زندان های کوچک و بزرگ زندگی من / پروانه حاجیلو

از خاطرات یک زندانی سیاسی در زندان جمهوری اسلامی

None

زندانی همیشه دلهره به همراه دارد. نگرانی اطلاعاتی که به بازجو نداده و ممکنه که هر لحظه رو بشه. نگران خانواده و آینده ای موهوم! نمی دونم از من چی می خوان!

وارد دفتر نگهبانی بند شدم. اتاق یک برای من انتخاب شده که درست کنار در ورودی است. اتاقی چهار گوش٫ تقریبا ۶ در ۶ که دور تا دور آن زندانی ها روی نیمکت مانندی نشسته اند.

زندانی ها مدرن تر وشیک تر از قزلحصاری بودند. دو پنجره با فاصله دو متر روبروی در ورودی٫ که رو به سقف باز می شد. ساک های پلاستیکی و پارچه ای که شامل وسایل و لباس های زندانی بود٫ در بالای سر همه از دیوار آویزان بود. موقع خواب راز نیمکت های شیک افشا شد. هر زندانی سه پتوی سربازی داشت که شب ها برای خواب استفاده میکرد و روز ها دور اتاق تبدیل به نیمکت می شد. به علت کمبود جا همه باید به پهلو و با زانو خم به یک طرف می خوابیدند. هر اتاق در راهروی بند هم سهمیه جای خواب به نسبت زندانی های خود داشت.

بند دویست و چهل راهرویی دراز و باریک و ال مانند داشت که در همه اتاق ها به آن باز می شد. در ورودی اتاق ها در سمت چپ راهرو ادامه پیدا می کرد اتاق یک٫ دو٫ سه و نبش آن به طرف چپ در ورودی توالت قرار داشت . سه توالت که با پرده های کلفت و دیواری کوتاه از هم جدا می شد٫ با راهرویی باریک در مقابل آن و با صفی همیشه طولانی. در زمان بودن من در آنجا یکی دو بار شاهد فاجعه ای به نام خراب و بسته شدن توالت ها بودم. حلب های پنیر در گوشه کنار برای ادرار کردن گذاشته شد. داشتن سه توالت در حالت معمولی به اندازه کافی عذاب آور بود٫ تا چه رسد به وقت خراب شدن آن. اضطراری ها که بیماری های مختلفی از قبیل ناراحتی کلیه و و مثانه و غیره دارند طبق برنامه ریزی خود زندانی ها در اول صف بودند.

در هر کدام از اتاق ها بیشتر از هشتاد نفر زندگی می کرد. اتاق شش اتاق چپ ها بود که من آرزو داشتم می توانستم آنجا و با آن ها باشم. ولی شرایط من هنوز مشکوک بود و زندان از من و فرارم از همدان و این که مارکسیست هستم چیزی نمی دانستند. زندانی با اعتماد به زندانی زندگی می کند و البته با دلایل منطقی. در زندان هر جا که باشی کسی آشنا پیدا می شود تا تو را به دیگران معرفی کند. یکی از آنها کسی بود که من در شعبه های بازجویی او را دیده و کمک کرده بودم. پس تقریبا به راحتی همان شب اول با منیره برادران در توالت قرار گذاشتم و از شرایط خود گفتم و او هم شرایط بند را برایم توضیح داد.

بعد از توالت اتاق چهار٫ بعد حمام و محل شستشوی ظرفها و فقط دو تا دوش برای این جمعیت تقریبا هزار نفره وجود داشت. گروه های کارگری بند و اتاق ها برنامه ریزی تقسیم غذا و شستن ظرف ها و گروه بندی حمام را داشتند. وگرنه هرج ومرج می شد و این فقط از یک زندانی برنامه ریز سیاسی برمی آمد. وگرنه شپش و مریضی بند را می گرفت. بعد اتاق پنج و در آخراتاق شش که در آن به طرف درازای راهرو باز می شد.
آب اوین بسیار سرد بود. در روز های کارگری موقع ظرفشویی برای هشتاد نفر دستانم یخ می زد.

دختری به نام ا.ف اظهار آشنایی کرد. جسارت او را در کوه موقع حرکت با طناب از بین دو صخره با کمربند ایمنی را دیده بودم ولی اگر او خودش جلو نمی آمد او را نمی شناختم. شخصیت او فقط در کوه برایم قابل شناسایی بود نه در زندان. با خانواده او در بیرون ارتباط داشتم. رنگ چهره اش از ترس به تیرگی می زد. برایم تعریف کرد که یک شب به خانه آنها حمله کرده بودند و او در رختخواب دستگیر شده بود. زیاد شکنجه شده بود از نوع های مختلف و قپانی. اطلاعات زیادی داشت. به معنی این که بار زیادی بر دوش داشت. خیلی می ترسید که خانواده اش لو برود. با شرمندگی گفت که برای رد گم کردن همیشه در حال خواندن قرآن و کتاب های اسلامی دیگر است. به او گفتم بهترین کار را می کند و ادامه دهد. بعد ها شنیدم که او با پاسداری ازدواج کرده و آزاد شده است. و من و خانواده اش هرگز لو نرفتیم.

اوین در سال شصت فضای متفاوتی دارد. فضا فضای بازجویی و ترس و رعب و در عین حال جسارت هاست. تازه دستگیری ها٫ زیر حکم ها٫ بازجویی های مجدد٫ تواب هایی که برای حفظ جان خود و از ترس به انجام هر کاری رضایت می دادند و هزاران زندانی کنجکاو که در سکوت ظاهری خود٫ از دل دیوارهای سنگی اوین اخبار روز و اطلاعات لازم خود را بیرون می کشند. زندانی می تواند نگاه ها و حرکت های کوچک و حتی بیحرکتی ها را بخواند و رمز گشایی کند. زندانبان سعی می کند که زندانی را در بی خبری نگه دارد.
یکی از هم بندی های اوایل زندان را هم دیدم که برای سومین بار دستگیرشده بود. تعجب آور بود و حقیقت داشت. فکر می کنم دوباره آزاد شد. و بعد ها او را در قزل حصار دیدم.

دوستان زیادی پیدا کردم. یکی از آن ها معروف به ف.و که از بچه های خارج از کشوری بود و با من وسایل گلدوزی خود را مشترک استفاده می کرد. نخ های دمسه عالی و چیزهای دیگر. بعد از چند بار که به او گفتم راستی من از نخ های مان به این و آن داده ام آخرین بار با شوخی به من گفت: نخ هامون نه ووو نخ های من! پارچه هامون نه ووو پارچه های من. این خاطره هرگز از یادم نمی رود. دوستی خوبی داشتیم.

اوین شب های سخت تری هم داشت شب های اعدام! در یکی از آن شب ها بود که مهدی برادران خسروشاهی هم برای همیشه بر روی تپه های اوین ایستاده خداحافظی کرد. جیغ همسرش که با ما هم بند بود بند را در بر گرفت. شب وحشتناکی بود. منیره خواهر مهدی یکی از آدم های شاد و مشتاق بند هم چند روزی ساکت و غمگین بود. ولی زندانی نمی تواند متوقف شود و زندگی باید ادامه پیدا کند. و …

دختر جوان و شادی هم حدود شانزده ساله مجاهد به جرم آتش زدن اتوبوس از اتاق ما رفت. موقع خداحافظی به هر دلیلی ترانه ای جمعی داشتیم که می خواندیم و در آخر ترانه به جای اسم نساء اسم نفری که از بین ما می رفت می گذاشتیم و می خواندیم. در همه موارد حزنی عمیق در این ترانه بود. حزن جدایی و شاید هرگز ندیدن ها…

هر روز اسامی زندانی ها برای انتقال ویا بازجویی و دادگاه و …

اسم مرا هم دو هفته یکبار خوانده می شد. از اسم خودم متنفر شده بودم فاطمه حاجیلو! بلندگوی بند: اسامی که خوانده می شود برای بازجویی یا برای دادگاه یا برای انتقال آماده شوند! کم کم تغییر حالت ها را٫ ترس را٫ تغییر رنگ پلک پایینی چشم احضار شونده ها را که بسیار طبیعی بود به وضوح می دیدم.

با خودم و با ترس خودم روبرو می شدم: پروانه! خربزه ای که خوردی پای لرزش هم باید بشینی! پروانه! دیگری نباید قیمت ضعف تو را بپردازد! فکر می کنم در تمام راه به طرف اتاق های بازجویی و شکنجه ٫ زندانی با خودش بحث دارد. تا کجا توانایی دارد؟ سوالی است بی جواب. بستگی به عوامل زیادی از جمله: کودکی و دوران رشد و درصد مطالعه و اطلاعات تجربی آدم دارد.

به هر حال با چشم های بسته ولی ذهنی باز تمام عکس العمل های بازجو را زیر نظر می گرفتم و او را روانشناسی می کردم. و می توانم بگویم که در آن موفق بودم. از اولین کلامی که به زبان می آورد می توانستم حدس بزنم که بازجویی آن روز هم به نفع من تمام می شود هنوز در مورد من تحقیق نکرده اند هنوز نمی دانند که من در همدان پرونده دارم و فراری هستم.

صدای زندانی های دیگر را که در کریدور نشسته اند را می شنوم صدای ناله های کسانی که از زیر شکنجه برگشته اند. کسانی که آب می خواستند و شاید آنها هم در تلاش روانشناسی بازجوی خود هستند. حتی از سطح خشونت کلامی و تو سری های او و گفتن این که رو به دیوار بشین! چشم بندت را بردار. بنویس! می فهمیدم که هنوز از من هیچ در دست ندارند. امروز هم به خیر گذشت!

ولی یک روز بعد از حدود سه یا چهار ماه بازجویم با لحنی بسیار خشن گفت: تمام این مدت دروغ گفته ای و حالا باید راستش را از زیر زبانت بکشم بیرون و آن روز هم حدس زدم که رفتارش بسیار متفاوت است.

به خانه دایی ام برای تحقیق رفته بودند و آنها از ترس حقیقت را گفته بودند که من هرگز آنجا زندگی نکرده ام. ترس و وحشتی که در مردم کوچه و خیابان ایجاد شده بود را میشد حدس زد. خانواده دایی ام آدرس همدان را به رژیم داده بودند و آنها تحقیق کرده و فهمیده بودند که من در همدان پرونده دارم. بازجو گفت: بنشین و بنویس که در تهران چه کردی؟ و با چه کسانی ارتباط داشتی؟ حالا باز نوبت من بود که دوباره رلی دیگر بازی کنم و داستانی دیگر بپردازم ولی واقعیتش هم این بود که در زندگی پنج ماهه ام در تهران اوایل خرداد شصت من به سازمان وصل شدم و آشناهای شخصی ام از روابط سیاسی ام جدا بودند و ربطی نداشت. این که دایی من گفته است من آنجا زندگی نکرده ام را به ترس آنها ربط دادم وباز هم نوشتم که آنجا زندگی کرده ام.

بازجویی و فشار و ترس و شکنجه و نرمش های ظاهری بازجو, زندگی معمولی زندانی است. در آخر بازجویی اجازه دادند که به کسی از آشناها زنگ بزنم و به خانواده ام اطلاع دهم که می توانند برای ملاقات بیایند. کسی را به یاد نداشتم به جز زنی از فامیل پدرم که زنی نترس بود. به او زنگ زدم خیلی خوشحال با من حرف زد و گفت: پروانه تو که کاری نکردی! تو بی گناهی! من هم که دلم تنگ این همدلی ها بود گریه کردم. او یکی از زنان مستقل فامیل بود. او را فاطمه عمه صدا می کردیم.

با من چه می خواستند و چه می توانستند بکنند؟ در مقایسه با تازه دستگیری ها من باید اطلاعات سوخته ای بیش نبوده باشم و به همین علت به بند برگردانده شدم ولی بازجو گفت: برو فکر کن! بازم باهات کار داریم! البته بعد ها فهمیدم که اگر در هم آن زمان حرفی زده بودم همه همدان و حتی گروه های دیگر هم لو میرفت برای این که کسی از گروه ما خود را مخفی نکرده بود.

برای خودم در حدود دو هفته ای ترانه «مرا ببوس» را می خواندم و فکر می کردم که ممکن است شکنجه شوم٫ دوران انتخاب راه بود. به خانواده ام به جوانی ام به عشقم به زندگی و این که امکان دارد٫ اعدام شوم! نگران بودم. با خودم و خانواده ام در تنهایی و خلوت خود خداحافظی می کردم. شایعه اعدام همه کسانی که در قزل حصار بوده اند و لو می روند و معلوم می شود که اطلاعات خود را نداده اند به نحوی غلو آمیز و در قزلحصار از طریق مجاهدین پخش شده بود. این شایعات بی حد و حصر به جای قوی کردن زندانی ٫ روحیه زندانی را در وجود امکان زنده ماندن و دفاع از خود را از بین می برد و حتی می توانست او را به علت ضعف تحلیل شرایط به صف توابین بکشاند. این اطلاعات غلط از اعدام ها در زندان ٫ فضای فعالیت های خارج از زندان را هم به واکنش های غلط وا می داشت. که حتی پیچ اوین در سال شصت به «پیچ توبه» نام گذاری شده بود. ولی با همه این ها٫ زندان اوین شرایط متفاوت داشت. آدم ها در شرایط خاصی فقط خود را می بینند٫ ولی در کل دستگیری های جدید زیاد بود و روحیه زندانی ها در آن تاریخ که من در آنجا بودم بالا بود. تقریبا از اوایل دی شصت تا اواخر خرداد شصت و یک. با همه سخت گیری های رژیم ٫ در صد توابین کم بودند. زندانی ها با همه سختی ها شادی خود را داشتند و در اتاق چپ ها آموزش های مختلفی مثل یادگیری زبان رایج بود.

دو هفته بعد برای دادگاه احضار شدم یک دادگاه مسخره ای که نمی شد اسم دادگاه را بر روی آن گذاشت. آخوندی جلوی من پشت میز نشسته بود و با خشم به من نگاه می کرد. یکی هم که در اتاق می چرخید و گاهی اینور میز روی سر من می زد و گاهی کنار آن آخوند ایستاده بود. به من پیشنهاد مصاحبه تلویزیونی دادند و من گفتم که من در شهرستان کوچکی زندگی می کنم و به آبروی خانواده فکر می کنم و نمیتوانم قبول کنم. گفتند تو به اسلام فکر نمی کنی که به آن ضربه زدی! گفتم من اشتباه کردم ولی دیگر بس است.

از دوستانم در اوین خداحافظی کردم و وسایلم را جمع کردم برای رفتن به قزل حصار. در دلم خوشحال بودم از این که به خانه بر می گردم و آشناهایم را می بینم.

ورودم به قزل حصار! ما معدود گروهی بودیم که حکم های ما به ما ابلاغ شد به من ده سال حکم قطعی دادند که من توانستم به نوعی آن را از زندان خارج کنم که هنوز هم به همراه دارم (که متاسفانه دست اداره مهاجرت سوئد است. امیدوارم که خوب حفظش کرده باشند.) ولی می دونستم که هرگز ده سال اونجا نخواهم بود طبق تحلیل خودم از شرایط جامعه و زندان که در نوشته های قبلم به آن اشاره کردم.

به هر حال بعد زمان مراسم سان دیدن حاجی داوود و تهدید هایش بود. بعد به بند چهار بندی که از آنجا منتقل شده بودم فرستاده شدم. در زیر هشت بند ایستادیم تا نوبت تقسیم به سلول های خود باشیم. یکی از بچه های مجاهد شاهرودی را دیدم که به او اعتماد داشتم و گفتم که مرا به سلول خوبی بفرستد. که با نگاه سردی به من گفت که همه سلول ها خوب هستند! منظور از خوب بودن کمتر تواب داشتن بود. وقتی وارد بند شدم نسرین جلو آمد و هم را بغل کردیم و خوش آمد گویی و بعد آرام به من ندا داد که تشکیلات مجاهدین در قزل حصار لو رفته است و برخورد سرد آن مجاهد عجیب نبوده است.

شرایط خیلی عوض شده بود و زندانی ها کمتر از قبل به هم اعتماد می کردند. مشکل این بود که برداشت ها هم بستگی به قدرت تحلیل اشخاص از تشکیلات ایجاد کردن در زندان هم متفاوت بود. مثلا یکی از همین بچه های آشنا به من گفت: مثلا الان منو تو با هم حرف می زنیم و اگر زیر فشار شکنجه برویم ممکن است ما را وادار کنند که بگوییم که یک تشکیلات دو نفره داشته ایم.

خیلی مسخره و در عین حال وحشتناک بود. که انسان ها تنگاتنگ هم زندگی کرده و نتوانند به هم اعتماد کنند. هنوز روزنامه اطلاعات و کیهان را داشتیم. هنوز کتاب شعر حافظ در دسترس بود.
با اطلاعات بیشتری که از دوستان نزدیکم گرفتم فهمیدم شرایط سختی را بعد از انتقال من گذرانده اند. البته ما کم کم یاد می گرفتیم که شرایط روز به روز فرق می کند و بدتر می شود و البته ما زندانی ها اخبار اصلی بند و زندان را از ارتباط های گرهی خود با مجاهدین به عنوان وزنه اصلی زندان و دیگر گروه ها به دست می آوردیم و تجزیه و تحلیل اخبار روزنامه های دولتی هم با همه سر بسته بودن آن منبع خوبی بود.

برنامه جدیدی هم که معمول شده بود برگزاری دعای کمیل در راهروی کیلومتری و پهن زندان بود که همه زندانیان مجاهد بدون استثنا در آن شرکت می کردند. ما چپ ها طبق تحلیل خود می گفتیم که بهتر است متعادل بود و محلی را برای دلایل ساده انسانی که حتی بعضی موقع ها ممکن است مسلمان ترین ها هم حوصله دعا نداشته باشند. ولی در بحث هایی که با رابط های خود با مجاهدین داشتیم انها قبول نمی کردند. به این علت ما مجبور بودیم برای ایجاد ان تعادل همگی در بند بمانیم. تا به ناگهان متوجه شدیم که هیچ کس به دعای کمیل مثل معمول نمی رود.

چه اتفاقی افتاده است متاسفانه دلایل اصلی از ما چپ ها پنهان بود. حالا برای ایجاد تعادل ما مجبور بودیم که نبود مجاهدین را در حضور در دعای کمیل جبران کنیم که نمی شد ولی تلاش خود را می کردیم. این موضوع یک ماهی طول کشید.

تا اینکه در نهایت تعجب راز قضیه با آمدن حاجی داوود به بند مشخص شد. حاجی قبل از آمدن دستور بسته شدن در سلول ها را داد و به در تک تک سلول ها آمد و با لحن بسیار خشنی گفت: ای منافق ها! همه باید دلایل شرکت نکردن خود را در دعای کمیل بنویسید!

همه شروع به نوشتن کردیم. همه دلایل تقریبا بسیار ناشیانه شبیه هم بود. همه یا مریض بودند و یا کمردرد و یا دست و پا درد و یا پریود بودن را بهانه کردند. این همان موضوعی بود که ما بحث آن را قبلا کرده بودیم. وقتی شرکت کردن در دعای کمیل به آن حد غیر عادی زیاد بود شرکت نکردن می تواند اثر بدتر و انتظارات بیشتری را ایجاد کند.

دلیل عدم شرکت در دعای کمیل بسیار مسخره و غیر منتظره بود. فقط به این دلیل ساده که حاجی داوود در زندان حضور نداشته و به حج رفته بوده است.( انتظار هر دلیلی را داشتیم به جز این که وقتی حاجی نیست ما هم به خود مرخصی می دهیم. )البته این را من می گویم.

به هر حال همه چوب این قضیه را خوردند و همه تنبیه شدند و شرایط سخت تر و نامطمئن تری حاکم شد. زندانی ها را دوباره در اتاق های مختلف تقسیم کردند و این جدایی ها سخت بود. در این زمان بود که م به اتاق ما آمد او از بچه های مجاهد بود.

من و او با هم دوستی قشنگی پیدا کردیم. این تغییرکردن ها و تقسیم شدن ها هم سخت بود و هم در بعضی مواقع شیرین.

با هم از خود گفتیم از این که در آینده ای نه چندان دور آزاد خواهیم شد. امید و آرزو ما را زنده نگه می داشت. در ضمن که این تغییرهای اجباری جابه جایی های نا خواسته٫ دوستی های نزدیک خارج از سازمانی را موجب شدند که احتیاج داشتیم و آرام آرام نگاهی منتقدانه به سازمان های خود را شکل داد. من و او در آن سختی ها به قدری به هم نزدیک شدیم که من به امید دیدن او و شنیدن صدای او و نظرات او بیدار می شدم و او هم همینطور. با هم در خرید کردن از فروشگاه زندان شریک شدیم در حدی معمول که بتوانیم نیاز های حداقلی خود را به بعضی مواد کلسیم ٫ ویتامین ها تامین کنیم. و نظر هر دوی ما در مورد خرید کردن از فروشگاه زندان یکی بود. با هم ورزش و پیاده روی می کردیم. زندانی به عشق احتیاج دارد.

بعضی از زندانی ها خرید از فروشگاه زندان را تحریم کرده بودند به دلایلی ضعیف! من و م و خیلی های دیگر مخالف آن بودیم ولی بعضی ها جرات اعتراض و مخالفت با خودی ها را نداشتند. بعد ها در آزادی فهمیدم این اختلافات و بحث ها از زمان شاه بین زندانیان بوده است ولی متاسفانه بعد از حاکم شدن آخوند ها در پنجاه و هفت٫ فرصت زیادی به ما داده نشد برای عمیق تر شدن رابطه بین جوانان پرشور در سطح و نسل زندانیان سابق برای گفتگو های آزاد و انتقال تجربیات و بررسی همه جنبه های انسانی مبارزه که دانستن آن نیاز ما بود. ما از زندانیان زمان شاه تصویری که داشتیم تصویری قهرمانانه و مبارز و تخیلی بود که در زندان ها شکنجه شدند و مقاومت کردند و موضوعاتی مثل: عشق وشکم پرستی در آن تخیل نمی گنجید. موضوعات ناچیزی مثل خرید از فروشگاه زندان شکم پرستی نامیده می شد. که برای سلامتی زندانی لازم بود و مورد بحث های بی نتیجه طولانی قرار می گرفت.

در آن زمان می توانم بگویم که من خیلی سخت منتقد روابط همجنسگرایانه در زندان بودم و این تابو برای من هرگز نشکست تا من به اروپا آمدم. این رابطه از اوایل شروع زندان مابین تعداد معدودی شکل گرفت که تقریبا از سازمان های مشابه هم بودند. آن جفت ها نزدیک هم می نشستند و کنار هم می خوابیدند و گاهی در انظار همه به وضوح نشان می دادند دست هم را می گرفتند و هم دیگر را در زیر پتو نوازش می دادند. این روابط برای من زجر آور بود و با «م» در مورد آن صحبت می کردم. بدون این که پرده از عشق مخفی خود به او حتی برای خودم بردارم و شاید او هم همین احساس را داشت. ولی ما همیشه با هم مصرانه و منتقدانه راجع به این موضوع حرف می زدیم. تابوی سکس برای من و تابوی این که یک آدم سیاسی در زندان هم می تواند به سکس فکر کند آنقدر بزرگ بود که نتوانستم آن را در زندان و در زندان در آزادی در ایران بشکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *