به یادِ برادرم «محسن بهکیش» / منصوره بهکیش

روایتِ جان‌های شیفته‌ای که از ما گرفتند

برادرم محسن، پسری بسیار مهربان و سرشار از شور بود و به همه عشق می‌ورزید، مهربانی او زبان زد فامیل و دوستان بود و همه را مجذوب خود می‌کرد. او چشم‌های نافذی داشت و هر‌گاه یاد آن چشم‌های زیبای سرشار از عشق می‌افتم، دلم آتش می‌گیرد که با این جانِ شیفته چه کردند. او مشکل گشای خانواده و دوستان بود، هر چیزی که گم می‌شد، سراغش را از محسن می‌گرفتیم، هر چیزی که خراب می‌شد، محسن را صدا می‌زدیم. او روابط اجتماعی بسیار خوبی نیز داشت، از دوست و هم‌کلاسی و هم‌محله‌ای، همه با او رابطه‌ی خوبی داشتند، خلاصه علاوه بر شیطنت و بازیگوشی، به همه کمک می‌کرد. او رابطه‌ی عاطفی شدیدی نیز با مادرم داشت و حتی در بزرگی دوست داشت سرش را روی زانوی‌های مامان بگذارد تا او را نوازش کند و مادرم نیز این کار را می‌کرد و این مهربانی را از هیچ کدام از ما دریغ نمی‌کرد و عشقی ماندگار در وجودِ تک تک ما به یادگار گذاشت.

ما دورانِ کودکی خوبی را پشت سر گذاشتیم و با خواهران و برادرانم رابطه‌ی بسیار صمیمانه‌ای داشتیم و خانه‌ی ما پاتوق دوستان و رفقا نیز بود. با این که پدرم شبانه روز کار می‌کرد تا مخارج خانه را تامین کند، ولی اغلب مشکل داشتیم و اگر مدیریت قوی مادرم و کمک‌های مادر و پدرش نبود، شاید به راحتی نمی‌توانستیم این دوران سخت را به خوبی پشت سر گذاریم. آن زمان برادر بزرگم محمدمهدی و خواهرانم زهرا و فاطمه نیز کمک حال خانواده بودند، در سال ۴۴، محسن سه ساله و من هفت ساله بودم که زهرا معلم شد و خواهرم فاطمه در خانه کمک حال مادرم و جمع و جور ما بچه‌ها بود.

من کوچک بودم که پدرم زودتر از موعد بازنشسته شد و مجبور شدیم خانه‌ی سازمانی ارتش در خیابان «سردادور در چهار راه لشگر» را ترک و نزدیک به ده سال در خانه‌ی مادربزرگم در«چهار باغ ملک» در مشهد زندگی کنیم و چه روزهای خوبی را در آن جا داشتیم، خانه‌ای بزرگ در دو طبقه که خاطرات خوبی در آن داریم، ولی متاسفانه مادربزرگم سرطان گرفت و پس از طی ۱۴ ماه تحمل بیماری، فوت کرد. رفتن او برای ما خیلی سخت و دردناک بود، چون عاشقانه دوستش داشتیم و او هم با ما که تنها نوه‌هایش بودیم، خیلی مهربان بود.


پس از مدتی آن خانه را فروختیم و به خیابان «راهنمایی در احمدآباد» رفتیم. ما بچه‌ها در کارها مشارکت می‌کردیم، بخصوص با مدیریت خواهران و برادران بزرگ‌تر و با تقسیم کار اوضاع را سر و سامان می‌دادیم. آن روزهای شیرین خانه‌ی راهنمایی نیز یادم نمی‌رود، دیگر ما بزرگ شده بودیم و زیرزمین خانه که یک طبقه‌ی کامل بود را مهیا کردیم و با هم رنگ زدیم و چند تخت گذاشتیم و میزی برای نهارخوری جلوی آن و حوضچه‌ای با آب و اتاقی مخصوص میز پینگ پنگ که همیشه با تعدادی از دوستان دور آن جمع بودیم و با هیجان بازی و سر و صدا می‌کردیم و مادرم نیز از حضور ما بسیار خوشحال بود. اتاقِ پشتی که پنجره‌ای به کوچه داشت نیز آشپزخانه و کنارش انباری شده بود و طبقه بالا هم دو اتاق خواب و حالی بزرگ که اتاق‌ها و پذیرایی و آشپزخانه و دست شویی و حمام و ایوانی رو به حیاط را به هم وصل کرده بود. آشپزخانه بالا هم تبدیل به اتاق شد و ابتدا اتاق زهرا و بعد که او از خانه رفت، اتاق من شد. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدیم، همیشه عطر غذاهای «مامان‌جان» از پنجره‌ی آشپزخانه‌ی طبقه‌ی پایین به بیرون کوچه می‌آمد و ما بچه‌های شکمو را مست می‌کرد. آن زمان خواهرم فاطمه ازدواج کرده و به تهران رفته بود و پس از حاملگی، با ویار شدید به مشهد آمد و در خانه‌ی ما ماند تا زایمان کرد و پسری شیرین به دنیا آورد. پس از آن کارشان را به مشهد منتقل کردند و خانه‌ای در نزدیکی ما در خیابان راهنمایی گرفتند. این عضو جدید مورد توجه و علاقه‌ی همگی ما بود، بخصوص من و جعفر با هم مسابقه داشتیم که هر که زودتر از دبیرستان به خانه رسید، می‌تواند او را با خود بیرون ببرد. خواهرم به همراه همسر و پسرش در اواخر سال ۱۳۵۶، برای ادامه‌ی تحصیل به انگلستان رفتند و این دوری هم برای ما و هم برای آن‌ها خیلی سخت بود.

آن زمان، محمدمهدی و فاطمه ایران نبودند، زهرا و محمدرضا مخفی بودند و محمود در زندان بود و از بچه‌ها من و جعفر و محسن و محمدعلی در خانه مانده بودیم، ولی همگی، به‌ویژه با مادرم، رابطه‌ی رفیقانه‌ای داشتیم و او مانند دوستی وفادار و مورد اطمینان و محکم و صبور، در جریان همه‌ی کارهای بچه‌ها، حتی فعالیت‌های مخفی‌شان بود.

پدرم نیز با روحیه حساسی که داشت، دورا دور مراقب ما بود. او نیز تجربه‌ی تلخی در جوانی داشت و همین باعث شد که کمی از زندگی عادی عقب بیفتد و حتی از طرف مادر و پدرش تحقیر شود. البته خانواده‌ی پدرش چندین بار به او کمک کردند تا موفق شود و در جوانی وارد دانشکده‌ی افسری در تهران شد، ولی چون سری سودایی داشت و نمی‌توانست بی‌عدالتی‌ها را تحمل کند، نتوانست یا نگذاشتند دانشکده را به پایان برساند. آن زمان محمدرضا پهلوی نیز دانشجوی سال بالای دانشکده افسری بود. پدرم در زمان بازدید رضاشاه از دانشکده، با اعتراض‌های دانشجویی همراه شد و خواسته‌های آن‌ها را مطرح کرد و این مساله و شاید عواملی دیگر باعث شد که از دانشکده‌ی افسری اخراج شود. آن زمان خانواده‌ی پدرم کارخانه‌ی جوراب بافی داشتند و ورشکست شده و به مشهد رفته و اتفاقی همسایه‌ی دیوار به دیوار مادرم در «چهار باغ ملک» شده بودند. پدرم نیز پس از اخراج از دانشکده‌ی افسری به مشهد رفت و این آغاز رابطه‌ای عاشقانه بین مادر و پدرم بود که منجر به ازدواج شان شد.

پدرم با درجه‌ی گروهبانی، حسابدار ارتش شد و توانست تا درجه‌ی استوار یکم بالا بیاید. در ارتش نیز برای دفاع از حقوق سربازان‌اش بارها توبیخ شد، ولی توانست در ارتش بماند و با بیست و پنج سال سابقه‌ی کار از همان جا بازنشسته شد. او پس از بازنشستگی از ارتش، در شرکت‌های مختلفی، از جمله در تعاونی راه آهن مشغول به کار شد و سپس با معرفی عمه‌ی بزرگم، حسابدار کارخانه‌ی قند شیرین شد. «آقاجان» علاقه‌ی زیادی به کسبِ تحصیلات عالی داشت که موفق نشد، ولی از طرف محل کارش او را فرستادند تا در دوره‌های حسابداری که در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار می‌شد، شرکت کند و با موفقیت این دوره را پشت سر گذاشت. او همراه مادرم، هیچ‌گاه دست از کار نکشید و همیشه سعی می‌کرد در کارش موفق باشد. فکر می‌کنم چند سال قبل از انقلاب، کاری در بنیادی زیر مجموعه‌ی فعالیت‌های اشرف پهلوی، به وی معرفی شد و حقوق بالایی نیز پیشنهاد ‌دادند که چندین برابر حقوق عادی بود، پدرم یک ماه به تهران رفت و وقتی از نزدیک کار را دید، آن را نپذیرفت و حاضر نشد شریک در محاسبه‌ی آن حساب و کتاب‌های ناپاک شود و به مشهد بازگشت.

ناگفته نماند که پدرم قبل از انقلاب گاهی مشروب زیاد می‌خورد و دیر وقت به خانه می‌آمد و مادرم از این کار او خیلی ناراحت بود، ولی با این که مادرم مذهبی بود و مشروب را نجس می‌دانست، بالاخره راضی شد پدرم در خانه و کنترل شده بخورد و پدرم نیز پذیرفت و ما هم از آن کالباس‌های خوشمزه مخصوص او بهره مند می‌شدیم و هنوز مزه‌اش زیر زبانم است. البته پدرم نیز مذهبی بود و پس از خوردن شراب دهانش را آب می‌کشید و نمازش را می‌خواند، ولی نه به جدیت مادرم. پس از انقلاب و بخصوص پس از کشته شدن بچه‌ها و در سال‌های آخر عمرش، پدرم به شکل افراطی مذهبی شد که گاهی مادرم را عاصی می‌کرد، چون مادرم در ضمن صبوری، زنی قوی و بالنده و فردی اجتماعی شده بود و رو به بیرون داشت و پدرم از اجتماع می‌ترسید و دچار روان پریشی شده بود و رو به درون داشت و این نتیجه‌ی خشونت دولتی جمهوری اسلامی و مجموعه‌ی شرایطی بود که برای همه‌ی مردم و ما ایجاد کرده بودند، ولی بخشی نیز ناشی از ویژگی‌های شخصیتی هر یک بود. با این حال، هر دو با وجودِ اختلاف‌های گاه شدیدی که داشتند، به شدت مهربان و عاطفی بودند و همدیگر و بچه‌ها را دوست داشتند و همین شاید هر دوی آن‌ها را تا آخر عمر در کنار هم نگاه داشت.

محسن نیز تحت تاثیر خانواده، خیلی زود با بی‌عدالتی‌های دوران پهلوی آشنا شد، بخصوص از زمانی که برادرم محمود را در سال ۱۳۵۱ دستگیر کردند، با این که هنوز ۱۰ سال بیشتر نداشت، ذهن‌اش با مساله‌ای به نام زندان و زندانی سیاسی درگیر شد و خفقان آن دوران را از نزدیک لمس کرد. آن زمان ما بچه‌های بزرگ‌تر از خود می‌پرسیدیم:« چرا محمود را زندانی کردند؟ مگر او چه کار کرده و چه گفته است؟ او که جز کارهای خوب، کاری انجام نمی‌دهد، به محلات فقیرنشین می‌رود و به مردم کمک می‌کند و می‌گوید چرا این قدر اختلاف طبقاتی وجود دارد؟ چرا وقتی مردم در حلبی‌آباد زندگی می‌کنند، این همه هزینه برای جشن‌های دو هزار و پانصد ساله می‌شود؟» محمود هنگام مطالعه و بررسی تأثیر اصلاحات ارضی در مناطق جنوبی خراسان دستگیر شده بود و دو ماه بعد آزاد شد. آن زمان خفقان شدیدی بر جامعه حکمفرما بود و نیروهای ساواک(سازمان اطلاعات و امنیت کشور)، فعالانه نیروهای سیاسی را سرکوب می‌کردند. دوباره محمود را در آذر ۱۳۵۲ به دلیل شرکت فعال در اعتصاب‌های دانشجویی دستگیر کردند و تا آذر ۱۳۵۳ زندان بود. شرایط روز به روز بدتر می‌شد و ما بچه‌ها دایم در حال گفت و گوی چه باید کرد، بودیم؟

برادر بزرگم محمدمهدی به همراه همسر و دخترش در سال ۱۳۵۳ برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفتند. او شرایطی را فراهم کرد تا محمدعلی نیز در سال ۱۳۵۴، نزد او به آمریکا برود. مهدی خیلی دوست داشت که علی نزد آن‌ها بماند تا هم دخترش تنها نباشد و هم علی از مسایل سیاسی دور بماند، ولی علی طاقت نیاورد و پس از یک سال به ایران بازگشت.محمود در اردیبهشت سال ۱۳۵۵، به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست و مخفی شد، ولی طولی نکشید که برای بار سوم در آبان همان سال دستگیر شد. او را شکنجه زیادی کردند تا از او اطلاعات بگیرند، ولی نتوانستند و او ابتدا به اعدام و با یک درجه تخفیف، به حبس ابد محکوم شد. زهرا و محمدرضا نیز تصمیم گرفتند برای برون رفت از این شرایط، مخفی شوند، محمدرضا در آبان سال ۱۳۵۵ و زهرا در اوایل سال ۱۳۵۶ به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستند و مخفی شدند. این شرایط همه‌ی ما را به نوعی با مسایل سیاسی درگیر کرده بود، ولی با اعتراض‌های مردمی، جان تازه‌ای گرفتیم و خوشحال بودیم که شرایط دارد عوض می‌شود و به این امید که شاه می‌رود و دموکراسی برقرار می‌شود. مادرم نیز پیگیرانه در تظاهرات شرکت می‌کرد، به خاطر دارم او صبح زود یا شب غذا را آماده می‌کرد و به خیابان می‌رفت تا همراه مردم و بچه‌هایش در تظاهرات باشد. برادرم محمود و تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷، روی دست‌های مردم از زندان آزاد شدند.

یادم نمی‌رود در روزهای نزدیک انقلاب چه شوری در وجود محسن بود و سر از پا نمی‌شناخت، او در تظاهرات مردم برای جلوگیری از ورود روح‌الله خمینی به ایران نیز فعالانه شرکت کرد و با دوستانش در وسط خیابان تحصن کردند و خیابان را بستند. شب ۲۲ بهمن نیز، بی‌قرار بود که به تهران بیاید و من به همراه محسن و علی با اتوبوس از مشهد به تهران آمدیم. زمانی که پیروزی انقلاب را اعلام کردند، ما در اتوبوس بودیم که پیام سازمان‌های مختلف سیاسی را از رادیو خواندند، پیام سازمان چریک‌های فدایی خلق که خوانده شد، ما سر از پا نمی‌شناختیم که شاه رفت و آزادی را به دست آوردیم و دیگر می‌توانیم انسانی زندگی کنیم و گروه‌های سیاسی نیز می‌توانند آزادانه فعالیت کنند تا فقر و اختلاف طبقاتی از بین برود و عدالت اجتماعی برقرار شود. فکر می‌کردیم دیگر دیکتاتوری به سر آمده و دموکراسی برقرار خواهد شد و همه با عقاید مختلف می‌توانیم در شرایط بهتر در کنار همدیگر زندگی کنیم. فکر می‌کردیم عزیزانِ ‌ما که در زمان شاه به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌شان به زندان افتاده یا مجبور بودند مخفیانه فعالیت کنند، دیگر آزاد خواهند بود و روزهای خوشی را پیش رو خواهیم داشت. چه خیال خامی؟!

اگر به آرشیو روزنامه‌ی کیهان یا روزنامه‌های دیگر در سال‌های اول انقلاب مراجعه کنیم، این گفته‌های مسئولان حکومتی را می‌بینیم: « در حکومت اسلامی دیکتاتوری وجود ندارد- جمهوری اسلامی با حکومت مذهبی تفاوت دارد- روحانیون نباید رییس جمهور شوند- محتوای جمهوری اسلامی دموکراتیک است- خانه نخرید همه را صاحب خانه می‌کنیم- برای کم درآمدها آب و برق مجانی می‌شود- مارکسیست‌ها در ابراز عقیده آزادند و … ».چیزی نگذشت که دوباره زندان و شکنجه و اعدام، حتی به شکل وحشیانه‌تری شروع شد و روایت‌های تلخی که همه کمابیش آن‌ها را می‌دانیم یا با آن درگیر بوده‌ایم یا می‌توانیم به خاطرات نوشته شده در کتاب‌ها مراجعه کنیم و این وضعیت تا امروز نیز ادامه دارد. وقتی این خاطرات و در حقیقت تاریخ مبارزات مردم و فعالان سیاسی برای ساختن جامعه‌ای دموکراتیک را مرور می‌کنم، قلبم شدید درد می‌گیرد و با خود می‌گویم چگونه توانستند با ما این چنین کنند؟ دردناک‌تر این که هنوز هم حاضر نیستند مسئولیت گفته‌های سراپا دروغ و عملکرد غیر انسانی خود را بپذیرند.


به امید روزی که حقیقتِ تاریخ مبارزات و ایستادگی‌های مردم و تاریخ جنایت‌های جمهوری اسلامی ‌‌از ریز و درشت کشف و ثبت شود و روزی شاهد محاکمه‌ی عادلانه تمامی‌ مسئولان شریک در این جنایت‌ها باشیم تا شاید بتوانیم برای ساختن فردایی روشن و برقراری عدالت، از آن درس عبرت بگیریم و نگذاریم تاریخ جنایت بار این دوران سیاه دوباره تکرار شود.

اگر پس از رفتن شاه نیز دادگاه‌های عادلانه و علنی برگزار می‌شد و به جای کشتن مسئولان شریک در جنایت، آن‌ها را در برابر مردم محاکمه می‌کردند و به پاسخ‌گویی می‌کشاندند تا حقیقت بی‌عدالتی‌هایی که مرتکب شده بودند کشف و علل بروز آن شناسایی شود و مجازاتی غیر از اعدام برای‌شان در نظر می‌گرفتند، بی‌تردید شرایط به این سمت و سو نمی‌رفت که دوباره و دوباره و به شکلی بدتر، شاهد این همه جنایت و خشونت و بی‌عدالتی باشیم.

برادرم محسن، هوادار سازمان فدایی(اقلیت)بود و در سوم شهریور سال ۱۳۶۲ در خانه‌ی مادر و پدرم در کرج بازداشت و در زندان به شدت شکنجه شد. ما هیچ اطلاعی از نحوه‌ی محاکمه و حکم او نداریم و به ناگاه خبردار شدیم که او را در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ در زندان اوین اعدام کرده و در قطعه‌ی ۹۹ بهشت زهرا، مخفیانه، بدون این که جسدش را به ما تحویل دهند، به خاک سپرده‌اند. سی و یک سال از اعدام او می‌گذرد، ولی هنوز مسئولان جمهوری اسلامی هیچ پاسخی مبنی بر چرایی و چگونگی اعدام او به ما نداده‌اند.

مادرم مدام می‌گفت: «بی انصاف‌ها، دوبار سنگ قبر پسرم را شکستند». متاسفانه مادرم در ۱۳ دی ماه ۱۳۹۴ فوت کرد و در ۱۴ دی ماه، او را همراه استخوان‌های محسن به خاک سپردیم. مراسم خاک‌سپاری مادرِ عزیزم در حضور سه تیم از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی برگزار شد، گور تنگ محسن را کاویدند تا به استخوان‌هایش رسیدند، گور را دو طبقه کردند و استخوان‌های او را در طبقه‌ی زیرین و مادرم را در طبقه‌ی بالایی گذاشتند.

دیدن این صحنه برایم خیلی دردناک بود، ولی می‌خواستم این لحظه را به چشم خود ببینم و عکسی گویا از آن بگیرم یا تکه‌ای از استخوان‌هایش را برای شناسایی ژنتیکی او در آینده بردارم که نگذاشتند. در حالی که این حق مسلم ما خانواده‌هاست و این حداقل را نیز از ما دریغ کردند. البته عکسی از اسکلت سر و استخوان های او در ته گور گرفتم، ولی خیلی مشخص نیست و دیگر نگذاشتند ادامه دهم و فقط خوشحال‌ بودیم که توانستیم مادرمان را نزد برادرم به خاک بسپاریم.

محمدعلی را در دوم شهریور ۶۲، در خیابان بازداشت و او را وحشیانه شکنجه کرده و عصر روز بعد در سوم شهریور با پاهای زخمی و خون آلود به منزل مادرم در کرج بردند و خانه را محاصره کرده بودند. مادرم می‌گفت:« علی نمی‌توانست روی پاهایش درست راه برود و از پایش خون می‌چکید». ماموران همان روز به مادرم گفتند:« زهرا به درک واصل شده است و اسلحه‌ای را به مادرم نشان دادند و گفتند این مال زهراست» آن‌ها صبح سوم شهریور ابتدا به محل زندگی زهرا در تهران رفته و بعد به منزل مادرم در کرج می‌روند. این احتمال وجود دارد که خبر دروغ کشته شدن زهرا در آن روز را، برای گمراه کردن ما به مادرم داده باشند، زیرا دوستانی مدعی شده‌اند که زهرا را در کمیته مشترک و اوین دیده‌اند. متاسفانه همان روزِ سوم شهریور، محمود، جعفر و محسن به خانه‌ی مادرم در کرج رفته و همه‌ی آن‌ها را نیز در جلوی چشمان وحشت زده‌ی مادر و پدرم بازداشت کرده و به همراه محمدعلی به کمیته مشترک بردند. محمدعلی در هنگام بازداشت ۱۹ سال، محسن ۲۱ سال، جعفر ۲۴ سال، محمود ۳۲ سال و زهرا ۳۷ سال داشتند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *