عشق و سیانور / اقدس شعبانی

نگاهی به مادی نمره بیست

وقتی از انتشار کتابی به نام «مادی نمره بیست» به قلم مریم سطوت باخبر شدم، آن را به انتشارات فروغ سفارش دادم. یک روز بعد کتاب به دستم رسید. قرار بود نویسنده از تجربه هایش در خانه ی تیمیِ سازمان «چریکهای فدایی خلق ایران» در دهه ی پنجاه شمسی بگوید. اما عنوان کتاب برایم بسیار غریب بود! نمی دانستم چه برداشتی می توانم از آن داشته باشم. به شدت کنجکاو شده بودم. فکر می کردم حتمن در طول خواندن، معما را کشف خواهم کرد. در روند خواندن دانستم که نویسنده دختر دانشجویی است که ضمن تحصیل در دانشگاه نیز کار می کرده است.

وی از خانواده ی متوسط ِمرفه است. پدر خانواده، کارگری بوده است که با تلاش، به شرایط رفاهی بهتری دست می یابد. او نظرات حزب توده ی ایران را داشته و در سالهای جوانی اش در این حزب فعالیت می کرده است. نویسنده از نوجوانی با آرمانهای پدر آشنا می شود و تحت تأثیر اندیشه ی او قرار می گیرد. دهه ی پنجاه شمسی دهه ی موج تفکرات چریک شهری و اوج ایدیولوژی های مختلف و عملیات مسلحانه است. او به خاطر تأثیرات دیدگاه پدر به بخش لینیستی، استالینیستیِ فعالیت مسلحانه می پیوندد.

همه ی نامها به جز نامهای رهبران سازمان، مستعارند. نویسنده در خانه های مختلف تیمی زندگی می کند. مدتها با دختران دانشجو و غیردانشجوی چریک همراه بوده و از آنها چریک شدن را می آموزد. به طور مستقیم در جریان جنگ و گریزهای خیابانی قرار می گیرد تا آنجا که مرگ را در چند قدمی خود می بیند. در تمام کتاب ذوق و شوق نویسنده برای عملیات چریکی و ماجراجویی هایی ویژه موج می زند. او یک پارچه عصیان است. خود را چون دیگران، دربست در اختیار سرپرست هایی قرار داده که برایش وظایف و تکلیف را تعیین می کنند. چراها و چگونه هایش در لحظه هایی می آیند و می روند. با پرسشهای خود کلنجار می رود. دست به گریبان است. گاهی ریاضت کشیِ زندگیِ چریکی امانش را می بُرد. ولی با این حال از زندگی پیشین خود و نیز رو به رو شدن با خویش می هراسد. فضای کنترل و مافیایی در سازمان، فردیت را در انحصار خود گرفته است. منِ هر چریک در مایی خلاصه می شده که نام و حیاتش تنها در فناشدن برای حیات سازمان معنا داشته است. حرکت های از بالا و مستبدانه با تئوری های رهبران گروه توجیه می شوند. خودکامگی رهبران برای اعضای پایین فرمانی مقدس است.

عواطف و احساس انسانی در این سازمان، در بند «قهرمان شدن» زندانی است. عواطف قلبی اما آرام آرام بر نویسنده چیره می شوند. هر روز که می گذرد بیشتر در دریایی از لطافت احساساتش دست و پا می زند. خواننده در این بخش از کتاب، گویی پای حرفهای راهبه یا کشیشی کاتولیک می نشیند که از وسوسه های شیطان میگریزد. که تلاش می کند با هموار کردن سختی ها به خود، به قولی که به خدا داه است وفادار بماند و به او روی آورد. اما حتا کشیشان و راهبه ها نیز با وجود اراده ی آهنینِ، باز هم قادر نبوده و نیستند که تنها در اختیار خدا بمانند!
نویسنده از اولین روزهایی که وارد خانه ی تیمی در شهری دیگر می شود، خواننده را با حسی مرموز نسبت به فردی که رابط او با سازمان و همخانه ی اینده اوست، آشنا می سازد. این حس حتا تا امروز آن چنان برجسته است که نام کتاب را به نهری از زاینده رود تقدیم می کند. نهری که محبوب او و دلبندش بوده است. هنگامی که زیر و بم این خاطرات و ماجراجویی های چریکی را در روند زندگی نویسنده در این شهر می خواندم، خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام زنده می شدند. خاطرات مهمانی رفتن ام به خانه های خوانینِ دشتستان جنوب که از بستگان پدرم بودند. زنی چریک، در خانه ای اسیر است. در و دریچه ها بسته اند. پتوهایی کلفت از درون دیوارها را برای جلوگیری از بیرون رفتن صدا پوشانده اند. به دستور سازمان، با چریکِ جوانِ رابط زندگی می کند، که برای رد گم کردن، نقش همسر او را بازی می کند. زن از کوچکترین برخورد نگاهش با نگاه او می گریزد. مرد جوان شبانه روز با اوست. نویسنده حتی این شانس را دارد که پشت سر او بر موتور سوار شود و او را تنگ در آغوش بگیرد. اما او همچنان می گریزد و هراسش بیشتر از این است که مبادا دستش نزد «رفیق مسئول» که حالا به عنوان برادرش همخانه ی آنهاست، رو شود!

کتاب را می بندم و به دشتستان و به خانه های بسیار بزرگ و دو طبقه ی خوانین می روم. جایی که چند خان برادر با خانواده شان زندگی می کردند. والدین سالخورده شان نیز همان جا بودند. تعدادی خدمتکار زن و مرد هم میان دست و پا می پلکیدند. خانِ سالخورده و همسرش، همسران نوه ها را انتخاب می کردند. یکی از معیارهای مهم، درشت اندام بودن و پوست سفید عروس ها و دامادها بود. دختران هیچ اختیاری از خود نداشتند. هرگز بدون همراهی یک مذکّر از خانه بیرون نمی رفتند. مهمانی رفتن بین خوانین فقط در شب مجاز بود. هیچ رعیتی چهره ی زن و دختران خان را نمی دید.

من به عنوان دختری شهری، وقتی به آنجا می رفتم، برای این دختران که معلم سرخانه داشتند و تنها خواندن و نوشتن را می آموختند، پدیده ای نو و عجیب بودم. در سالهای نوجوانی، مرا در جمع خودشان می نشاندند و از من از شهر و روابط می پرسیدند. گاهی برایشان از فیلم یا سریالی که دیده بودم، می گفتم. با گونه هایی آتشین و چشمهایی که فقط به پایین نگاه می کردند، از رابطه ی عشقی هنرپیشه ها می پرسیدند. وقتی به یکی از دختران خان، در نوشتن نامه ای عاشقانه کمک کردم، نمی دانست چگونه شادی اش را پنهان کند. ذهن این دختران اسیر احساسات و عواطفی طبیعی بود که اجازه نداشتند آن را زندگی کنند.

نویسنده اما چریک است، اسلحه ی کمری و سیانورِ زیر زبانش به او جسارتی خاص می دهند. او نه ترس می شناسد و نه هراسی از مرگ دارد! اما در بازگویی تجربه هایش در خانه های تیمی مخفی، از جدال و ترسی می گوید که ماهها او را در خود تنیده است. او مجبور می شود طبیعی ترین و زیباترین احساس انسانی خود را سرکوب کند. کنترلی از درون و از بیرون بی باکی او را در هم شکسته است. چیزی او را آزار می دهد که نمیداند چیست! هنگامی که ماجرای دلدادگی دو سویه می شود، دشواری و ترس هم دوچندان می شوند.

روزی که این دو چریک دلداده برای لحظه ای دستهایشان را با هم آشنا می کنند و نا گهان رفیق مسئول سر می رسد و راه فرار را بر آن دو دلداده می بندد، هراس این زن را عمیقاً احساس می کنم. ترسی که حالا تبدیل به وحشتی بسیار بزرگ و یا فوبی می شود. چرا که مدتی کوتاه پیش از این، سازمان چریکهای فدائیان خلق ایران، عبداله پنجه شاهی را به دلیل دلبستگی به رفیق اش، دختری چریک، به قتل رسانده بود! آیا حال نوبت او و محبوبش رسیده است؟

غمی بزرگ مرا دربر می گیرد وقتی که نویسنده می داند که از این به بعد روی دلبندش را نخواهد دید. دل تنگی همراه با عذاب وجدان او را در تنگنا قرار می دهد. به اندازه ی نویسنده دلم برای مرد جوان عاشق تنگ می شود.
اندک زمانی بعد این جوان نیز به همان سرنوشتی دچار می شود که دیگران شدند. او در درگیری مسلحانه جان می بازد. از آن پس، نویسنده، زنِ چریک عاشق، سراغِ دلداده اش را از هر گل و گیاه و جویباری می گیرد. به دنبالش در کوچه پس کوچه های شهر می گردد.

مریم سطوت موفق می شود با نثری ساده، خود و عواطف انسانی اش را بیان کند. از گوشه هایی از تاریخ روابط زنان و مردانی پرده بردارد که فکر می کردند تنها با بحث های انتزاعی و عصیانِ جوانی، می توان از آداب و سنن کهنه دل برید. همان مردابی از سنت های پوسیده که یکسال بعد جامعه ی ایران را بلعید. و آن جوانه هایی را که شاید می توانستند اندک اندک بارور شوند، در آتش خشک اندیشی و نادانی سوزاند. این سازمانها شیعه های پنج امامی بودند…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *