خبرنامه گویا
None
تابان اولین نفری بود که از اتوبوس پیاده شد، کوله پشتیش را روی شانه اش انداخت ، عینک آفتابیش را زد ، موهای جو گندمیش را با کش پشت سرش محکم کشید و پیراهن مردانه آبی رنگ گشادش را مرتب کرد. بعد بطرف در صندوق بار اتوبوس رفت ،دستهایش را روی هم گذاشت و منتظر ایستاد .
منیرموهای تابدارش را پشت سرش انداخت ، با شتاب خودش را به تابان رساند و کنارش ایستاد ،قدش با کفش پاشنه بلندش تا سر شانه تابان می رسید. بلوز سفید توریش بالا رفته بود و کش پهن دامن چین دارش و قسمتی از شکم گوشت آلودش دیده می شد.
جمیله بعد از چند خانم دیگر می رسد ،قیافه اش بی حوصله و خسته است .عینک آفتابیش را بالای سرش روی موهای کوتاه شرابی رنگش گذاشته ، بلوزی صورتی و شلوار جین آبی پوشیده و کتابی همراهش است که آنرا از خودش دور نمی کند. اودر تمام طول راه رسیدن به اینجا وقتی که زنان حرف می زدند و خوراکی هایی که با خود آورده بودند را میان خودشان تقسیم می کردند کتابش را می خواند.
مینا دورتر از بقیه کناری ایستاده است و سیگار می کشد ،بلند قد است ، موهایش را بالای سرش با گیره ای بسته است ، پیراهن تابستانی سبز رنگی پوشیده که یقه اش باز است و خم که می شود سینه بند سفیدش دیده می شود.کفش های سفید پاشنه بلندی پوشیده و صورتش آرایش کاملی دارد، اصراری هم در گرفتن چمدانش ندارد.
راننده که در صندوق بار اتوبوس را باز می کند ، منیر خودش را جلو می اندازد و دست می کند تا چمدانش را از میان چمدانها بیرون بکشد که راننده با لهجه تند جنوب آلمان می گوید« صبر کنید ، چمدانها را خودم می دهم، عقب تر بایستید » بعد خودش را عقب می کشد ، صبر می کند تا همه سر جایشان منتظر بایستند و بعد مثل اینکه مهمترین کار دنیا را بر عهده داشته باشد ،با حوصله دوباره کارش را شروع می کند ، هر چمدانی را که بیرون می آورد سرش را بلند می کند تا صاحب چمدان پیدا شود.آنقدر آرام کار می کند که بالاخره حوصله خانم مولرسرپرست گروه سرمی رود و می گوید « کمی عجله کنید ما باید اتاقامون را تحویل بگیریم.»
تابان چمدانش را که می گیرد ، نگاه شماتت باری به منیر می اندازد که بی تاب کنارش ایستاده است و می گوید « اینا همه کارشون با حساب است ، اینقدر عجله نکن »، بعد میرود و دم در ساختمان سه طبقه ای با نمای آجری قرمزو فواره های آب در جلویش می ایستد.
این ساختمان با اتاقهایی که پنجره هایشان رو به جنگل باز می شوند در منطقه ای ییلاقی در شمال آلمان قرار دارد.
گروه زنان که از ملیت های مختلف هستند قرار است سه روز در اینجا بمانند ، صبح ها برنامه های آموزشی است و عصرها برنامه های تفریحی و بازدید از شهرهای اطراف آن.
در موقع تقسیم اتاقها باز هم منیر زودتر از بقیه می رسد و می خواهد کلید اولین اتاق را بگیرد که خانم مولر می گوید« بهتر است زنان ایرانی دو اتاق را بین خودشان تقسیم کنند .»
منیر سرش را بر می گرداند و جمیله که در فاصله کمی از خانم مولر ایستاده است رابا دست نشان می دهد و می گوید «شما بیا با من.» جمیله که غافلگیر شده می گوید « من شبا تا دیر وقت کتاب می خونم ،شما ناراحت نمیشی؟»،منیر منتظر و با لبخند می گوید« نه ،من سرم را نگذاشته خوابم میبره».
وضعیت اتاقها که روشن می شود، مینا غمش می گیرد، از همان چیزی که می ترسید به سرش آمد ،و آن هم اتاق شدن با تابان بود که او رااز ایران می شناخت. در آلمان تابان چند باری تلاش کرده بود رابطه نزدیکتری با مینا برقرار کند ولی اومایل نبود .دور شدن مینا از همه عقاید سیاسیش در ایران او را از همه آن گذشته و آدمهای آن زمان هم دور می کرد.حالا او در زندگی دنبال چیز دیگری می گشت ، دلش می خواست همه کارهایی را بکند که هیچوقت فرصتش را پیدا نکرده بود ، می خواست خودش را از مسئولیت های دست و پاگیری که همیشه گریبانش را گرفته بودند خلاص کند. تابان بر عکس مینا به عقاید سیاسیش وفادار مانده بود و هر چند که بخاطر سفرهایش به ایران فعالیت سیاسی نمی کرد ولی در دلش و مغزش یک مارکسیست لنینیست تمام عیار مانده بود.
مینا می ترسید وقتی با تابان تنها بماند دوباره بحث های سیاسی و حرفهای گذشته پیش بیاید ، او بیشتر از یادآوری خاطرات می ترسید از حس ترس و ناامنی ،از احساس گناه و از همه احساساتی که سالیان سال پنهانشان کرده بود. می ترسید دنیای تازه ای را که پیدا کرده بهم بریزد، دنیایی که هنوز هم پاهایش در آن می لرزید. دنیایی که با آن ناآشنا بود ولی جذاب ، دنیایی که باید ونباید هایش را خودش تعیین می کرد. دنیایی که در آن جوری احساس سبکباری می کرد.
شب بعد از اینکه خانم مولر برنامه های سه روزاقامتشان در آنجا را توضیح داد و شام خوردند ، به اتاقهایشان رفتند. مینا قبل از خواب به حیاط رفت تا سیگاری بکشد، وقتی به اتاق آمد تابان اتاق را دوقسمت کرده بود، لباسهایش را مرتب روی یک صندلی چیده بود. مینا نگاهی به اتاق انداخت، تابان پیژامایش را پوشید لپ تاپش را برداشت ، عینک مطالعه اش را به چشمش زد و روی تختش دراز کشید.
مینا خسته و گیج لباس خوابش را از چمدان بیرون کشید ، بقیه لباسهایش آشفته و نامرتب از چمدانش که مثل اژدهایی دهان باز کرده بود، بیرون زده بودند. تابان نگاه سنگینی به چمدان کرد وبه مینا گفت« می خوای من برات مرتبش کنم» مینا نه قاطعی گفت و تابان برای اینکه به موج نارضایتی در هوا حس دوستانه ای بدهد گفت « عادت کار سیاسی و زندان است، سلول اینقدر کوچک بود که ناچار بودیم مرتب باشیم». مینا حرف او را نشنیده می گیرد ، لباس خوابش را می پوشد ،به دستشوئی می رود بعد کتابش را بر می دارد و سر جایش دراز می کشد. بعد از چند دقیقه برای اینکه رفتار نامهربانش با تابان را جبران کند می پرسد«اینترنت داری؟» تابان می گوید« نه لازم ندارم، من چند مقاله دارم که آوردم اینجا بخوانم. فکر می کنم خیلی از نوشته های قدیم را باید دوباره بخونیم ،شاید یک چیزایی برامون روشن بشه ،مثل اینکه چرا کارمون به اینجا کشید؟». مینا بی حوصله حرفش را قطع می کند « یعنی همون کتابائی که اون وقتا می خوندیم ؟کتابهای تئوریک سیاسی را ؟»،« بله ، ما کتاب خوندمون هم مثل انقلاب کردمون با عجله بود، درست نفهمیدیم که وضعمون اینجوری شد».
مینا نفس عمیقی می کشد و احساس می کند که در دام افتاده است ، می داند که اگرحرفی هم نزند باز بهم ریخته است « شما چی می خونی؟ » این ترکیب جمله تابان کفر مینا را در می آورد ، جملاتی که نوعی اعتراض در کلمه شما خوابیده است « یک رمان از یالوم ، یک روانشناس امریکایی است که به فلسفه هم علاقمنده». مینا می گوید و سرش را در کتابش فرو می برد ولی تمرکز همیشگی را ندارد ، طولی نمی کشد که تابان لپ تابش را می بندد ، شب بخیر غلیظی می گوید و خوابش می برد.
مینا فکر می کند اولین بار تابان راکجا دیده بود. محو و گنگ تصویری به ذهنش می رسد از یک جلسه سیاسی ،کنار تصویرکمرنگ تابان تصویر آقای م جان می گیرد،مینا لبخندی می زند و کتابش را می بندد.
آقای م افسر بازنشسته شهربانی بود. ریزه جثه با موهای کم پشت سفید که آنها را با روغن روی سرش می نشاند .با بازنشسته شدن مغازه پرنده فروشی باز کرده بود و با اینکه سیاست روز گروهش را قبول نداشت ولی از اینکه دوباره امکانی برای فعالیت پیدا شده خوشحال بود. آقای م یک مشکل بزرگ داشت، او بیشتر از اینکه از حکومتهای دیکتاتوری و یا رژیم های پلیسی دنیا بترسد از همسرش که تنومند تر از خودش بود و سخت طرفدار رژیم سلطنت حساب می برد وهر گونه رفت و آمد وتماس رفقا به خانه اش را قدغن کرده بود ، به همه گفته بود که بخاطر مسائل امنیتی است ولی همه می دانستند که ترس از زنش است.
یکروز که مینا مثل همیشه برای دادن اعلامیه های سیاسی به مغازه پرنده فروشی آقای م رفت ، کنار آقای م زن قد بلندی را دید که پشت دخل ایستاده است . مینا بلافاصله دانست که او همسر آقای م است ولی برای اینکه آمدنش به مغازه را طبیعی نشان دهد به سمت پرنده ها رفت و مشغول وارسی مرغهای عشق بود که نگاهش به صورت آقای م افتاد که با اشاره چشم و ابرو به او می گفت که مواظب باشد. هنوز مینا نتوانسته بود با همان روش به آقای م حالی کند که نگران نباشد که خانم م چشم و ابرو آمدن آقای م را دید . قیامتی بر پا شد، خانم م هر چه فحش در فرهنگ لغاتش داشت نثار مینا کرد و نوع ملایمتر آنرا به آقای م داد. مینا هنوز از شوک اتفاق افتاده در نیامده بود که خانم م به سویش حمله کرد و فریادهایش به بیرون مغازه هم رسید. آقای م که رنگش مثل گچ سفید شده بود چیزی نمی گفت .مینا تا به خودش بیاید ، خانم آقای م دست او را گرفته بود و کشان کشان به بیرون مغازه می برد تا تحویل کمیته بدهد برای اینکه مینا بفهمد رابطه با مرد زن داری که جای پدرش است چه عواقبی دارد. مینا ترس برش داشته بود، نگاهی به آقای م انداخت به امید اینکه کاری بکندو آقای م را دید که از ترس جان تهی می کرد. به بیرون مغازه که رسیدند مردی از مغازه بغلی بیرون آمد و گفت « آبجی چی شده؟ چرا شلوغ می کنی ؟» مینا مرد را که دید نفس راحتی کشید او برادر زن آقای م و از هواداران تازه گروه سیاسیشان بود . برادر زن آقای م دست مینا را از دست خواهرش بیرون کشید و گفت « بده به من خودم می برمش کمیته، شما نمیخواد پات به این جور جاها باز بشه.» .بعد مینا را به سمت ماشینش که همان نزدیکی ها پارک شده بود برد و در راه کلی از رفتار خواهرش عذرخواهی کرد و به بی عرضگی شوهرش غر زد « بفرما این هم افسر شاهنشاهی ، عرضه نداره از زنش می ترسه ، آنوقت می خواست از مملکت دفاع کنه ».
مینا از تصور اینکه بجای’ مرگ در میدان’ ممکن بوده در یک پرنده فروشی بخاطر چشم و ابرو آمدن با صاحب مغازه دستگیر و شاید هم کشته شود، خنده اش گرفت .
مینا تمام شب خوابهای پریشان دید ، خواب دید که از آلمان به ایران فرستاده شده و در فرودگاه تابان منتظرش است وموقع خروج از فرودگاه هر دوی آنها را دستگیر میکنند.
مینا ساعت ۶ صبح با سر وصدای تابان که سعی می کرد آرام کارهایش را انجام دهد از خواب بیدار شد. با اینکه تابان زود پایین رفت تا ورزش صبحگاهیش را انجام دهد باز هم مینا خوابش نبرد. مدتی در رختخواب غلت زد و وقتی برای خوردن صبحانه پایین آمد سالن غذاخوری از سحرخیزان پر بود. منیر با اشتها صبحانه می خورد و دستور پخت املتی را از بغل دستیش می پرسد و یادداشت می کند . جمیله بق کرده است و سر میز چند زن ترک نشسته است و کتابش را روی میز گذاشته. وقتی خانم مولر وارد شد اخم های جمیله هم باز شد ،قهوه اش را برمی دارد و سر میز خانم مولر می رود، بعد هم چیزی می پرسد و یادداشت می کند. تابان که روبروی منیر نشسته است به کنایه می گوید « این رفیق ما هم که دائم دارد از این زن بیچاره مسئله می پرسد ».منیر نمی داند منظورش کیست و درگیر نوشتن نام مربایی است که روی میز است.مینا بی اعتنا به بقیه قهوه اش را می نوشد.
بعد از صبحانه برنامه آموزشی است ، منیر بیشتر از همه شوق دانستن دارد و قلم و کاغذش را هم آماده کرده است.
پس از گردش بعد ازظهر و دیدن شهر کوچکی در همان نزدیکی ها شامی از غذاهای مخصوص آن منطقه را میخورند . بعد منیر مسئولیت برنامه رقص وآواز را به عهده میگیرد و خودش رقص را افتتاح می کند ، جمیله هم بلافاصله به او می پیوندد و خانم مولر را هم به رقص دعوت می کند. تابان بی سر و صدا از سالن بیرون می آید و در هوای دلچسب حیاط روی نیمکتی می نشیند.
مینا هم که از بی خوابی دیشب سردرد دارد بیرون می آید تا سیگاری بکشد ، تابان او را که می بیند می گوید« دیشب بد خوابیدی ، فهمیدم » ،« تو که خوب خوابیدی از کجا فهمیدی؟» مینا به تابان نزدیک می شود و کنارش روی نیمکت می نشیند.صدای موزیک سالن بالاتر می رود و آهنگهای محلی ایرانی تمام فضا را پر می کنند.
تابان می پرسد« از بچه های خودمون که تو ایران با هم بودیم خبر داری؟». مینا قلبش فشرده می شود و با خودش می گوید « باز شروع شد !» و فکر می کند «بهتره پاشم برم، بهش بگم که حوصله این حرفا را ندارم ، که دلم نمی خواد درباره گذشته حرف بزنم» ، ولی بجای همه اینها می گوید« نه خبر ندارم از کسی، راستی تو وقت بگیر وببندا چکار کردی ؟ چند وقت طول کشید تا دستگیر شدی ؟» .
تابان روی نیمکت جابجا می شود ، دو پایش را بالا می آورد و روی نیمکت می گذارد ، پاهایش را روی شکمش جمع میکند و می گوید « رفتم شهرستان ، شاهرود بودم ، منو فرستادن خونه یک نفری که نمی شناختمش او بهم جا داد، خیلی آدم نازنینی بود . هیچکس غیر ازاون و زنش نمی دونست من اونجا هستم .سه ماه مخفی بودم ، تا برنامه خارج رفتنم جور شد. هیچکس از برنامه رفتنم از مرز خبر نداشت فقط به صاحبخونه گفتم ،زنش هم خبر نداشت.وقتی از خونشون اومدم بیرون چند روز بعد، قبل از رسیدن به مرز گرفتنم .از همه برنامه ام خبر داشتن، هنوز که هنوزه نفهمیدم چطوری لورفتم . از همون موقع یک سئوال بی جواب مونده تو سرم. » مینا سیگار دیگری روشن می کند «وقتی آزاد شدی نرفتی سراغشون ، خبر نگرفتی از شون»
« نه نرفتم ، نمی خواستم به خطر بندازمشون اونا خیلی به من لطف کردن.».
صدای موزیک با باز شدن در سالن بلند تر می شود و دوباره با بسته شدن درآهسته تر. « اینقدر سیگار نکش برات ضرر داره، حیف نیست ، پولش را بده آبمیوه بگیر بخور ». مینا مثل اینکه لج کرده باشد پک محکمتری به سیگارش می زند وفکر می کند حالا چرا آب میوه بجای سیگار!» منیر بالای سر مینا ایستاده است و با دامن کوتاه پر چینش خودش را باد می زند و می گوید« راستی کسی را نمی شناسین بخواد بره ایران ، میخوام دوا بدم برای دائی ام ببره » کسی چیزی نمی گوید و منیر هم بیشتر حواسش به آهنگ است تا جواب سئوالش« این آهنگ خوبه ، بابا بیان یک کم برقصین ، چیه زانوی غم بغل کردین نشستین» بعد خودش در حالیکه با آهنگ کمرش را تاب می دهد به سالن بر می گردد.
تابان و مینا با هم بلند می شوند و به اتاقشان می روند، تابان لپ تاپش را باز می کند و زیر لب می گوید« این کتاب سرمایه را دوباره باید خواند»،مینا حرف تابان را می شنود « چه حوصله ای ، اینهمه کتاب خواندنی هست ، تو هنوز گرفتار سرمایه و لابد راه رشد غیر سرمایه داری هستی، بابا ول کن این چیزا را ،دیگه چیزی نمونده ، ما ته آینده ایستادیم ، چشم هم بذاریم کارمون تمومه،این دنیا را یکجور دیگه نگاه کن شاید قشنگتر باشه» حرفهای مینا در سکوت سنگین اتاق بی جواب می مانند .
مینا خسته است و خوشحال می شود که تابان حرفهایش را پی نمی گیرد ، لباسش را عوض می کند وخودش را زیر ملحفه ای که با باز بودن پنجره خنک شده است می سراند و آرزو می کند امشب را خوب بخوابد.
صبح روز بعد جمیله خوش خلق تراز روز قبل سر میز روبروی تابان می نشیند ، مینا و منیر هم سر همان میز نشسته اند. منیر از فواید این سفر می گوید و از چیزهایی که یاد گرفته « کاش پارسال آمده بودم ، اگر از حق و حقوق خریدار خبر داشتم ، اون آبمیوه گیری را پس می دادم بی خودی نگهش داشتیم ، خوب کار نمی کند.» .مینا فکر می کند « منیرانگار رابطه خاصی با آبمیوه دارد ، خوش بحال منیر که حق و حقوقش را شناخته و چقدر دفاع از حق منیر کار آسانی است.» .جمیله کتابش را کنار دستش روی میز گذاشته . تابان شمرده وبا لحنی جدی از جمیله می پرسد«این کتاب چیه که از خودت جدا نمی کنی؟! »،جمیله روی صندلیش جابجا می شود« کتابی از ژان پل سارتر است» . تابان لبخندی موزیانه ای میزند می گوید« سارتر را به زبان فارسی هم آدم نمی فهمه ،شما به آلمانی می خونی! »جمیله حالت دفاعی به خودش می گیرد «آسون نیست ولی بهتره آدم کتاب را به زبون اصلی بخونه » مینا بلافاصله می گوید « از کی تا حالا زبون اصلی سارتر آلمانی شده ؟» منیر که گیج شده است می پرسد« سارتر کیه؟». جمیله از منیر رو بر می گرداند و جوری دستپاچه به مینا می گوید« منظورم اینه که ترجمه آلمانی بهرحال از فارسی بهتره»، تابان مثل اینکه با مینا دست به یکی کرده باشد می گوید« بله به شرطی که آدم بفهمد». منیر که از موضوع صحبت ها سردر نمیاورد ، تابی به موهایش می دهد ، لبهایش را غنچه می کند و می گوید«از این حرفا نزنین آخرش دلخوری پیش میاد. مثل حرفای سیاسی که همه را با هم دشمن می کنه».
تابان که قیافه اش خسته به نظر می رسد و از سر صبح بدقلقی می کند ، صاف به چشم های منیر نگاه می کند و می گوید« بله اگه منظورت اینه که کار سیاسی تو کشور ما جرمه و کار آزادیخواهان به زندان میکشه …» منیر فرصت نمی دهد تابان حرفش را تا آخر بزند، میان حرفش می پرد و می گوید« نه بابا من اصلا منظوری ندارم، من از سیاست بدم میاد،ما سیاسی نبودیم ولی چوب سیاست را خوردیم ،این دائی من که حالا میخوام براش دوا بفرستم ، تو خونواده ما کله اش بوی قورمه سبزی می داد، طبقه پایین خونه ما زندگی می کرد، داشت زندگیشو می کرد ، من که بچه بودم خیلی یادم نیست ولی یکی از این آدمای سیاسی، فکر کنم یک زنی بوده میاد تو خونشون قایم میشه ، چند ماه اونجا بوده وقتی از اونجا میره دائیمو لو می ده چند روز بعد از رفتنش ریختن خونه دائیم گرفتنش سه سال زندان بود، از همون موقع مریض شد . زندگیش از هم پاشید. آدمای سیاسی نه فقط خودشون بقیه را هم بدبخت میکنن».
تابان صورتش سرخ می شود، خطوط چهره اش درهم می روند ، لبهایش می لرزند .مینا نمیداند چه حرفی بزند که تلفن دستی منیر زنگ می زند و او همانطور که با صدای بلند حرف می زند از سالن بیرون می رود.
مینا سرش را به سمت تابان می چرخاند که با خشم به روبرویش خیره شده است . بعد دور و برش را نگاه می کند و می گوید« حالا وقت یک سیگار است» ،از جایش بلند می شود و به حیاط می رود. تابان پشت سرش می آید و نرسیده به مینا با صدای بلند می گوید« از این داستانها زیاد اتفاق افتاده ، خیلی از کسانی که آدمای سیاسی را پناه دادند ،آدمای عادی بودند که بعد خودشون گرفتارشدن.» لحن گفتارش جوری است انگاربخواهد خودش را دلداری بدهد. و زیر لب جمله آخرش را دوباره تکرار می کند« بعد هم خودشون گرفتار شدن».
روز آخر سفر است و همه در بیرون ساختمان با چمدانهایشان منتظر رسیدن اتوبوس هستند.قیافه تابان پکرو درهم است و از دیروز با کسی زیاد حرف نزده است ، تمام وقت سر دردش را بهانه کرد و بیشتر در اتاقش مانده بود.وقتی هم در جمع بود انگار حواسش جای دیگری بود . جمیله کنار منیر ایستاده است ، کتابش را در چمدانش گذاشته و همراه منیر آهنگهای قدیمی را دوصدایی می خواند.
مینا دیرتر از بقیه می رسد . منیر می گوید« بازم رفتی سیگار بکشی ، حیف نیست …» مینا با لبخند شیشه دستش را نشان می دهد و می گوید«رفتم آبمیوه گرفتم ، حالا بازم غر بزن ».
خانم مولر اعلام می کند که اتوبوس نیم ساعتی تاخیر دارد. منیر و جمیله چمدانهایشان را همانجا می گذارند و خودشان روی چمن ها کمی دورتر می نشینند. تابان چمدانش را می کشد و نزدیک آنها می ایستد.عینک آفتابیش را به چشمش زده و معلوم نیست به کجا خیره شده است . مینا شال نازک دور گردنش را باز می کند ،روی چمن ها پهن می کند و رویش می نشیند.بعد شیشه آب میوه اش را یک نفس سر می کشد ، نگاهی به تابان می اندازد و فکر می کند که وقت زیادی ندارد تا از شر وسوسه ای که از دیروز به جانش افتاده خلاص شود ، وسوسه ای که دیشب خواب را از چشمان تابان هم ربوده بود . اگر تابان تاب پرسیدنش را ندارد ، من که دارم. بعد مینا همانطور که سر شیشه نوشیدنی خالی شده را می بندد و سرش پایین است می پرسد « راستی منیر تو اهل کجایی؟» بعد سرش را بلند می کند و تابان که عینک آفتابیش را برداشته و به دهان منیر زل زده است را نگاه می کند. منیر لبخند زنان می گوید« اهل شاهرود، همه فک و فامیلم اونجا هستن ، ما به شهرمون وفاداریم .» تابان با عجله می پرسد « دائیتم همونجاست ؟» منیر رو می کند به مینا وبا خنده می گوید« گفتم دائیم کله اش بوی قورمه سبزی می داده تابان خانوم خوشش اومد سراغش را میگیره ، آره بابا کجا بره بیچاره با صد تا درد و مرض» .
منیردوباره رویش را به جمیله می کند و آهنگ ملایم عاشقانه ای را دوصدائی می خوانند. مینا نمی داند چه حسی دارد، نگاهش به نگاه تابان گره می خورد .رنگ تابان مثل گچ سفید شده است .
اتوبوس که می رسد منیر باز اولین نفر است که چمدانش را به راننده می دهد و سوار می شود. تابان دسته چمدانش را در دست دارد و تکان نمی خورد ، مینا چمدان او را می گیرد و به راننده اتوبوس می دهد و تابان را آرام بطرف در اتوبوس هل میدهد . تابان در ردیف اول می نشیند و در تمام طول راه به جاده زل می زند . منیر طرز تهیه چند نوع مربایی را که یاد گرفته است به جمیله می گوید و او هم تند و تند یادداشت می کند . صورت جمیله شاداب است ودر چشم هایش برق خاصی است . با منیر از ته دل می خندد . از وقتی که ژان پل سارتر سایه اش از سر آنها کم شده راحت با هم جور شده اند.
مینا سرش را به شیشه اتوبوش می چسباند و با خودش فکر می کند «از یک قسمتای گذشته زندگی هر چقدر سعی بکنی نمیشه کند، هر جا بری دوباره آدمو پیدا می کن ».بعد چشمانش را می بندد .
در شهر باران می بارد و هوا دم کرده است . عصر دلگیریکروز یکشنبه است و خیابانهای شهر خلوت . موقع خداحافظی در کنار اتوبوس منیر با جمیله و مینا روبوسی می کند و به تابان که می رسد می گوید « ببخشید اگه ناراحتت کردم …» تابان بی حوصله حرفش را قطع می کند و می گوید « من هفته دیگه میرم ایران دواتوبده من ببرم ». منیر خنده ای می کند و می گوید« دستت درد نکنه امروز صبح شوهرم زنگ زد داده یکی برده ». تابان هاج و واج مینا را نگاه می کند ومینا پیش خودش فکرمی کند که «برای جواب بعضی سئوالها یا عذاب وجدانها هم انگار نمیشه کاری کرد. » مینا سیگاری روشن می کند ، با دست از تابان خداحافظی می کند و مثل همیشه از راه رفتن زیر باران لذت می برد.