داستان کوتاه
None
هفته ی پیش یک عصر تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم و یک دفعه کفش و کلاه کردم. به شوهرم گفتم: یک سلمانی در خیابان ‘دیوی’ سراغ دارم که چند سال قبل رفته بودم و یکی از آرایشگرهایش ایرانی بود. ارزان هم هست. آرایشگاه های محله ی ما بسیار گران هستند و من به محله هایی می روم که سلمانی هایی با کارگران ارزان آسیایی دارند—چینی ها و کره ای هایی که تازه مهاجرت کرده اند و جز چند کلمه انگلیسی چیز دیگری بلد نیستند. نه تنها قیمت نازل است بلکه کلی هم از من و زیبایی ام تعریف می کنند. این زن ها مثل آرایشگرهای محله ی ما سفید نیستند—بور و جوان—که تا یکی مثل من ببینند کم توجهی نشان بدهند ایرانی هم نیستند که به ابرو و پوست و هزار چیزم بند کنند و مدام ایراد بگیرند و دستور خوشگلی بدهند.
حتی دوست داشتم سلمانی مردانه بروم: سریع و قشنگ و راحت، بدون حرف و نقل. تازه از صدای قیچی زدن مردها خیلی خوشم می آید. قبل انقلاب همیشه پرویز سلمانی پدرم در خیابان پالیزی موهایم را گوگوشی می زد. قبل از ترک خانه از شوهرم پرسیدم که آیا سلمانی که او می رود موی زن ها را هم کوتاه می کند. شوهرم مثل هر شب پشت کامپیوترش نشسته بود و به زور سرش را از طرف مونیتور یعنی از نمودار بازار که به آن نگاه می کرد به طرف من سمت در گرداند و وقتی بار دوم سوال را تکرار کردم، گفت: نه.
داشت کم کم دیر می شد. ساعت نزدیک شش عصر بود. کمی سرد و نم نم بارانی هم می زد. خیابان را با قدم های تند گز کردم. اتفاقن یک سلمانی مردانه دیدم و رفتم تو. گفتم فقط موی مردها رو کوتاه می کنی؟ پسری که زیر دست سلمانی سبیلو نشسته بود همزمان با او سرش را به طرف من چرخاند و نگاهم کرد. جواب مثبت بود: فقط موی مردها را. دست از پا درازتر آمدم بیرون، در حالی که زیر لب غرولند می کردم: نمی فهمم چرا سلمانی دیگر باید زنانه مردانه باشد؟ مغازه ها، به جز رستوران، ها کم کم داشتند می بستند. وقتی به جایی رسیدم که چند سال پیش سلمانی مورد نظرم قرار داشت دیدم آرایشگاهی در کار نیست و به جایش مغازه ی بقالی زده اند که حالا بسته بود.
به خودم گفتم بخشکی شانس ولی از تقلا نیافتادم. تصمیم داشتم آن شب موهایم را کوتاه کنم. فکر کردم چند چهارراه دیگر را هم بالا می روم، حداقل تا آنور خیابان ‘بورارد’. اتفاقن دویست متری آنورتر یک آرایشگاه پیدا کردم که در پیاده رو تابلو گذاشته بود و قیمت های نازلش را اعلام می کرد. در آرایشگاه بالای چند پله در مدخل یک پاساژ کوچک بود. از بیرون معلوم بود مغازه ی محقری است و آرایشگر هم باید آسیایی باشد. گرچه در میله دارش مانع این بود که داخل را خوب ببینم. فکر کردم: خوب است دیگر، بخصوص برای منی که فقط می خواهم نوک موهایم را کوتاه کنم و تنها معیارم کار خوب است، صدای خوش قیچی آرایشگر نه دک و پزش و ابرو نازک کردن هایش. رفتم تو.
صاحب مغازه زن آسیایی مسنی بود. یک تل پلاستیکی زده بود و سفیدی موهایش در آمده بود. نگاهی به دور و برم انداختم. چنین آرایشگاهی نمی دانم در این محله چه کار می کرد. همان مناسب تر بود در ‘چاینا تاون’ یا یکی از محله های فقیر کشورهای آسیای جنوب شرقی باشد، نه در مرکز شهر ونکوور. اگر در یکی از این مکان ها بود، همه چیز جای خودش بود: تصاویر زن های مدل با چشمهای درشت، موهای پوش داده و شانه های لخت که هیچ شباهتی به آرایشگر نداشتند، خرده موهای چند مشتری مختلف کف زمین دور صندلی آرایشگری، چند قیچی و یک برس پلاستیکی روی میز، یک نوار گل کاغذی بنفش بالای آینه و در آن چهره ی مشتری پیری—مردی سفید با حلقه های زیر چشم که نشان از مصرف بالای الکل داشتند. زن آرایشگر، که تنها هنگام خداحافظی اسمش را یاد گرفتم—خانم کوآنگ—تا صدای در را شنید به سمت من برگشت. دیگر وقت تغییر عقیده نبود.
پرسیدم برای من وقت داری؟ و به مویم اشاره کردم: برای کوتاهی. در همین حال اطراف را نگاه کردم تا ببینم مشتری دیگری هم هست یا نه. سمت راست مغازه، روی یکی از صندلی های پلاستیکی سیاه، زن نه چندان مسنی نشسته بود. پوست سفید و شفافی داشت و بر موهایش رنگ شرابی گذاشته شده بود. خانم کوآنگ به او اشاره کرد و با انگلیسی شکسته بسته گفت: این خانم … و سرش را به سمت من چرخاند. بعد هم به شیوه ی آسیایی ها دستش را چند بار به سمت صندلی ها حرکت داد، یعنی برو بشین. و خودش مشغول مرد مسن سفید پوست شد که انگار به زحمت چشمهایش را باز نگاه داشته بود.
نشستم کنار مشتری دیگر و فکر کردم این تنها آرایشگاهی در این محله است که تا دیر وقت کار می کند. ته مغازه دو روشویی بود که جلوی یکی شان یک صندلی برای شستشوی مو قرار داشت. روی روشویی دیگر را تخته لایی اندخته بودند و روی آن یک میز تلویزیون رنگ و رو رفته گذاشته بودند و رویش یک تلویزیون فیلیپس مدل بیست سال قبل. طبقه پایین میز هم یک دستگاه ویدیوی وی اچ اس روشن بود.
تلویزیون فیلم تایتانیک را نشان می داد. رویم را از تلویزیون برگرداندم و دنبال وسیله ی وقت تلف کنی دیگری گشتم. سمت دیگر صندلی ام یک میز کوچک بود و رویش روزنامه های محلی به طرز نامرتبی ریخته شده بود. کتابی با خودم نیاورده بودم. فکر نمی کردم این ساعت باید منتظر شوم. میلی هم به خواندن آن روزنامه ها نداشتم. داخل مغازه سرد بود. دکمه ی کتم را که به محض ورود به مغازه باز کرده بودم دوباره بستم وشانه هایم را مالیدم. زن کنار دستی ام که به تلویزیون نزدیک تر نشسته بود ساکت بود. تنها گزینه ام تماشای تایتانیک بود. با بی میلی به صفحه چشم دوختم. ‘دی کاپریو’ داشت به معشوقش می گفت چقدر دوستش دارد. حوصله ی عشق و عاشقی نداشتم. برای این جوان بازی ها دیگر پیر بودم. ناسلامتی مادر یک دختر بیست و چند ساله در ایران بودم. گرچه هیچ خوش نداشتم به او و به مادری خودم فکر کنم. چه مادری؟ بچه ای را که خودت بزرگ نکنی که مادر نیستی. نمی خواستم باز درگیر این جدال ذهنی بشوم که مادر هستم یا نیستم و چه نوع مادری، پس تصمیم گرفتم به جای این فکرهای تکراری، آزاردهنده و بی نتیجه ببینم چقدر از کار خانم کوآنگ باقی مانده است.
دست خانم کوآنگ تند بود. جوری که قیچی می زد نشان می داد کار بلد است. با دقت هم کار می کرد. نوک موها را میان انگشتانش می گرفت و با زاویه نوکشان را می زد و بعد با قسمت های دیگر مقایسه می کرد که بلندی اش مناسب باشد. درست همانطور که مادر من وقتی موهای ما را می زد حوصله به خرج می داد. البته او مانند خانم کوآنگ آرایشگرحرفه ای نبود—خانم کوآنگی که ظاهرش بیشتر به ماهی فروش ها یا صاحبان مغازها ی یک دلاری می خورد. پلیوری قرمز پوشیده بود و رویش یک کت پلاستیکی بی آستین. شلوارش پارچه ای و گشاد بود و کفش ورزشی سفید و رنگ و روفته ای به پا داشت. زنی استخوانی بود و کمی قوز داشت، بدون هیچ آرایشی. بهترین صفتی که برای توصیفش به ذهنم می رسید زمخت بود. زنی که فکر می کردی هیچ وقت مثل آن ستارگانی که تصاویرشان بر دیوار بود جوانی نکرده است. در زندگی اش ناز نکرده است، دلربایی نکرده است، تنها کار کرده است. کارف کارگری. همین ها در عین حال کارآمدش کرده بود، همچنان که زمختش. من هم که زمخت برایم ایجاد جذبه می کرد. هیچ وقت از زن های عشوه ای خوشم نیامده بود. زن هایی که مثل شکلات خود را در کاغذهای زرورقی براق می پیچیدند. با آن که از زندگی خانم کوآنگ هیچ چیز نمی دانستم، به نظرم زنی توانمند می آمد که می تواند از شرایط سخت جان بدر ببرد. نمی دانستم اگر خودم را با او مقایسه کنم باید در مورد خودم چه بگویم.
خب من بعضی جوانی ها کرده بودم. از خانواده ای محروم هم نبودم. پیشینه ی روستایی هم نداشتم و برخلاف خانم کوآنگ، پیچیده یعنی با ظرافت هایی خاصی که زندگی شهری به من داده بود، به نظر می رسیدم. با این همه، نازک نارنجی نبودم. سختی زیاد کشده بودم و در طول زندگی ام از خیلی چیزها جان سالم بدر برده بودم: مثلن از طلاق و جدایی از فرزند. بگذارید خیالتان را راحت کنم و یکدفعه بگویم از آن وضع ایران و روابط زن و مردش که به من نمی خورد. بهایی که پرداختم ولی خیلی سنگین بود: دخترم. این فکرها باز داشت پریشانم می کرد. فکر چیزهایی که می گفتم ازشان جان سالم بدر برده بودم. واقعن جان بدر برده بودم؟ باز هم این سوال. نمی دانستم چرا ول نمی کردم و ایران را طلاقش نمی دادم—با همه چیزهایی که آن جا بودند؟ چرا زندگی الانم را نمی کردم؟
کلافه از خانم کوآنگ رو برگرداندم و دوباره به صفحه ی تلویزیون چشم دوختم. فیلم به آن جایی رسیده بود که مسافرین کشتی در صدد نجات جان خود بودند و هر کس می خواست از دیگری پیشی بگیرد و از کشتی خارج شده و سوار قایق های بادی شود. آدم های زرنگ، جنتلمن ها با لباس های گران و اتو کشیده، مادری با فرزندش را پس می زدند و خودشان را جلو می انداختند. در این میان ‘دی کاپریو’ هم به فکر نجات عشقش از مهلکه بود و می خواست او را میان جان بدر بردگان جا کند.
من که در عمرم چنین مرد نازنینی یا عاشق واقعی ندیده بودم. یادم افتاد که چند ماهی پس از تولد دخترم در یک دعوا پدرش به من گفته بود که او بچه مان را مثل یک مادر دوست دارد، ولی مادرها هم در شرایط خیلی سخت برای نجات خود بچه شان را فدا می کنند. بعد هم داستانی را که خواهرش یادش داده بود نقل کرده بود: میمونی با بچه اش در یک حمام داغ افتاده بود که مرتب داغ تر می شد تا حدی که مادر بچه میمون را گذاشت زیر خودش که نسوزد. حالا انگار او بود که در نهایت از طلاق سوخته بود ، نه من! اویی که نه بچه را نفه ماه در شکمش پرورانده بود و نه رنج به دنیا آوردنش را متحمل شده بود و نه به او برای نفه ماه شیر داده بود. تازه از شواهد پیدا بود که در بزرگ کردن بچه هم مایه ی زیادی نگذاشته بود. همانطور که در دوران زندگی مشترکمان تمام وظایف را روی دوش من تلنبار می کرد و خودش فقط به فکر مغازه اش بود، بعد هم وظیفه ی مادری را بر دوش زن جدیدش گذاشته بود. ولی حالا این حرف ها چرا؟ چرا بعد بیست و چند سال ول نمی کردم؟
مادر در فیلم همچنان التماس می کرد که اگر بگذارند بچه اش سوار شود، خودش نمی رود، می ماند وغرق می شود به این جا که رسید خانمی که کنارم نشسته بود نفس بلندی کشید و گفت که تحمل دیدن چنین صحنه هایی را ندارد. خوشحال، چشمم را از سمت مادر ملتمس به سمت او برگرداندم. گفتم: این که چیزی نیست، مگر خبرها را نخوانده ای؟ و به زلزله ای اشاره کردم که تازه در فیلیپین رخ داده بود.
گفتم: این که فقط یه فیلمه، می دونی چندین نفر همین حالا در فیلیپین مرده اند و یا بی خانمان شده اند؟ چند تا بچه؟
گفت: بله، می دونم. خیلی وحشتناکه.
گفتم: ولی خیلی عجیبه. از چند روز قبلش اطلاعات کافی داشتند که قراره چه بلایی نازل بشه. ولی دولت هیچ کاری نکرده. آدم ها رو به شهرهای دیگه و جاهای امن منتقل نکرده.
گفت: خیلی ها هم خودشون نمی رن.
گفتم: این دیگه خیلی خیلی عجیبه.
گفت: خیلی سال قبل تو کشور من یک سد ریخت و چنان سیلی اومد که خانه هایی رو که در دره ی پایین سد بودند خراب کرد و خیلی ها رو کشت. جای امنی نبود و دولت گفت مردم دیگه اون جا زندگی نکنن. گفت اگه بخوان اون جا بمونن، پولی برای ساخت دوباره ی خونه هاشون نمی ده. ولی بعدش بیشتر افراد برگشتن و در همون خرابه ها زندگی کردن.
گفتم: کدوم کشور؟ از روی قیافه اش که شبیه زن های شمالی خودمان بود و لهجه اروپای شرقی اش، حدس زدم لهستانی باشد.
گفت: صربستان. و لب هایش را روی هم فشار داد و بعد باز کرده و ادامه داد: ما همیشه از بالا به اون خرابه ها نگاه می کردیم و فکر می کردیم اون آدم ها چطور اون جا زندگی می کنن.
گفتم: بیشتر آدم ها براشون سخته زندگی جدیدی رو شروع کنند. ترجیح می دن تو خرابه های زندگی های قبلیشون زندگی کنن.
گفت: هنوز هم همانطور خرابه است. و باز لبهایش را به شیوه ای شبیه مادرم روی هم فشار داد و سرش را تکان داد. دلم برای مادرم تنگ شده بود. این اواخر خیلی پیر شده بود ولی تا همین چند سال پیش همانطور زیبا و جوان به نظر می رسید: با پوستی شفاف و صورتی پفر. رنگ شرابی هم به پوستش خیلی می آمد. در حالی که از لبخند گشاده ی این زن لذت می بردم، در ذهنم پرسشی مطرح شد: چطور کسی که اهل صربستان است، برای نمونه آوردن از یک فاجعه ی انسانی، از سیل حرف می زند و نه از جنگ؟ از خودم پرسیدم: یعنی می شه که این زن جنگ یوگوسلاوی را تجربه نکرده باشد؟ و بلافاصله جواب دادم: نه. پس چرا از سیل حرف زد؟ همچنان در تلاش یافتن جواب قانع کننده ای بودیم که صدای زنگ بالای در توجه مرا از لبخند زنی که جای چند سال پیش مادرم بود گرفت و رشته ی افکار فاجعه زده ام را پاره کرد. مرد مسن سلمانی را ترک می کرد. خانم کوآنگ بدون این که موهای کف زمین را جارو کند، به سمت ما آمد و به زن صرب اشاره کرد که روی صندلی کنار دستشویی بنشیند تا موهایش را بشوید.
مشغول تماشای مراسم شستشو شدم که خانم آرایشگر با صبر تمام کمال اجرا می کرد. در همان حال هم شروع کرد با من حرف زدن. جمله هایش بریده بریده بود و میانشان اصواتی مربوط به زبان های آسیای جنوب شرقی تولید می کرد که فهم جمله ها را سخت تر می کرد. با این حال حرف هایش را می فهمیدم. از زنی که داشت سرش را می شست تعریف می کرد. گویا مشتری قدیمی اش بود و سیر و پیاز زندگی اش را می دانست. کلمات خانم کوآنگ را که کنار هم گذاشتم —تحصیلات، خیلی خوب، کار خوب، وکیل، شوهرش نه، پول خودش، عالی، بچه نه—داستان زندگی خانم موشرابی را بازسازی کردم: او تحصیلرده بود، برای خودش کار و درآمد داشت، شوهرش خرجش را نمی داد و مستقل بود و از این استقلال راضی و بچه هم نداشت. خانم کوآنگ در حال داستانسرایی موهای زن را چنگ می زد و آب می کشید. زن هم دستش را به علامت این که او مبالغه می کند تکان می داد، بخصوص موقعی که خانم کوآنگ کلمه ی وکیل را می گفت.
به نظرم ولی نمی رسید زن وکیل باشد. شاید در یک دفتر حقوقی کار می کرد. ولی تحصیل کرده بودنش و استقلالش از نوع رفتار و کلامش مشخص بود. از شنیدن این که بچه ای ندارد، در ذهنم آهی از سر راحتی کشیدم. آخیش، چه خوب. در کشورهای جنگ زده بچه می خواهی چی کار؟ که جنگ ازت بگیرد و داغش را به دلت بگذارد؟ حتی در ایران هم که احتمال ازدواج های غلط، مثل مال من، زیاد بود همان بهتر که بچه ای در کار نباشد تا بعد پدر یا قانون از مادر بگیرند و او تمام عمر حسرت فرزند را بکشد و درد بی درمون بگیرد.
بعد از شستشو و خشک کردن موها با حوله، خانم کوآنگ از زن صرب خواست زیر سشوار بنشیند و دکمه را زد و کلاهک آن را را پایین کشید که دور صورت زن را گرفت. ولی همچنان که مرا به سمت صندلی جلو آیینه هدایت می کرد، به تعریف از خانم مو شرابی ادامه داد. من اما همه ی حواسم به این بود که روی خرده موهای مشتری های قبلی دور صندلی پا نگذارم. در این کار موفق شدم و نشستم و بعد به سمت خانم موشرابی برگشتم که زیر کلاهک سشوار پنهان شده بود. صدایش هم از آن زیر خوب نمی آمد ولی از حرکت دستش معلوم بود که از نظر او خانم کوآنگ دارد در تعریف هایش مبالغه می کند. از تعریف های خانم کوآنگ اما یک چیز برای من مشخص شد: این که او برای چه خصوصیاتی در یک زن ارزش زیادی قائل است: تحصیلات و کار کردن یعنی استقلال از مرد.
خانم کوآنگ پیشبند بزرگ و پلاستیکی را دور گردنم قرار داد. حالا در آینه می توانستم او را بهتر ببینم و در ذهنم مطالعه کنم. بالای شصت سال داشت. با این که کمی می لنگید فرز بود. راه رفتنش حالت جهش داشت چون از سمت راستم که به چپ رفت تا موهایم را برانداز کند، سرش با هر قدم کمی بالا و پایین می رفت. گفتم فقط نوک موهایم را بزند و کار خاصی نمی خواهم. مکالمه ی انگلیسی با او دشوار بود. مجله ای هم نشانم نداد که مدلی انتخاب کنم. فکر کردم خودش کارش را بلد است و نیازی به توضیح نیست.
قیچی را که دست گرفت و شروع کرد فهمیدم حدسم درست بوده. معلوم بود سال هاست کارش این است. نشانه ی دیگر این که مثل سلمانی های قدیمی، شروع کرد به صبحت و پرس و جو.اول با انگلیسی خرابش توجیهم کرد که موهایم رنگ احتیاج دارد و سفید ها زده بیرون. خودم می دانستم و قصد داشتم فردایش رنگ بگذارم.گفتم اول کوتاه کنم بعد رنگ. خانم کوآنگ مرتب می گفت: بیست و پنج دلار رنگ می کنم و رنگ خودت را بیاوری دوازده دلار.
بعد هم شروع کرد زندگی نامه ام را در آوردن. یعنی از همان رنگ مو شروع شد. پرسید شوهر داری؟ گفتم: دارم. تا این را گفتم به سرم اشاره کرد و گفت: موی سفید … شوهر … رنگ… بعدش هم مثل همه ی آرایشگرهایی که تا امروز زیر دستشان نشسته ام به موی فرم بند کرد و پرسید طبیعی است؟ فکر کردم خوبی اش این است که موی فرفری در کانادا و بین آسیایی ها خیلی زیبا دیده می شود و چیز علیحده ای است. به عبارتی ‘اگزوتیک’ محسوب می شود. خانم کوآنگ ولی این اصطلاح را به کار نبرد، فقط با تحسین به حلقه های مویم نگاه می کرد و می گفت: طبیعی … فرفری. می خواستم بگویم من همه چیزم طبیعی است، به غیر زایمانم که نبود و کاش اصلن زایمانی در کار نبود.
بعد از شوهر نوبت بچه شد. پرسید: دارم یا نه. یک لحظه مکث کردم و بعد که دهنم باز شد، گفتم نه. خلاص شده بودم. حوصله ی توضیح ماجرا را نداشتم. تازه می ترسیدم خانم مو شرابی هم از زیر سشوار صبحت هایمان را بشنود. جوابم با تعجب خانم کوآنگ روبرو شد. مرتب سرش را می آورد بغل گوشم و می گفت: جوان و شوهر و یک بچه بیار. گفتم: برای من دیگر دیر شده.
با تعجب در آینه به من زل زد: نه جوان. تو سی سال. بلند خندیدم و به خودم در آینه نگاهی کردم. فکر کردم نمی داند دخترم هفت سال دیگر می شود سی سالش. گفتم: نه بابا، کجایم جوان است؟ موهایم سفید شده. ولی او همچنان دستش را به علامت اعتراض تکان می داد: مو، مهم نه … پوست … جوان و به صورتم اشاره می کرد. خلاصه باورش نمی شد که از بچه آوردنم گذشته باشد. برای همین پرسید که کار می کنم یا نه.
گفتم: ای …
مانده بودم این قسمت را چطور توضیح بدهم. چطور بگویم هنوز دانشجو هستم. این هم از نتایج مهاجرت. چون باید زندگی ت را از خط اول دوباره شروع کنی. دیگر حتی خرابه های زندگی قبلی ات آن جا نیستند که درشان ماٌمن گزینی. گفتم پاره وقت کارهایی می کنم که بداند از لحاظ مالی به شوهرم وابسته نیستم.
گفت: شوهر کار.
گفتم: بله شوهرم کار خوبی داره.
گفت: تو .. خونه هستی …بچه.
گفتم: آخه شوهرم بچه نمی خواد.
ابرویش را در هم کشید. گفتم: بچه دوست نداره.
باز هم باورش نمی شد. گفت: بچه خوبه. تو جوان. تو خونه. شوهرت … بچه.
گفتم: شوهر من آدم خاصیه. تحمل سر و صدا رو نداره. بعدش هم می گه برای ما دیر شده.
گفت: تو جوان. او نه؟
گفتم: چرا جوونه. دو سال از من بزرگتره. ولی می گه چهل و پنج سال دیره. اصلن تحمل بچه و سر و صدا نداره. چون تو خونه هم مرتب کار می کنه و حواسش باید صد در صد روی کارش متمرکز باشه.
خانم کوآنگ سری تکان داد و زیر لب به زبان آسیایی خودش چیزهایی گفت که نفهمیدم.
هر چه دست خانم کوآنگ بیشتر گرم می شد، چانه اش هم لق تر می شد. کلمات زیر لبی و مسلسل وار می ریختند روی سر من. انگار برای خودش حرف می زد. پیوسته ولی با کلمات منقطع. بسیاری از کلمات انگلیسی نبودند. به هیچ زبانی نبودند. صوت بودند مثل صوت قیچی. زیبا .. جوان … پوست …شوهر … مو … دفعه دیگه … رنگ … بیست و پنج دلار…فرفری. چشمهایم را بستم و از خلال واگویه های این زن به صدای خوش قیچی گوش سپردم تا رشته ی افکاری را که سال ها در ذهنم سنگینی می کرد ببرد.
تق تق قیچی که خاموشی گرفت چشم باز کردم و دیدم خانم گوانگ دارد کوتاهی موی دو طرف سرم را با هم مقایسه می کند. گاهی هم دستی به صورتم می کشید، به نشانه ی این که جوان و زیبایم. بعد انگار یادش افتاده باشد که اطلاعاتی که ازم گرفته کامل نیست سوال کرد: کجایی ام و شوهرم کجایی. گفتم خودم ایرانی و شوهرم مال اروپاست. گفت: اروپا .. هوم … بچه دوست نداره؟ … ایران … برای زن … بد … خیلی بد.
کارش که تمام شد گفت سرم را خم کنم تا پشت گردنم را ماشین کند. دیدم در این مدت او همه چیز زندگی مرا در آورده جز موضوع بچه ام و من چیزی از او نمی دانم. برای همین، با وجودی که می دانستم آرایشگرها خیلی دوست ندارند از خودشان اطلاعات بدهند، شروع کردم از زندگی اش سوال کردن. خانم کوآنگ هم مثل بقیه بود، ولی من سوالم را کرده بودم: کجایی هستی؟ فکر می کردم چینی باشد ولی گفت: ویتنامی. و اضافه کرد: ویتنام جنوبی، سایگون. یک لحظه با سر پایین زیر چشمی تو آینه نگاهش کردم. گفت که خیلی سال است کاناداست.
پشت گردنم را که تمام کرد و سر بالا کردم و پرسیدم: شوهرت چی؟ کارمی کنه؟
باز هم به زبان الکن چیزهایی گفت که ازشان فهمیدم شوهرش یک تصادف سخت داشته و معلول است و کار نمی کند. در مورد معلولیتش صفت ‘منتال’ را به کار می برد که اشاره به اختلال روانی داشت. گفت او خانه نشین است و به جایش خانم کوآنگ کار می کند. حالا داستان شوهرش را هم می دانستم، به استثنای این که تصادفش کی رخ داده و کجا. در ویتنام یا در کانادا؟ خانم کوآنگ آخر حرف هایش اضافه کرد که شوهرش وقتی که کار داشته ارتشی بوده. در ارتش ویتنام.
بعد هم اعلام کرد کارش تمام شده و با یک برس خرده موهای پشت گردنم را تکاند و پیشبند پلاستیکی را از دور گردنم برداشت. ناگهان از هوای سرد مغازه لرزه ی خفیفی به تنم افتاد. مویم هنوز کمی خیس بود. سرم را چرخاندم و نگاهی هم به خانم صرب انداختم که انگشت هایش را به هم حلقه کرده بود و از زیر کلاهک سشوار تلویزیون تماشا می کرد. سر برگرداندم. آخرهای فیلم تایتانیک بود، آن جا که پسر مدت هاست غرق شده و دختر روی قایق بادی بیدار می شود و سوتی را که در کنارش است پیدا می کند و می زند تا زنده بماند. تا شاید بعد همه ی اتفاق ها نجات پیدا کند. نجات.
نگاهم را که برگرداندم خانم کوآنگ داشت سشواری را به پریز می زد که موهایم را خشک کند و حالت بدهد. از باد گرمی که به پشت سرم خورد به رعشه ی کوتاه دیگری افتادم. دست هایم را به هم مالیدم و یادم افتاد که در مورد بچه از خانم کوآنگ نپرسیده ام. تصورم این بود که دو تایی دارد و برای تامین آن هاست که انقدر کار می کند. البته بعدش فکر کردم، با توجه به سن و سالش، بچه هایش باید بزرگ باشند و مستقل زندگی کنند. پس برای کی کار می کند؟
پرسیدم: شما چی؟ بچه داری؟ چند تا؟
خانم کوآنگ گفت: چی؟
گفتم: بچه؟ شما؟ و نگاهم را توی آیینه به نگاه او گره زدم.
گفت: من؟
سر تکان دادم.
..گفت: یک پسر … ولی مفرده
..صدایش در هوهوی سشوار تکرار شد … مفرده مفرده مفرده …با این حال ذهنم نمی توانست معنی مفردن را درک کند. یعنی چی؟ چطور می شود بچه ی آدم یکدفعه بمیرد؟ در سکوت من، دست خانم کوآنگ همچنان لابلای موهایم می چرخید تا خشک شوند.
سشوار را که یک لحظه خاموش کرد تا بفرس را بردارد، باز نگاهم را با سماجت به نگاهش در آیینه گره زدم و سوال کردم: مفرده؟ چطور؟
گفت: جنگ …سایگون…
بعد چون فکر کرد بفهت من به خاطر این است که نمی دانم سایگون کجاست اضافه کرد: ویتنام … ویتنام جنوبی …جنگ …
موهای که حالا با باد سشوار بالا رفته بود سرم را به شکل غریبی بزرگ نشان می داد. انگار باد کرده باشد.
صدایم را شنیدم که از ته گلو بیرون آمد: جنگف ویتنام؟
گفت: هفت سالش بود …ویتنام… و انگار داستان بچه ی شخص دیگری را بگوید شانه بالا انداخت.
بعد پرسید: موهایت را اینطرف یا آنطرف … شانه کنم؟ و موهایم را یکبار به سمت چپ پیشانی و یک بار به سمت راست متمایل کرد.
من هنوز در بفهت بودم. با این که به معمول موهایم را به راست شانه می کردم گفتم: چپ. ذهنم همچنان درگیر بود. درگیر بچه.
خانم کوآنگ حالا داشت روغن نارگیل از شیشه ای در می آورد و کف دستهایش می مالید.
گفت: روغن نارگیل … موی فرفری … خوب.
بعد همانطور که موهایم را در مشت می گرفت و روغن مالی می کرد، واگویه ی دیگری با استفاده از اصواتی را شروع کرد که حالا می دانستم اصوات ویتنامی هاست، ویتنام جنوبی ها: سایگون…کشته شد…خیلی ها…خیلی قبل…شوهرم…منتال.
آخر این واگویه، خانم کوآنگ دستش را جوری تکان داد انگار همه چیز تمام شده است و شروع کرد اطلاعات زندگی من را که بخشی اش را پنهان کرده بودم به رشته کشیدن: جوان … پوست …شوهر …بچه … سر و صدا … رنگ. انگار داستان زندگی خودش به زنی دیگر تعلق داشته باشد. انگار که داستان زندگی او مربوط به خیلی گذشته باشد و ربطی به زندگی فعلی اش نداشته باشد. حتی وضعیت شوهرش هم انگار به تاریخ پیوسته بود. به نظر می آمد تنها چیزی که برای خانم کوآنگ در آن لحظه مهم بود این است که مرا به مشتری دائمی اش تبدیل کند. باز داشت تبلیغ سرویس رنگ مویش را می کرد: مو .. سفید …شوهر …زیبا … بیست و پنج دلار، من رنگ بگذارم … رنگ از خودت … دوازده دلار… همه اش … مفت.
موهایم که با روغن نارگیل ففرم گرفت، وزش خوابید و سرم باز اندازه ی عادی دیده می شد. خانم کوآنگ رفت تا موی خانم موشرابی را وارسی کند ببیند خشک شده یا نه. من هم بلند شدم و رفتم کتم را که روی صندلی انتظار بود بپوشم و آماده ی رفتن شوم. خانم کوآنگ سشوار را خاموش کرد و به خانم مو شرابی گفت که کار او تمام است. من داشتم در کیفم دنبال پول می گشتم. بیست دلار دادم دست خانم کوآنگ و او رفت باقی مانده را بیاورد. در این فاصله جلو رفتم تا از زن صرب خداحافظی کنم. پرسید: راستی شما کجایی هستی؟
گفتم: ایرانی.
گفت: حدس زدم. خیلی ها فکر می کنن منم ایرانی ام و ازم می پرسن. من و شما به هم شبیه هستیم، نه؟
گفتم: شما خیلی شبیه مادر من هستین. اون پوستش از من خیلی روشن تره.
و پیش خودم فکر کردم من و او و آرایشگرمان هر سه شبیه هم هستیم. نه فقط به این خاطر که هر سه زن هستیم و کار می کنیم و استقلال برایمان مهم است. برای این که هر سه بچه نداریم. اولی هیچ وقت نیاورده، شاید از ترس این که او را خانه نشین کند؛ دومی داشته و جنگ از او برای همیشه گرفته؛ سومی داشته و ازش گرفته اند و برای همیشه مادر راه دور شده، یعنی انگار مادر نیست، انگار بچه ندارد. فکر کردم وضعیت زن اول از همه بهتر است ولی تردید داشتم زن دوم از همه وضعش خرابتر است یا زن سوم.
با زن اول خداحافظی کردم. زن دوم آمد و همانطور که باقی مانده پول را تا سفنت آخر در دستم می گذاشت، دوباره درخواست کرد یک روز دیگر به آرایشگاهش برگردم و موهایم را رنگ کنم. تاکید کرد: اگر رنگ خودم را ببرم فقط دوازه دلار ناقابل می گیرد.
مقدمات کار برای این که مشتری دائمش شوم را آماده کرده بود: داستان زندگی ام را در آورده بود. نمی دانستم چقدرش را زن اول شنیده بود، مانند من که داستان زندگی او را بیش و کم می دانستم. در همه ی دنیا در آرایشگاه های زنانه انگاراینطور بود که نه تنها آرایشگر داستان مشتری های دائمی اش را می دانست، بلکه خود مشتری ها هم داستان های هم را می دانستند و تازه به هم مشاوره رایگان هم می دادند.
شش دلار و بیست و سه سنتی را که خانم کوآنگ در مشتم گذاشته بود بهش پس دادم و گفتم: مال خودت و قول دادم قبل عید برمی گردم و سرم را رنگ می کنم. تا عید دو بار به رنگ نیاز داشتم ولی بار اول را می خواستم خودم در خانه انجام بدهم، چون قصد داشتم از باقی مانده رنگ قبلی ام که پس انداز کرده بودم استفاده کنم. فکر کردم خوب است مشتری دائم این مادر فرزند مفرده بشوم. ولی نه به این خاطر که دلم برایش می سوزد. چون صدای قیچی اش و اصوات میان واگویه هایش را دوست دارم.
این هم کارتی است که او وقتی در را باز کردم که مغازه را ترک کنم به دستم داد. آن را به خانه آوردم. کارت که نه، یک تکه کاغذ ارزان که رویش تایپ شده است: سلمانی خانوادگی
Family Hair Design
و پایین تر آدرس و تلفن. در فاصله ی بین خط اول و آدرس با قلم آبی نام زن آرایشگر—یا همان زن دوم—با دست و حروف درشت نوشته شده است: کوآنگ.
فکر کردم اگر مشتری دائم خانم کوآنگ شوم به احتمال زیاد باز هم به زن اول بر خواهم خورد و نام و داستان مفصل تر زندگی اش را در دیدارهای بعدی یاد خواهم گرفت. مثل این که شوهرش کجایی است و چه کاره است و چرا بچه ندارند. تنها چیزی که در مورد شوهرش حدس می زدم، این بود که مانند شوهر من باید سرش به کاری انقدر گرم باشد که خیالش نبود زنش تا آن ساعت در سلمانی است.
ماجرای مو کوتاه کردن آنشب را که برای شوهرم در بازگشت به خانه تعریف کردم از داستان این زن سرسری رد شدم تا زود به ماجرای خانم کوآنگ، یعنی زن دوم، برسم.
در را که باز کردم شوهرم مثل همیشه پشت کامپیوتر مشغول کارش بود و در دنیای خود سخت غرق. سکوت کاملی خانه را فرا گرفته بود. رفتم و پشتش ایستادم و به افت و خیز بازار آن روز روی صفحه مانیتور چشم دوختم. دست که گذاشتم روی شانه اش، گفت: برگشتی؟ داشتم از گشنگی می مردم.
گفتم: همین؟ چیز دیگری نمی خواستی بگویی؟ چیزی نمی بینی؟
گفت: تا وقتی پشت من وایستادی نه.
گفتم: سرتو برگردونی می بینیم.
سرش را برگرداند. به مویم اشاره کردم.
گفت: خوش به حالت. چقدر مو داری. کاش من هم همینقدر مو داشتم.
بعد سرم را نوازش کرد و گفت: قشنگ شده و اصطلاح فارسی گوگولی مگولی را هم برای توصیفش به کار برد.
کارت را به دستش دادم.
گفت: چه کارت پیش پا افتاده و ارزونی.
گفتم: آره. جای درب و داغونی بود. شیک و پیک نبود (شیک و پیک را هم به فارسی یاد گرفته). آرایشگرش ولی خوب بود. یک زن ویتنامی، خانم کوآنگ. گفت از قول او به تو بگم که ما هنوز جوانیم و برامون دیر نشده و می تونیم یه بچه بیاریم.
سرش را به حالت ‘ای بابا’ تکان داد. یعنی ول کن.
گفتم: قبول کن دیگه.
گفت: باز شروع کردی؟ ببین من که موهام ریخته و پیر شده م. تو هم خیلی مو داری و کله ت گنده س. با این شرایط بچه برامون خوب نیست. تازه تو به اندازه ی کافی تو این خونه سر و صدا می کنی. ببین از وقتی اومدی زلزله شده. قبلش ساکت و من به کارم می رسیدم.
گفتم: ولی اگه نمی یومدم از گشنگی می مردی.
گفت: آره. چه خوب شد اومدی.
با خودم فکر کردم: شما مردها انقدر در کارهای خودتون مشغولین که وقت زندگی ندارین. یکی به کار اقتصاد و پول و بازار. یکی به کار ارتش و جنگ. نه وقت زندگی دارین، نه وقت بچه.
باز هم ویر بچه گرفته بودم.نه من اهل رها کردن نبودم. نه آن یکی را که به دنیای واقعی آورده بودم و نه این یکی را که هر روز در دنیای خیالم به دنیا می آوردم و باز خواهم آورد. با این که اولی حاصل یک ازدواج غلط بود و ناخواسته هم بود، تغییری در صورت مسئله ایجاد نمی کرد. ناخواسته بود، چون دیافراگمی که دکتر روز بعد ازدواج در دهانه ی رحمم کار گذاشته بود تکان خورده بود. فکر کردم: آیا حامله گی خانم کوآنگ هم ناخواسته بوده؟ و جواب دادم: چه فرق می کند؟ بچه ی آدم بچه ی آدم است.
شوهرم بالاخره از جایش بلند شد و بغلم کرد. گفت: شوخی کردم اونی که گفتم. بدون تو خونه خیلی سوت و کوره. خوب کردی اومدی و خونه رو شلوغ کردی.
بعد هر دو به آشپزخانه رفتیم و شروع کردیم به گرم کردن و کشیدن غذا.
به شوهرم گفتم: راستی می دونی پسرش در جنگف ویتنام کشته شده است؟
با تعجب گفت: کی رو می گی؟
گفتم: خانم کوآنگ دیگه. می خواهم مشتری دائمیش بشم.
/
۱۵ ژانویه ۲۰۱۴