اخبار روز » نفس که نه، درد می کشیدیم .شش ماه اشک ماتم و آه. همه زندانیان روزهای سخت و دشواری را می گذراندند. چند ماهی بود در بند عمومی سالن سه آموزشگاه حدوا ۲۵۰ نفری بودیم ٬ چهل نفر از هم بندانم از گروه مجاهدین بودند. با وجودیکه این افراد به دلیل حکم آیت الله منتظری – از اواخر ۱٣۶٣ حکم اعدام زنان لغو شد و این عده از زنان و دختران جوان که شکجنه های سخت را متحمل شده بودند از تیغ مرگ جسته بودند – اما مسولین زندان مجاهدین را در فاصله ۱٣۶۶ تا ۶۷ بویژه در سه ماهه بهار به بازجویی می بردند و در هر بازجویی آنها را به اعدام تهدید می کردند. زندان بانان از اینکه دستشان بسته است و زنان را نمی توانند اعدام کنند نفرتشان را با خشونت های فیزیکی و کلامی در شلاق و شکنجه، با نامیدن ملحد و کمونیست و یا انواع تهمت های دیگر نشان می دادند.
اعدامهای ۱٣۶۷
چهارم مردادماه حوالی ظهر بود که پاسداران بند اعلام کردند: با حجاب کامل. برای سرشماری یا در واقع بازجویی به بند آمدند. سه نفر بودند. آنها اتاق به اتاق از تمام زندانیان نام و نام خانوادگی، وابستگی سیاسی و حکمشان را پرسیدند. آیا نماز میخوانید؟ آیا گروهتان را قبول دارید؟ و سرانجام: آیا انزجار میدهید؟
بازجویی همگانی به این روش تا آنموقع در زندان مرسوم نبود. اکثرا زن های چپ (هواداران خط سه، راه کارگر، فدائیان – اقلیت، اکثریت و ۱۶ آذر- حزب توده، رنجبران ) در بند سالن سه آموزشگاه ، تا آن تاریخ، جزو سر موضع های زندان بودند و انزجار نمیدادند. آنها در پاسخ به پرسش “اتهام”، نام گروه خود را کامل ذکر می نمودند. زنان چپ سالن سه آموزشگاه نماز نمیخواندند. اگرچه چند نفر از آنها قبلاً در بندهایی زندگی کرده بودند اجبارا بهدلایل مختلف نماز خواندند. اما آن روز پاسخ اکثر زندانیان چپ به سوال آیا نماز می خوانید؟ نه بود. آنها همچنین گفتند از گروه فکری خود، حاضر به انزجار نیستند. مجاهدین معمولا – تا قبل از آن روز- زمانی که از انها پرسیده میشد اتهام؟ پاسخ می دادند: منافق. اما آن روز انگار داستان حکایت دیگری داشت. تقریباً همگی در پاسخ به پرسش “اتهام”؟ پاسخ دادند: مجاهد. نگاه تیز و برندهی بازجویان به آنها شرربار و پر نفرت شد.
این پرسش و پاسخ بیش از حد نگرانمان کرد. آیا مجاهدین در لحظه پاسخ این پرسش پیآمد آنرا پیشبینی میکردند؟ آیا در آن زمان نسبت به عملیات در پیش، فروغ جاویدان بیش از حد خوشبینی نداشتند؟ بیگمان اینگونه بود. آنها رقصکنان به استقبال مرگ شتافتند. شاید به گوششان رسیده بود که حملهای در راه است. اکثر آنها موهای سرشان را دوسانتی کوتاه کرده بودند. این به معنی آن بود که آنها خود را برای شرایط دشوارتری آماده کرده بودند. آیا فکر میکردند رهبران پیروزشان در زندان را برایشان خواهند گشود؟ یا پیشبینی میکردند اعدام خواهند شد؟ چرا موهایشان را کوتاه کرده بودند؟
شاید آری و شاید نه! چند هفته پیشتر فریده – هوادار مجاهدین- از بازجویی به بند بازگشت با خنده و شوخی برای دوستانش تعریف کرد بازجو به او چه گفته: «مطمئن باش که نمیذارم زنده بمونی؟» لحن تمسخرآمیز دختر و خنده اش نسبت به این گفته خشونت بار مرا نگران و متعجب کرد. آیا فکر می کردند آنها نمی توانند به این کار دست بزنند؟
بعد از رفتن بازجویان، بین ما ولوله افتاد. دلشوره و آشوب داشتیم .چه پیش خواهد آمد؟ چه در انتظار ماست؟
ساعت ده شب همانروز، سه نفر از مجاهدین بند ما را صدا زدند. هما، مریم غفوری و… همهی بند نگرانشان بودند. دوستانشان با آنها وداع کردند. هیچکدام نمیدانستیم آنها را کجا میبرند. بازجویی؟ شکنجه یا اعدام؟ با نگرانی در راهروی بند برای خداحافظی ایستاده بودیم. میدانستیم که اینبار با همیشه فرق خواهد داشت. زندانبانان آن سه را بردند و در را پشت سرشان بستند. مجاهدین با نگرانی با هم پچپچ کردند. فردا در بین زندانیان این زمزمه بود که آن سه را سحرگاه دیشب اعدام کردهاند. بعضی گفتند آنها را به زندان سه هزار بردهاند. بعضی هم گفتند بردنشان دوباره زیر شکنجه. برخی هم هنوز امیدوار بودند که باز خواهند گشت. فردا شب چند نفر دیگر را بردند. باز هم ناباورانه خداحافظی کردیم. آن شب یکی از آنها به بند بازگشت. دقایقی نگذشته بود که حس کردیم مجاهدین دگرگون شدند. روز آخر در اتاق ۱۱۱ مهری تعریف کرد چه شنیده بودند: او گفت چنانچه فردی در ورقهی بازجویی خود را مجاهد معرفی کند حتما حکمش اعدام است.
بیشک بازگشت آن روز یکی از بچههای مجاهد از دادگاه هم اتفاقی نبود. زندانبانان با این شیوه، اخبار ناگوار و ترسآور را به بند منتقل کردند. اینگونه ترس و وحشت را افزایش دادند.
عصر چهارم مرداد ماه بود. هنوز تلویزیون داشتیم. اخبار تلویزیون جمهوری اسلامی گفت:
مجاهدین به مرزهای ایران حمله کردهاند. آنها از مرز شاهآباد وارد کرمانشاه شدهاند. در پایان خبرها اعلام کرد: «همهشان را به درک واصل نمودیم». تلویزیون فیلمی نشان داد از وقایع و چگونگی حمله مجاهدین به غرب. اجساد مجاهدین روی زمین انباشته شده بود.
تلویزیون هنوز روشن بود پاسدارها داخل بند شدند. در همان لحظه تلویزیون را بردند. از فردای آن روز دیگربه ما روزنامه ندادند. نماز جمعه از رادیو پخش شد. آیتالله موسوی اردبیلی امام جمعه بود. در نمازجمعه شعارهای «مرگ بر منافق ـ مرگ بر منافق» و شعار «زندانی منافق اعدام باید گردد» تن را میلرزاند.
با تلاشهای آقای منتظری زنان زندانی سیاسی را از سال ۱٣۶۴ تا قبل از جریان حملهی مجاهدین به غرب کشور، یعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. اما آن روز در خطبهی نماز جمعه از حرفهای آیتالله موسوی اردبیلی اینگونه استباط می شد کرد، حکم ویژهای برای اعدام زنان مجاهد از آیتالله خمینی گرفتهاند. ما در آن لحظات مطمئن شدیم افرادی را که از بند بردهاند اعدام کردهاند.
غروب چهارم مردادماه، سکوت رعبانگیز و غمباری در بند حاکم بود. زندانیان گرفته و خسته بودند. هرکس تلاش می نمود تا در درد و غم غرق نشود.
به این در و ان در می زدم تا اندکی از ان غم خلاصی یابم. هنوزاز نوزده نفر بچههای مجاهد اتاقمان (۱۱٣) کسی را نبرده بودند، اما در ان لحظه اتاق خلوت بود. پشت پنجره رفتم. در فاصلهی میان نردههای آهنی و شیشه فریاد کشیدم: چمخاله… موج موج، دریا به ساحل خورد. انگار صدایش را می شنیدم. چمخاله. این ساحل زیبای شمال را خیلی ها می شناختند و برخی چون من با آن پیوند احساسی داشتند. روزهای خوشی را کنار همسرم در چمخاله گذرانده بودم. می دانستم چمخاله تنها یک ساحل شنی اشنا برای زندانیانی که برخی شان را از نزدیک می شناختم نبود. انگار با فریادم بار همه خاطرات را در موج هایش رها کردم و به دست باد سپردم تا پیام مرا به دیگر زندانیان در سلول های اسایشگاه برساند. آنها روزهای سختی را می گذراندند با شور و عشق فریاد زدم: چمخاله… چمخاله…. چمخاله.
ماست و خیارها
غروب هفتم مرداد سال ۱٣۶۷، روز گرمی بود. شام بند را داده بودند. ماست و خیار با کشمشهای درشت. اکثر بچهها این شام ساده را دوست داشتند. کارگرهای اتاقها، سفره را آماده کرده بودند ناگهان آخرین سری بچههای مجاهد را که اکثر آنها در اتاق ۱۱۱ ساکن بودند، صدا کردند.
اتاق ۱۱۱ را دوست داشتم. درآن اتاق اجازه داشتم از پشت پنجره اش، دانشگاه ملی و مردم در حال گذر را نگاه کنم. در این اتاق بچههای اکثریت و مجاهد با هم زندگی میکردند؛ از جمله سهیلا درویش کهن* (اکثریتی) هم در آن اتاق زندگی میکرد (سهیلا در سال ۶۷ زیر شکنجه نماز کشته شد… زندابانان به خانواده اش گفتند خودکشی کرده است). با چشمی گریان با آنبچه های مجاهد روبوسی و خداحافظی کردیم. راه یکطرفه و بیبازگشت بود. مجبور بودند بروند. کسی نمیتوانست امتناع کند و یا حتی کمی تاخیر کند. باید می رفتند. رفتند. چقدر دشوار و سخت بود برای همه ما این وداع. در بسته شد. سفره دست نخورده ماند.
نام مهین قربانی را در سری آخر برای اعدام خواندند،. دوستان نزدیکش را برده بودند برای اعدام. اما او را با با دوستان همراهش صدا نکرده بودند، بسیار بیشتر از دیگران غمگین به نظر می رسید. مهین ازجمله اعضای مجاهدینی بود که دیگر خط مشی فکری مجاهدین را قبول نداشت و نماز نمیخواند، مهین در این سالها به دلیل تغییر ایدئولوژی، تنهایی و شرایط سختی را تحمل کرده بود. اما با این وجود هیچگاه موضعاش را علنی به زندان بانان اعلام نکرده بود. او از این میترسید مبادا همه همفکران سابقش را اعدام کنند و او زنده بماند. عصر یکی از آن روزهای ان تابستان سیاه هراسان از خواب پریده بود. مهتاب و فردین جلوی در اتاق نشسته بودند. مهین پریشان و گریان خوابش را برای آنها تعریف کرد.
«خواب دیدم منو برای اعدام بردن. گلوله، تنم رو سوراخ سوراخ کرده بود. تمومی هم نداشتن. تموم بدنم از خون لزج پر شده بود.» سپس های های گریه. از زنده ماندنش بیشترغصهدار بود. آن روز وقتی صدایش کردند خوشحالی خود را پنهان نکرد. با شادی از این که همراه بقیه می رود دست در گردن همه انداخت و وداع کرد.
دیگر شام را نمیشد خورد. بعد از رفتنشان، سکوتی تلخ و ماتمزا در بند حاکم بود. زندانیان با حالتی عصبی تندتند در راهرو راه رفتند. ماست و خیارها، در سطلهای بزرگ سرخ رنگ باقی ماندند.
اما هنوز ساعتی نگذشته بود در بند باز شد. بچهها برگشتند. از سر بند یکی با شادی و شعف بسیار، بلند، بلند داد کشید: «بچهها برگشتند. بچهها برگشتند.» زندانیان در لحظه، مثل مور و ملخ از اتاقها بیرون آمدند. اینبار چشمانشان میخندید. ناباور از بازگشتشان دوباره محکمتر آغوش بر هم گشودیم. همه به اتاق آخر ۱۱۱ رفتیم و آنجا نشستیم. مجاهدین با خنده تعریف کردند که به انتظار نوبت مرگ نشسته بودند، اما نوبتشان نرسید! به آنها فرمهایی داده بودند تا موضع و نظرشان را نسبت به مجاهدین و جمهوری اسلامی بنویسند. نظرخواهی برای کشتن بود. به آنها نگفته بودند که دارشان میزنند یا به گلوله میبندند.
اتاق ۱۱۱ حضور عزیزانی را گرامی می داشت که از نیمهراه مرگ بازگشته بودند! آیا آنها را دوباره برای مرگ صدا میزدند؟ کاش می شد به زمین نقبی زد و مخفی شان نمود و کاش می توانستند پرنده باشند و از میله ها به بیرون پرواز کنند. آیا در آن جمع کسی امیدی به زنده ماندن داشت؟ در آن لحظه کسی نخواست به این موضوع بیندیشد. در آن لحظه همه فکر کردند این عزیزان نازنین از راه دشوار مرگ بازگشتهاند. همه ترجیح دادند دم را غنیمت شمرند. لحظه ایی غصه را کنار گذارند. همه احساس گرسنگی کردند. کارگر اتاق پرسید بچهها شام میخورید؟ پاسخ آری بود. ماست و خیار را در بشقابهای پر بر سر سفره گذاشتند. زندانیان اتاقهای دیگر هم سر سفره به مهمانی نه به ضیافت امده بودند. ماست و خیار با کشمش و نان لواش چقدر خوشمزه بود. آن شام، ضیافتی با مهمانهای بسیار عزیز، بچههای مجاهد از سر شوق خاطرههای خندهدارتعریف کردند. صدای خندهمان بلند بود. انگار نه انگار مرگ لحظاتی بیش تر آنجا حضور داشت. ما از مهمانان عزیزمان پذیرایی کردیم. صبح نهم مرداد، بار دیگر صدای مرگ از بلندگو پخش شد. نامها را دوباره خواندند. ما در دوطرف راهرو سالن سه آموزشگاه به صف ایستادیم. توامان بارش اشک بود و لبخند وداع با مجاهدین. صدای بسته شدن در، چون پتکی بر روح و جسممان فرود آمد. تمام شد. از پلهها پایین رفتند. کجا رفتند؟!
زندانیان بند یک اتاق در بستهی پایین صدای پاسدارها ی زن را پشت در شنیده بودند. میگفتند: دستهدسته دختران مجاهد را به دار میکشند. یکی از آنها گفته بود دیدی چگونه آن بالا انها دستهای هم را گرفته بودند؟! خواب مهین تعبیر شد. آیا او را به دار آویختند یا چون خوابی که دیده بود تیرباران شد.؟ آیا فرقی میکند. گلوله یا طناب دار؟ دیگر بازگشتی نداشتند.
برای برخی از افراد بند. زمان بردن مجاهدین برای اعدام، گویی اصلا اتفاقی نیفتاده، حتی برای خداحافظی با آنها از اتاقهایشان بیرون نیامدند. آنها مجاهدین را ضدانقلاب می دانستند امتحانشان را پس دادهاند. آنها گرم و پیگیر مطالعه و کارهای انقلابیشان بودند.
درخت هلو
در هواخوری بودیم. سه هفته ایی از نوروز سال ۱٣۶٨ گذشته بود، درخت هلوی حیاط آموزشگاه پر غنچه شده بود. آیا سال گذشته هم آین همه غنچه داشت؟ آن درخت یادآور همهی عزیزانی بود که تا چند ماه پیش در آن بند میزیستند. «سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، اشرف فدایی تبریزی، فروزان عبدی.. فروزان – بازیکن ملی پوش در سطح ایران و آسیا – ، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی، مریم عزیزی، منیر رجوی، سهیلا و مهری محمد رحیمی، شورانگیز کریمیان بهمراه خواهرش مهری کریمیان، آزاده طبیب همه از اعضای مجاهدین بودند. با طناب به دار آویخته شدند. زنان و مردان جوانی که سرودخوانان مرگ را پذیرا شده بودند. زنانی که به دلیل زن بودنشان، ابتدا آنها را در گونی کرده بعد طناب دار را کشیدند. رفعت خلدی در بند یک سالن دو اموزشگاه، با تیزاب سلطانی در همان روزها خودکشی نمود، می گفتند، در زمان اعدام زنان مجاهد، رفعت را برای تماشای اعدامشان برده بودند. اکثراین زنان – نشکفته گل هنوز ننشسته در بهار-، در اغاز جوانی در زمان دستگیری دانشجو و یا حتی مثل آزاده طبیب دانش آموز بودند. برخی شان در زندان به ۱۸ سالگی رسیدند. جوانی و عشق را با خود به گور بردند. با مرگشان، لبخند بر لب مادران و پدرانشان برای همیشه خشکید. مگر چه کرده بودند؟ اکثرشان را سال ۱٣۶۰ در خیابان دستگیر کرده بودند. مجله مجاهد فروخته بودند و یا شاید در تظاهراتی چند شعار داده بودند.
از سالن سه دو زن چپ را نیز کشته شدند: سهیلا درویش کهن ۲۲ ساله از فدائیان خلق اکثریت در شهریور ۶۷ زیر “شکنجه نماز” کشته شد. آخرین اعدامی از بند عمومی سالن سه آموزشگاه بند زنان اوین فاطمه مدرسی تهرانی (فردین) از اعضای مرکزی حزب توده بود. او را همانگونه که وحشت داشت بعد از کشتار بقیه همراهان و هم بندانش در روز ۶ فروردین ۱۳۶۸ بخاطر ندادن انزجار از حزب توده ایران با حکم و یژه آیت الله خمینی اعدام نمودند.
هر روز به هواخوری میرفتم تا ببینم غنچههای درخت هلو کی باز میشوند، اما آن درخت غنچههایش هیچگاه باز نشد. سرمای اوین سوزاندشان. چندی بعد درخت هم پژمرد و مرد. غریب بود مرگ آن درخت در آن بهار خونین! آیا بهار هم چون ما عزادار نبود؟
عفت ماهباز، لندن
۱- اواخر سال ۱٣۶٣ و اوایل سال ۱٣۶۴ با تلاش آیتالله منتظری اعدام زنان زندانی سیاسی لغو شد. – زنان زندانی سیاسی را تا قبل از جریان حملهی مجاهدین به غرب کشور، یعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. آقای منتظری در خاطرات خود به این موضوع اشاره کرده است،
۲ – با فرمان آیت الله خمینی رهبر حکومت اسلامی، در واپسین روزهای حیات خود، بزرگترین کشتار زندانیان سیاسی در زندان های ایران آغاز شد…
«کسانی که در زندانهای سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می کنند، محارب و محکوم به اعدام می باشند»…
در هر صورت که حکم سریعتر انجام گردد همان مورد نظر است»…
با این فرمان در فاصله چند ماه ٣ تا ۵ هزار نفر از مخالفین حکومت که اکثرا محاکمه شده و دوران زندان خود را می گذراندند و برخی نیز در انتظار و آستانه آزادی بودند، بنا به تشخیص هیات سه نفره ای از معتمدین خمینی به نام های نیری، پورمحمدی و مرتضی اشراقی، در «دادگاه»هایی چند دقیقه ای «محاکمه» و به مرگ محکوم شده و بلافاصله اعدام شدند.
٣-
خانم فروزان عبدی پیربازاری یکی از قربانیان کشتار جمعی زندانیان سیاسی ۱۳۶۷ است.
خانم عبدی متولد تهران در سال ١٣٣۶ دستگیر شد ، کاپیتان تیم والیبال ایران و از هواداران سازمان مجاهدین خلق، یکی از محبوب ترین چهره های زندان بود. اکثر زندانیان جدا از خط و خطوط ها او را دوست داشتند. در بازی والیبال همه می امدند تا او یکی از ابشارهای زیبایش را بزند. در اولین دادگاه وی به ۵ سال زندان محکوم شده بود ولی پس از اتمام دوره محکومیت آزاد نشد. فروزان دوباره دادگاهی شده و به سرعت به مرگ محکوم شد.
۳ـ
“آنتن” اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند.
۴ـ
“ملی کش” اصطلاحی بود که در مورد زندانیانی بکار برده میشد که بعد از اتمام مدت محکومیت رسمی شان، بخاطر نپذیرفتن انزجار یا مصاحبه تلویزیونی برای آزادی، بهر حال آزاد نمیشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس میماندند.
شرط آزادی از زندان، حتی پس از اتمام محکومیت، اعلام انزجار از همه گروه ها و به ویژه آن گروه سیاسی بود، که زندانی به خاطر وابستگی به آن دستگیر شده بود و همپنین تعهد مبنی بر اینکه زندانی پس از آزادی دیگر هیچ نوع فعالیت سیاسی انجام ندهد. در سالهای اول دهه ۱۳۶٠ «اعلام انزجار» باید در حضور دیگر زندانیها صورت می گرفت. بعدها مقامات به اعلام انزجار کتبی رضایت دادند. بعد از کشتار ۱۳۶۷ گاه شرط آزادی به دادن تعهد محدود شد. خیلی وقتها اتفاق می افتاد که زندانی حتی پس از اعلام انزجار هم، اگر رفتار و برخوردهایش مورد رضایت نگهبانان و توابها نبود، آزاد نمی شد. علاوه بر اینها خانواده برای آزادی او موظف به گذاشتن وثیقه و ضامن بود).