بهمناسبت درگذشت فرزانه تائیدی
None
س: خانم تائیدی، شما یکی از چهرههای آشنای تئاتر و سینمای ایران بودید و هستید. فضاهای هنری جامعهی ما را خوب میشناختید و میشناسید. شما بازتاب راهپیماییهای خیابانى و تحرک سیاسیاى را که علیه رژیم شاه شروع شده بود، در جامعهی هنرمندان آن زمان چگونه ارزیابى میکنید؛ در تلویزیون، در تئاتر و سینما؟ جامعهی هنری نسبت به چشماندازهای این جنبش خوشبین بود یا بدبین؟ گیج و مردد بود یا تصویر به نسبت روشنی از آنچه در جامعه مىگذشت، داشت؟
ج: با گذشت زمان شاید بهتر بتوان فهمید که چه واقعهای روی داده و چرا به این شکل. در روزهای اولف راهپیماییهاى خیابانی و شعار دادنها، جامعهی هنرمندان، مجموعهای از همهی آن چیزهایی بود که شما به آن اشاره کردید: خوشبین، بدبین، گیج، مردد و … الان که فکر میکنم میبینم آن موقع عمدتاً گیجى وجود داشت تا چیز دیگرى. من بیشتر دربارهی فضای ادارهی تئاتر صحبت میکنم؛ یعنی همان محیطی که محیط زیست هنری من بود. سوال شما گستردهتر است؛ اما تمرکز من بیشتر دربارهی فضاى تئاتر است. یک توضیح در اینجا لازم است. از حدود دو سال پیش از انقلاب، اول در سینما و بعد در تئاتر، یک نوع کمکاری به وجود آمده بود. به خاطر همین کمکاری و کسالتی که وجود داشت، اول یک حالت گیجی پیدا شد و بعد بىاعتمادى. هیچکس به هیچکس اعتماد نداشت. در نتیجه اگر بخواهم صادقانه به پرسشتان پاسخ بدهم، نمیتوانم بگویم خوشبین بودیم یا بدبین؛ بلکه بیشتر گیج و مردد بودیم.
س: کم کاری که میگویید ناشی از چه بود؟
ج: این مسئله در ربط با فضای عمومى ایران بود. دلیل کفلى این کم کارى این بود که سینمای ایران هر روز بیشتر و بیشتر به بیراهه مىرفت. دولت به جاى آنکه کمک کند، کار را مشکلتر کرده بود. من کارمند رسمی وزارت فرهنگ و هنر بودم. مدیر کل امور سینمایی کشور، آقای هاشم خردمند بود. سناریوها رد میشد، سانسور وجود داشت و… این مشکلات، یک حالت تلخی در فضا ایجاد کرده بود. عدم همکاری، رد کردن سناریوها، سانسور، نداشتن بودجه، توقیف خیلى از فیلمنامهها، فیلمها و و و. خفب، این بیکارى به بار مىآورد و بیکاری اثراتى بهجا میگذاشت. وقتی انقلاب شد، در ادارهی برنامههای تئاتر که کارش تا حدی سینما هم بود و تعدادی از هنرمندان سرشناس در آن کار میکردند (خود من، فخرى خوروش، عزتالله انتظامی، على نصیریان و…)، اغلب هنرمندان گیج بودند. هیچکس خوشبین نبود. فکر میکنم نبودن فضای باز سیاسی در زمان شاه و یک حزبی بودن مملکت، نداشتن آزادی تفکر و بیان تفکر، موجب شده بود که یک نوع بلاتکلیفی در ما به وجود بیاید. هیچگاه نتوانستیم یک تفکر دستهجمعی داشته باشیم. با انقلاب هم ضربهی اساسی به ما خورد و تنها ماندیم؛ اما باز به همین روش ادامه دادیم. نبودن فضای باز سیاسی، ما را از هم هراسان کرده بود. همچنین باید روی فساد حاکم بر سینمای ایران انگشت گذاشت که در تقویت جّو حاکم بسیار تاثیر داشت.
س: فساد به چه معنا؟
ج: هنر در مملکت ما دولتی بود. مثل کشورهای اروپایی نبود که دولت کمک میکند ولی نهادهای هنری آزادند. وزارت فرهنگ و هنر، کل تئاتر و موسیقی مملکت را در دست خود داشت و آقای مهرداد پهلبد – شوهر خواهر بزرگ شاه، شمس پهلوى- وزیر آن بود. تلویزیون ملی هم که درست شد، همین وضع را داشت. آقای قطبی پسردایی شهبانو – که کارهای مثبت زیادی هم انجام داد – رئیس آن بود. مثلاً ‘سازمان گسترش سینمایی’ که رئیساش دکتر بوشهری (شوهر اشرف پهلوی) بود و بودجهی هنگفتی در اختیار داشت، فیلمهایی میساخت – چه مشترک!! و چه مستقل- که دستاندرکارانش بر اساس روابط شخصی و داشتنف ارتباط با این و آن انتخاب میشدند. اگر نگاهی به محصولات این سازمان بیندازید، این نکته بسیار واضح به چشم میخورد. در ضمن هیچ یک از این فیلمها موفق نبود و بازده مالی نداشت.
فکر کنید و ببینید آیا به یادتان میآید که هیچوقت موضوع فیلمهای ایرانی در آن دوره، زندگی یک افسر بازنشسته، سرهنگی که هنوز کار میکند، یک پزشک، یک قاضی، یک وکیل، صاحب منصب ادارى و… بوده باشد؟ یادم هست که همان موقع مصاحبهای در اینباره کردم. من همیشه معترض بودم و حرفم را رک و راست میگفتم. به همین خاطر هم مورد خشم قرار میگرفتم و باعث میشد که به من کار ندهند؛ بهویژه در سینما. در آن مصاحبه گفتم آن طور که من سینمای ایران را میبینم، اگر جاهلها و روسپیها هم سندیکا و یا انجمنی داشتند، شاید آنها هم اعتراض میکردند که نباید دربارهی ما اینقدر فیلم بسازید! من این را به عنوان شوخی گفتم. اما حقیقت این بود که داشتم انتقاد میکردم. وقتی ما سناریویی میدادیم که مثلاً دربارهی زندگی یک صاحب منصب ارتش بود، سناریو رد میشد. اگر حافظهام یاری کند، تنها فیلمی که دربارهی زندگی یک سرهنگ بازنشسته ساخته شد، فیلمی است که ناصر تقوایی ساخت به نام آرامش در حضور دیگران. اکبر مشکین در آن بازی میکرد. آن فیلم هم یک نگاه مبهم داشت. مثل سینمای سالم و ‘درامای’ سالم، اول و وسط و آخر نداشت. البته به دلیل وجود همان سانسور؛ وگرنه تقوایی فیلمسازی خوب و به کارش آگاه است. یک سینما و درامای سالم، اول و وسط و آخر دارد. اگر حرفی گفته میشود، معلوم است که چیست. مسیری که فیلم طى میکند، معلوم است که چه مسیرى است و و و. ولى ما اجازه نداشتیم دربارهی خیلی از موضوعها و مقولههاى اجتماعى فیلم بسازیم و اگر کسى مىخواست پا را از محدودهها فراتر بگذارد، کار یا به جاى باریک میکشید و یا به کلى خراب مىشد. این اواخر گروه سینماگران پیشرو به وجود آمده بود که متاسفانه آنها هم از سلامت فکرى لازم برخوردار نبودند.
از طرف دیگر، باید بگویم که به طور کلی نقش زن در سینما آن چنان جدی گرفته نمیشد و کارگردانان سهم کوچکی برای زن قائل بودند.به جز چند استثنا، زنها یا فاحشه بودند و یا رقاصه که جاهل محل او را به امامزاده میبرد و آب توبه سرش میریخت!! زن در جمع تصویری آبکی، کمرنگ و غیرحقیقی داشت. آن زمانها، در مصاحبهای گفتم: «سینمای ایران تصویر اهانتآمیزی از زن ارائه میدهد». خفب، این خیلیها را خوش نیامد.
به این دلایل بود که نمیتوانستیم کار کنیم. بیکار بودیم؛ بهویژه در سینما. مجموعهای از عدم آزادیهای اساسی که برای کار هنری و سینمایی لازم است و ما نداشتیم، به اضافهى عوامل دیگر، باعث شد که در شروع انقلاب، اولین ضربه و خنجر را خوردیم که همان دوری از یکدیگر باشد و بدبینی به همدیگر. در اولین سال انقلاب، سال ١٣۵٨، در ادارهی برنامههای تئاتر، آقای علی نصیریان و آقای انتظامی که دو نفر از مهمترین افراد این اداره بودند، دیگر دیده نشدند. یک سال اصلاً به اداره نیامدند! من این را در سایت خودم نوشتهام.[۲] ادارهی به آن بزرگی آنجا افتاده بود و هیچکس نمیآمد ببیند آنجا چه خبر است و آدمها چه کار میکنند؟ همه منتظر بودند ببینند سرنوشتشان را چگونه تعیین خواهند کرد. ادارهی برنامههای تئاتر در خیابان پارس بود؛ نزدیک میدان فردوسی. ساختمانش چهار طبقه داشت و در هر طبقه یک سالن کوچک بود که در آن تمرینها انجام میشد. در همان دوران بلاتکلیفی، خیلی روزها جلساتی در این سالنها برگزار میشد و ما دور هم جمع میشدیم. من اولین کارى که میکردم این بود که این طرف آن طرف را نگاه کنم و ببینم چه کسانی در جلسه هستند. سالن براى سی چهل نفر بیشتر جا نداشت. از هنرمندان معروف و محبوب – نظیر فخری خوروش، جمیله شیخی، مهین شهابی و چند نفر دیگر و خودم که یکی از جوانترها بودم- کس دیگری را نمیدیدم. از آقای نصیریان که رئیس اداره بود، خبری نبود. از آقای انتظامی هم همین طور. بیشتر جوانترها میآمدند که افکار چپ داشتند. به یاد دارم که میگفتند: اینها کمونیست هستند! برخی مواقع راست میگفتند و برخی مواقع هم شایعه مىپراکندند. این جوانها اغلب جویای نام بودند و در زمان شاه، روزها و روزها در راهروهای ادارهی تئاتر به دنبال ایفاى نقش، این در و آن در مىزدند. انتظار خیلیها واقعاً برحق بود؛ خیلیها هم بیشتر از آنچه بودند، انتظار داشتند. به همینها بود که میگفتند کمونیست، چپی، انقلابی، شورشی و…
این جلساتف یکنواخت که هیچ نتیجهای از آن گرفته نمیشد – به جز اینکه به بدبینی ما دامن بزند- تنها واکنشی بود که در روزهای اول نسبت به آنچه در ادارهی برنامههای تئاتر میگذشت، نشان داده شد. از وقایع نسبتاً مهمی که در آن جلسات اتفاق افتاد و یکى از ‘جرقه’هایى که زده شد این بود که در یک روز، آقای صابر عناصری که مسئول حسابداری بود، گفت: «خانمها، آقایان! ما بر سرف یک گور خالی گریه میکنیم»! حالا منظورش چه بود، من نفهمیدم! آقای مشایخی هم آن روز حضور داشت و کناری ایستاده بود. یکی از جوانترها بلند شد و گفت: «من برای خلقم حرف میزنم»! لغت ‘خلق’ را که به یاد میآورید؟ مثل اینکه اولین بار خسرو گلسرخی در تلویزیون، با شجاعت و بیپروا به اینگونه حرف زده بود. در هر صورت، من اولین بار از زبان او این را شنیدم. بعدها بود که از ‘چریکهای فدایی خلق’ چیزهایی به گوشم خورد. بگذریم، آقای مشایخی که اصولاً آدم کمحوصلهای است، در جواب آن جوان گفت: «خواهش میکنم شعار ندهید! ما اینجا همگی دربارهی خلق صحبت میکنیم. شما با گفتن ‘خلق’ چه چیز را میخواهید ثابت کنید؟». درست هم میگفت. او بیدلیل از این کلمه استفاده میکرد. آن وقتها هرکس به دنبال چیزی میگشت که بگوید: خفب من هم هستم. یک عبارت دیگر که سر زبانها افتاده بود و هرکس که با هرکس چند کلمه حرف میزد به خودش اجازه میداد آن را به کار بگیرد – و من از آن خیلی دلخور بودم- این عبارت بود: «تو اول باید موضع خودت را تعیین کنی»! اصلاً نسبت به این لغت ‘موضع’ حساسیت پیدا کرده بودم.
اگر بخواهم حرفهایم را جمع ببندم، باید بگویم محیط، محیطی گیج، پریشان و پفر از شک بود که در آن همه نسبت به هم بدبین بودند و هیچکس نمیدانست چه خواهد شد. البته ‘تودهایها’، در خفا ارتباطهایشان را داشتند و طبیعتاً اطلاعات بیشتری از اوضاع! در سینما همه چیز پراکنده شده بود. استودیوهای خصوصی انگشت شمار بودند. همه چیز عمدتاً در دست دولت بود و وزارت فرهنگ و هنر که وزیر و مدیرکلهایش همه خانهنشین شده بودند. خلاصه، ما در آن روزها در چنین وضعیتی بودیم.
س: شما در نوشتهای دربارهی زندهیاد پرویز فنیزاده نوشتهاید: «تغییرات غیرمنتظره و ناراحت کننده، خبرهای عجیب به سرعت رفخ میداد».[۳] این تغییرات غیرمنتظره و خبرهای عجیب چه بودند؟
ج: بیشتر این تغییرات، در عین ‘آبکی’ بودن، خیلی صدمهآفرین بودند. به چه طریق؟ بلاتکلیفی که سر جایش بود. قرار گذاشته بودیم که همت کنیم و نگذاریم که کار اجرایی تعطیل شود (ما تئاتریها میگوییم ‘کار اجرایی’). یعنی تمرین میکردیم تا اینکه بالاخره روزى نمایشی که تمرین کرده بودیم، به اجرا گذاشته شود. با هزار دردسر کار تمرین را شروع میکردیم. آقای محمدعلی جعفری و یا آقای خلیل موحد دیلمقانی که هر دو از میان ما رفتهاند- روحشان شاد باد- تدارک لازم را میدیدند تا ما بتوانیم تمرین کنیم. من هم اغلب براى ایفاى نقش انتخاب میشدم. چند روزی روخوانی بود و بعد کار حرکت در روی صحنه شروع میشد؛ یعنی ‘میزآنسن’. وسط کار یک مرتبه مىدیدیم که روی تابلوی اعلانات نوشتهاند: تا دستور ثانوی، مثلاً تئاتر ٢۵ شهریور توسط کمیتهی فلان دردست پاکسازی است. خفب، تئاتر ٢۵ شهریور متعلق به ادارهی برنامههای تئاتر بود. وقتی آنجا را میگرفتند، کار تمرین به کلی تعطیل میشد. و چون سالنی برای اجرا نداشتیم، تصمیم میگرفتیم به جای دیگری برویم؛ مثلاً به تئاتر شهر میگفتند: باید منتظر اجازه بمانید! تئاترها همه در دست کمیتهها افتاده بودند. به این ترتیب کار عملاً رها مىشد. بعد از مدتى که جایى پیدا مىکردیم، مىآمدند و میگفتند: هر متنی برای تمرین دارید، باید اول از طرف کمیتهی پاکسازی تأیید شود! حالا چه کسی قرار بود آن را بخواند- و اینکه آیا اصلاً صلاحیت و سوادش را داشت- هیچکس نمیدانست. به این طریق دوباره کار براى مدتى تعطیل مىشد. تغییرات به این نحو بود. بلاتکیف شده بودیم و عملاً بیکار.
من جز انقلاب ایران، انقلاب دیگری را تجربه نکردهام؛ اما در مورد انقلابهای دیگر خواندهام و بیشتر دربارهشان فیلم دیدهام. فکر میکنم انقلاب ما هیچ ربطی به انقلابهای بزرگ دیگر مثل انقلاب اکتبر روسیه و یا انقلاب کبیر فرانسه نداشت. درست است که شلوغی و هیاهو در آغاز همهی انقلابها بوده و همیشه آدمهای بیپول آمدهاند و آدمهای پولدار را کشتهاند. اما به هرحال هر انقلابی براى خودش مسیری داشته. مسیر انقلاب ما واقعاً معلوم نبود چیست. هرکس هر کاری دلش میخواست میکرد. هر روز اتفاق عجیب و غریبی میافتاد و ما نمیدانستیم چه باید بکنیم؟ آخر سر هم به این نتیجه میرسیدیم که کاری نکنیم؛ یعنی مجبور میشدیم و دستور این طور صادر میشد. تنها کاری که میکردیم، برقراری همان جلسهها بود. در یکى از این جلسهها، تصمیم گرفتیم که تا تکلیفمان روشن نشود، هیچ کدام کار نکنیم. جلسهی بزرگى بود. همه آمده بودند؛ چه تئاتری و چه سینمایی، از هر حرفهاى؛ کارگر فنی، دکورساز و… و از هر گرایش فکرىاى؛ حتا سعید سلطانپور و ناصر رحمانینژاد، یعنی کسانی که خیلی چپ بودند و در ضمن هنرمند حرفهای بودند، در این جلسه شرکت داشتند. دکتر ساعدی هم بود. رفتیم به سالن شیک وزارت فرهنگ و هنر (اسمش یادم نیست، همان که صندلیهای مخمل قرمز داشت). دم در یک میز گذاشته بودند که همه کارتهایمان را بگذاریم روی آن. ما همگی کارتهای عضویتمان در سندیکای سینما یا تئاتر را گذاشتیم روی میز. به سالن رفتیم تا بتوانیم همه با هم – از کارگر تا کارگردان با هر طرز فکرى – تصمیم بگیریم. نشستیم و بحث کردیم. تصمیم گرفتیم که براى مدتى هیچکس کار نکند تا تکلیفمان روشن شود. روز بعد خبردار شدیم که جمع کردن کارتهای عضویت، طرح تودهایها بوده تا اختیار سندیکای سینما و تئاتر را در دست بگیرند و بعداً بتوانند ‘یار و یارکشی’ کنند! باور کنید که هنوز سه یا چهار روز نگذشته بود که شنیدیم علی نصیریان، سعید راد و داود رشیدی قرارداد امضا کردهاند برای سه فیلم جداگانه؛ صد در صد سینمای مذهبی و اسلامی و با سرمایهی دولتی! آه از نهادمان برآمد! حتا گریهمان گرفت. این تنها کاری بود که کردیم و نتیجهاش را هم دیدیم. تنها اتفاق مهمی که برای من در این سالها افتاد این بود که حقوقم را قطع کردند. دو سه سال طول کشید تا بتوانم بفهمم چه کسی این تصمیم را گرفته، در چه زمانی و به چه دلیلی؟!
س: حقوق اداری شما قطع شد و به قول خودشان شما را پاکسازی کردند! با چه توجیهی این کار را کردند؟
ج: سال ١٣۵٩ بود. یک روز دیدم که اسم مرا کنار اسم علی نصیریان به تابلوی اعلانات چسباندهاند. بهتر است همین جا اشاره کنم که نه آن موقع و نه بعدها، نه تنها هیچ بلایی بر سر علی نصیریان نیامد بلکه ارتقا هم گرفت و از مزایای اسلام برخوردار شد! اما در مورد من نمیدانم چرا تا مدتها جواب درستی به من نمیدادند؟ نمیگفتند چرا حقوق من قطع شده؟ من کارمند رسمی ادارهی فرهنگ و هنر و ادارهی برنامههای تئاتر بودم. همهی حقوق و مزایای مرا یک باره قطع کردند. میگفتم حکمم را بدهید تا بفهمم تکلیفم چیست؟ سالها حق بیمه و بازنشستگی داده بودم. نمیدانستم بیمه و حق بازنشستگیام چه خواهد شد؟ بعد از حدود دو سال و هفت هشت ماه که به محل وزارتخانه رفتم – حالا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى شده بود- و از این اتاق به آن اتاق فرستاده شدم، بالاخره و با مکافات مرا به آقایی معرفی کردند. اسم بیشتر مسئولین هم اگر یادتان بیاید، یا صادقی بود، یا حسینی، یا حسنی! اسم این یکی صادقی بود. پشت میز نشسته بود. به من نگاه نمیکرد. چون زن بودم! من فقط نیمرخش را میدیدم. مقنعه سرم بود. مگر کسی جرئت داشت غیر از این رفتار کند؟! به او گفتم: ببخشید برادر، به چه دلیل حقوق من قطع شده؟ اگر پاکسازی شدهام و یا اخراجم کردهاند، دلیلش چیست؟ و چرا حکمم را نمیدهند؟ او بىآنکه به من که در طرف چپش نشسته بودم نگاه کند، به فضای خالی جلویش نگاهی انداخت و گفت: سر نماز ظهر اسمت را اعلام کردیم و گفتیم بیرونت کنند! این جوابی است که بعد از دو سال به من دادند. بعد از ١٨ سال سابقهی خدمت و داشتن رتبه! بالاخره با مراجعات بسیار و نامههای متعدد و با هزار مکافات، کاغذی به دست من دادند که در بخشی از آن – پس از تبلیغات لازمه راجع به قوانین مصوبه اسلامی- نوشته شده بود: «برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی، شما مازاد بر احتیاج میباشید و بدیهی است که از این تاریخ تمام حقوق و مزایای شما قطع میشود». حکم به امضای حسن حبیبی، وزیر وقتف ارشاد اسلامی بود. من اصلاً نمیفهمم معنی این حرف چیست؟! هیچ یک از مزایایی که شامل هر کارمند اداره میشود، هرگز به من تعلق نگرفت. من حتا امروز هم نمیدانم «به دلیل پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی، شما مازاد بر احتیاج هستید» یعنی چه؟ فکر میکنم حتا حسن حبیبی هم تا الان معنی حکمی را که امضا کرده نمیداند! تا جایی که من میدانم، باید تنها کسی باشم که چنین حکمی گرفته است. چون بعدها از خیلیها پرس و جو کردم. کسی چنین حکمی نگرفته بود. بقیه بازخرید یا بازنشسته شده بودند. تعدادی را هم پاکسازی کرده بودند. من پاکسازی هم نشدم؛ چون اگر پاکسازی شده بودی، در حفکمات مینوشتند.
س: شما بهتر از من مىدانید که پس از انقلاب، جمهوری اسلامی تا مدتى سیاست روشنی دربارهى تئاتر نداشت. ‘حضرات’ با جامعهی هنرمندان آن روز تئاتر ایران به طور کلی مشکل داشتند. مشکلى که نمىتوانستند رک و راست مطرح کنند. این مشکل در حکمی که به شما دادهاند، به گونهاى تجلی یافته است. میخواهم بگویم توازن قواى یکى دو سال اول پس از انقلاب، این امکان را به آنها نمیداد که بیایند و رک و راست بگویند: هرکس که از ما نیست و نمیتواند و یا نمیخواهد در جهت اهداف ‘انقلاب اسلامى’ کار کند، باید برود. از طرف دیگر، نه هنوز کادرهاى خودشان را داشتند و نه طرح و برنامهاى. نه میتوانستند تئاتر را بهکلى تعطیل کنند و نه میتوانستند تئاتر مورد نظر خودشان را فراگیر نمایند. این دوره، در واقع یک دورهی برزخی است. آیا برداشت من از وضعیت آن دوران درست است؟
ج: درست است. اما این طور هم نبود که اینها کاملاً بیبرنامه باشند و ندانند چه کار میکنند. خیلی مهم است که بر یک نکته تأکید کنم. همانطور که گفتم، در این دوره، در میان آدمهای تئاتر، در هر سن و سالی که بودند، کسی به کسی کمک نمیکرد. قبلاً اشاره کردم که دو نفر از آدمهای مهم، یک سال رفتند و کسی آنها را ندید. همه منتظر بودند که بیایند سراغشان یا بتوانند ارتباطی برقرار کنند. آخوندها هم دنبال این بودند که کسانى را به ‘نوکری’ بگیرند. در ادارهی برنامههای تئاتر ـ مطمئنم در سینما و تلویزیون هم همین طور بود- حتا به نوبت چند نفر از اینها را رئیس اداره کردند و یا مأمور رسیدگی به تئاترهای لالهزار. بهتر است اسمی از آنها نبرم، چون خیلی حقیر بودند و نمیخواهم الان جلوی زن و بچهشان خوار و ذلیل شوند. این کاسههای داغتر از آش، برای خوشخدمتی کارهای عجیبی میکردند. یکی میرفت روی پشتبام تئاتر ‘پارس’ نماز میخواند! آن یکی، مأموری با ضبط صوت میفرستاد تا اجرا را ضبط کند و به این ترتیب مدرکی داشته باشد. هرکدام روشی برای خودشان داشتند. جالب این است که هرکدام از اینها را هم به طریقی میشد ساکت کرد. یکی را با رشوه، آن یکی را با تریاک و دیگری را با بردن به مجلس عیش و نوش! با این شگردها، تئاترهای لالهزار برای چند صباحی باز ماندند و همیشه پر از تماشاچیهای عاشق. خلاصه اینکه گرفتاریها با خیانتف دوستان خودمان شروع شد. در ادارهی برنامههای تئاتر، کمتر کسى به فکر بغل دستیاش بود. حکومتىها هم که دنبال نوکر میگشتند. میخواستند ببینند چه کسی صددرصد قبولشان میکند؟ چه کسى حاضر است به آنها خدمت کند؟ چه کسى حاضر است خودش، فکرش، استعدادش، هنرش را در اختیار آنها بگذارد؟ زمان نشان داد که خیلی از کسانی که با آنها دوستی و همکاری کردند، بعد از دو سه سال تصفیه شدند و کنار رفتند. اینها بیشتر ‘تودهای’ها بودند. این را همه میدانند. کسانی مثل رکنالدین خسروی، محمدعلی جعفری و و و. من فکر میکنم که حتا خمینی هم فکر نمیکرد که جمهوری اسلامی این قدر زود جا بیفتد! زود جا افتادن آنها هم به این دلیل بود که ما از گذشته، هیچ نوع تجربه و تدارکاتی نداشتیم که بتوانیم با هم حرف بزنیم و حرکتى انجام دهیم. هیچکس جرئتاش را نداشت. مثلاً زمانف شاه میگفتند: باید بروى کاخ سعدآباد برنامه اجرا کنی. کسى جرئت نداشت اعتراض کند و بگوید خفب چرا خود ملکه تشریف نیاورند به تئاتر؟ یک بار که میرفتیم به کاخ سعدآباد تا در برابر ملکه تئاترى اجرا کنیم- من دو بار رفتم- به نصیریان گفتم: آقای نصیریان، حتا ملکه الیزابت هم اگر بخواهد تئاتر تماشا کند، به سالن تئاتر میرود! شما میخواهید این همه آدم را بردارید به کاخ ببرید؟! یادم میآید کلفى سرزنش شنیدم و تهدید و تمنا که: «چیزى نگو!». نبودن فضای باز سیاسی باعث شد که ما در چنین وضعیتی به انقلاب برسیم. کم هم نبودند آدمهایى که حاضر بودند خودشان را بفروشند؛ چون میخواستند بقا پیدا کنند. خیلی کم بودند آنهایی که بر سر اعتقاداتشان میایستادند. بىاعتقادها هم آن قدر شخصیت نداشتند که حداقل بپرسند چه کار میخواهید با ما بکنید؟! همه فقط میگفتند باید موضع خودت را تعیین کنی! هیچ چیز نداشتیم؛ آزادی نداشتیم، آگاهى نداشتیم، با هم ارتباط نداشتیم. جمهوری اسلامی آمد و کار خودش را کرد؛ هرکس را که میخواست دستچین کرد و هرکس را نمیخواست انداخت بیرون.
سال ١٩٩۵ من به آلمان رفته بودم. در آنجا بسیاری از دوستان ادارهی تئاتر را دیدیم و فهمیدم که دو سه سال بعد از قطع حقوق من، اغلب کارمندان ادارهى تئاتر را بازخرید یا بازنشسته کردهاند. شنیدم که برخی به خارج آمدهاند و به ایران هم میروند! مسئله تنها این نبود که آنها آدم نداشتند، یا هنرپیشه نداشتند. آنها اصلاً نمیفهمیدند هنرپیشه یعنى چه؟ وقتی به ملا گفتند که این خانم هنرپیشه است، گفت: ‘هنرپیشه’؟! این مسائل به مرور زمان جا افتاد. آنها به مرور آنچه را که میخواستند انجام دادند. هیچ برنامهای نداشتند و هیچ چیز هم از قبل پیشبینی نشده بود. همه چیز به مرور انجام گرفت؛ به مرور فهمیدند که چه طور بکفشند و از بین ببرند. به مرور قاتلهای خوبی از آب درآمدند. به مرور در نابودیف فرهنگ و هنرف مملکت متخصص شدند.
این را هم بدانید که اغلب افرادی که به عنوان سلطنتطلب شناخته میشدند، اولین کسانی بودند که ١٨ف درجه تغییر جهت دادند و ‘اسلامی’ شدند! منظورم آنهایی هستند که ماندند و به خدمت حکومت درآمدند. جمهوری اسلامی، با همان بلاتکلیفی و هیچ چیز نداشتن، با کمک همین مهرهها، کارش را پیش برد. همینها بودند که به آنها یاد دادند چه کار کنند. مثل ‘ساواکی’ها که دوباره به کار برگشتند و این بار همهی آنچه را که در آن دوره آموخته بودند، در خدمت جمهوری اسلامی گذاشتند. و حالا میبینیم که ‘ساواما’ چقدر قوی عمل میکند؛ از ‘ساواک’ هم قویتر. به این طریق عواملف رژیم، به مرور زمان چیزهایی را که نمیدانستند، یاد گرفتند و به کار بردند.
س: شما در نوشتهتان -«همسایهی دیوار به دیوار»- که دربارهى همین دورهى آغازین است، از نفوذ عوامل رژیم در ادارهی تئاتر صحبت کردهاید و همچنین از ‘شرایط فاشیستی حاکم’.[۴] این نفوذ چگونه صورت پذیرفت و شرایط فاشیستی چه بود؟
ج: یک بخشاش را گفتم. براى زمان شاه، اگر اطلاق ‘شرایط فاشیستی’ زیاد باشد، اما باید گفت که مملکت فضای بستهای داشت. هیچکس نمیتوانست حرف بزند. این رژیم هم فاشیسم خودش را آورد. به یاد صحبتهایی میافتم که با جمشید مشایخی داشتم، وقتى رئیس ادارهی برنامههای تئاتر بود. یک بار در دادگستری بودیم و داشتیم فیلمبرداری میکردیم. یک کسی گفت به دستور عزالدین حسینی، روحالله خمینی اعدام باید گردد! من این را براى کسى تعریف میکردم که مشایخی، همکار بیست و چند سالهی من، بلند شد و گفت: خانم خواهش میکنم این حرفها را هیچجا تکرار نکنید! همان طوری از خمینی صحبت میکرد که قبلاً از شاه صحبت میشد: امام فرمودهاند این کار را باید کرد و آن کار را نباید کرد و و و. اینجا، من پشتم عرق کرد و پیش خودم فکر کردم که خمینی فاشیسم خودش را آورده. من فاشیسم را اینگونه دیدم. البته در خارج از محیط تئاتر، اشکال دیگری داشت. یادتان میآید مثلاً چه جور پاسدارها به خانهی مردم میریختند و میگفتند: چراغها را خاموش کنید؛ چون جنگ است! یا چه جور زنها را مجبور میکردند و میکنند که حجاب سر کنند؟ فاشیسمى که با حکومت خمینی آمد، به مرور همه جا برقرار شد و ویژگیهای خودش را داشت. مستخدم شد رئیس اداره؛ کارگری که در صحنه پروژکتور را بالا و پایین میبرد، شد مسئول همه کار؛ محمد آقای قصاب محله، شد همهکارهی مسجد. اگر پولی در صندوق مسجد نمیانداختیم، از گوشت خبری نبود. اینها چیزهای کوچکی است، ولی زندگی هم از همین چیزهاى کوچک درست شده.
آنها در ادارهی تئاتر چو انداخته بودند که من بهایی هستم. پدر من بهایی شده بود، بهایى زاده نبود. دین بهایى را انتخاب کرده بود. بچههایش را هم به عنوان بهایی ثبت کرده بود، ولی هیچ وقت ما را مذهبی بار نیاورد. اسلامی هم بار نیامدیم.
س: مرا میبخشید خانم تائیدى. میخواهم پا از گلیمم بیرون بگذارم و یک سوال خصوصى از شما بکنم. ولى اگر نخواستید، به این پرسش پاسخ ندهید. پرسشم این است: آیا مادرتان هم بهایى بود؟
ج: آقای مهاجر، اجازه بدهید فقط راجع به پدرم صحبت کنیم. من هیچ علاقهای ندارم صحبتی راجع به افراد دیگر خانوادهام بکنم. به هر حال، یادم هست تا وقتی ما بچه بودیم، پدرم ما را به کلاس درس اخلاق میفرستاد. ولی من چون اصلاً مذهبی نبودم، توجهی به این مسائل نداشتم. بهاییها بچههایشان را به کلاس درس اخلاق میفرستادند که یک روز در هفته، روزهای جمعه برگزار میشد. تا جایی که به خاطر دارم، در سنین چهارده پانزده سالگی، یک سال به کلاس درس اخلاق رفتم. فقط همین. یک هنرپیشهی ایرانی بهایی در اینجا هست به نام امید جلیلی که یک بار به تلویزیون آمد و تعریف جالبی دربارهی دین بهایی ارائه داد. او این دین را به دین مسیحی تشبیه کرد که از دل دین یهود بیرون آمده و آن را مدرنتر کرده. دین بهایی هم از دل دین اسلام بیرون آمده و پیامبرانش – حضرت بهاالله و حضرت عبدالبها – هر دو بچه آخوند بودند در مازندران. حتا در دین بهایی هم این مسئله وجود دارد که باید اسلام را قبول کنید تا بتوانید بهایی شوید. در محیط کار- و فکر میکنم در جامعه – کمتر به عنوان یک بهایى شناخته شده بودم. در محیطهایی مثل محیط تئاتر، به طور کلی هنرمندان یا چپ بودند و یا تودهای. در مدت کوتاهی چنان بهایی بودن مرا پیراهن عثمان کردند که باور کردنى نیست. من هنرمند بودم. مرا به خاطر هنرپیشه بودن مورد مؤاخذه قرار ندادند؛ برای اینکه پدرم بهایی بود و امیر ارتش، مرا مورد مؤاخذه قرار دادند. من چون در فیلمها لخت نمیشدم و در صحنههای سکسی بازی نمیکردم، رژیم نمیتوانست در رابطه با کارم از من بهانهای بگیرد و به این خاطر نمیتوانستند مرا به دادگاه انقلاب ببرند و یا از اداره اخراجم کنند! پس تنها بهانه، همان مذهب پدرم بود که به مرور این گوشه و آن گوشه حرفش زده میشد. چون هنرپیشهی محبوبی بودم، همان تیپهای تنگنظر و حسودف اداره تئاتر چو انداختند که من بهایی هستم و پدرم ارتشی. مسائل همینقدر حقیر بود که میشنوید. حتا بعدها شنیدم نامهای هم به وزارت ارشاد نوشتند که فرزانه تائیدی بهایی است و در راهروهای ادارهی تئاتر به خمینی و اعوان و انصارش فحش میدهد. فاشیسم برای من این است.
س: مسئولان ادارهى تئاتر آیا هرگز پیشینهی دیانت بهاییتان را مستقیماً به روی شما آوردند؟
ج: نه، هیچ وقت. این مسئله سالها بعد مطرح شد.
س: خانم تائیدى، پس از اینکه شما را از کار در ادارهی تئاتر منع کردند، آیا در تئاترهای غیردولتی، کارتان را ادامه دادید؟
ج: همان طور که گفتم، تا سال ۵٨ من حقوق بگیر ادارهی تئاتر بودم. از شروع سال ۵۹ حقوقم را قطع کردند. پس از آن، حدود یک سال کار کردم؛ یعنى تا اوایل سال ١٣۶ف. در صحنههای تئاتر سعدی و لالهزار کار میکردم. کسی هم به بهایی بودنم کارى نداشت. مطمئن هستم که میدانستند پدر من بهایى ست؛ اما تا سالها بعد این مسئله را به رویم نیاوردند. وقتی در تئاتر لالهزار با بهروز کار میکردم، کم کم میشنیدیم که خوانندهها، به خصوص خانمهای معروف خواننده را به کمیتههای پاکسازی میبرند و از آنها در مورد زندگی گذشتهشان سوال میکنند. مثل خانم لیلا فروهر، شهناز تهرانی و… اما هرگز سراغ من نیامدند، در حالی که بر روی صحنه فعال بودم. من و بهروز حواسمان بود که اینها میخواهند بدانند که نوع رابطهی ما چیست؟ نسبت به همهی آدمهای معروف کنجکاو بودند. دو نفر از این آدمهای معروف – منظورم هنرمندان هستند- من و بهروز بهنژاد بودیم که چون نه خیلى پولدار بودیم و نه سوابق بدى داشتیم، نمیدانستند چطور به پر و پای ما بپیچند. یکی از پاسدارها که علاقهی خاصی به هر دویف ما داشت، به ما خبر داد تنها خطری که ما را تهدید میکند این است که بیایند و مدرک ازدواج از ما بخواهند. به این دلیل، در سال ۱۳۵۹ به محضری رفتیم و صیغهی ٩٩ ساله خواندیم. یکی از زنان هنرمندی را هم که در تئاتر لالهزار با ما کار میکرد، با خودمان بردیم که شاهد عقدمان باشد؛ و یک دوست دیگر را. فقط ما چهار نفر در محضر بودیم. آقای محضردار تمام حق و حقوقی را که مرد دارد و زن دارد برای ما گفت و بعد بنا شد که ما امضا کنیم. در اسلام شیعه هم که حتماً میدانید مرد هر کاری دلش بخواهد میتواند بکند. میتواند زن بگیرد، صیغه کند، طلاق بدهد و هر بلایی میخواهد بر سر زن بیاورد. صحبت محضردار که به اینجا رسید، بهروز با خنده به او گفت: من امضا میکنم ولی به یک شرط که تمام حق و حقوقی که من به عنوان یک مرد دارم، به خصوص این حق که هر موقع بخواهم مىتوانم ایشان را طلاق بدهم، عین این حق و حقوق را خانم هم داشته باشد! آن زمان، محضردارها یا ‘کلاهی’ بودند یا معمم. محضردار ما که ‘کلاهی’ بود، به خنده جواب داد: آقای بهنژاد این حق و حقوقی که شما به این خانم میدهید، اگر قرار بود دین اسلام هم به زنها بدهد، دیگر این گرفتاریها را نداشتیم! به هر حال، ما آنچنان رفتار کردیم که هیچ وقت از ما مدرک ازدواج نخواستند.
به این ترتیب، تا اوایل دههى ۶۰ به صحنه میرفتم. وقتى تئاترها را بهکفل تعطیل کردند و ما از کار بیکار شدیم، نامهاى براى مدیرکل برنامههاى تئاتر نوشتم. اواخر سال ۶ف بود و کمى پس از اینکه بالاخره حکم قطع حقوقم را به دستم دادند. ادارهی برنامههای تئاتر یک مدیرکل داشت به نام عبدخدائی. من به او نامهای نوشتم که حقوقم قطع شده، بیکارم و نمیدانم چه باید بکنم؟ نامه را هم با ‘به نام خدا’ شروع کردم. او مرا به دفترش خواست. باید قیافهاش را میدیدید! بیسوادترین آدم ممکن را رئیس ادارهی برنامههای تئاتر کرده بودند. اولین ایرادی که به من گرفت این بود که: «چرا نامهات را با ‘بسمهی تعالی’ شروع نکردهای؟!». به او گفتم: آقا من که نوشتم به نام خدا. اگر منظور خداست، من آن را نوشتهام. گفت: نه! این کافی نیست. باید بنویسی بسمهی تعالی و بسمالله الرحمان الرحیم! و ادامه داد: اگر میخواهی حقوقت را بگیری، ما میتوانیم ترتیبش را بدهیم. اولاً از این به بعد باید با بسمالله الرحمان رحیم شروع کنی. ثانیاً اگر حقوقت را میخواهی، باید درس تئاتر بدهی! گفتم کجا درس بدهم؟! گفت برایت کلاس میگذاریم. اما بدان که در همان کلاس هم مامورین ما نشستهاند! گفتم: منظورتان چیست؟ من کارم هنرپیشگیاست تا معلمی. تدریس، تخصص میخواهد. من تجربهاى در این زمینه ندارم. من کارم بازیگرىست. سعى مىکردم منطقی حرف بزنم، با این فکر که این آقا هم منطقی با من حرف میزند. البته به سرعت، پس از حرفی که زد، دستش را خواندم. میدانستند من محبوبیتی میان جوانها و دخترها دارم و میخواستند از این مسئله سوءاستفاده کنند. با وقاحت به من گفت: ما میدانیم که اگر شما کلاس بگذارید، خیلیها میآیند. شما درس دادن را شروع کنید و به دخترها بگویید که این حرفه هیچ خیری ندارد و به جز فحشا چیز دیگری نیست! من چنان حیرت زده بودم که حتا نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدهم. گفتم: آقای عبدخدائی، شما به من میگویید همه جا با بسمالله الرحمان رحیم شروع کنم. آن وقت بروم سر کلاس بگویم کاری که به آن عشق میورزم و بیش از بیست سال از زندگىام را وقفش کردهام، فحشاست؟! آخر شما چطور مسلمانی هستید که این حرف را به من میزنید؟ گفت: خانم شما حقوقتو میخواهی یا نه؟!
س: و این پایان کار تئاتر شما شد در ایران اسلامى؟
ج: بله. از این پس هرچه بود، تقلا بود براى ادامهى زندگى در جهنمى که براى ما ساخته بودند. برای گذرانف زندگی، مجبور شدیم بسیاری از چیزهایمان را بفروشیم. چون هم من و هم بهروز ممنوعالکار شده بودیم. هر کاری هم که میکردم، برایم مزاحمت ایجاد میکردند. گاهی میرفتم پارک ساعی قدم بزنم. یک روز به یکی از کیوسکهای آنجا رفتم که قهوه بخرم. در ظرف چند دقیقه، آدمها دورم جمع شدند. من فکر نمیکردم کسی مرا بشناسد؛ چون روسری سر کرده بودم و عینک به چشم داشتم. اما مرا شناختند. صف، طولانی شد. من به فروشنده رسیدم و قهوهام را گرفتم. راه که افتادم، تعداد زیادى به دنبالم آمدند. سوالهای مختلفی میکردند. یک دفعه موتورسوارهای پاسدار آمدند و چنان وحشتی در آدمها ایجاد کردند که همه در چشم بههمزدنى پراکنده شدند. بعد شروع کردند به بازجویى از من: چرا بیرون میآیی و آدمها را دور خودت جمع میکنی؟! گفتم: من آدم دور خودم جمع میکنم؟! من آمدم راه بروم و قهوهای بخورم. به من چه که آدمها دورم جمع میشوند! به هر بدبختیای بود، خودم را از شر آنها و سوالهاى احمقانهشان خلاص کردم. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم چیزهایی در جیبم است. در پارک، حس کرده بودم که دستهایی به جیبم میرود. جیبم پر از یادداشت و کاغذ بود: اسم، آدرس خانه، شمارهی تلفن، داستان کوتاه، نمایشنامه و سناریو، شعر انقلابی و ضدخمینی و… با تمام مشخصات نویسنده و در خیلی موارد، با ابراز نفرت از رژیم اسلامی. چند باری که برای قدم زدن به پارک ساعى رفتم، این ماجرا تکرار شد. به بهروز میگفتم: اینها با چه اطمینانی این چیزها را در جیب من میگذارند! من اگر آدم ناجورى بودم، میتوانستم دردسر زیادی برایشان درست کنم! مردم مرا دوست داشتند. اما گرفتاریهای این چنینی برایم بسیار ایجاد میشد. به همین دلیل هم رفته رفته، کمتر از خانه خارج میشدم.
خانهی ما نزدیک میدان فردوسی بود. یک روز رفته بودم به حمام خیابان ویلا. آبگرمکن خانه همیشه خراب بود و صاحبخانه برای درست کردن آن بهانه مىآورد و ما را آزار مىداد. از حمام که برمیگشتم، مردی آمد جلو و گفت سلام. جوابش را دادم و گذشتم. به دنبالم آمد. گفت: خانم کمکی بکنید! دست در جیبم کردم. شصت تومان پول داشتم. برای آنوقت پول کمی نبود. دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم همین را دارم. دیدم میخندد. گفت یه جایی به من بده! گفتم من به تو جا بدم؟ گفت: بله. جایی، اتاقی…! ببینید وضعیت را چطور کرده بودند که هرکسی به خودش اجازه میداد چنین چیزهایی به ما بگوید. تازه این نوع اتفاقات برای من خیلی کمتر از سایرین پیش مىآمد. این اولین و آخرین بارى بود که با چنین مزاحمتى روبهرو شدم. همان طور پشت سرم میآمد. یک مرتبه دیدم دارد فریاد میکشد: ایهاالناس! به دادم برسید. این زن من است. از آبادان فرار کرده! دو تا بچه داریم. بچهها را ول کرده و آمده اینجا هنرپیشه شده! فکر کردم دارم یک فیلم ترسناک میبینم! مردم جمع شدند. آدمهایی که مرا میشناختند، تلفن کردند به کمیتهی محل. بهروز رفته بود شمال و به او دسترسی نداشتم. تلفن زدم به یکی از دوستانمان که اسمش حسن بود. او خودش را به سرعت رساند. با آن مرد حرف زد. بعد پیش من آمد و گفت: فرزانه، این طوری که این آدم ادعا میکند، اگر من تو و بهروز را خوب نمیشناختم، فکر میکردم که راست میگوید! من گیج و پریشان مانده بودم که چه کنم؟! بالاخره از کمیتهى فردوسى کسی آمد به نام آقای صالحی که من و بهروز را میشناخت و ما را دوست داشت. کمیتهی فردوسی، در باغ قدیمیف کنسولگری انگلیس در چهارراه سیدعلی بود. به او گفت: چی میگی آقا؟ اگر این زنت است، کی ازدواج کردین؟ عقدنامه کجاست؟ شناسنامهات کو؟ آن مرد کیفی در دست داشت. مشغول باز کردن کیفش بود که یک باره کیف برگشت و محتویاتش ریخت روی زمین. پاسدار خم شد که چیزهایى را که بر زمین ریخته شده بود، جمع کند. به کیف کوچکی برخورد که تعداد زیادى کارت عضویت کمیتههاى مختلف در آن چیده شده بود. چند عکس از تئاترهای مختلف من هم در کیفش بود. هنوز سرگرم بررسى محتویات کیف بود که مرد پا به فرار گذاشت و شروع کرد به دویدن. غافل از اینکه کوچه بنبست است. به این ترتیب دستگیرش کردند. عصر آن روز به کمیتهی میدان فردوسی رفتم و دیدم که او را با زنجیر و یک میخ طویله، به تنها درخت حیاط کمیته بستهاند و مشغول زدنش هستند. من واسطه شدم که او را نزنند. به آقای صالحی گفتم: اگر رژیم اینگونه رفتار نکند، هر احمقی نمیتواند این ادعاها را بکند. مرد به دست و پای من افتاد که خانم غلط کردم؛ گفه خوردم!
س: چه شد که تصمیم گرفتید ایران را ترک کنید؟
ج: به خاطر این نوع مزاحمتها، آزار و اذیتهاى حکومت، عدم امنیت، بىپولى و اینکه نمىگذاشتند کار کنم، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. براى خروج از کشور باید پاسپورت اسلامى میگرفتم. برای گرفتن پاسپورت، اول باید میرفتم ادارهی سجل احوال که یک ورقه رونوشت شناسنامه بگیرم – یا چیز مشابهی که الان درست یادم نیست – و بعد آن را به وزارت فرهنگ و هنر که کارمندش بودم ببرم تا آنها رویش یک مهر بزنند و هویت من را تصدیق کنند. عکس با مقنعه هم میخواستند. اصل آن عکس را هنوز دارم. در یکی از مجلات اینجا و همچنین در آخر نمایشنامهی دیوار چهارم هم هست. بعد باید ورقههایی از اداره و وزارت ارشاد میگرفتم که ثابت شود بدهیای به دولت ندارم. با این مدارک باید به ادارهی گذرنامه میرفتم تا تقاضای گذرنامهی جمهوری اسلامی بکنم.
در ورودی ادارهی گذرنامه، باید همه چیزم را روی میز میگذاشتم تا بازرسی شود. خودم را هم بازرسى بدنى مىکردند. میفهمیدم چقدر اغراقآمیز دارند مرا میگردند. از محل بازرسی تا ساختمان اداره، چهار پنج دقیقه راه بود. اتاقها بر طبق حروف الفبای نام خانوادگى آدمها تقسیمبندی شده بود و در طبقات مختلف پخش بود. آسانسور هم نداشتند و باید از پلههاى زیادى بالا میرفتی. وقتى به سمتى میرفتم که پروندهی من در آنجا بود- و این مسئله هر بار تکرار میشد- در میکروفون میشنیدم: «فرزانه تائیدی، هنرپیشهی تئاتر و سینمای زمان طاغوت، به قسمت ‘ت’ مراجعه میکند»! بعد کسى دیگرى میکروفون را میگرفت و میگفت: «فرزانه تائیدی اسم مستعار است یا اسم واقعی، ما نمیدانیم؛ ولی برادر بگید مراجعه کند»! میدیدم که صدها نفر به طرف این ساختمان میروند؛ اما فقط اسم مرا اعلام میکنند. فکرش را بکنید! تا به اتاق مربوطه برسم، این قدر این چیزها را تکرار میکردند و آن چنان فضایى مىساختند که دیگر روحیهای برایم باقی نمیماند. چهار ستون بدنم میلرزید…
س: آمیزهای از ترس و تحقیر که در این گونه وضعیتها بر آدم چیره میشود…
ج: دقیقاً. من اسمم فرزانه تائیدی است. با این اسم به دنیا آمدهام و با آن هم خواهم مرد. همهی مدارکم به این اسم است. اما پدرم درآمد تا به آنها ثابت کنم که اسم حقیقی من فرزانه تائیدی است! مسئول بخش ‘ت’ و دیگر حروف اول الفبا، کسی بود به نام ‘نامدار’ یا ‘نامور’، خاطرم نیست. در اثر مراجعات زیاد به این اداره، فهمیدم او و کس دیگری به نام سروان ‘آبیاری’ که با هم دوست بودند [اینها را با ذکر نام و مشخصات در سایت خودم آوردهام] تصمیم گرفتهاند مثلاً به قول خودشان بنده را ‘بلند’ کنند!! مرا مرتب به مهمانی دعوت میکردند.
س: حزباللهی بودند؟
ج: بله!
س: با ریش و همهی تشریفات؟!
ج: جناب سروان هنوز ریش نداشت؛ ولی آن یکی چرا. جناب سروان دنبال من تا حیاط میآمد و چیزهایی زیر گوش من میگفت. خفب من که خر نیستم! اما من آدمی پریشان و عصبی بودم. روزهایی که باید میرفتم به ادارهی گذرنامه، قرص والیوم ١ف میخوردم که سرشان داد نزنم. زورم نمیرسید و زور هم میدیدم. در جواب دعوتهای او میگفتم: راستش جناب سروان من مریضم؛ حالم خوش نیست. به طور کلی، اصلاً اهل مهمانی و این طور چیزها نیستم.
پس از مدتى پرس و جو فهمیدم کسی به نام سرهنگ شهسواری در این اداره هست که او هم اختیاراتی دارد. یکی از این روزها که دیگر جان به لبم رسیده بود، به در اتاقش رفتم و توانستم او را ببینم. به صورت تند و صریح به او گفتم: جناب سرهنگ! مگر من چه گناهی کردهام؟! مثل فروزان و یا بعضی خوانندهها نبودم که سکسی رقصیده باشم. یک هنرپیشهی جدی تئاتر بودم. در فیلمی مثل خاک بازی کردهام یا هشتمین روز هفته یا فیلمهای هنری دیگر. با وجود این، در این ادارهی گذرنامه چنان پدری از من درآوردند که از زندگى پشیمان شدهام.
بالاخره پاسپورت را دادند. بعد گفتند باید اجازه خروج بگیرى. برای گرفتن اجازهی خروج پاسپورتم را تحویل دادم. اگر رنگ آن پاسپورتی را که عکس من با مقنعه در آن است شما دیده باشید، من هم دیدهام! بعد از مدتها مراجعه به ادارهی گذرنامه، به من گفتند باید بروی به شعبهی ۴۲ دادستانی و گذرنامهات را از آنجا بگیری.
شعبهی ۴٢ دادستانی گویا شعبهای بود که به کار اقلیتهای مذهبی رسیدگى میکرد (جزئیات این ماجرا را در مقالهی ‘مقابله نه معامله’ نوشتهام.[۵] مرا به عنوان بهایی به آنجا فرستاده بودند. موقع ورود به ساختمان، زنی که مرا بازرسیف بدنی میکرد، وقتی حالت پریشان مرا دید گفت: «اگه میخوای اینجا کارت را بیفته، یا باید سسک (!!) داشته باشی یا پول»! در شعبهی ۴۲، به اتاق یک آخوند رفتم. تا نشستم، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. یکی از سیگارها را برداشتم و شروع کردم به کشیدن. مدتى فقط به من نگاه میکرد. من هیچ وقت به قیافه و خوشگلی در مورد خودم پایبند نبودهام. اما به هرحال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت برخوردار بودم. بلوند هم بودم و مردم خوششان میآمد. اما این را برای خودم توهینآمیز میدانم که بگویند به خاطر خوشگلی رفته و هنرپیشه شده. در مصاحبهای گفتهام: خانمها، عوض بدنتان، لطفاً مغزهایتان را کمی برهنه کنید! بگذارید کارگردان شما را جدی بگیرد! بگذریم. آخوند پس از اینکه خوب مرا نگاه کرد، پرسید: «هنوز موهاتو داری؟ چرا زیر مقنعه قایمشون کردی؟!». میخندید. پرسیدم حاجآقا آیا پاسپورت من پیش شماست؟ چرا مرا از ادارهی گذرنامه به اینجا فرستادهاند؟ خندهی زشتی کرد و گفت: «خانم، معلومه که پیش ماست! والله پیش ماست! خفب ما دلمان میخواد تورو ببینیم دیگه؛ چه کار کنیم!». مانده بودم چه بگویم؟ این دیگر چه مملکتیست؟ این دیگر چه دستگاه دولتىست؟ این نتیجهی انقلابی بدون ریشه و بدون هویت بود. یک بار به حاج آقای شعبهی ۴٢ گفتم: چرا این قدر مرا اذیت میکنید؟ حقوقم را قطع کردهاید، نمیگذارید کار کنم، نمیگذارید از کشور خارج شوم…! گفت: «به تو اجازه بدهیم بروی آنجا، شروع کنی مثل بلبل به جیک جیک کردن و بگویی اینجا چه خبر است؟!». درست همین اصطلاح را به کار برد. وقتى فهمید که محلش نمیگذارم و حاضر نیستم با آنها کنار بیایم، رفتارش عوض شد. یک باره با پرخاش گفت: «شما نمیفهمید؛ ما میخواهیم اینقدر شما را خانهنشین کنیم، اینقدر منزوی کنیم تا دق کنید و بمیرید! چرا با رژیم همکاری نمیکنید؟»
بارها به ادارهى گذرنامه رفتم و هر بار دست از پا درازتر به خانه برگشتم. نمیگفتند که ممنوعالخروج شدهام؛ اما پاسپورتم را هم نمیدادند. اذیت و آزارهای دیگری هم بود که نمونهای از وقاحت این رژیم است. با کسی آشنا شده بودیم به نام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت. اول بهروز با او آشنا شد و بعد از مدتى به من هم معرفىاش کرد. بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارتخانهها، دستگاههای ویدیو میخرید و به این فرد میفروخت. در مقابل، پول و یا لباس میگرفت. چون او جنس و لباس از خارج مىآورد. این آقا خیلی به ما احترام میگذاشت. گاهی هم در مهمانیهایی که میداد، دعوتمان مىکرد. یک بار بهروز به من گفت که رفته و جنسهایش را دیده و بدش نیامده. پیشنهاد کرد که بروم و آنها را ببینم. من هم رفتم. مثل معمول، وقتی مقنعهی لعنتی را بر سر میگذاشتم و روپوش میپوشیدم، اگر زمستان بود، یک ژاکت هم رویش به تن میکردم. آن روز هم هوا سرد بود. تنها ژاکتی را که داشتم، پوشیدم. آن را از انگلستان خریده بودم و زیرش ریشه داشت. وقتی وارد دفترش شدم، دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته. پرسیدم: آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید، کجاست؟ گفت: خانم تائیدی لطفاً بیایید اینجا! دیگر قضیه برایم آشنا بود. نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامهاش را برداشت و گذاشت روی میز. دوستمان مرا معرفی کرد: «حاج آقا گلرو، خانم فرزانه تائیدی، از هنرپیشههای بسیار هنری ما! فیلم سفر سنگ را بازی کردهاند» (بماند که از این فیلم اصلاً خوشم نمیآید و همیشه پشیمان بودهام از اینکه در آن بازی کردهام). حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت به سمت حسینی و گفت: «تو هر چقدر هم از این خانم تعریف کنی، من قبول نمیکنم!». من غمگین و دلخور بودم؛ ولى به زور لبخندی زدم. برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلمشان را بیاری و قبل از اینکه ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر میشدم. آدمی که پول اجارهی خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه میدارد و اینهمه به او ظلم شده، خفب وقتی چنین حرفهایی را بشنود، منفجر میشود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاجآقا، اشکال کار این است که قرهای من طاغوتیست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آنجا ببینیم. منتهی قبل از اینکه من قر بدهم، شما به دخترخانمتان، خانمتان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! این عین جملههایىست که گفتم. امروز که به آن روزها فکر میکنم، گاهی از جرئت خودم در آن وضعیت، حیرت میکنم. البته بهایش را هم پرداختم. رنگ مجید حسینی پرید و به لکنت افتاد. از آن لحظاتی بود که کسی نمیدانست چه بگوید. حاج آقا به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. من آنقدر عصبانی بودم که فکر میکردم اگر بیشتر بمانم، ممکن است داد و فریاد کنم. به حسینی گفتم: من الان یادم افتاد که کاری دارم و باید بروم. فردا برای دیدن لباسها خواهم آمد. بیرون آمدم. فردایش نرفتم. یک روز فاصله انداختم و پس فردا رفتم. میخواستم از پلههاى دفترش بالا بروم که یک مرتبه یک ماشین پاسدار جلوی در ترمز کرد. دو سه پاسدار همزمان از ماشین بیرون آمدند و مرا دوره کردند. زنی دستهایم را از پشت گرفت و گفت: خودشه! گفتم چه کار میکنید؟ یعنی چه، خودشه؟! در ظرف چند دقیقه فهمیدم که مرا به عنوان کولی ولگردی گرفتهاند که بچهای را دو خانه بالاتر دزدیده است! آن زن مادر بچه بود.
س: چه سالى بود؟
ج: اواخر سال ۶١ یا اوایل ۶٢. یادم هست که هوا سرد بود. حاج آقا گلرو خیلی قدرت داشت و هر کاری دلش میخواست میکرد. در عرض دو دقیقه مرا به عنوان کولی بچه دزد دستگیر کردند! در این گیر و دار دیدم مجید حسینی از پنجرهی دفترش ما را نگاه میکند. به سرعت خودش را به پایین رساند. پس از کمی صحبت، همگی رفتیم بالا. مجید حسینی به آنها میگفت: «برادرها اشتباه میکنید! این خانم هنرمند این مملکت است». آنها میگفتند: «نه!». آن زنى که در خیابان دستهایم را گرفته بود، یک بند میگفت: «این همون کولیه که بچهمو دزدیده!». وقتی شما چنین دروغهایی میشنوید، درمیمانید که چه کنید؟ حتا منی که میدانم جرئتی در وجودم هست و روحی خشمگین دارم، مانده بودم در برابر این وقاحت و این شیوههای بدوی چه کنم؟ فکر مىکنید چه کسی مرا از این وضعیت نجات داد؟ خود حاج آقا گلرو! انتقامش را این طور از من گرفت. یک ساعتی که گذشت، ایشان تشریف آوردند و گفتند: «نه برادرها! فکر میکنم اشتباهی پیش آمده. بفرمایید، بفرمایید…!». به من هم نگاهی کرد که معنیاش این بود: ادب شدی؟! مادرف بچه هم اصلاً فراموش کرد که بچهاش را دزد برده! حاج گلرو اموالی را که قرار بود به دست جنگ زدهها برسد، قاچاقی به حسینی میفروخت! یکی دو آخوند دیگر هم بودند که به او پول نزول میدادند و او با آن پولها کارهای صادرات و واردات میکرد.
این اتفاقها به شکلهاى مختلف تکرار مىشد. هر روز زندگی من داستانی بود که میتوانم تعریف کنم. چند نمونه را گفتم که مشت نمونهی خروار است. به مرور، از درون تحلیل میرفتم. درون و روحم خورده میشد. رفتهرفته همه چیز را از ما گرفته بودند و ما را به جایى رسانده بودند که بشکنیم و تسلیم شویم و یا همهچیز را رها کنیم و از زندگى در مملکتمان بگذریم. اول حقوق مرا، کارمند رسمی وزارت فرهنگ و هنر را، قطع کردند. بعد کوشیدند که مرا به همکاری بکشانند. موفق نشدند و اذیت و آزارها شدت گرفت. بعد ممنوعالچهره شدم. تحقیرها و اذیت و آزارهایی که روزمره اتفاق میافتاد؛ ماجرای حاجی گلرو، ادارهی گذرنامه، پاسپورت، شعبهی ۴۲ دادستانی، و و و.
زندگی من در این هفت سال این طور گذشت. وضع زندگیمان روز به روز بدتر میشد. بهروز به اتفاق دو تا از دوستانش – نصراله شیبانی و شهریار پارسیپور- یک کلوپ ویدیو باز کرد به نام ‘کینو ویدیو’ که به غیر از جنبهی مالی، کاری فرهنگی هم بود. با هزار مکافات فیلم به زبان اصلى تهیه میکرد و اجاره مىداد. داستان زندگی او داستان جدا و جالبىست که باید از زبان خودش بشنوید. به هرحال، او زندگی مرا هم میچرخاند. با همهی اینها، زندگى نمیگذشت. به اجبار، من هم رفتم به دنبال کار. در یک گلفروشی در خیابان پهلوى کاری پیدا کردم. اما مدتى نگذشته بود که پاسدارها آمدند و گفتند: «آمدی اینجا چون میخواهی تظاهر به فقر کنی؟!». یکی از پاسدارها گفت: «خانم تائیدی، من نوکرتم! هم ترا دوست دارم و هم آقا بهروز را. فیلمهای ترا هم از بازار سیاه گرفتهام و ده بار دیدهام. اما اگر این کار را ادامه بدهی، به جایی میفرستنت که عرب نی میاندازد! برو بنشین خانهات و بیرون نیا!». بهروز را هم یک بار به اتهام ‘تظاهر به فقر’ دستگیر کردند. او با امضای تعهدنامه آزاد شد…
س: بهروز بهنژاد را هم دستگیر کردند؟
ج: بله. همان طور که گفتم، بهروز و دو دوست دیگرش شرکت ‘کینو ویدیو’ را اداره میکردند که البته در ظاهر کارش تولید و پخش نوارهای موسیقی کلاسیک، موسیقی بدون آواز و کتاب و نشریه بود. درآمد نسبتاً خوبی هم داشت. پس از دو یا سه سال کار مخفی (!)، بالاخره کمیتهچیها انبار و محل نگهداری نوارها را ‘کشف’ کردند و پس از اینکه تمامی نوارها، دستگاههای ویدیو و حتا آپارات سی و پنج میلی متری را مصادره کردند و شرکت را بستند. فکر میکنم سال ١٣۶٣ بود. آن زمان افرادی که پس از انقلاب از کار اصلیشان بیکار شده و هنوز هم بیکار بودند، در مقابل ‘بازار صفویه’، کنار خیابان پهلوی اتومبیلشان را پارک میکردند و روی طاق یا صندوق عقب اتومبیل، اجناسی را میفروختند. بهروز هم همین کار را کرد. اما چون چهرهای شناخته شده بود، اتومبیلش را در خیابان شمالی ‘بازار صفویه’ پارک میکرد؛ در کوچهای که ‘تئاتر کوچک تهران’ در آن قرار داشت! دوستی داشت که کفشهای زنانهی خارجی در اختیار بهروز میگذاشت که در آنجا بفروشد. با اینکه این کار برایش بسیار سخت بود ولی دو یا سه بعد از ظهر برای کار رفت. خانمها دور او جمع میشدند. فروشش هم خوب بود. رژیم از اینگونه حرکتها از سوی هنرمندی شناخته شده اصلاً خوشش نمیآمد! فکر میکنم روز سوم بود که ماموران کمیته هجوم آوردند به این محل و فقط هم سراغ بهروز رفتند. وقتی با اعتراض شدید مردم روبهرو شدند، مردم را متفرق کردند و بهروز را گرفتند و با خود بردند. در کمیته، پس از اینکه آخوندی کلی ‘نصایح’ اسلامی به او کرد، گفت: این بار از گناه تو میگذریم! اما باید یک تعهدنامه امضا کنی. مضمون تعهدنامهای که او امضا کرد این بود که اگر باز هم او را در حین کار ببینند، مستقیم به زندانش خواهند برد. جرم او ‘تظاهر به فقر’ ذکر شده بود! در این میان، کفشهای گران قیمت را هم مصادره کرده و حتماً به زنها و دخترهای آخوندها و پاسدارها دادند تا به پا کنند!
بهروز از کار افتاد و من هم بعد از ماجرای گلفروشی، دوباره خانهنشین شدم…
س: در این وضعیت بود که تصمیم به خروج از ایران گرفتید؟
ج: واقعهی دیگری هم اتفاق افتاد. زمستان سال ١٣۶۴ بود؛ یعنی هفت سال و چند ماه پس از انقلاب. شب سال نو مسیحى بود و ما به منزل یکی از دوستان آسوریمان رفته بودیم که عزادار بود. مشغول صحبت بودیم که یکباره ریختند به خانه. من و بهروز و صاحبخانه و چند مهمان دیگر را به ادارهی منکرات بردند. ساختمان بسیار بزرگی بود در خیابان وزرا که پیش از انقلاب متعلق به حبیب ثابت، سرمایهدار بزرگ بهایی بود. من و بهروز را چند شب در آنجا نگه داشتند. بقیه را به مرور آزاد کردند تا به ما رسید. مرا چند ساعت بعد از بهروز آزاد کردند. بیرونف در، جلومان را گرفتند و گفتند فعلاً باید منتظر باشید. چند دقیقه نگذشته بود که اتومبیل مرسدس بنزی با سرعت از راه رسید. با همان سرعت دور زد و جلوی ما ایستاد. چند مسلسل به دست از آن بیرون پریدند و از من خواستند که سوار شوم. بهروز به من گفته بود که در این مواقع بگویم من شوهر دارم و بیاجازه او سوار نمیشوم! او را صدا کردند و حکمی نشان دادند که با رنگ قرمز تایپ شده بود! در آن ذکر شده بود که باید مرا باید به دادستانی تحویل بدهند. کسی هم آن را از طرف دادستان کل کشور ‘موسوی خوئینیها’،امضا کرده بود. چند پاسدار مرا سوار ماشین دادستانی کردند و یکی هم نشست کنار بهروز و به دنبال او به خانهمان در میدان فردوسی رفتیم. در خانه بود که ‘جرم’ ما را اعلام کردند. گفتند که ‘مجهولالمکان’ بودهاید! یعنی آدرس خانهى ما را نداشتند! دروغ از این بزرگتر نمیشد. همه، از ادارهى تئاتر گرفته تا پاسدارها و کمیتهی محل، از جا و مکان ما خبر داشتند و حتا میدانستند که از شدت احتیاج، اثاثمان را میفروشیم. حالا به ما تهمت میزدند که ‘ مجهولالمکان’ هستید!
خانه را گشتند و همه چیز را زیر و رو کردند. یقین دارم دنبال مدرکی میگشتند که بفهمند من بهایی هستم یا نه و به محفل میروم یا نمیروم. پس از ورود فوراً به اطاق خواب رفتم. با ترس و لرز از زیر تشک تنها یادگار پدرم را که نامهی بلندی بود برداشتم و در شورتم قایم کردم و خودم را به حمام رساندم. تنها چاره این بود که آن را پاره کنم و در توالت بریزم. پدرم نصایحی به من کرده بود که میتوانستند از آن بر علیه من استفاده کنند. لحظات غمگینی بود. تنها نامهی پدرم را با دست خودم نابود کردم و دور ریختم. وقتی سیفون را میزدم، نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. وقتی از حمام بیرون آمدم دیدم یکی از پاسدارها دقیقاً زیر تشک را دارد میگردد. پاسداری دو عکس از شهبانو را در یکی دیگر از اتاقها پیدا کرد و آنها را به بهروز داد. چند پوستر و عکس را هم پاره کردند. چون نتوانستند چیز مهمی پیدا کنند، گفتند برای اینکه مسائل براى حاج آقا و دادستانی حل شود، باید ما را به آنجا ببرند. در دادستانی گفتند تنها راه چاره این است که خانم تائیدی به روزنامهها آگهی بدهد که: من از دین ضالهی بهایی منزجر هستم. عکسشان را هم باید همراه آگهى به چاپ برسانند. بهروز این را که شنید، گفت: شما چرا میخواهید زن مرا بهایی کنید؟ چه کسی گفته که او بهاییست؟ خودش که هیچ وقت نگفته بهاییست. خانوادهی من هم او را به عنوان بهایی نمیشناسند. آیا میخواهید زندگی ما را به هم بزنید؟ آیا اسلام میخواهد زندگی آدمها بههم بخورد؟ و چیزهایى از این قبیل. با اینکه ازدواج نکرده بودیم، بهروز گفت که من زنش هستم. پاسدارها بعد از اینکه حرفهاى بهروز را شنیدند، گفتند: خفب، عکس لازم نیست؛ آگهی بدهید بدون عکس. اما من نپذیرفتم. یعنی آنها هیچ وقت نتوانستند امضا و یا نوشتهای از من بگیرند که گفته باشم بهایی نیستم و یا اینکه برای نجات خودم، به اعتقاد دیگران توهینی کرده باشم.
اینجا باید بر یک نکته تاکید کنم. اینکه مسئله در اینجا خاتمه پیدا کرد و آنها دنبالش را نگرفتند، دلیل داشت. اگر من در فیلمهاى تجارى بازى کرده بودم، اگر سابقهی کثیفی داشتم، اگر عکس ‘لختی’ گرفته بودم و یا حتا اگر باباکرم رقصیده بودم، به این آسانی مرا ول نمیکردند. در نمایشنامهی دیوار چهارم، بخشی از داستان دستگیری ما و ادارهی منکرات آمده است. ادارهی بسیار ترسناکی بود. شلاق میزدند و آدمها و به خصوص زنها را آزار میدادند. چون هیچ کار خلافی نمیتوانستند به من نسبت بدهند، ماجرای آدرس را پیش کشیدند که خودش بهانهاى بود براى اینکه مرا مجبور کنند بگویم که از دین بهایی منزجرم! به من میگفتند که این آگهی را بده که مسئلهات حل شود؛ از خانه بیرونت نکنند، پاسپورتت را بدهند و بتوانى دوباره کار کنی!
س: منکرات چه طور فهمیده بود که فرزانه تائیدى بهایى است؟
ج: این مسئله در اداره منکرات مطرح نشد. ولی در مدتی که ما آنجا بودیم، روزنامهی جمهوری اسلامی خبری چاپ کرده بود مبنی بر اینکه من و بهروز را به اتفاق چند تن از دوستانمان در ‘عشرتکدهیی’!! دستگیر کردهاند و ما در منکرات هستیم. دادستانی هم با منکرات تماس گرفته بود که آزادشان نکنید تا ما برسیم. ولی از جای دیگری اطلاع پیدا کرده بودند که من بهاییزادهام. شاید از وزارت ارشاد، شاید هم از طریق دیگری. من با صاحبخانهام که یک حاج آقا بود، درگیری پیدا کرده بودم. میخواست مرا از خانه بیرون کند. او هم مثل خیلیها به دنبال این بود که از وضعیت درهم و برهم مملکت استفاده کند و به مقاصدش برسد. وقتی نتوانست، به کمیته رفت و به کمیتهچیها گفت فرزانه تائیدی بهایی است. کمیتهچیها که گاهی آدمهای خوبی هم در میانشان پیدا میشد، آمدند به من گفتند: «’حاج آقا’ میگوید این خانم بهایی هستند. اگر نمیخواهید صاحبخانه بیرونتان کند، آگهیای در روزنامه بدهید و در آن از ‘فرقهی ضاله’ ابراز انزجار کنید!». ماجرا به همین سادگی و پیش پا افتادگیست!
به هر رو، آن روز در دادستانی، پس از دادن ضمانت و تعهد و امضا که از حوزهی قضایی تهران خارج نمیشویم، ولمان کردند. در راه خانه بهروز گفت: «فرزانه این دیگر آخر خط است. هفت سال است وضعیت این جور است. پنج سال است که بیکاریم. دیگر نمیشود ادامه داد». به خودش فحشف بد داد و گفت: «نامَردم اگه تا چند هفتهی دیگر تو را روانه نکنم بروی». خودم هم فهمیده بودم که دیگر نمیشود در ایران ماند. وقتی همهی درها به روی آدم بسته میشود، به فکر خروج میافتد. من هم بعد از هفت سال و اندی خارج شدم و از راه مرز پاکستان از مملکتم فرار کردم. تبعید تحمیلی و اجباری همین است. ما را به مرور به این نقطه رساندند. نه جایی داشتیم، نه پولی و نه… [گریه]…
س: وقتی به آن دوران فکر میکنید، چه چیزی بیشتر شما را ناراحت میکند؟ چه چیزی این طور شما را به آشوب میکشد؟
ج: در درجهی اول نامهربانی و بىمعرفتى همکارانم. بعد هم بیحساب و کتابی مملکتی که در آن به دنیا آمدهام. امروز وقتی از من میپرسند: Where do you come from? خیلى وقتها دلم نمیخواهد بگویم ایران. این حاصل همین دوره است و آنچه که آنها با من و ما کردند. یک بار در صحبتهایمان، شما به من گفتید جمهوری اسلامی اخلاق را از بین برده. این را به درستی گفتید. در زمان شاه هم خیلی چیزها بد بود. بدترینش این بود که آزادی نبود و ما به این روز افتادیم. حالا به کجا خواهیم رسید؟! این چیزهاست که مرا واقعاً غمگین میکند. ما امروز مال هیچ جا نیستیم. ما بدون مملکت هستیم. هنوز هم که هنوز است، تنها هستیم.
س: خانم تائیدى، گفتید که پس از بازداشت چند روزه، تصمیم به ترک ایران گرفتید. فاصلهی بین آزادی و خروج از مملکت را مخفى بودید؟
ج: بله. زیاد تفاوتی هم با زندگیف مخفی یک چریک، یا یک فعال سیاسیف آن روزها نداشت. یکى از دوستان قدیمی ما که به نام رضا از او یاد میکنم (در دیوار چهارم هم به همین نام آمده) به ما یک اتاق داد. ما مدت دو ماه در اتاقی در خانهی رضا زندگی کردیم. خانهی بزرگی بود که متعلق به پدرش بود و چندین طبقه داشت. یک طبقهی کوچکش متعلق به رضا بود. آنجا به ما یک اتاق داد که بتوانیم زندگی کنیم. پس از مدتی، بهروز با همان قاچاقچیف پاکستانی که قبلاً دو تا از خواهرزادههایش را که سیاسی بودند به سوئد رسانده بود، تماس گرفت. شروع کردیم به صحبت کردن با او که از کجا برویم؟ از ترکیه، از شرق یا از خلیج فارس. بالاخره به توافق رسیدیم. گفت دو هفته دیگر حاضر شوید. بعد گفت که وضع درست نیست، سه هفته دیگر حاضر شوید. با چند بار عقب و جلو شدن، بالاخره موعدش رسید. خانوادههایی بودند که برای اینکه بچههایشان به جبههی جنگ ایران و عراق نروند، آنها را به خارج میفرستادند. در واقع همه چیز تصادفى بود. مثل این میماند که در بازی طاس میریزند و شمارهای میآید. به این ترتیب بود که سیزده پسر با من همراه شدند. من تنها زن بودم. یک جوان بیست ساله که پسرخالهی بهروز بود هم با ما همراه بود. تنها دلگرمی من این پسر بود. سفر ما به همان شکلی بود که در دیوار چهارم نوشته شده؛ البته صدبار ترسناکتر. در تهران سوار هواپیما شدیم. چون آدمهای شناخته شدهای بودیم، قرار گذاشتیم بگوییم که برای تهیهی یک فیلم مستند به ایرانشهر میرویم…
س: دقیقاً چه تاریخی بود؟
ج: خرداد سال ١٣۶۵ آغاز شروع گرما. من و بهروز و رضا به چاهبهار رسیدیم و بعد به کفنارک رفتیم. با اینکه در سفر از تهران تا چاهبهار با نام خودم سفر میکردم، حجاب را هم به شدت رعایت میکردم. میدانستم که از چاهبهار به بعد باید هویت خودم را پنهان کنم. چون دنبالمان بودند. نه تنها دنبال شخص من. دنبال همهی ما. از تهران تا آنجا هنوز هنرپیشه بودیم. دوربین و وسایل داشتیم و چند نامهی جعلی از طرف تلویزیون که از مؤسسات دولتی خواسته شده بود با ما همکاری کنند! وقتی به چاهبهار رسیدیم، داستان عوض شد. من قیافهام را تغییر دادم. موهایم را رنگ مشکی کردم و ابروهایم را پفر رنگ. برای رفتن به بندر کفنارک، سوار مینیبوس شدیم. چهار پنج ساعتى راه بود. در آنجا به مهمانخانهی بسیار عجیب و غریب و کثیفی رفتیم. بهروز با صاحبف آنجا آشنا بود؛ چون قبلاً برای ساختن فیلمی در آنجا اقامت کرده بود. مهمانخانهچی با ما همکاریف کامل کرد. رئیس ژاندارمری هم خیلی لطف داشت. چون پاسدارها مرتب به مهمانخانه سر مىزدند و آن را کنترل میکردند، هیچ سر و صدا نمیکردیم تا متوجه حضور ما نشوند. دو شب در آنجا ماندیم. دوباره سوار مینیبوسى شدیم که ما را تا وسط بیابان میبرد. در یکى از قهوهخانههاى سر راه پیاده شدیم. چند دقیقه مانده به ظهر، به محل قرارمان با قاچاقچى – یعنى کنار جاده- رفتیم و تظاهر به قدم زدن کردیم. پیکان که رسید ما، یعنی من و کامبیز پسرخالهی بهروز، سوار شدیم. حتا فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد. ماشین به سرعت به راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جایی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود؛ آنقدر که دستهایم تاول زد. در مسیر، جوانهای دیگر به مرور آفتابى شدند. جمعمان، جمع شد. زیر آفتاب سوزناک پیش مىرفتیم. بىهیچ سایهبانى. حتا یک تخته سنگ هم نبود که در سایهی آن لحظهای بیاساییم. خیلی گرم بود: «خورشید، خورشید، تصورش، چطورى بگم؟ خورشید… درست مثل این که چسبیده به صورتت».[۶] مدتی راه رفتیم تا به قاچاقچیها رسیدیم که چهار پنج شتر را قطار کرده بودند. در حالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم! چون من زن بودم، تنهایی سوار یک شتر شدم. نامش ‘کهربا’ بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. چقدر زیبا بود. بقیه چندتایی سوار شدند. تا سحر شترسوارى کردیم. روز را خوابیدیم. به خاطر گرما. فقط شب مىتوانستیم حرکت کنیم. به دلیل حضور پاسدارها در راه، باید خیلى آرام حرکت میکردیم تا به مرز برسیم. البته ما مرزى ندیدیم. خطف مرزىف مشخصى وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاقچىها مىتوانستند تشخیص بدهند. میگویند: شترسواری دولا دولا نمیشود! اما وقتی از مرز رد میشدیم، بلوچها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب میگفتند: دولا شو، دولا شو! حرف نزن…! من دولا شده بودم و حرف نمیزدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دور دست سو سو میزد. گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم: تمام شد؟ گفتند: نه، نه. دولا شو، دولا شو! دولا شدم. دیدم دارم گریه میکنم…
س: در نمایشنامه نوشته شده: «یه قسمت از کویر که مثلاً خط مرزى بود، باید شب رد میکردیم. به خاطر وضع امنیتى. قرار بود فقط یک ساعت رو شتر باشیم. سر برگردوندم و براى آخرین بار نگاهى به کوهاى وطنم کردم. زیر نور مهتاب…». در ادامه مىآید: «نزدیک دو ساعت شده بود. دیگه نمىشد طاقت آورد. صداى التماس پسرارو مىشنوم. حتا صداى گریه…». یکى از پسرهاى جوان همسفرتان به شما میگوید: «… تورو خدا شما بگو، شاید به حرف شما گوش بده»! شما به یکى از قاچاقچىها التماس میکنید: «… آقا چارشنبه، اقلاً پنج دقیقه نیگردار» و میشنوید: «به ولله نمیشه خانم جان. گشتىهاى موتورى فوراً به رگبار میبندن». و: «شد دو ساعت و نیم، دو ساعت و چهل… سه ساعت…».[۷]
خانم تائیدى، واقعا به همین شکلى که بهروز بهنژاد در نمایشنامهی دیوار چهارم نوشته – که به گمان من یکى از بهترین نمایشنامههاى تبعید ماست- از مرز گذشتید؟ واقعاً قاچاقچىها زیاد اذیتتان کردند؟
ج: بله، همین طور بود. ولی بیانصافی است اگر نگویم که این نویسنده است که حوادث را به شکل نمایشی، به زیبایی به روی کاغذ آورده و آن را جلا داده. بله، سه شب و دو روز طول کشید که از کنفارک به کراچى برسیم. هرچه به شما بگویم که این چند قاچاقچی پاکستانی که اختیار ما به دستشان افتاده بود چقدر ما را زجرکفش کردند، نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم. غذا به ما نمیدادند. فقط اگر آب میخواستیم، میدادند. خودمان اگر چیزی گیرمان میآمد میخوردیم. همه مریض شدیم؛ از شدت گرما، گرسنگی و خستگی. به شهر کراچی که رسیدیم، ما را بردند به یک مسافرخانهی کثیف. به آنجا که رسیدیم، تازه فهمیدم که چه قدر خستهام. فکر میکنم دو روز را در خواب بودم. بعد ماجرای پاکستان آغاز شد.
نمیدانستیم در پاکستان چه چیز در انتظار ماست. به ما چیزی نگفته بودند. شاید خود قاچاقچیها هم درست نمیدانستند ادامهی ماجرا چه خواهد بود. در پاکستان کسی که پاسپورت نداشت – حتا کسی هم که پاسپورت داشت – اگر کمتر از سه ماه اقامت میکرد، سر و کارش به پلیس و دولت نمیافتاد. اما وقتی اقامتش از سه ماه بیشتر میشد، هنگام خروج مشکل پیدا میکرد. کسانى که قاچاقی وارد پاکستان میشدند و اقامتشان طول میکشید، معمولاً پاسپورت میخریدند. از بلوچها یا از کسان دیگر. براى من این طور اتفاق افتاد که وقتى در هتل بودم، هر از گاهی کسی در اتاق را میزد و میگفت: خانم جان! یکی از بلوچهای ایرانی هست که میخواهد سلام عرض کند! اینها میخواستند پاسپورت بفروشند. پاسپورتهای قلابی یا دزدی را که گیرشان میافتاد، میفروختند. اغلب آدمها هم این پاسپورتها را میخریدند و به کشورهاى دیگر مىرفتند. از ١٣ جوان همراه من، خیلىها با همین نوع پاسپورتها از پاکستان خارج شدند. اما کار من از این طریق درست نمىشد. چون هم پدرم و هم پسرم در انگلستان بودند، میدانستم که اگر به کنسولگری بروم، میتوانم کارم را راه بیندازم. با مدارکی که داشتم، میتوانستم از کنسوگری ویزا بگیرم و یک راست به انگلستان بیایم. اما وقتى به کنسولگری انگلستان در کراچى رفتم که تقاضای ویزا کنم، اصلاً فکر نمى کردم که قرار است بیشتر از سه ماه منتظر بمانم. آنها به من گفتند که باید از دولت پاکستان اجازهی خروج بگیرم. در نتیجه مجبور شدم به دادگاه بروم. این چیزها را که الان به شما میگویم، ممکن است به نظرتان گنگ و نامفهوم برسد. من هم در آن زمان کاملاً گنگ بودم. نمیفهمیدم چرا باید به دادگاه بروم؟ از خودم مىپرسیدم: من که میخواهم به انگلستان بروم؛ اجازهی خروج دیگر چیست؟ بعد فهمیدم که به خاطر همان مدتف اقامت سه ماهه است که اگر یک روز از آن بگذرد، کار به پلیس میکشد و اینکه چرا غیرقانونی وارد شدهلى و چرا بیشتر از سه ماه ماندهاى، و و و! دادگاه و پلیس، همه میدانستند که نگه داشتن من بیمعنی است. فقط چون زن بودم، به من بند کرده بودند. نشنیدم که هیچ کدام از پسرهای همراهم را به دادگاه ببرند. اما من را به دادگاه بردند و سین جیم کردند که چطور وارد شدی، از کجا آمدی و…؟ خلاصه همان طور که در دیوار چهارم آمده، کارم به آنجا رسید که به کنسولگری انگلستان مراجعه کنم و بگویم که من قاچاقی وارد این مملکت شدهام. مدارکی همراه داشتم؛ گرین کارت آمریکا (چون مدتى در آنجا زندگی کرده بودم)، چند عکس روی جلد مجلهها، چند مطلبف روزنامه به زبان انگلیسی و فرانسه، پاسپورتف شاهنشاهی و… همه را جاسازی کرده بودم. در کنسولگری به دادم رسیدند و به پاکستانیها نامه نوشتند که اگر آنها کار مرا درست کنند، کنسولگری به من ویزا خواهد داد. البته دادن ویزا مستلزم این بود که با انگلستان هم تماس بگیرند و مطمئن شوند که پدر و پسرم در آنجا هستند. در آن موقع پدرم فوت کرده بود و او را در انگلستان به خاک سپرده بودند. من دروغ نمیگفتم که پدرم آنجاست. هرچه این انتظار بیشتر میشد، من بیشتر زجر میبردم. چون پول کافی نداشتم. کراچى جای بسیار کثیفی است. آب سالم برای نوشیدن گیرمان نمیآمد. در پاکستان کار من به زندان کشید. چون مدت اقامتم از سه ماه گذشته بود و پاسپورت نداشتم و غیرقانونی وارد شده بودم، قاضی مرا به زندان فرستاد. این ماجرا در دیوار چهارم هم آمده. زندان را ‘دارالامان’، میگفتند. البته بعداً فهمیدم که پول میخواهند. به بهروز تلفن زدم که پول بفرستد. وقتی بهروز برایم پول فرستاد و رشوه دادیم، بیرون آمدم. ولی در مدتی که در انتظار پول بودم، مرا در زندان نگهداشتند. با یک مشت قاچاقچی، دزد، فاحشه، دخترهای فراری. یک دختربچهی ایرانی شهرستانی چهارده پانزده ساله هم در اتاق ما بود…
س: ماجراى تکان دهندهایست. دختر بچهاى که براى تهیهى پول ویزاى سفر خود و پدرش، تنفروشى مىکند. مادرش در جریان فرار از مرز تیر خورده و کشته شده. پدرش دچار اختلال روانیست و به طور متناوب، دچار رعشه میشود و اعدادى را تکرار میکند. دیالوگ قدرتمندی است:
«چهل و شیش…شصت و پنج …هشتاد و هشت…
ببینم بابات مریضه؟
نه خانوم شماره میشمره. مامانم میگفت اون سه سالى که تو زندان اوین تنها بوده، شبها تیرهاى خلاص اعدامیارو میشمرده. یه شب تا صد و هشتاد تا هم شمرده».[۸]
ج: بله دختر بچهای ایرانی به جرم فحشا آنجا بود. ولی بقیهی ماجرا تجربههای شخصی و برخی تراوشات فکری نویسنده است. مثلاً بهروز دوستی داشت که در همسایگی زندان اوین زندگی میکرد و بهروز چند شب نزد آنها مانده بود. شمردن تیرهای خلاص تجربهی خود اوست. و یا کشته شدن مادر را از اتفاقی حقیقی برداشت کرده. مردی را در لندن ملاقات کرد که پاسدارها همسر حاملهاش را در راه فرار به پاکستان با گلوله کشته بودند و نمونههای دیگر در طول نمایش زیاد است.
س: در نمایشنامه سه بار مسئلهی شلاق و شلاق زدن مطرح شده. در بخش پایانی هم این زن است که تمام عکسها را به زیر شلاق میکشد…
ج: ببینید، قصد کلی نویسنده این بود که نشان بدهد رژیم اسلامی ایران پس از به قدرت رسیدن چگونه با زن به طور عام، و با زن هنرمند به طور خاص برخورد کرده. مثلاً ‘لی لی’ که بالرین بوده، پس از شلاق خوردن، زندگی خانوادگیاش از هم میپاشد و بالاخره خودکشی میکند. یا ‘ترانه’ در صحنهای کابوسوار میبیند که صورتش ریش درآورده و رودههایش تبدیل به شلاق شده و به گلبرگهای دستش شلاق میزند. این صحنه نشان میدهد که ذهن این زن لحظهای از شلاق و زندان و خشونتف پاسدارها رهایی ندارد. در آخر نمایش ‘ترانه’ تمام عکسهایی را که در نقشهای مختلف بازی کرده، به دست خود به زیر شلاق میکشد و یک به یک آنها را به نام صدا میکند. در انتها شلاق را به پوستر بزرگ خودش که همیشه ناظر بر صحنه است فرود میآورد و هم زمان با این ضربه، صدای شعار ‘استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی’ فضا را پر میکند. چطور میشود از این سادهتر نشان داد که رژیم اسلامی چه بلایی بر سر زن ایرانی آورده و روز به روز هم فضا را بر آنها تنگتر کرده و سعی داشته رسماً آنها را شهروند درجه دو و توسری خور و تحت کنترلف مرد بار بیاورد؟!
س: واقعاً جالب است. میفرمودید؛ از زندانتان در پاکستان میگفتید.
ج: بله، در پاکستان چیزهاى عجیب و غریب برایم اتفاق افتاد. زندان افتادم. مریض شدم. یک ماه اسهال گرفتم و مرا به بیمارستان بردند. دکترى که از شمال پاکستان میآمد (مرز چین) و در واقع چینی – پاکستانی بود، به من گفت: «میدانی تو چه مرضی گرفتهای؟». پرسیدم: چه مرضی؟ گفت: «یک نوع آمیب گرفتهای». گفتم:چه نوعی؟ خوشبختانه میتوانستم انگلیسی با او حرف بزنم. گفت: «در مملکت شما، به غیر از دهکدههای کوچک که هنوز آب لوله کشى ندارند، این نوع آمیب از بین رفته و به همین دلیل سیستم دفاعی بدن تو نمیتواند با این نوع بیماری مقابله کند. اگر بیست و چهار ساعت دیرتر آمده بودی، میمردی!». چهار روز مرا در بیمارستان نگاه داشتند و سفرفم به من وصل کردند. البته مرا در بیمارستان نگه داشتند، چون پول میدادم! هر روز به ایران تلفن میزدم و میگفتم: بهروز جان، پول! بهروز با هزار مشکل، برایم پول تهیه میکرد و میفرستاد. تکان میخوردی، پول میخواستند.
در کراچی با آقایی آشنا شدم. با یک جوان لفر بختیاری به اسم سیاوش شماروند که همیشه یادش میکنم. واقعاً جوانمرد بود. الان در دانمارک زندگی میکند. او ‘بادی گارد’ من شده بود. متاسفانه دیر با او آشنا شدم. یعنی یک ماه و نیم یا دو ماه پس از ورود به پاکستان. در خیابانهای پاکستان که راه میرفتم، وقتی او با من بود، کمی احساس امنیت میکردم. یک شب که با هم در خیابان راه میرفتیم، یک مرتبه ساعتش را درآورد و گفت: «خانم فرزانه، ساعت منو نگه دار!». پرسیدم: چه شده؟ گفت: «ساعت منو نگه دار، الان میزارمشون تو مزار (این تکیه کلامش بود وقتی از دست کسی عصبانی میشد) بعداً بهت میگم چرا». بعد ناگهان پرید به سوی دو نفر مرد که از جلوى ما میآمدند. کتک مفصلی به آنها زد، طورى که هر دو پا به فرار گذاشتند. من نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. سیاوش اردو میفهمید. آن دو مرد وقتى پشت سر ما میآمدند، به عادت مردهاى پاکستانى که من تا آن شب متوجهى آن نشده بودم، به هم گفته بودند: «این زنه آمریکایی است (در کراچی من دوباره موهایم را به رنگ اصلی برگردانده بودم که بور بود). بریم از جلوی او دربیایم و بهش تنه بزنیم!». تازه آن شب بود که فهمیدم چرا اغلب اوقات، وقتى به هتل برمیگردم، شانههایم درد میکنند! در خیابان که راه مىرفتم، حتا وقتى خلوت بود، هر مردی که از کنارم رد مىشد، چنان خودش را به من میزد که ممکن بود تعادلم را از دست بدهم و پخش زمین شوم. وقتى به هتل برمىگشتم، میدیدم شانههایم کبود است. اما نمىفهمیدم چرا. پریشان بودم. از مملکتم فرار کرده بودم. وضع روحى و جسمى درستى نداشتم. متوجه خیلى چیزها نمىشدم. مرتب از خودم میپرسیدم این کابوس کی تمام میشود؟ دارالامان، بیمارستان، بلاتکلیفى و بعد تیپهای ایرانی که آدم آنجا میدید. چپهای بد و کمونیستهای بد؛ نمیدانید چه تیپ جوانهایی آنجا بودند. من اصلاً تمایلات راست یا چپ ندارم. اما اینهایى را که مىدیدم همه چپ بودند. چرا؟ چون راستها و سلطنتطلبها پول داشتند و زود کارشان راه میافتاد و به هر جا که میخواستند، میرفتند. یکى دیگر از چیزهای ناراحت کنندهاى که دیدم، دخترها و زنهای جوان ایرانی بودند. روزهای آخر وقتی حالم کمی بهتر شده بود، برای خرید بیرون میرفتم. آنها را در بازار میدیدم. آرایشهای غلیظ میکردند و خیلىهاىشان در کار فحشا بودند. قصهی ایرانیها در آنجا خیلی غمانگیز است. حتماً میدانید که این روزها وحشتناکتر شده. در مقالهای تحقیقی میخواندم که روزانه دهها دختربچهی ده تا پانزده ساله ایرانی در کراچی به فروش میرسند! البته تا چند سال قبل، آنها را به شیخنشینهای عربی میبردند. ولی این روزها کراچی مرکز این ‘تجارت’ کثیف و ضد انسانی شده است. همین طور آماری ترسناک از معتادین به مواد مخدر و مبتلایان به ‘ایدز’ در ایران امروز، در این مقاله ذکر شده بود.
س: شما نزدیک به چهار ماه در پاکستان بودید که اگر اشتباه نکنم، یک هفتهاش در زندان گذشت. چطور به زندان افتادید؟
ج: کنسولگرى انگلیس در کراچى که برای گرفتن ویزا به آن مراجعه کرده بودم، اول مرا از سر باز کرد. به من گفتند: تا در دفتر UN [سازمان ملل] ثبت نام نکنى، نمىتوانیم کارى برایت بکنیم. من هم چون وارد نبودم، رفتم به دفتر UN و ثبت نام کردم. به همین خاطر به محض این که مدت اقامتم در کراچى از سه ماه گذشت، پلیس پاکستان به سراغم آمد. مرا بردند دادگاه و دادگاه هم حکم صادر کرد که باید به زندان بروم. چون زن بودم، پلیسها به خودشان اجازه میدادند هرچه در سرشان میگذشت، از من بپرسند: چند خواهر و برادر داری؟ کجا زندگى میکنند؟ و بعد مشخصات بدنم را میپرسیدند. چند تا خال داری؟! چند تا خال روی پایت داری؟ چند تا روی شکمت داری؟! من نمیدانستم چرا این سوالها را میپرسند. خفب عصبانی میشدم و با همه دعوا میکردم. در کمال صداقت بگویم؛ اگر من کاراکتری قوی نداشتم، اگر یک هنرپیشهی قوی تئاتر نبودم، اگر انگلیسی بلد نبودم، نمیدانم چه به سرم میآمد. چه چیزها که ندیدم! میدیدم چه بلایی سر زنها میآورند. من شکار خوبی بودم. میخواستند بدانند تا کجا میتوانند پیشروی کنند. ولی هیچکس جرات نکرد سراغ من بیاید. در دادگاه، از رئیس دادگاه گرفته تا دربان دادگاه، همه پول میخواستند. بالاخره مرا روانهی زندان کردند که اسمش ‘دارالامان’ بود. زنانی را که گناه بزرگی نکرده بودند و آدم نکشته بودند، به آنجا میفرستادند. مرا هم به آنجا فرستادند. خوب شد که به زندان بدتری نفرستادند!
س: در مجموع یک هفته در ‘دارالامان’ بودید، نه؟
ج: به یک هفته نرسید. خوشبختانه آن موقع تازه با سیاوش آشنا شده بودم. به او گفتم برود تحقیق کند که ماجرا چیست. تحقیق کرد و گفت که قاضی سه هزار روپیه پول میخواهد. از او خواستم که با بهروز تماس بگیرد و ماجرا را بگوید. بهروز این پول را فرستاد. پول را دادیم و از آنجا درآمدیم. رفتیم به یک هتل به نام ‘سابرینا’. هتل نسبتاً بهتری بود. در دیوار چهارم هم اسمش آمده. هرکس نداند، فکر میکند که در سواحل جنوب فرانسه واقع شده! در حالی که آنجا، آب خوردن سالم هم گیرمان نمیآمد. بعد از ‘دارالامان’ کارم به بیمارستان کشید و دیگر ماجراهایى که پیشتر گفتم.
س: سرانجام، کارتان به چه ترتیب درست شد؟
ج: بالاخره به کنسولگری انگلستان رفتم و به خانمی که آنجا بود گفتم: خانم، دیگر از من چه میخواهید؟ من فامیل در انگلستان دارم؛ پسرم آنجاست، پدرم در آنجا به خاک سپرده شده. آن روز در کنسولگری به من کنیاک تعارف کردند. در کنسولگری کسی به آدم کنیاک تعارف نمیکند. ببینید چقدر وضع من بد بود! کنسولگری انگلستان بود که مرا از پاکستان نجات داد؛ و پولهایی که بهروز بیچاره با کمک مادرش برای من تهیه میکرد و از ایران میفرستاد. در کنسولگری ورقهای به من دادند که هنوز هم آن را دارم. ‘هویتنامه’ است ،(Identification) ‘تراول داکیومنت’ نیست که شبیه پاسپورت باشد؛ با جلد و چند برگ. مدرکی که به من دادند، یک ورق کاغذ بود که بتوانم با آن سوار هواپیما شوم. با هزار زحمت بلیط هواپیما تهیه کردم و سوار هواپیمای ‘ایر پاکستان’ شدم. هواپیما در سر راه انگلستان، در ترکیه و هلند توقف داشت. من حتا اجازه نداشتم که از هواپیما بیرون بیایم. در ترکیه، خلبان که مرد جوانی بود، دلش براى من سوخت و گفت: اجازه داری که به قسمت ترانزیت بروی و نوشیدنی یا چیزی بخوری. من تنها چیزی که دلم میخواست این بود که هرچه زودتر به لندن برسم.
به این گونه بود که توانستم از طریق کشور پاکستان با هواپیما خودم را به انگلستان برسانم. وقتی به اینجا رسیدم، تنها ورقهای که داشتم همان هویت نامه بود. عکسی که از من در پاکستان گرفته بودند و در آن ورقه چسبانده بودند، مرا طورى نشان میدهد که انگار سبیل دارم! به دلیل تاولهایی است که هنگام خروج از ایران، در گرمای کویر زدم! چون وقتی از کویر رد میشدیم، بدجوری سوختم و صورتم و پشت لبم تاول زد. در پاکستان هم هر کاری که کردم و هر پمادی که زدم، پشت لبم خوب نشد. بعد از مدتی، زخم کهنه شده بود و سختتر بهبود مییافت. پاکستان کشوری بسیار گرم است و ما هم در وسط تابستان و اوج گرما در آنجا بودیم. این ورقه را هنوز دارم. هروقت به آن نگاه میکنم، هم خندهام میگیرد و هم گریه. با این ورقه وارد کشور انگلستان شدم. پدرم فوت شده بود. او مرد خیلی مهربانی بود. مرا دوست داشت؛ خانوادهاش را دوست داشت. قبلاً هم گفتم، علاقهای ندارم راجع به دیگر افراد خانوادهام حرف بزنم. این هم یکی دیگر از عوارض عجیب و غریب این انقلاب شوم است که صفات غیرانسانی، نامردمی و نامهربانی را در بین خانوادهها رایج کرده است. چقدر سر همدیگر کلاه گذاشتند، چقدر مال یکدیگر را خوردند. امروز من هستم و تنها دوستم و شریک زندگیام بهروز بهنژاد که با هم زندگی را میگذرانیم. او کار میکند. با دوست استرالیاییاش یک گالری دارند که هنرهای قبیلهیی آفریقا را ارائه میکنند. من هم به خانه و کاشانه میرسم. تنها پسرم چند سالی است که به آمریکا رفته و آنجا زندگی میکند. همسر آمریکایی دارد و من حالا دو نوه دارم. هر دو پسر هستند. پسرم کیوان و همسرش هر دو طراح و گرافیست هستند و تا چند سال پیش، برای کمپانی ‘والت دیسنی’ کار میکردند. حالا مستقل شدهاند. پوستر فیلم و روی جلدهای ویدیو و dvd طراحی میکنند. در کارشان موفق هستند. بسیار رابطهی خوبی با هم داریم و من از این بابت خیلی خوشحالم. چون به وضوح میبینم که میان افراد نزدیک در خانوادهها چه شکاف عظیمی افتاده که به اعتقاد من حاصل همین در به در شدن در گوشه و کنار دنیاست. شاید مردم به مرور آگاه شوند و یاد بگیرند که افراد فامیل همدیگر را دوست داشته باشند. حالا مردم شروع به فکر کردن کردهاند. امیدوارم به جایی برسد. شاید در سالهای پیری ما!
س: بهروز چه مدت بعد از شما به انگلستان آمد؟
ج: او به فاصلهی سه ماه خودش را به من رساند. بهروز وقتی مطمئن شد که من به انگلستان رسیدهام، به کمک دوستی که ترتیب یک سری کارها را برای ما داده بود، برنامهى سفرش را ردیف کرد. البته کمتر به پر و پای او میپیچیدند. او توانست با پاسپورت ایرانی و به طور قانونی خارج شود، نه به طور قاچاقی. آن دوست یک ‘بیزنس’ در آلمان داشت و بهروز به این عنوان که با او میرود که برگردد، توانست از ایران خارج شود. سه ماه بعد به انگلستان رسید. اوایل، حتا نمیدانستیم که به عنوان پناهنده میتوانیم از امکانات رفاهی اینجا استفاده کنیم. هرچه پول داشتیم دادیم به هتلهای ‘Bed & Breakfast’ در لندن. ما حق و حقوقمان را نمیشناختیم. به مرور فهمیدیم. حدود یک سال و نیم دوسال بعد، از مزایای دولتی اینجا برخوردار شدیم. بعد زندگی را خودمان برعهده گرفتیم. خوشبختانه زود توانستیم کار تئاتر را شروع کنیم. البته آن هم دوام زیادی نیافت.
س: شما مثل بسیاری از پناهندگان دیگر، سختیها و دردهای زیادی را متحمل شدید و به اروپا آمدید. به عنوان هنرپیشهی تئاتر نمیخواستید که دست کم این بخش از هویتتان را از دست بدهید. چرا نرفتید به آمریکا؛ مثلاً به لفسآنجلس. آیا آنجا امکانات بیشتری برای کار تئاتر وجود نداشت؟
ج: من هیچ وقت نتوانستم در لسآنجلس زندگی کنم. پیش از انقلاب در آمریکا زندگی کرده بودم. در یک مدرسهی شبانه درس خوانده بودم. ولی وقتی در سال ١٩٩۴ به لفسآنجلس رفتم، دیدم نمیتوانم در جامعهى ایرانى آنجا زندگی کنم. نخواستم تن به تئاتر ‘لسآنجلسی’ بدهم. تعهد اخلاقیام نمیگذاشت. البته تک و توکی هنرمند موفق در آنجا هستند؛ ولی بههرحال آن فضا، فضایی است که باید با همه چیز راه آمد.
س: در سایتتان، بهروز بهنژاد در معرفی شما نوشته: «هنرمندی متعهد… که فعالیت سالمی داشته و پای اعتقاداتش ایستاده…».[۹] آیا شما خودتان را هنرمندی متعهد تعریف میکنید؛ پیش و پس از انقلاب؟
ج: اگر آدم پای اعتقادات و خصلتهای انسانیش بایستد و نقطه ضعفی نداشته باشد، یک انقلاب که هیچ، حتا بیست انقلاب اسلامی و فاشیستی هم نمیتواند آدم را عوض کند. پس چیزى در من وجود داشته. البته این جامعه است که امکان رشد خصلتها را به آدم میدهد. من به مرور که کار کردم و نمایشنامههای مختلف را که خواندم، بسیار چیزها یاد گرفتم. میدیدم که زن اروپایی در این نمایشنامهها چقدر شخصیت دارد، چقدر رنگ و هویت دارد. وقتی نمایشنامههای ایرانی را بازی میکردم، میدیدم برعکس، چقدر زن ایرانی کمرنگ و بیهویت است. پس این خصلت در من بود و به این آگاهى رسیده بودم. وقتی به سینما آمدم و به تدریج معروف شدم، در برخورد با مردم، این حس مسئولیت و تعهد در من تقویت شد. یعنی من با انقلاب نبود که متعهد شدم. فکر میکنم اگر خصلتی در کسی نباشد، هیچ انقلابی هم نمیتواند آن را در او ایجاد کند.
س: در یادداشت پایانی نمایشنامهى دیوار چهارم، بهروز بهنژاد نوشته است[۱۰]: «اما حرف من در زمینهی زندگی هنرمند و نویسنده دور میزند…»
ج: اتفاقاً میخواستم بگویم به این نوشته مراجعه کنید. خوشحالم که خودتان به آن اشاره میکنید…
س: «… شاعر قلمی دارد و دفتری. نویسنده نیز همین طور. شانس شاعر و نویسنده این است که به هرحال کارش را در مجلات و نشریات مختلف به چاپ میرساند و اگر شرایطی فراهم شود، میتواند مجموعهی شعری و داستانی زیر چاپ ببرد. نقاش نیز در خلوت خود، با بازی رنگها میتواند هنوز با هنرش نزدیکی داشته باشد. موزیسین و خواننده هیچ کاری که نکند، برای دل خودش میزند و میخواند و یا در مجلسی و محفلی. و اینگونه سنگینیف غم غربت را سبکتر میکند! جامعهی مهاجر که در طول این سالها، هنوز جای خودش را پیدا نکرده، به آسانی سوی راحتترین آن – موسیقی و کنسرت – کشیده میشود و از آن پشتیبانی میکند که در سالهای گذشته شاهد فعالیت اهل موزیک بودهایم. به این خاطر موزیسین و آهنگساز و خواننده، به نسبت دیگر هنرمندان، راحتتر روزگار گذرانده و به همین نسبت با شنونده و تماشاچی داخل وطن ارتباط ایجاد کرده است. اما این حرفهی یتیم، تئاتر را میگویم، همیشه مشکلات خاص خودش را داشته. در این میان، بازیگر تئاتر و سینما و یا سناریست و کارگردان، سختترین دورهها را گذرانده و میگذراند».
در جای دیگرى این مسئله را مىشکافد که: «به راستی میخواستم از سختیهای به اجرا درآوردن یک نمایشنامه سخن بگویم. و چرا که همین ‘دیوار چهارم’ را مثال نزنم. حدود دو سال نوشتن و پرداخت آن طول کشید. با سختی بسیار توانستیم محلی برای تمرین اجاره کنیم. بهتر است به مشکلات مالی و دشواری پیدا کردن سالن مناسب نپردازم، چون برای خواننده غمانگیز نیز خواهد بود. در طول سه ماه تمرین، برای آگاهی مردم باید به تبلیغ بپردازی. رادیویی موجود نیست (١٩٨٩). قیمت آگهی در یکی از دو روزنامهی موجود بسیار گران است. گردانندگان آن بین نرخ آگهی برنج و خیارشور و تئاتر، هیچ تفاوتی قائل نیستند! راه دیگر اما چسباندن پوسترها به دیوارهای محلههای لندن است. و چون غیرقانونی است، نیمه شب و مخفیانه باید انجام گیرد. از آنجا که شخصاً تجربهی خوبی از این کار نداشتم، این بار تصمیم گرفتیم که بچههای گروه تئاتر گالان این کار را نکنند. سال پیش از آن، در سرمای چند درجه زیر صفر، پس از تمرین (قصهی دیار و دیوار) خسته و کوفته همراه دو تا از بچههای دیگر، مشغول چسباندن پوسترها بودیم. سرم پایین بود و با دیدن پوتینهای پلیسی که بالای سرم ایستاده بود، فهمیدم کار خراب است. سرما آنچنان پوستر و چسب و انگشتهایم را به هم چسبانده بود که برای لحظهای فکر کردم تا ابد از هم جدا نخواهد شد. خفب تعهدی و امضایی که دیگر مرتکب این کار نشویم!!».
خانم تائیدی، دلم میخواست چند کلام پایان گفتگویمان در اینباره باشد: معضل تئاتر در تبعید. معضل ‘اجرا’ نزد هنرمندان حرفهاى که متعهد هستند به تئاتر و به پرنسیپهایى. پرنسیپهایى که مانع میشود در جمهوری اسلامی هنرشان را عرضه کنند. پرنسیپهایى که زندگى و کار را سخت میکند. در واقع شما از یک سختی به سختی دیگر کشیده شدهاید. اگر ممکن است، کمی در این باره صحبت کنید.
ج: بهروز در پایان نمایشنامهی دیوار چهارم، به قدری صادقانه و با دل پاک این مسئله را بیان کرده که خود من وقتی خواندمش، از او تشکر کردم. به او گفتم که تو به جز خود نمایش، در آخر کتاب مسائلی را مطرح کردی که باید نوشته میشد تا به یادگار بماند. اگر نقدهایی را که پس از این نمایشنامه نوشته شده ببینید، به خصوص مطلب روزنامهی کیهان (لندن) را، متوجه میشوید که اشاره به قیمت آگهی تئاتر و خیارشور به چه دلیل بوده. شرافتمندانهترین و پاکترین حرف را بهنژاد، نه تنها در مورد دیوار چهارم، بلکه در مورد حرفهی تئاتر گفته و هنرمندان تنهای تئاتر! من و بهروز به راستی برای هر هنرمند تئاتر که در اینجا دیدیم و یا در آمریکا و یا در کشورهای دیگر، برای فرد فردشان احترام قائل بودیم. حتا در مورد کسانی که هنرپیشهی حرفهای نبودند، یا در میان هنرپیشگان درجهی اول نبودند. ما تنهاییمان را حس کرده بودیم و فکر میکردیم بیش از هر زمان دیگر باید با هم باشیم. غمگینتر از وضعیت ایران، وضعیت اینجا بود. رفتار بعضى از هنرمندان و روشنفکران که از آنها انتظار دارى، دلت را میسوزاند. در آخر دیوار چهارم از قول خانمی گفته میشود: «آخه چرا این کارو میکنن؟ اینجا هم که راحتتون نمیذارن!… با دیدن پوسترهای شما از اجرای این نمایش آگاه شدم و یادداشت برداشتم. ساعتی دیگر که بازمیگشتم، دو مرد ریشو را دیدم که همهی آگهیهای شما را از دیوارها میکندند و پاره میکردند».[۱۱] ما نسل اولی هستیم شاید که انقلاب را به این طریق دیدهایم. چون وقتی در تاریخمان که در مدرسه خواندیم، تعریف میکردند که چنگیزخان مغول این کار را کرد و اسکندر مقدونی آن کار را، ما نمیدانیم آنهایی که در آن وضعیت به تبعید رفتند، چه کسانی بودند و چه کارهایی کردند؟ امروز، من از خودم میپرسم آیا همهی مردمانى که در کشورشان انقلاب شده، اینگونه با هم رفتار کردهاند؟ چون اطلاعاتم کافی نیست، فکر میکنم نباید بیانصافی کنم و شاید این صلاحیت را ندارم که اظهار نظر کنم. ولی بعد از مدتی که در اینجا ماندم، پراکنده فیلم دیدم، دربارهی لهستانیها یا ایرلندیهایی که به آمریکا رفتند و آن کشور را در واقع رفته رفته به تصرف خودشان درآوردند، با خودم میگویم که شاید ما نسل اول هستیم و باید براى اشتباهاتى که کردهایم و دیگران کردهاند، بهایی بپردازیم. اما فکر میکنم که این مسئله خیلی به درازا کشیده است. واقعاً چند سال دیگر ما میخواهیم این قدر خبیث و نامهربان راجع به هم قضاوت کنیم؟ ما با فکر پاک آمده بودیم. ما خفرد و درهم شکسته بودیم. میخواستیم در میان دوستان و آشنایان، خرده تکههای وجودمان را از زمین جمع کنیم و دوباره به هم بچسبانیم. دیدیم اینجا هم زندگی آسان نیست. اینجا هم روابط دوستانه و سالمی در میان ایرانیان برقرار نیست. این یکی با آن یکی دعوا دارد و آن یکی برای این یکی میزند. خلاصه به اینجا رسیدم که مثل ایران در خانه بنشینم و گلدانهایم را آب بدهم. امیدوارم اگر فرصت کردید سایت بهروز را نگاه کنید و مصاحبهای را که رادیو آمریکا با او کرده ببینید. بهروز هم در کار هنرهای آفریقاست. اشیایی مثل مجسمه و ماسک و غیره میفروشند. لااقل یک کمی به حرفهی خودش نزدیک است. او که نمیتوانست فرشفروش بشود یا پیتزافروشی باز کند. نه اینکه این حرفهها عیبی داشته باشد، ولی ما نمیتواستیم. ما به این نتیجه رسیدهایم که باید وضعیتمان را قبول کنیم. این چیزهاست که مرا میسوزاند.
دسامبر ٢فف۶
پانویسها:
[۱] گریز ناگزیر، سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران، به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر، جلد اول، نشر نقطه، ۱۳۷۸/ ۲۰۰۸
[۲] سایت: http//www.farzanehtaidi.com
[۳] سایت فرزانه تاییدی، پیشگفته، ‘فنیزاده، یادش همیشه زنده’، ١٢ نوامبر ٢فف۶
این نوشته در نشانی زیر قابل دسترسی است:
http://www.farzanehtaidi.com/
[۴] ن. ک. به سایت اینترنتی فرزانه تائیدی، پیش گفته، همسایه دیوار به دیوار، قسمت اول، ۶ سپتامبر ۲۰۰۵:
«از همان اوایل روی کار آمدن حکومت اسلامی، بهروز که خودش در الهیه در شمال تهران آپارتمانی در اجاره داشت، بیشتر به آپارتمان من میآمد که من تنها نباشم. به مرور که زندگی بر هر دوی ما سخت و سختتر شد، متوجه شدیم که بهتر است به کمک هم یک خانه را بگردانیم و اینگونه شد که من و بهروز که از همان اوایل آشنایی با هم، همیشه استقلال خود را داشتیم، با هم به زندگی در آپارتمان میدان فردوسی ادامه دادیم. با گذشت زمان و شرایط فاشیستی حاکم! متوجه شدیم که فقط خودمان میتوانیم کمک خودمان باشیم و سعی کنیم که فقط زنده بمانیم!! و باز هم با گذشت زمان متوجه شدیم که نزدیکی آپارتمان به محل ادارهی تئاتر دیگر مزیتی ندارد. با نفوذ عوامل رژیم به ادارهی تئاتر و متوقف شدن فعالیتهای معمول، دیگر نزدیکی منزل به ادارهی تئاتر مزیتی نداشت!». این نوشته در نشانی زیر قابل دسترسی است:
http://www.farzanehtaidi.com/
[۵] ‘مقابله، نه معامله’، سایت فرزانه تائیدی، ٨ مه ٢فف۶
[۶] نمایشنامهی دیوار چهارم، بهروز بهنژاد، چاپ اول، سپتامبر ١٩٩۵ ناشر: دوستان نویسنده، چاپخانهی پکا، لندن، ص ٣١
[۷] دیوار چهارم، ص ٣٣-٣۴
[۸] پیش گفته، ص ۴۵
[۹] سایت فرزانه تائیدی، مقدمهی بهروز بهنژاد، ۶ سپتامبر ٢فف۵
[۱۰] دیوار چهارم، ص ٧٨
[۱۱] پیشگفته، ص ٨١