لایه‌های تودرتوی کودک‌آزاری / نیلوفر شیدمهر

نگاهی به آخرین رمان تونی موریسن

کتاب جدید تونی موریسون نویسنده‌ی آفریقایی-آمریکایی با عنوان «خدا خودش بچه‌ را حفظ کند» درباره موضوع مهم و دشوار کودک‌آزاری است. موریسون که پیش از این در ده رمانش از جمله آبی‌ترین چشم و دلبند، در کنار موضوع‌های دیگر همچون تبعیض نژادی، ستم به زنان و کودک کشی توسط مادر به کودک‌آزاری نیز پرداخته بود، در کتاب اخیرش این موضوع را در مرکز صداهای چندگانه‌ای که زندگی شخصیت اصلی به نام “لولا آن”۱ با نام مستعار خودنهاده‌ی “براید”۲ (عروس) را روایت می‌کنند قرار می‌دهد.

در به تصویر کشیدن شکل‌های مختلفِ کودک‌آزاری، هنر موریسون چون همیشه در نشان دادنِ نقشِ عاملیتِ مولفه‌های مختلفِ ستم اجتماعی از جمله نژادی، طبقاتی و جنسی در پیچیده‌ی ستم به کودکان به عنوان آسیب پذیرترین افراد اجتماع تجلی می‌یابد. کودکان آسیب‌پذیرترین‌ها هستند چرا که در تعیین سرنوشت خود به رغم ساختارهای اجتماعی کمترین اختیار و کمترین توانایی اختیار را دارند. برای مثال، نامی که شخصیت داستان بعدها برای خود انتخاب می‌کند “براید” (عروس)، نامی که بی‌درنگ تصویر لباسی سفید را به ذهن متبادر می‌کند، به ظریف‌ترین شکلی ستم بر افراد با رنگِ پوستِ سیاه را به تصویر می‌کشد.

کودکان در برابر ستم اجتماعی از هر نوع آسیب‌پذیرترین‌ها هستند چرا که کودک‌آزاری اگر جانشان را نگیرد کودکی‌شان را از آن ها می‌گیرد. و حتی بیشتر بزرگسالی یا امکانِ زیستِ سالم در بزرگسالی را تا حد زیادی از آن‌ها می‌گیرد.

در اولین فصل کتاب که با صدای مادرِ “براید” روایت می‌‌شود درمی‌یابیم که چرا این کودک ناخواستنی است. “لولا آن” کودکی سیاه پوست از والدینی سفیدپوست است. بی دلیل نیست که وی در بزرگسالی در مصاحبه‌ی کاری با شرکتِ فروش لوازم آرایشی “سیلویا” خود را با بخشی از نام خانوادگی اش “برایدول”۳ معرفی می‌کند و می گوید نام او”براید” (عروس) است. نام عروس (زنی خواستنی با پوستی/لباسی سفید) در کنار زیبایی خیره‌کننده‌‌‌ی سیاهش با چشمانی با هاله‌ای آبی رن که در لباس‌های سفیدی که می‌پوشد خیره‌کننده‌تر می‌شود به موفقیت شغلی او کمک می‌کند طوری که مدیراستانی شرکت “سیلویا” می‌شود و احساس قدرت می‌کند. چرا که دیگر “لولا آن” کودکی ناخواسته و بی‌دفاع نیست، کودکی که پدر بعد از تولد او، او و مادرش را ترک می‌کند و مادر نمی‌خواهد کسی بداند مادر این بچه است.

به همین خاطر ، بعد از ترک شوهر، مادر با کودکش به منزلی اجاره‌ای نقل مکان می‌کند و از صاحبخانه می‌خواهد او را “ماما” صدا نکند (لقبی که به مادرانِ سیاهِ به گفته‌ی او لب‌کلفت می‌دادند). درنفی مادری خود و طرد هرچه بیشتر کودکش، پس از آن خود را ” فرشته‌ی مهربان”۴ می‌نامد. کودک طرد شده، بی‌دفاع و ناخواسته اما زمانی که در بزرگسالی تصورِ صاحب اختیار شدن پیدا می‌کند نام خود را عروس می‌گذارد: زنی که به خاطر رنگ لباسش همه‌ی نگاه‌ها به او و زیبایی‌اش دوخته شده است، پس در مرکز توجه و عشق است. جالب این که “براید” به این نکته آگاه نیست که همین نام بی‌اختیاری او را، حتی در بزرگسالی، در ساختارهایی نشان می‌دهد که سفیدپوستی نشان امتیاز است، ساختارهایی که در آن پوست سفید از نشانه‌های زیبایی زن و قدرت او در اجتماع است. “براید” هیچ‌گاه جایگاه زنان سفید را در جامعه نداشته و نخواهد داشت. او هنوز هم به صورت بالقوه می‌تواند یک میمون تصور شده و مورد ریشخند و توهین و تمسخر قرار گیرد، همانطور که در کودکی در مدرسه توسط پسربچه‌های سفید قرار گرفته بود که روی میزش موز می‌گذاشتند و ادای میمون درمی‌آوردند.

‌ کودک‌آزاری از مسکوت‌ترین موضوع های اجتماعی است. یکی از دلایل آن این است که، از لحاظ عقلی، کسی نمی‌تواند تقصیرِ آزارِ کودکان را برگردن آنان بیاندازد. در این جاست که با مسکوت نگه داشتن موضوع، صلب مسئولیت انجام می‌گیرد. سکوت و صلب مسئولیتی که موریسن در این کتاب به تصویر می‌کشد نه تنها عمیق بلکه بسیار-لایه است. این سکوت شامل طردِ خانواده توسطِ پدر، نفی و پنهان کردنِ مادری، تغییرِ نامِ مادر به «فرشته‌ی مهربان» ولی ادامه‌ی بی‌مهری به فرزند و نفی او، سکوت در برابرآزار جسمی و روحی و تجاوزِ جنسی به کودک، مقصر کردن اجتماع تنها یک نفر را و انگشت اتهام تنها به سمت یک تن گرداندن (معلم دبستانی به نام “سوفیا هاکسلی”۵ که متهم به کودک‌آزاری است)، یک تن را به جای تغییرِ عمیقِ ساختارهای ستم اجتماعی قربانی کردن و بالاخره بریدن از اجتماع و زندگی برای خود در نقطه ای دورافتاده با تصورِ این که می‌شود به تنهایی خارج از مناسباتِ اجتماعیِ غالب زندگی کرد (خانواده‌ای سفید که در جایی دورافتاده در کالیفرنیا زندگی می‌کنند).
بی دلیل نیست فصل نخستِ کتابِ موریسون با این جملات از زبان «فرشته‌ی مهربان» مادرِ “لولا آن” آغاز می‌شود: «تقصیر من نیست. به این خاطر کسی نمی تواند مرا مسئول گناهکار بداند. کار من نبود و به فکرم هم نمی‌رسد چطور چنین چیزی اتفاق افتاد»۶. منظور مادر از این جمله این است که او با هیچ مردِ سیاهی رابطه‌ی خارج از ازدواج نداشته است و نمی‌داند چطور بچه‌ی او و شوهر سفیدش سیاه از آب درآمده است. اگر چه خود جمله نشان می‌دهد که این مادر برخلاف شوهرش نتوانسته با ترکِ خانواده در مقابل کودکی که زاده است به تمامی صلب مسئولیت کند. او کودک را بزرگ می‌کند ولی از او مهر مادری و از خود نامِ مادر را دریغ می‌دارد. پدر که از بغل کردن دخترش و قبول او از بدو تولد سر باز می‌زند و حرف‌های زنش را که با مرد دیگری ارتباط نداشته قبول نمی‌کند، روزی که زنش می‌گوید شاید سیاهی فرزندشان از طرفِ او می‌‌آید، خانه را ترک می‌کند و با صلب کامل مسئولیتِ بزرگ کردن فرزند از خود، بزرگترین مجری نفی یا سکوت در این داستان می‌شود.

به این شکل موریسون با هوشمندی نشان می‌‌دهد آنان که در سلسه مراتب قدرت و امتیاز اجتماعی بالاتر قرار می‌گیرند به معمول کمترین مسئولیت را در مقابلِ فجایعِ روزمره به عهده می‌گیرند. امتیاز به آن‌ها این اجازه را می‌دهد که خود یا اجتماع از طرف آن‌ها بگوید: کار من نبوده یا به من ربطی ندارد. امتیاز به آن‌ها این قدرت را می‌دهد که آمران و عاملان در تحمیل و تحکیم سکوت باشند ولی تبرئه شوند.

این سکوت هر چه فاجعه بزرگتر باشد محض‌تر می‌شود. از جمله فاجعه‌ی تجاوز جنسی به کودکان. یکی از وقایع محوری کتاب دادگاهی است که برای “سوفیا” معلمِ مدرسه‌ی ابتدایی برگزار می‌شود و زن را به جرم آزار کودکان محکوم به حبس طولانی می‌کند. در این دادگاه کودکان از جمله شخصیت اصلی داستان “لولا آن” در جایگاه شهادت قرار می‌گیرند تا بزرگسالان و اجتماع بتوانند زنی را محکوم کرده ‌و از یک تن برای جرمی که هرروزه در اجتماع واقع می‌شود انتقام بگیرند.

صحنه‌ی دادگاه خود به نوعی به کودک‌آزاری شهادت می‌دهد چرا که نشان می‌دهد جایی که اجتماع بخواهد از خود صلب مسئولیت کند و انگشت اتهامش را تنها به سمت یک فرد نشانه رود (در این جا یک زن که به خاطر جنسیتش متهمی ابدی است!) چطور از کودکان با اعمالِ فشارِ روحی یا حرف می‌کشد یا حرف در دهانشان می‌گذارند. غیر از “لولا آن”، وقتی چهار کودکِ دیگر که همه سفیدند در جایگاه شهادت قرا می‌گیرند، رنگ از رخسار می‌بازند، می‌لرزند و گریه می‌کنند. به همین خاطر برای مدیریت کودکان یک روانشناس و یک مشاور خدمات اجتماعی در صحنه حاضرند.

جالب این که عاملانی که اجتماع برای قربانی کردن “سوفیا” استخدام کرده است از جمله دادستان و وکیل همه زن هستند که معمول جامعه‌ی آن زمان و حتی زمان ما نیست.

اما همین اجتماع وقتی مردِ صاحبخانه‌ی ” فرشته‌ی مهربان” روزانه به پسربچه‌ای تجاوز جنسی می‌کند سکوت محض می‌کند. همین اجتماع تجاوز دیدگان و بی‌امتیازها را وادار به همکاری در سکوتِ محض می‌کند و به کودکان آموزش می‌دهد آنچه را بر کودکی دیگر می‌گذرد نادیده بگیرند.

به بیان دیگر هر جا که اجتماع حکم می‌کند کودکان یا افراد آسیب‌پذیر را به شهادت علیه فردی که قرار است محکوم شود وامی‌دارد و به آن ها امتیاز می‌دهد. برای مثال”لولا آن” بعد از شهادت دروغ علیه “سوفیا” در دادگاه، عملی که به خاطر جلبِ مهرِ مادرش انجام می‌دهد، مورد تشویق و توجه قرار گرفته و کمی از بارِ “سیاه بودنش” از دوشِ مادرش برداشته می‌شود. در نتیجه، حتی صاحب داروخانه‌ی محل که از او خرید می‌کنند و تا قبل آن چشمِ دیدنِ “لولا آن” را نداشته به او توجه نشان داده و شکلات می‌دهد. مادر هم که بسیار راضی است برای اولین بار هنگامِ پایین آمدن از پله‌های دادگاه دستِ سیاهِ دخترش را می‌گیرد—دختری که او را نمی‌زده و به روش‌های دیگر تنبیه‌ش می‌کرده تا دستش به پوست سیاهش که از آن متنفر بوده نخورد. مادر حتی “لولا آن” را می‌برد و گوشش را سوراخ می‌کند تا گوشواره‌هایی را که به قول خودش طلاست (ولی در روایت بزرگسالی “لولا آن” طلای قلابی است)، گوشواره‌هایی که جایزه‌ی دختر برای شهادت علیه سوفیاست، در گوشش کند.

همین اجتماع اما در جایی دیگر اگر کسی به شهادتِ درست لب باز کند او را مجازات و محکوم به مرگ اجتماعی می‌کند. به این شکل از راه ترس و ارعاب یا رشوه و تطمیع همکاری بی‌امتیازها را می‌خرد. برای مثال صاحبخانه وقتی بعد تجاوزبه پسر یکی از مستاجرانش سر بالا می‌کند و “لولا آن” را پشت پنجره اتاقشان می‌بیند به او می‌گوید: «هی بچه سیاه کثافتِ بدکاره! اون پنجره رو ببند و گم شو! »۷. مادر “لولا آن” هم به او تاکید می‌کند که سکوت محض کند وگرنه صاحبخانه بیرونشان می‌کند و بی‌خانمان می‌شوند و مشکل بتوانند در محله‌های دیگر خانه اجاره کنند. “لولا آن” شش ساله معنی ناسزاهای صاحبخانه از جمله سیاه و کثافتِ بدکاره و دیگر ناسزاهایی که از دهان این و آن به خودش در اجتماع می‌شنود را نمی‌داند، با این همه ولی ستم را می‌فهمد و می‌داند وجودش در اجتماع ناخواسته است و آگاه است که بسیاری از سفیدها آزار او و کسانی مانند او را حق مسلم خود می‌دانند.

این درس را که ستم وجود دارد و چطور عمل می‌کند و برای ادامه‌ی بقا بهتر است سکوت کرد را مادر “لولا آن” “فرشته‌ی مهربان” نیز در کودکی آموخته است. او می‌گوید در شهرِ کودکی‌اش بیست درصد سفیدها خون سیاه در رگ‌هایشان جاری بود ولی صدایش را در نمی‌آوردند. یکی از آن‌ها مادرِ خودش “لولا مای”۸ بوده. ولی او تصمیم گرفته حقیقتش را بگوید و قیمت این راستگویی را هم پرداخته چرا که زمان عروسی او را مجبور می‌کنند دستش را روی انجیلی که برای سیاه‌پوستان بوده بگذارد، در حالی که شوهرش دستش را روی انجیل سیاه‌پوست ها گذاشته و قسم خورده. “فرشته‌ی مهربان” که مادرش در خانه‌ی خانواده‌ی سفیدی مستخدم بوده می گوید: «اون‌ها دستپخت مادر منو هر روز می‌خوردن و وقتی تو وان نشسته بودن دستور می‌دادن مادرم پشتشون رو کیسه بکشه و خدا می‌دونه چه کارهای دیگه‌ای از مادرم می‌خواستن، با این همه با اون دست‌ها حق نداشت انجلیشونو لمس کنه»۹.

با این که سخن گفتن در ساختارهایی که سکوت از کودکی آموزش داده می شود هزینه‌ی گزافی دارد، جالب است که موریسون تمامِ راویان ستم در کتابش را از زن‌ها انتخاب کرده، زن ها و دختربچه‌ها که به خاطر جنسیتشان در پایینِ هرمِ قدرت قرار می‌گیرند. این زن‌ها حتی آن‌هایی که مانند “فرشته‌ی مهربان” از خود صلب مسئولیت کرده و می‌گویند تقصیر من نبوده در ساز و کار روایت به نوعی برای اعمال خود مسئولیت به عهده می‌گیرند. برای مثال “فرشته‌ی مهربان” که می‌گوید بی‌مهری‌اش به فرزند برای مقاوم کردن او در برابر اجتماع ودر برابر خشونت هر روزه‌ی تبعیض نژادی و پسربچه‌های سفیدی بوده که روزی از اتوبوس می‌بیند “لولا آن” را در خیابان هل می‌دهند و لگدمال می‌کنند و در لذتی بیمارگونه می‌خندند. او با این که برای بی‌توجهی به فرزند در جریان روایت توجیه می‌آورد ولی انقدر آگاهی اجتماعی دارد که بداند کارش اشتباه و نوعی کودک‌‌آزاری محسوب می شود. توجیه‌های مدام او نشان از وجدان معذبش می‌دهند.

راویانِ زن‌ِ داستان، در وجدان آگاه خود، متفاوت از “بوکر”۱۰ مرد تحصیلکرده، روشنفکر و کتابخوانی که “براید” عاشق هستند، “بوکری” که وقتی “براید” داستانِ تجاوزِ مردِ صاحبخانه را به پسربچه‌ای سفید تعریف می‌کند و در جریان این روایت از دردِ سکوت و رازداری‌اش برای سال‌های طولانی به گریه می‌افتد‌ می‌گوید: «ای بابا عزیزم، تو که مسئولِ کارهای شر مردم دیگر نیستی»۱۱.

شکلی که افراد در جامعه‌ای ستم‌آلود دیگران را به خاطر حرف زدن و روایت از ستم تنبیه می‌کنند همیشه اعمالِ خشونتِ مستقیم نیست. نزدیکان فرد او را به خاطر اعتراض به ستم یا اقرار به اشتباه خود در شرکت در ستم، که خود نوعی مسئولیت به عهده گرفتن است، ترک کرده و تنها می‌گذارند یا مورد بی‌مهری قرار می‌دهند. براید قهرمان اصلی کتاب که وجدانی آگاه و روحی حساس دارد روزی سفره‌ی دلش را پیش عاشقش “بوکر” باز می‌کند و می‌گوید قصد دارد به دیدنِ معلمِ دبستانش “سوفیا” که به جرم کودک‌آزاری به زندان افتاده برود و می‌‌خواهد به “سوفیایی” که زمان به زندان افتادن بیست ساله یعنی همسن الان براید بوده و قرار است به زودی از زندان آزاد شود کمک کند تا زندگی‌اش را بازسازی کند. ولی بوکر به خاطر این راز‌دل‌گویی‌‌ “براید را ترک می‌کند و می‌گوید: «تو هیچ زن نیستی۱۲». تنهایی و بی‌مهری از طرف “بوکر” بزرگترین مجازات برای “براید” است که مهر او را می‌جوید و در او مرد زندگی خود را می‌بیند. “براید” که درس سکوت را از کودکی از مادر آموخته است، حتی از طرف این مرد آزادزیست و آزاداندیش و روشنفکر هم به خاطر سخن گفتن مورد تنبیه قرار می‌گیرد که یادش بماند ستم‌هایی را که دیده یا در آن شرکت داشته پیش خودش نگه دارد و به سکوت ادامه دهد.

یکی از اشکال سکوت می‌تواند امتناع از حرف زدن در مورد موضوع ستم و به طور اخص کودک‌آزاری باشد. شکل دیگر آن می‌تواند امتناع از گوش‌کردن به آزاردیده باشد و یا امتناع از پذیرفتن حرف‌های کودکِ مورد آزار یا تجاوز قرار گرفته. موریسون تمام این موارد را در کتابش در برخوردهای شخصیت‌های مختلف آشکار می‌سازد. یکی از این اشکال در وجود خانواده‌ای تجسم پیدا می‌کند که وقتی “براید” برای پیدا کردن دوست پسرش “بوکر” به کالیفرنیا می‌رود در راه گم شده و با درختی تصادف می‌کند با آن‌ها آشنا می‌شود.

بعد از تصادف، دختری به نام “رین” (باران)۱۳ “براید” را در اتومبیلش پیدا می‌کند و مرد و زنی که دختربچه با آن‌ها زندگی می‌کند با نام‌های “استیو”۱۴ و “اولین”۱۵ “براید” را به خانه‌شان می‌برند. “براید” تا پایش که صدمه دیده خوب شود بیش از شش هفته با این خانواده که از زندگی شهری بریده و در کلبه‌ی محقری در جایی دورافتاده وسط جنگل زندگی می‌کنند می‌ماند. زن و مرد به “براید” می‌گویند که دختر بچه را شبی در باران پیدا کرده‌اند و برای همین “رین” صدایش می زنند. بعدها که “براید” دوره نقاهتش را می‌گذراند و با “رین” به پیاده‌روی می‌رود دختر که به سن بلوغ رسیده ولی نشانه‌های بلوغ از جمله عادت ماهیانه در او به تعویق افتاده ماجرای زندگی‌اش را به “براید” می‌گوید و تعریف می‌کند که از بسیار کودکی مادرش او را به مشتری‌های سکس می‌فروخته و شبی که او عضو جنسی مردی را که در دهانش گذاشته بوده گاز گرفته، مادر او را از خانه بیرون می‌اندازد، از مرد معذرت می‌خواهد و پولش را پس می‌دهد. دختربچه از خطرهای زندگی‌اش در خیابان هم با “براید” صحبت می‌کند و می‌گوید تنها یاورانش فاحشه‌ها بوده‌اند. بعد از رفتن “براید”، دختر بچه که او را “بانوی سیاهِ من” می‌خواند روایت می‌کند که چقدر دلش برای “براید” تنگ شده چرا که با او می‌توانسته آشکار از زندگی گذشته‌اش حرف بزند در حالی که “استیو” و “اولین”این زن و مرد از اجتماع‌بریده از شنیدن داستان‌های تلخِ او امتناع می‌ورزند. این زن و مرد که انسان‌های بسیار خوب، متفاوت و بی‌آزاری هستند به نظر می‌رسد با زندگی دور از اجتماع که برای خود برگزیده‌اند از حرف زدن یا مداخله در مورد موضوع ستم یا مناسبات اجتماعی به طور کل امتناع می‌ورزند، درحالی که این مناسبات چه آن‌ها بخواهند و چه نه و چه درغار زندگی کنند چه در یک کلان شهر آن‌ها را شامل می‌شود.

شکل دیگر امتناع در برخورد شخصیت دیگری به نام “کویین”۱۶ (ملکه) با دخترش “حنا”۱۷ بازتاب پیدا می‌یابد. کویین زنی است که به خاطر شیوه‌ی زندگی انتخابی‌اش در حاشیه‌ی اجتماع زندگی می‌کند. کویین بارها ازدواج کرده و مردان زیادی در زندگی داشته. او چندین فرزند از این مردان دارند که مردان یا از او گرفته‌اند و یا به شکل غیر قانونی دزدیده‌اند پس او شانس مادری را از دست داده و نتوانسته هیچ فرزندی را بعد از دوازه سالگی در کنار خود داشته باشد و بزرگ کند. “کویین” اما عکس‌های فرزندانش را در خانه دور خود چیده است و با خاطره‌ی آن‌ها زندگی می‌کند. “کویین” که در زندگی هر جورش از جمله داغ جدایی از فرزند را کشیده است در پیری به تنهایی در جایی دور افتاده در کالیفرنیا زندگی می‌کند و روزهایش را به بافتنی و قلاب دوزی می‌گذراند. به گفته‌ی راوی، “کویین” «خرسند است که بالاخره در آخر عمر مسیح مهربان لحاف فراموشی و بالشِ کوچکِ خرد را به او عطا کرده تا راحت زندگی کند»۱۸. “حنا” که در تگزاس زندگی می‌کند و دانشجوی پزشکی است تنها فرزندِ کویین است که با او در ارتباط بوده قبل از این که پچ‌پچ بیافتد که پدر به او دست‌درازی می‌کرده. اما مادر از پذیرش تجاوزِ شوهر سابقش به دخترش “حنا” امتناع می‌ورزد و همین موضوع باعث به‌هم‌خوردن رابطه‌ی “حنا” و “کویین” و قطعِ کاملِ آن می‌شود.

بسیاری از عکس‌هایی که “کویین” در خانه دارد تصویرهای “حنا” در سنین مختلف است. “بوکر” می‌گوید “کویین” انگار که دیگر امیدی به برقراری رابطه با “حنا” ندارد، انگار دخترش مرده باشد، عکس‌های او را دور خود چیده است. مرگ “کویین” در انتهای کتاب در اثر آتش‌سوزی خانه‌اش استعاره‌ی آتشِ جدایی از فرزند و آتش پشیمانی از امتناع از پذیرشِ تجاوز پدر به “حنا” است که در دلِ “کویین” زبانه می‌کشد و در نهایت هستی او را خاکستر می‌کند.

موریسون اما داستان “کویین” را به تلخی تمام نمی‌کند. کویین در بستر مرگ در بیمارستان تنها نیست. او “بوکر” و “براید” را در کنار خود دارد که شبانه‌روز از او مراقبت کرده و بر سوختگی‌های تنش مرهم می‌گذارند. این دو مانند بچه‌های از دست‌داده‌اش هستند و او حتی پیش از مرگ “براید” را “حنا” صدا می‌زند. “کویین” به هر دو آن‌ها کمک فکری می‌کند تا زندگی خود را که چون بدنی سوخته و جراحت‌دیده می‌ماند احیا کنند (زندگی “براید” به خاطر ستمی که به دلیل سیاه بودن دیده و زندگی “بوکر” به خاطر زخمی که از قتلِ برادرِ محبوبش به دست یک متجاوز به کودکان دیده، زخمی که او را به انتقام‌گیری شخصی کشانده و به موجودی خودویرانگر تبدیل کرده).
نماد این احیا، احیای بدنِ “براید” است که پیش از آن شروع به تغییر شکل و از دست دادن نشانه‌های زنانه‌گی، لاغر شدن، صاف شدن سینه‌ها و ریختن موی سر و بدن شده بود. نماد دیگر این احیا تحول روحی “بوکر” است که سرانجام برادرش را در ذهنِ خود به خاک می‌سپارد و خود شروع به ساختن زندگی خود نه ویرانی روانی خویشتن می‌زند.

مراقبت شبانه‌روزی از “کویین” همچنین رابطه‌ی این دو عاشق را که اثر ترکِ “بوکر” آسیب دیده بود ترمیم می‌کند و آن‌ها را به هم نزدیک. نتیجه‌ی این نزدیکی ازدواج آن‌هاست و تولد کودکی که نویدِ زندگیِ دیگرگونه می‌دهد.
سکوت آنطور که مارگوت بیگل به ترجمه‌ی احمد شاملو سروده است تنها سرشار از ناگفته‌ها نیست. سکوتی که شخصیت‌های کتاب موریسون با روایت و اعمالشان بازگو می‌کنند سرشار از دروغ و تزویرنیز هست. دروغ در مواردی سپرِ دفاعیِ ستم دیدگان و افراد به شدت آسیب‌پذیر برای محافظت از خود و ادامه‌ی بقاست. برای مثال وقتی مادرِ “لولا آن” به دروغ خود را ” فرشته‌ی مهربان” می‌نامد در حالی آرزوی دختر را که مادر دستش را بگیرد بر دلش می‌گذارد. یا وقتی “براید” در دادگاه علیه سوفیا شهادت دروغ می‌دهد و در محکوم کردن زنی که به او آزاری نرسانده شرکت می‌کند.

همانطور که آدرین ریچ۱۹ شاعر و از نظریه‌پردازان برجسته‌ی فمنیست در مقاله معروف خود “زنان و شرافت: نکته‌های درباره‌ی دروغ” ۲۰ بحث می‌کند شرافت و راستگویی از صفت‌هایی هستند که مردان باید به آن آراسته باشند و زنان برعکس به دروغ‌گویی، پوشاندن حقیقت و رازداری منتسبند و برای این‌ها تربیت می‌شوند. او می‌نویسد “از مردان انتظار می‌رود حقیقت را بگویند” در حالی که “زنان برای دروغ‌گویی پاداش دریافت می‌کنند”. حقیقت‌گویی مردان “برشمردن فاکت‌هاست و به احساسشان ربطی ندارد”. “با این همه مردان (برای مثال سیاستمداران) پیوسته در مورد همین فاکت‌ها دروغ گفته‌اند”. از طرف دیگر شرافت و حقیقت مردانگی همواره جوری تعریف شده که “به کشتن دیگری و قتل مربوط می‌شده است”.

موریسون در کتابش موضوعات مربوط به دروغ را که ریچ در مقاله‌اش بحث می کند به شکل داستانی نشان می‌دهد. از جمله این که “دروغ نه تنها با کلمات بلکه با سکوت بیان می‌شود”. یا این که “دروغ راهی برای به خاموش کشاندن ناخودآگاه (و تن) است که میل به حقیقت‌گویی و افشای رازهای نهان دارد/دارند”. یا “دروغ‌گو اول از همه به خود دروغ می‌گوید”. یا “خطر دروغ‌گویی ضعیف‌ها (برای ادامه‌ی بقا و حفاظت از خود این است که دروغ می‌تواند عادتشان بشود و شروع به دورغ‌گویی به یکدیگر کنند. دروغ در این جا مثل اسلحه‌ای می‌ماند که به سمت دیگری که قدرتی بر ما ندارد شکلیک می‌کند”.

بحث ریچ بیشتر بر زنان متمرکز است و دروغ‌هایی که مردان برای آن‌ها در طول تاریخ طراحی کرده‌اند و آن‌ها به دیگران و خود گفته‌اند. کتاب موریسن اما گسترده‌تر است و نشان می‌دهد که نه تنها زنان بلکه کودکان و اقشار آسیب‌پذیر اینطور تربیت می‌شوند و عمل می‌کنند که به دروغ و تزویر رو بیاورند یا ستم را چون رازی پیش خود نگه دارند، انکار کنند و یا بپوشانند. این دروغ و پنهان‌کاری اما بیشت از همه برای بقای اقشار در قدرت و مناسبات قدرت است. برای محافظت ستمکاران از آشکار شدن ناراستی‌ها و ستمشان و برای محافظتِ نظمِ موجود که بر سکوت و دروغ استوار است. برای مثال “لولا آن” سال‌ها راز تجاوز صاحبخانه به پسربچه‌ای سفید را چون رازی با خود حمل کرده و به زبان نمی‌آورد. او برای شهادت دروغ علیه معلم خود در دادگاه جایزه‌ی توجه همگانی می‌گیرد. پاداش سکوتِ او و مادرش برای رازداری وحفظِ شرافتِ قلابی صاحبخانه تمدید شدن قرارداد اجاره‌شان است. این پاداش گرفتن برای دروغ و رازداری آشکار می‌سازد که شرافت و راستگویی صاحبان قدرت چطور به دست می‌آید و تامین می‌‌شود.

تصورعمومی شرافت و عزت برای صاحبان قدرت لازم است چرا که تنها آنان صاحبان احترام اجتماعی هستند. وقتی ریچ می‌گوید به لحاظ تاریخی در جامعه‌ی مرد-پدر سالار راستگویی و شرافت برای زنان مهم نبوده به این دلیل است که زنان در اجتماع شایسته‌ی احترام در نظر گرفته نشده‌اند. زنان در بیشترین حالت شایسته‌ی ستایش برای زیبایی‌شان شناخته می‌شوند. وقتی “براید” به معشوقش “بوکر” راز دل آشکار می‌کند که می‌خواهد به دیدن “سوفیا” برود و برای دلجویی از او برایش کادو ببرد، “بوکر” که برادرش “آدام”۲۱ در کودکی توسط مردی ربوده و کشته شده است، بدون این که دلیلِ کارِ “براید” را بپرسد، با این تصور که “براید” قصد دارد شخصی متجاوز به کودکان مانندِ قاتلِ برادرش را ببخشد، او را ترک می‌کند. “براید” پس بار دیگر به خاطرِ راستگویی و برملاکردن رازِ دل جراحت می‌خورد. ولی چون عاشقِ “بوکر” است به دنبال او می‌رود و او را در جایی دورافتاده در کالیفرنیا پیدا کرده و دلیل دلجویی خود از “سوفیا” را توضیح می‌دهد و آنگاه از “بوکر” می‌خواهد که به او به خاطر آشکارگویی و اظهار حقیقت احترام بگذارد. او که توانسته با عرضه‌ی بهینه‌ی زیبایی سیاهش به شغل و پول برسد می‌داند که احترام چیز دیگری است که در مناسبات اجتماعی موجود برای او در نظر گرفته نشده است. اما حداقل می‌تواند به معشوق مردش بگوید: «مجبور نیستی عاشق من باشی ولی باید بهم احترام بگذاری»۲۲. در این جا موریسون به ندای آدرین ریچ پاسخ مثبت می‌دهد، به ندایی که می‌گوید “ما نیاز داریم اخلاق نوین خود را برنهیم”. “واقعیت نوین خود” که نیازمند زبانی جدید است. زبانی راستگو و افشاگر. زبانی که امکان‌های نوین سخن را می‌جوید. موریسن در آخرین کتاب خود “براید” را نماینده‌ی تولد این امکان، امکان زندگی جدیدی بین انسان‌ها که مبنایش حقیقت‌گویی است، می‌کند.

لازم به گفتن است که حقیقت برای ریچ معادله‌ای ساده و پیش‌پا‌افتاده نیست. اتفاقن دروغ معادله‌ای ساده یا تقلیل‌یافته است. برای ریچ حقیقت سازه‌ای چندوجهی و گونه‌گونه است که هر دم در حال پیچیده‌تر شدن است. حقیقت همان هستی است که تقلیل‌نایافتنی و در حال تطور مدام به شکل ارگانیک است.

این که تمام شخصیت‌های رمان موریسون شکلی از کودک‌آزاری را در زندگی خود یا بستگانشان تجربه کرده‌اند نشان از فراگیربودن این مسئله دارد. همچنین نشان از ادامه‌ی مناسبات اجتماعی ستم‌آلود که بستر شکل‌گیری و رشد و ادامه‌ی کودک‌آزاری است و نشان از این که شکل‌های مختلف آسیب‌ اجتماعی به کودکان در همه‌ی سطوح اجتماعی نهادینه شده و از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود.

آموزش سکوت، سرکوب، امتناع از شنیدن دیگری، ریاکاری و دزدانه‌زیستی آموزش‌های لازم برای انتقال کودک‌آزاری از نسلی به نسل دیگر هستند. برای به‌هم زدن ادامه‌ی آسیب‌پذیری گسترده و فاجعه‌بار کودکان و برای به هم زدن مناسبات ستم و پی‌ریزی شجاعانه‌زیستن پس آموزش و پرورشِ صحیحِ بزرگسالان از نوعی که دریچ فرامی‌خواند اهمیت اساسی دارد. چنین آموزش و پرورشی شرط لازم زیستی غیرریاکارانه که آلوده‌ی ترس و زهد و حس گناه‌کاری مدام نباشد است. چنین آموزش و پرورشی شرط لازم تعامل بر مبنای درک و پذیرش تفاوت‌ها و زیستی شرافتمندانه با دیگری است. چنین زیستی نیازمند همکاری تمام افراد جامعه است. تا هیچ کس نتواند به خاطر حقیقت‌گویی و تفاوت دیگری را سرکوب فیزیکی، روحی و روانی کرده و یا از مدار هستی بیرون کند.
به خاطر تجربه‌های گران خود، شخصیت‌های رمان موریسون از آگاهی اجتماعی در مورد لایه‌های تودرتوی ستم در کژدیسه‌ی کودک‌آزاری آگاهند. برای مثال “بروکلین” دوست صمیمی و همکار “براید” در شرکت لواز آرایشی “سیلویا” که به شکلی ناشرافتمندانه قصد می‌کند “بوکر” عشق “براید” را از او دزدیده و با او بخوابد خود در معرض شکل‌های مختلف کودک‌آزاری و دروغ و ریا و ستم‌کاری بوده است.به گفته‌ی خودش، او شاهد بوده است چطور زنِ صاحب‌خانه اجاره ماهیانه‌ی آن‌ها را از روی میز دزدیده و بعد ادعا کرده اجاره‌شان عقب افتاده است. یا در کودکی عمویش دست میان پایش می‌برده و او برای فرار از عمو جیغ زده و به طرف مادر می‌گریخته و به دورغ می‌گفته دلش درد می‌کند تا مادر الکلی‌اش را از خواب بیدا کند و مواظبش باشد. او که از چهارده‌سالگی کسی را نداشته و گلیم خود را از‌ راه شغل‌های مختلف از جمله آرایشگری و پیشخدمتی از آب کشیده آگاهی اجتماعی کامل از مناسبات اجتماعی و لایه‌های تو‌درتوی آن دارد. اما چون برای بقا فقط به خود فکر می‌کند و حتی حاضر است دیگری را برای رسیدن به هدف زیرپا بگذارد قادر نیست این آگاهی را برای تغییر اوضاع و همکاری با دیگران به جهت زندگی بهتر برای همه به کار بیاندازد.

پتانسیل آگاهی در شخصیت‌هایی مانند “بروکلین” متاسفانه یا به هدر می‌رود یا هیچ وقت متحقق نمی‌شود یا برای نابودی دیگری به کار می‌افتد ونقیضه همان لایه‌ی بیرونی و گسترده‌ای است که لایه‌های دیگر ستم را در هم می‌پیچد. موریسن نشان می‌دهد مشکل اصلی شخصیت‌های داستانش عدم آگاهی نیست. بلکه از هم جدا بودن و عدم تلاش و همکاری جمعی برای تحول است.

مشکل توأمان دیگر امتناع از تاییدِ نقشِ خود در همکاری برای حفظ و ادامه‌ی مناسبات ستم‌آلود است. “فرشته‌ی مهربان” که حالا مادربزرگ نوه‌ای نادیده‌ای شده است درباره‌‌‌ی این تداوم تاریخی می‌گوید: بله با این که زمانه از زمانی که او فرزندش “لولا آن” را به دنیا آورد خیلی عوض شده و “سیاه‌هایی که پوستشان مثل فرزند او هاله‌ای آبی دارد” در شوهای تلویزیونی و مجله‌های مد، آگهی‌های تبلیغاتی و سینما همه جا هستند و سیاه‌ بودن مثل قدیم آنطور هم ننگ نیست ولی باز هم بچه‌ها و بخصوص بچه‌های سیاه در معرض خطرهای زیادی هستند. او اضافه می‌کند که مثل همیشه، بچه‌داری هیچ آسان نیست و فقط پوشک عوض کردنِ ساده و قربان صدقه رفتن و “گوگولی مگولی” نیست بلکه در مورد هزار و یک خطری است که زندگی فیزیکی و روانی و اجتماعی کودکان را تهدید می کند. راوی دانای کل کتاب لیستی از بعضی از خطرهای که امروزه در هر ثانیه کودکان زیادی را در دنیا تهدید می کند ارائه می‌دهد—خطراتی که می‌تواند جان کودکان را در همان ابتدای حیات بگیرد و هیچوقت به بزرگسالی نرسند: «کودک‌ربایی، کتک و شکنجه، تجاوز، نژاد‌پرستی، تحقیر و توهین، آزار جسمی و روانی، نفرت از خود، ترک شدن توسط والدین و نزدیکان»۲۳.

همانطور که می‌بینیم در این لیست جای فقر و کار کودکان و عدم دسترسی به آموزش و پرورش و قومی و زبانی و لهجه‌ای که کودکان دنیا با آن‌ها روبرویند خالی است. مواردی که لایه‌های تودرتوی دیگر کودک‌آزاری را می‌سازند. و بسیاری دیگر که خوانندگان گرامی می‌توانند به لیست اضافه کنند. با توجه به جنگ در خاورمیانه و بحران فعلی مهاجرت در اروپا جا دارد از کودکان بسیاری که قربانی جنگ شده‌اند، کودکانی که سربازشان کرده‌اند، کودکان برده‌ و کنیز جنگی، کودکان دختری که به ازدواج درآورده‌اند ، کودکان آواره، آن‌ها که در آب‌ها غرق شده‌اند، کودکانی که خودشان یا اعضای بدنشان بعد مرگ خرید و فروش می‌شود و کودکانی که در اروپا گم شده‌اند و سرنوشتشان نامعلوم است یاد کنیم.

در مقابل این همه شر، “فرشته‌ی مهربان” دعا می‌کند: «خدا خودش بچه را حفظ کند»، جمله‌ای که موریسون کتاب را با آن پایان می‌‌برد. اگرچه هنوز این سوال خطیر برجاست که چطور انسان‌ها می‌توانند مناسبات اجتماعی را جوری تغییر دهند که کودکان با این خطرات هستی‌سوز روبرو نباشند، به حیات ادامه دهند و در محیطی سالم به آزادی ببالند، نه این که در فرایند کژدیسگی به بزرگسالانی تبدیل شوند که با وجود آگاهی اجتماعی از لایه‌های پیچیده‌ی ستم خود چنان در آن‌ها تنیده‌اند که ناتوان از گشایش بندها هستند. برای مثال زنی که “سوفیا” در زندان ملاقات می‌کند و دختر عقب‌مانده‌اش را خفه کرده است و توسط دیگر زنان دربند که جرم‌های سنگین دارند به خاطر کودک‌کشی لعن و نفرین می‌شود. زن که عکس‌های دخترش را به در و دیوار سلولش زده شب‌ها برای او قصه می‌گوید و از کودکش می‌خواهد او را ببخشد. این قصه‌گویی نه تنها “سوفیا” را به خواب می‌برد و به روح شکسته‌ی او کمک می‌کند به خود مادر دلشکسته نیز کمک می‌کند آرام شود. ولی بعدها زن مریض شده و به مریض‌خانه‌ی زندان فرستاده می‌شود. آن‌جا می‌خواهد خودش را بکشد ولی نمی‌داند چطور. چهار زنِ زندانیِ خشن می‌گویند می‌توانند راهش را نشان زن بدهند و به او تجاوز می‌کنند و او را به تمامی در هم می‌شکنند جوری که تغییر شخصیت می‌دهد و بعدها در رابطه‌ای برده‌وار با زنی مسن گرفتار شده و دیگر هیچ وقت نمی‌تواند خود را نجات دهد.

سوفیا اما خشمی را که برای پانزده سال در زندان فروخورده‌ با اعمالِ خشونت به “براید” و کتک‌زدنش در حد مرگ و له و لورده کردن او که برایش بعد از آزادی از زندان کادو آورده تا به خاطر شهادت دروغ علیه او اظهار پشیمانی می‌کند بیرون می‌ریزد و این برون‌ریزی کمکش می‌کند تا به زندگی برگردد و در خانه‌‌ی سالمندانی کار و زندگی کند. اعمال خشونت به دیگری اما حتی اگر باعث فروکش خشم شود به تحول فردی و کمک به تحول اجتماعی نمی‌انجامد و عملی مذموم و ویرانگر است.

زندگی “سوفیا” و دیگر شخصیت‌هایی که نمی‌توانند خود را متحول کنند پس بالنده نیست. نمونه‌ی دیگر مادرِ “براید” “فرشته‌ی مهربان” است که در پیری تنها مانده و هنوز سعی دارد بی‌مهری‌های خود به تنها فرزندش را که وجدانش را می آزارد توجیه کند. کسانی مانند او مسلم است که نمی‌توانند نجات‌دهنده‌ی خود یا دیگری باشند و باید هم “کارِ نجاتِ بچه‌های آینده” را به خدا محول ‌کنند.

“براید” و “بوکر” تنها شخصیت‌های کتابند که موفق می‌شوند در بزرگسالی خود را متحول کنند. “بوکر” با راهنمایی‌های “کویین” و کمکِ “براید” موفق می‌شود خشم سوزان خود را که بعد از قتل برادر همچنان در درونش شعله می‌کشد و او را به روش‌های خشونت‌‌‌آمیز وامی‌دارد مهار کند و در جهت تحول شخصی و عشق به‌کار اندازد. او در نهایت قادر می‌شود جنازه‌ی برادر را که برای سال‌ها در ذهنش به دوش ‌کشیده به خاک بسپارد و برای او در وجودش عزاداری کند و از طریق این “عزاداری سازنده” به تعبیر جودیت باتلر۲۴ فیلسوف و نظریه پرداز معاصر فمنیست، نیروی خشم را به جای ویرانی روح و روان و زندگی خود به نیروی عشق به دیگری (در این جا “براید” ) تبدیل کند. “براید” نیز موفق می‌شود به رنجِ آزارهایی که در کودکی دیده و در جانش مانند زخمی نشسته غلبه کند و با دیدار با “سوفیا” شهادت دروغ خود را جبران کرده و زندگی خود را از طریق عشق بازسازی کند. نماد این فرگشت در او فرگشت تن اوست که پیش از این در حال فروپاشی بود ولی بعد از تحول شخصیتی او دوباره تازه و آماده‌ی زایش و محل تولد زندگی‌ای تازه می‌شود. محل تولد کودکی که به دنیا می‌آید و ثمره‌ی عشق دو انسان متحول است که دست به فرگشت رنج و خشم خویش به مهر و نوزایی خویشتن زده‌اند.

لازمه‌ی فرگشت فردی و اجتماعی بزرگسالان همانطور که پیشتر گفتم آموزش و پرورشی نوین است که از جمله کوشش‌هایش از نا-دانسته کردن بسیار دانسته‌هایی است که مناسبات اجتماعی ناعادلانه را آموزش می‌دهند. و از دیگر کوشش‌هایش ناکار کردن دروغ و سکوت و امتناع و رد دیگری است. این ناکار کردن همان واسازی فرآیندهایی است که طوری در ذهن و روان خودمختار شده‌اند که به شکل غیر‌ارادی در بدن به کار می‌افتند و فرد را به همکاری با مناسبات موجود وامی‌دارند و از فرد پتانسیل عمل آزاد و خودنهاد را می‌گیرند. به تعبیر دیگر این آموزش و پرورش به ندای آدرین ریچ برای زیستی دیگرگونه متمایل به حقیقت‌گویی و مهرورزی پاسخ آری می‌دهد. در داستان موریسون “براید” دست به چنین خود-آموزش و پرورشگری می‌زند. چنین آموزشی همچنین مشتمل آموزش روش‌های بی‌خشونت است که منعطف به نا-کار کردن یا واسازی ساز و کار تبدیل خشم در ستم‌دیدگان به خشونت می‌شود. کسی چون “بوکر” که در جریان آموزش خود در این زمینه قادر می‌شود به ذهن و بدن خود که با فرمانِ خشم میل به نابودی دیگری یا خود دارد فرمانِ ایست بدهد و نیروی خشم را در جهت مخالف یعنی برای سازندگی فردی و اجتماعی به کار اندازد به ندای جودیت باتلر برای خشونت‌پرهیزی پاسخ مثبت می‌دهد و به ندای ریچ برای به دنیا‌آوردن زیستی سرشار و بالنده با دیگری آری می‌گوید.

باشد که ما نیز برای واسازی لایه‌های تودر توی کودک‌ازاری به ندای این دو متفکر معاصر پاسخ داده و پتانسیل عدالت‌جوی وجود خود را برای آموزش و پرورش خود و جامعه‌ی بزرگسالان به کار اندازیم.

نیلوفر شیدمهر –دکترای آموزش و پرورش بزرگسالان (آموزش چندفرهنگی و ضد تبعیض نژادی) – ۱۶ ژوئن
۲۰۱۶

نیلوفر شیدمهر و علیرضا جباری ( علی آذرنگ) مترجمان رمان آبی‌ترین چشم اثر تونی موریسون هستند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. Lula Ann

2. Bride

3. Bridewell

4. Sweetness

5. Sofia Huxley

6. “It’s not my fault. So you can’t blame me. I didn’t do it and have no idea how it happened” (page 3).

7. “Hey little nigger cunt! Close that window and get the fuck outta there!” (page 55)

8. Lula Mae

9. “They ate every meal she cooked and insisted she scrub their backs while they sat in the tub and God knows what other intimate things they made her do, but no touching of the same bible” (page 4).

10. Booker Starbern

11. “Come on, baby, you’re not responsible for other folks’ evil” (page 55).

12. “You are not a woman” (page 62).

13. Rain

14. Steve

15. Evelyn

16. Queen

17. Hannah

18. “Queen had been through it all, and now she lived alone in the wilderness, knitting and tatting away, grateful that, at last, Sweet Jesus had given her a forgetfulness blanket along with a little pillow of wisdom to comfort her in old age.” (Page 159).

19. Adrienne Rich

20. On Lies, Secrets, and Silences, New York: W. W. Norton & Company, 1979.

21. Adam

22. “You don’t have to love me but you damn well have to respect me” (Page 154).

23. “kidnap, beatings, rape, racism, insult, hurt self-loathing, abandonment” (Page 175).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع
کتاب‌ها:

Butler, Judith. (2006). Precarious life: The powers of mourning and violence. New York: Verso.

Morrison, Toni. (2015). God help the child. New York: Alfred A. Knopp.
Rich, Adrienne. (1979). Women and Honor: Some Notes on Lying (1975).

In On lies, secrets, and silences: Selected prose 1966-1978, (pp. 185-195). New York: W. W. Norton & Company.

ویدیو:

Butler, Judith. (2014). Speaking of rage and grief. https://www.youtube.com/watch?v=Zxy…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *