لحظههایی از تجربهی من از حاشیههای کنفرانس بنیاد در استکهلم
صبح جمعه هشتم ژوئن ۲۰۱۸ سر وقت به محل کنفرانس وارد میشوم. تعدادی میز کتاب محوطهی ورودی را احاطه کرده است. دوستان و آشنایانی را میبینم. احوالپرسی و روبوسیها فاصلههای چند ماهه و گاهی چند ساله را از میان برمیدارند و نگاهها از شادی دیدن دوبارهی همدیگر برق میزنند.
مثل همیشه به سوی همهی دوستان سالهای درازِ دوران تبعید میروم و با رویی گشاده آغوشم را میگشایم. از واکنش چند تایی از آنها متعجب میشوم. سرمایی در این میان فاصلهای را به من گوشزد میکند. زمان در سرم با سرعت نور به سالهایی میرود که «ایسم« و «تعلق سازمانی» خطکش تعیین فاصله و عطوفت میان دوستان و آشنایان و حتا اعضای یک خانواده شدند… برای این که در ظرفی از شرایطی این چنینی قرار بگیرم، نیاز به اندکی زمان دارم. کارت شرکت در کنفرانس را میگیرم، از چند اعضای کمیتهی برگزاری تشکر میکنم و وارد سالن کنفرانس میشوم. به طرف ردیفهای جلو میروم و جایی مینشینم.
همین طور که محو گوش دادن به خوش آمدگویی مجری برنامهی روز اول کنفرانس هستم، زنی جوان خود را در آغوشم میاندازد و مرا محکم بغل میکند. غافلگیر شدهام. چند ثانیهای میگذرد که او را به جا میآورم. مدتی است که از او خبری نداشتهام. از مادرش شنیدهام که برای دورهی کارآموزی به لندن رفته است. هر دو از دیدن همدیگر خوشحال شدهایم اما ترجیح میدهیم سکوت را حفظ کنیم و به سخنان سخنگوی کنفرانس گوش دهیم.
گهگاهی به هم با نگاه حرف میزنیم. در یکی از این نگاهها متوجهی نوشتهای میشوم که روی تیشرت مشکی او نقش بسته است که او را همراه قربانیان کمپین افترا و خشونت… معرفی میکند در همان ردیف و همراه او زن جوانی دیگر نیز با همین لباس نشسته است. نوشتهی روی لباس حمایت از مادر اوست. او دایم به پشت سرش در سالن نگاه میکند و گاهگاهی جمعیت در سالن را میشمارد. در چهرهاش دلهرهای است آشکار.
دوست جوانم را مثل بچههایم میشناسم. نگرانیها، دلخوشیها و تقریبن همهی حسهای عاطفیاش بر من پوشیده نبوده است. دیگر حرفهای مجری کنفرانس را کمتر میشنوم. ذهنم بدجور درگیر شده است. بر این زن جوان چه گذشته است؟ آن دلخوریهای سالیان درازش از رفتارهایی این چنینی کجا رفته است؟ چه عواملی او را به رفتاری کشانده است که سالها به آن اعتراض داشت؟ آن نوشتهاش در یازده سال پیش در سمیناری در کلن که صاف و صادقانه رفتارهای قبیلهای را با زبان سادهاش به چالش کشیده بود و هنوز در این آدرس اینترنتی موجود است:
(http://www.shabakeh.de/archives/ind…) ، در سرم می دود،آن اعتراضها چه شد؟ در سر او گم شد، به کدام بها؟ به این نسل امیدوار بودم، به تفاوتی فکر میکنم که قرار بود بین نگاه آنها به پدیدهها و نوع برخوردشان با مسایل نسبت به نسل پیشین وجود داشته باشد و حالا نیست! این پدیده را حالا در کدام گوشهی دلم بگذارم!
دخترک آرام نیست. مضطرب از جایش بلند میشود و میرود. دوباره میآید. این بار از من سراغ مادرش را میگیرد. متوجه شده که من حرفم نمیآید، بی آنکه در چهرهام نشانی از بیتفاوتی نسبت به او باشد.
میزگرد زنان فمینیست سوئدی که «بهشت فمینستها» را به زیر سوال بردهاند و آب پاکی روی دست همه ریختهاند، به پایان میرسد. برای استراحتی کوتاه بیرون میروم. چند نفری را میبینم که در گوشهای که نوشیدنی سرو میشود، با چهرههایی درهم و عصبی نشستهاند. جبههای از چند نفر و بقیهی شرکت کنندهگان در کنفرانس به وجود آمده است. فضایی خصمانه و بدون حرمت(!). از کنارت میگذرد، سرش را پایین میاندازد، نه سلامی میگوید و نه به سلامت پاسخ!
این چهرهها مرا باز به آن زمانهای دور میبرد… وقتی میخواستند جلسهای را به هم بزنند. بیشتر مردان بودند تا زنان و یکی از صحنههای همیشهگی دیدن جیبهای کنده و آویزان پیراهن آنها بود. حرف دوستی را به یاد میآورم که میگفت دوختن جیب همسرش برایش روتین شده بود. در دلم زهرخندی میزنم و همزمان به خاطر تکرار برخی رفتارها آهی بلند میکشم…
به سالن برمیگردم که برنامهی کنفرانس را دنبال کنم. دوست جوانم دوباره کنارم نشسته است. نه او چیزی میگوید و نه من. هر دو گویی چیزی نداریم که به هم بگوییم. تنها لحظههایی با جاذبهی عاطفیِ دوستی و اعتماد گذشته، فاصله ترک بر میدارد.
روز آخر است. عاقبت سالن سخنرانی «حلال» میشود و چند نفری که در روزهای گذشته در راهرو بست نشسته بودند، به سالن میآیند. با این که کمیتهی برگزاری به خاطر حرمت آزادی بیان از حذف زن سخنرانی، که نامش در پروتکل دادگاه کانادا به عنوان کمک به کمپین افترا آمده بود، سر باز زده است، ولی هیچ یک از اعضای کمیته حاضر نمیشود به عنوان میزگردان کنار سخنران بنشیند. از سویی سخنران دیگر این پنل که از کمیته درخواست کرده بود که جداگانه سخنرانی کند، در سالن شنوندهی سخنرانی او میماند و حتا بعد از سخنرانی از مقالهی او تجلیل میکند.
این پرسش جلوی چشمانم راه میرود:
آیا این تناقضها را میبایست به حساب بی تجربهگی گذاشت یا نداشتن شهامت اجتماعی؟!
خبرنگار «آسو» پوشش رسانهای خود را در شروع سخنرانی خانم سخنران مورد بحث متوقف میکند، از حاضران در جلسه و ترک کنندهگان فیلم و عکس میگیرد و همراه معترضان بیرون میرود. در توضیح عکسی که بعد از مدتی کوتاه روی فیس بوک میفرستد از «شماری از شرکت کنندهگان» میگوید که جلسه را ترک کردهاند اما با تی شرت مشکی محتوی شعار تنها عکس از سخنرانی را سانسور میکند و روی آن متنی میگذارد که از «بسیاری از شرکت کنندهگان ترک کننده» سخن به میان میآورد! خبرنگار «آسو» ابتداییترین اصول خبرنگاری را زیر پا میگذارد.
در وقت انتقادات و پیشنهادات زنی حقوقدان از فرصت استفاده میکند و «ایمیلی» را میخواند که حاکی از خبری دروغ است که گویا پلیس معترضان به سخنران را از کنفرانس بیرون رانده است! من هدف او را از عنوان کردن این متن دروغ نتوانستم درک کنم، زیرا در هیچ لحظهای سخن از چنین شایعهای به گوش نرسید.
در همین صف انتقادات و پیشنهادات زنی دیگر که خود را از کانادا معرفی میکند، ناگهان از زنی در کشور محل سکونتش میگوید که تواب و جاسوس و… بوده و صحبتهایش در ازدحام کسانی که در صف به این افترازنی معترض میشوند، ناتمام میماند. دهانم از دیدن و شنیدن این صحنه تا لحظاتی باز مانده است، چرا که آنجا میشنوم که این خانم هزاران کیلومتر فاصله را پیموده و برای اعتراض به افترا در این صف ایستاده است و در هفتههای گذشته از طریق حقوقدانی که اکنون کنارش در این صف ایستاده، از قباحت افترا و پیآمدهای حقوقی آن آگاه شده است!
اما زن حقوقدان هیچ واکنشی نسبت به این حرکت او نشان نمیدهد و حاضران در سالن را حیرت زده میکند!
زن جوان که نوشتهای در حمایت از مادرش برسینه دارد، نیز در صف ایستاده است. میکروفن را میگیرد و با لحنی آرام تلاش میکند توضیح دهد که او علیه هر گونه خشونت و افتراست. از همه میخواهد که دلخور نباشند، با آنها صحبت کنند و از آنها نترسند!
در آخرین لحظات زنی از شرکت کنندهگان نوشتهی کوتاهی را که با دست خط بر روی کاغذی بزرگ نوشته شده است، در سالن میخواند. خلاصهی آن این پیام را دارد که «ما مخالف هر گونه افترا، هتاکی و حذف هستیم حتا اگر آن پاسخی به افترا و هتاکی باشد.»
مردم بنادرخلیج فارس بر این باورند که دریا گاهی به توفان نیاز دارد که دل دریا را آشوب کند، شیلوها را (علفهای دریایی که کف دریا روی زمینهای مرجانی چسبیده و با امواج از مرجانها جدا میشوند و به ساحل میآیند) با سرعت به سطح آب بیاورد و هوای دل دریا را پاکیزه کند تا آبزیان نفسی تازه کنند. بعد از توفان حال و هوای دریا خواهر میشود. دریانوردان جنوب دریای آرام را خواهر میگویند. حالا حکایت صحنهی تلاشهای ما زنان است. هر از گاهی این توفانها شیلوهای چسبیده و کهنه را بالا میآورد و ما آرام آرام دوباره خواهر میشویم.
پانزدهم ژوئن ۲۰۱۸