده نمی‌شود این خون‌های ریخته‌شده. آقای شهردار! لطفاً زحمت آسفالت دوباره به خود ندهید. از دیوار این سلول‌ها هرگز پاک نمی‌شود آثار انگشتانی که با خون انگشت زده‌اند پای رأی برای آزادی را.آقای کهریزک! بیهوده خیال نباف! و برق چشمان کودکان سرزمینم، در روز اعدام‌شان، در آسمان می‌درخشد، رعد می‌غُرّد، باران می‌گیرد، طوفان می‌آید. اما روزهای دیگری می‌آیند، روزهایی که باهم گذشتیم از مرزهای جغرافیایی سرزمین‌مان. روزهایی که دست به دست هم دادیم، هزاران هزار، میلیون‌ها میلیون…
و این خشم می‌روید، امید می‌شود!
«مادر محسنی» رفت! اما،ما همه هستیم، پی گیر درد مشترک

خدا حافط مادرم

با یاد مادر محسنی

«مادر محسنی» فاطمه ملک سحرگاه جمعه درغربت تبعید در خواب درگذشت. خواب مادررا در ربود و برد؟ نه مادر خواب را فریفت وبا خود همراه کرد تا شاید اندکی از رنج پیری، دغدغه روز و شب های اخیرش بکاهد. چندی بود دیگر صفحات شطرنجی کتابچه های جدول با دستان بلند کشیده اش نوازش نمی شدند دیگر مجله جدولی پر شده در سبد روزنامه های خوانده شده اش گذاشته نمی شد. دیگر از خانه اش تا خیابان وکتاب فروشی فروغ و مهرگانی تا راین و جاده های کلن در انتظار دوستی اش راهی پیموده نمی شد دیگر تلفنی به راه دور و نزدیک نمیزد :الو دخترم خوبی …….؟. راضیه خانم* با او همدم شده بود رقصان با چوب عصایش او را می خنداند. تا اینکه سحرگاه جمعه ۱۵ آبان او آرام بدون کابوس هایش خفت؟ او دیگر به نوازش های عزیزانش مهناز و مرسده شهین و فایزه فواد و عطا …واکنش نشان نداد. رنجها و شادی ها همه دغدغه ها ی بی شمارش، آرزوی دادخواهی ای برای مرگ پسر جوانش مجتبی در تابستان سیاه .۶۷ به پایان رسید ؟نرسید؟!. آیا مادر از روزهای پرتلاطم میهن سبز هیچ می دانست ؟ می دانست مادران دیگر پرچم نسل آنها را برافراشته اند در شنبه های پارک لاله*. آن را چون او بر دوش می کشند، تا داد فرزندان شان بستانند تا رسیدن عدالت به دریچه سپید صلح.کاش مادر دانسته باشد، خواست مادران خاوران به یک خواست همگانی تبدیل می شود.

مرسده سه چهارساله ، با مادر به دیدار دایی جان- خلیل ملکی- در زندان ،را از اولین خاطره هایش از مادر می شناسد او معلم بود و الفبای زندگی سیاسی را از همان کودکی به فرزندانش آموخت. فاطمه ملک، از جمله زنان آگاه به حقوق خود بود وی در خانواده سیاسی رشد و پرورش یافت. براوضاع سیاسی روز و روزگارش آشنا شد. خواهر زاده خلیل ملکی بود و استقلال او را در سیاست در دوران های مختلف سیاسی ایران با خود همراه داشت. اگر نگاه جامعه مردسالار ایران به زن نقش درجه دوم نداده بود، یعنی زن را تنها به عنوان زن خانه و مادر بچه ها نمی دید، بی شک او هم یک سیاستمدار بنام امروزایران بود. همیشه در هر زمینه ای نظر مستدل خود را داشت. تا آخرین روزهای حیاتش، لحظه ایی از مطالعه فرو نگذاشت.
در سال ۱۳۵۰پسرجوانش “عطا” دانشجوی دانشگاه فنی را همراه با عده ایی دیگر از دانشجویان به زندان برده و ممنوع الملاقات میکنند. مادران در هول و نگرانی و بی تاب فرزندانند، هر صبح راهی زندان قزل قلعه می شوند وشب پر درد، دست خالی و بی خبر، باز می گردند .یکی از روزها مادر محسنی “دکتر جوان” یکی از مسئولین وقت ساواک را در حال عبور در محل نشست مادران می بیند، شجاعانه جلو می رود در محاصره بازوانش راه عبور را بر او می بندد، از “دکتر جوان” می خواهد تا به فرزندانشان ملاقات بدهد. دکترجوان مودبانه کوشش می کند با وعده و وعید مادر را کنار بزند، اما مادر بر خواستشان اصرار می ورزد و می گوید اگر ملاقات ندهید کنار نمی روم مگر از رویم رد شوید. شجاعت وسماجت مادر، سبب گردید در آن هنگام همه مادران موفق به دیدار فرزندانشان شوند. مادران ملاقات و شادی آن روز شان را مدیون تلاش های مادر محسنی می دانند. اینگونه در گذران روزگار مبارزه فاطمه ملک –محسنی- ” مادر محسنی” مادر همه شد.

” مادر محسنی” یک پای فعال انقلاب بهمن بود. با شادمانی پیروزیش را پذیراگردید. اما سال ۱۳۶۰و دغدغه جوانان زندانی اورا دوباره با مادران و زنان جوانی ییوند داد که پشت در زندان ها دربه در شده و یا عزیزشان کشته شده بود ازآن سال ” مادر محسنی” خانه به خانه به دیدار بازماندگان کشته ها برای تسلی خاطر شتافت. سال ۱۳۶۳ پسر کوچکش مجتبی را در اصفهان زندان کردند. مادر این بار اما بی قرار و بیمناک بود، از شیوه زندانبانان می هراسید. مادر یک پا در تهران و یک پایش اصفهان بود. در کشتار تابستان سیاه سال ۱۳۶۷ مادر هم به خیل مادران عزیز از دست داده خاوران پیوست و دردمند با مادران دیگر در خاوران گرد هم آمدند و هنوز آرزوی این هستند بدانند فرزندانشان کجا دفنند. چرا و کجا کشته شدند و وصیت نامه شان چه بوده است.

” مادر محسنی” به اجبار به خارج از کشور کوچ نمود. اما در غربت همواره یاد همه فرزندان کشته شده اش را با خود همراه داشت. وی خود را، فقط مادر مجتبی نمی دانست. او،سوگوار صدها فرزند از دست رفته ایران زمین بود. بسیاری از زنده مانده گان آن تابستان شوم وی را مادر خویش میپندارند. مادر با یاد آنها به زندگیش معنایی دوباره می بخشید. در تبعید با کمک «مادران خاوران» به منظور کمک به فرزندان زنده مانده گان ۶۷ به جع آوری کمک مالی برای فرزندان آنان پرداخت. پی گیرانه این کار را تا اواخرعمرش ادامه داد.

مادر از معدود مادرانی بود که با دید زنان سنتی مرسوم امروزین جامعه ما، به زندگی زنان دیگر نمی نگریست. او دوست همراه زنان ضربه دیده بود. هشدارهایش برای زنان جوان نه در تداوم سنت گرایی بلکه در جهت آگاهی از خطری بود که می توانست زن را اسیر کند. او در دوستی با نسل دیگر پیش قدم بود، می توانستی پای صحبت -او با معلوماتی که از زندگی و مطالعاتش نشئت می گرفت- ساعتها به بحث تبادل نظر بنشینی. در حین گفتگو او احساس مادرانه اش را نثارت می کرد. می توانستی به او دل ببندی و به حرف و حدیث روز و روزگار حال و گذشته بپردازی.

“مادر محسنی”جوانی وعمرش صرف مبارزه وعدالت خواهی برای زندانیان و بازمانده گان کشته شدگان کرد و همه آرزویش آن بود تا محاکمه قاتلان فزندان ایران زمین را به چشم ببیند. اما بی شک راه سبز و صلح آمیز او را ما مانده گان، مادر نداها و سهراب ها به انجام خواهند رساند.
«مادر محسنی» رفت! اما،ما همه هستیم، پی گیر درد مشترک
بادش همواره گرامی

عفت ماهباز لندن

زیر نویس

– راضیه شعبانی اولین و شاید تنها زندانی زن سیاسی از سال ١٣٢۵ تا ١٣٣١ در زندان زنان عادی تهران است.. راضیه در بهمن ماه ١٣٢۵ در تهران بار دیگر بازداشت می گردد و تا اسفندماه ١٣٣١ در زندان های تهران و تبریز بسر می برد. اتهام او همکاری با فرقه دمکرات آذربایجان بود او در دادگاه تبریز ابتدا به دو سال و دوباره در دادگاه تهران ابتدا به چهار سال و سپس به ۵ سال محکوم می گردد. راضیه هنگام دستگیری دو ماهه باردار بود.

– مادران عزادار در ایران،مادر سهراب ها و نداها هر هفته روزهای شنبه شش تا هفت بعد از طهر در پارک ها تجمع کرده و شمع می افروزند. آخرین جمع آنان در هفته گذشته بیش از ۲۵۰ نفر شرکت داشتند.

همبستگی زنان شهر کلن – آلمان با مادران عزادار در ایران

http://hambastegi-madaran.blogspot.com

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *