برگرفته از رادیو زمانه
در گرماگرم مبارزه جنبش زنان برای لغو قانون ممنوعیت سقط جنین در اروپا، فعالین این جنبش در۱۹۷۲ در پاریس دست به ابتکار بینظیری زدند. آنها تظاهراتی را سازماندهی کردند که همه شرکت کنندگان آن به طور سمبولیک ادعا میکردند که سقط جنین کردهاند.
یکی از شرکت کنندگان در این تظاهرات سیمون دوبوآر (۹ ژانویه ۱۹۰۸ – ۱۴ آوریل ۱۹۸۶) بود.
سیمون دوبوآر که از زمان انتشار کتاب جنس دوم به عنوان یکی از مهمترین الهام دهندگان و پشتوانههای تئوریک جنبش فمینیستی زنان مطرح بود، در یک رویارویی پویا با فعالین و متفکران فمینیسم موج دوم در فرانسه و ایالات متحده آمریکا، به تعمق و بازنگری در برخی باورهای سیاسی−ایدئولوژیک خود میپردازد. او در مقالهای زیر عنوان “من خودم را فمینیست میدانم”، که ترجمه مجدد آن را در اینجا میخوانید، فرآیند تحولات و بازنگریهای فکری خود را شرح میدهد. فرآیندی که بیانگر تاثیر متقابل سیمون دوبوآر و جنبش فمینیستی است.
سیمون دوبوآر در این نوشته بر تزهای پایهای خود در کتاب جنس دوم تأکید و با نفرت کور از مردان و گرایشهای رادیکال فمینیستی مرزیبندی میکند. او علت ریزش زنان از احزاب چپ و سوسیالیستی را با ناتوانی سوسیالیسم در تحقق برابری جنسیتی و همچنین فرهنگ حاکم مردسالار در احزاب چپ و سوسیالیستی استدلال میکند و نظر تئوریسینهای فمینیست را مبتنی بر این که مبارزه برای برابری جنسیتی را نمیتوان تا تحقق سوسیالیسم به تاخیر انداخت، میپذیرد. در پی این تحول سیمون دوبوآر نظریه مهم خود را درباره مبارزه برای برابری جنسیتی به موازات مبارزه سرمایهداری را مطرح میکند. او از آن پس خود را فمینیست مینامد و بر ادامه همکاری با این جنبش تآکید میکند.
مقاله “من خودم را فمینیست میدانم” از متنهای پایهای فمینیسم موج دوم است. بازخوانی این متنها برای داشتن درکی درست از تاریخ جنبش زنان و قضاوت سنجیده درباره دستاوردهای آن، بسیار ضروری است.
سیمون دوبوار: من خودم را فمینیست میدانم
در پایان سال ۱۹۷۰ چند تن از اعضای “جنبش آزادیبخش زنان” (women’s liberation movemen) برای مبادله فکری درباره طرح جدید قانون سقط جنین با من تماس گرفتند. این طرح قرار بود بزودی در مجمع ملی ارائه شود. بهنظر جنبش آزادی، این طرح خیلی خام بود. و آنها مصمم بودند تبلیغات وسیعی به نفع آزادی سقط جنین بهراه بیندازند. پیشنهادشان این بود که زنان شرکت کننده در این حرکت چه گمنام و چه سرشناس، برای تاثیر گذاشتن بر افکار عمومی، ادعا کنند که سقط جنین کردهاند. به نظرم ایده خوبی بود.
من بیست سال پیش در کتاب جنس دوم علیه ممنوعیت سقط جنین اعتراض کردم و پیامدهای دردناک آن را شرح دادم. بنابراین کاملا طبیعی بود که اعلامیه معروف ۳۴۳ را که در آغاز سال ۱۹۷۱ در “نوول ابزرواتور” منتشر شد، امضا کنم. مسئله − چنان که برخی شایعه پراکنان سعی میکردند وانمود کنند− به اجرا در آوردن قانون سقط جنین در فرانسه یا تشویق زنان در این جهت نبود. بلکه به این دلیل که بههرحال سقط جنین در ابعاد گستردهای − حدود هشتصد تا یک میلیون در سال− انجام میگیرد، میبایستی امکاناتی در اختیار زنان گذاشته شود تا این عمل را در بهترین وضعیت فیزیکی و روحی انجام دهند، چیزی که تا به امروز همچنان یک امتیاز طبقاتی محسوب میشود.
مسلما بایستی تدابیری برای پیشگیری از بارداری اندیشیده شود. اما تا زمانی که این روشها به اندازه کافی شناخته شده نیستند و بهکار بسته نمیشوند- فقط هفت درصد زنان فرانسوی در سنین بارداری، از این روشها استفاده میکنند – برای کسانی که نمیخواهند بچه دار شوند، سقط جنین تنها راهحلی است که باقی میماند. و حقیقتا نیز این زنان با وجود تمامی دشواریها، خطرها و تحقیرهایی که تهدیدشان میکنند، یگانه راه نجات خود را در استفاده از این راه حل مییابند. این اتهام که این بیانیه را فقط زنان مشهور امضا کرده اند، صحت ندارد. آنها فقط یک اقلیت کوچک هستند، اکثریت امضاکنندگان، کارمندان، منشیها و خانمهای خانه دار هستند. جنبش آزادی زنان برای پیشبرد این حرکت، در پیوند با مراسمی که برای آزادی زنان در سراسر جهان در روز ۲۰ نوامبر انجام میگرفت، تظاهراتی در سراسر پاریس با مضمون “آزادی برای مادر شدن”، “آزادی استفاده از وسایل پیشگیری از بارداری” و “آزادی سقط جنین” را سازماندهی کرد. من در این تظاهرات شرکت کردم. در حالیکه تمام پهنای خیابان را اشغال کرده بودیم و پلاکاردهایی که شعارهایی مناسب با موضوع تظاهرات بر آنها نوشته شده بود باخود حمل میکردیم، از “میدان جمهوری” (la Republique) تا “میدان ملت” (la Nation) راهپیمایی کردیم.
شخصیتهای مبارز دستمالهای گردگیری، میلهای که به آن لباسهای کثیف آویزان بود، عروسکهای کاغذی، عروسکهای لاستیکی، یک شاخه جعفری (علامت سقط جنین پنهانی) در دست گرفته و تکان میدادند. برخی شاخه جعفری را به موهایشان سنجاق کرده بودند. ما حدود چهارهزار نفر بودیم، با اکثریت زنان و تعدادی مرد با موهای بلند و ریش، که ما همراهی میکردند. راهپیمایان بادکنکها را در هوا رها میکردند، آواز میخواندند و شعار میدادند: «بچه خواسته، بچه عزیز”، ” آزادی برای مادر شدن”. بعضی پدر و مادرها بچه هایشان را به همراه آورده بودند. بچههای شش سالهای در میان تظاهرکنندگان دیده میشدند که همراه بزرگسالان فریاد میزدند: “ما فقط بچههایی را میخواهیم، که آنها را خواسته باشیم”. تظاهرات در زیر یک آسمان زیبای زمستانی، بسیار زنده، شاد و به یاد ماندنی حرکت میکرد. جالب بود که بیشتر زنان رهگذری که از سوی تظاهرکنندگان به گفتگو گرفته میشدند، از صمیم قلب ما را تایید و تشویق میکردند. درست هنگامی که از مقابل کلیسای سنت آنتونی میگذشتیم، عروسی با لباس سفید از پلهها بالامیرفت. ما فریاد زدیم: «عروس بایستی با ما بیاید! زن جوان را آزاد کنید! » نفرات اول صف، جهت تظاهرات را تغییر دادند و خواستند وارد کلیسا شوند. کشیش مدتی با این زنان جوان مبارز صحبت کرد و سپس راهمان را به طرف میدان ملت ادامه دادیم.
قبل از این که به آنجا برسیم، به صف تظاهرات دیگری برخوردیم، که علیه جنگ و خدمت اجباری در ارتش بود. آنها پلاکارهای با شعارهای ضد جنگ در دست داشتند. تظاهرات آنها ممنوع اعلام شده بود و برخی از آنها میخواستند به تظاهرات ما بپیوندند. صف ما شروع به شعار دادن کرد: «بچهها را گوشت دم توپ نکنید.»، «دبره تو چقدر بدجنسی، ما از تو انتقام میگیریم! » سپس همگی با هم سرود انترناسیونال را خواندیم. در میدان ملت زنهای تظاهرکننده از سکوی یکی از مجسمهها بالا رفتند و لباسهای کهنه را به عنوان نماد وضعیت زن− آتش زدند. بعد سرود خواندند و Farandoles رقصیدند. روزی بود شاد و سرشار از همبستگی.
شرکت من در تظاهراتی با مضمون فمینیستی به این دلیل بود که نگرش من نسبت به وضعیت زن تکامل یافته است. در حوزه تئوریک نقطه نظرهای من تغییری نکردهاند. اما در زمینههای عملی و تاکتیکی دیدگاه من متحول شده است.
من آنچه را که به تئوری مربوط میشود، قبلا گفته ام . اگر امروز هم جنس دوم را بنویسم، خواهم نوشت که تضاد میان خود و دیگری، نه یک پایه ایده آلیستی، بلکه یک پایه مادی دارد. به باور من انکار و سرکوب دیگری نه بر بنیاد تضاد آشتی ناپذیر میان نگرشهای گوناگون، بلکه بر پایه اقتصادی “کمبود” استوار است. من همچنین گفته ام که، عزیمتگاه فکری کتاب به این دلیل تغییر نمیکند، که تمام نظریهپردازان مذکر در پی آنند که سرکوب زن را تبرئه کنند و زن نیز در جامعه به گونهای تغییر میکند که خودش را با این وضعیت تطبیق دهد.
من همچنان از فرمولی که یکی از اندیشههای هدایتگر جنس دوم را بیان کرده، دفاع میکنم: ” انسان به عنوان زن زاده نمیشود، بلکه زن میشود.”
مسلما میان نمونههای انسانی زنانه و مردانه از زاویه ژنتیک، و بیولوژیک تفاوتهای بسیاری وجود دارد. اما این تفاوتها آنقدر زیاد نیستند که بتوانند “زن بودن ” را که به روشنی برآمده از ابداعهایی فرهنگی و نه یک داده طبیعی است، تعیین کنند. همه تحقیقات انجام شده، اثبات میکنند که تز من صحیح است و فقط باید تکمیل شود: “انسان به عنوان مرد زاده نمیشود، بلکه مرد میشود. ” مرد بودن” هم امری از ابتدا تعیین شده و دادهای طبیعی نیست.
فروید به تکامل کودکان از لحظهای توجه نشان میدهد که به باور او در آنها (وقتی که سه یا چهار ساله هستند) “عقده اودیپوس” بوجود میآید. اما تحقیقات برونو بتلهایم (Bruno Bettelheim) نشان میدهند که بهویژه ماههای اول زندگی کودک چه معنای مهمی برای آینده فرد دارند. آزمایشهایی که در اسراییل در دانشگاه عبری اورشلیم انجام گرفتهاند نیز این نظر را تایید میکنند.
برای یکی از این آزمایشها، یک روانشناس و یک پزشک گروهی از کودکان سه ساله را زیر نظر گرفتند. بخشی از این گروه به خانوادههای مرفه و با فرهنگ اشکنازی تعلق داشتند و بخش دیگر در خانوادههای فقیر زفاردی که در محلات نامناسب سکونت داشتند و توسط خانوادههای پرمسئله تربیت میشدند. دسته اول بسیار فعال، دارای نیروی تخیل و علاقهمند به ارتباطگیری بودند. آنها از حریم خود و اسباب بازیهایشان مراقبت میکردند. دسته دوم رفتاری بی تفاوت و بسته داشتند. در بازیهای دستهجمعی بیاستعداد بودند و از دارایی خود دفاع نمیکردند. آگاهی شان از هستی خودشان بسیار کم بود، تا حدی که در عکسهای دسته جمعی عکسهای دوستانشان را میشناختند، اما خودشان را تشخیص نمیدادند. هر دو گروه به مدت دو سال زیر نظارت تربیتی جدی و منظم قرار گرفتند.
کودکان محروم در ابتدا شکفته شدند و پیشرفتهایی کردند. اما کودکانی که در خانوادههای مرفه تربیت شده بودند، از تلاشهای مربیان استفاده بیشتری کردند، پس از دو سال جهش آنها نسبت به ابتدای آزمایش بسیار چشمگیر بود. این آزمایش منجر به یک همپیوندی نشد. کودکان آسیبدیده همواره در دایره خودشان بازی میکردند. گرچه این کودکان در ابتدای آزمایش سه ساله بودند، اما باز هم برای بهبود دادن به شانسهای رشدشان دیر بود. بر اساس مطالعات متخصص اعصاب آمریکایی، بنجامین بلوم (Benjamin Bloom) و بر پایه دستاوردهای علمی دانشمندان اروپایی، امکانات تکامل و یادگیری در سن چهار سالگی تا پنجاه درصد قطعیت مییابد. در صورتی که کودکان تا این سن امکانات کافی برای رشد توانایی هایشان نیافته باشند، در فرآیند تکامل و هماهنگ کردن استعدادهایشان پیشرفتهای محدودی خواهند داشت. وقتی که پدر و مادرها با روشها و امکانات متفاوتی کودکان دختر و پسرشان را تربیت کنند، نتیجه آن خواهد بود که میان دختربچهها و پسر بچههای سه تا چهارساله تفاوتهای فاحشی مشاهده میشود.
مجموعهای از پژوهشهایی که توسط روزنتال و همکارانش درباره نقش تعیین کننده مربی انجام شدهاند، به نتایج مشابهی دستیافتهاند. روزنتال در یک سلسله آزمایشهای تجربی درباره رفتار موشهای سفید، که زیر نظر او در دانشگاه هاروارد انجام شد، مشاهدات نادری به دست آورد. فرضیه روزنتال بر این پایه قرار دارد که نتایج کسب شده در یک آزمایش به چگونگی نگرش وعزیمتگاه پژوهشگر در یک آزمایش ارتباط دارد. چنانکه محقق آنچه را مییابد که در جستجوی آن بوده است.
او برای اثبات این تز، گروهی از موشهای سفید را به دو دسته کوچک تقسیم کرد و به همکاران خود در این آزمایش گفت که: موشهای گروه A به ویژه برای یک خزش موفقیتآمیز در راههای مارپیچ تربیت شدهاند، و موشهای گروه B کودن هستند. همکاران او نتایج درخشانی با گروه A و نتایج شکایتآمیزی از گروه B به دست آوردند. تلقی خوشبینانه یا بدبینانه آنها در آغاز مشاهدات تجربی، برچگونگی پیشبرد آزمایشها آن تأثیر داشت. روزنتال همچنین چند پروفسور را به آزمایشی مشابه واداشت. او تستی برای دانشجویان تهیه کرد. سپس اسامی دانشجویان را در دو لیست نوشت. ضریب هوشی همه دانشجویان دو لیست مساوی بود، اما روزنتال به پروفسورها گفت که در لیست اول باهوشترین دانشجویان، و در لیست دوم نام دانشجویان ضعیف و متوسط را نوشته شده است. پروفسورها با دانشجویان، تست را کار کردند. دانشجویان گروه اول به طور قابل ملاحظهای ضریب بالایی کسب کردند و گروه دوم برعکس فقط نتایج متوسطی به دست آوردند.
هر متخصص تعلیم و تربیت میداند که برای پیشرفت کودک، بایستی به او اعتماد نشان داد. وقتی به کودک شک و تردید منتقل میشود، شجاعت او تضعیف شده و در انجام تکالیفش موفق نمیشود. آزمایش روزنتال و دیگر آزمایشهای مشابه نشان دادند که در هر روند یادگیری، طرز تلقی و چگونگی رفتار آموزگار در برابر دانش آموز نقش تعیین کنندهای ایفا میکند. یعنی آموزگار آنچه را به دست میآورد که آنرا توقع دارد. به همین ترتیب مادر و پدر از یک دختر، اززمانی که در گهواره است تا به بعد چیز دیگری انتظار دارند تا از یک پسر. این توقع، آرزویی پنهان نیست و در الگوهای رفتاری مشخص بروز پیدا میکند.
رابرت جی استالر (Robert J. Staller) روانشناس تحلیلی آمریکایی که به ویژه موضوع ترانسسکسوآلیته در میان مردان را مطالعه کرده است، مطرح میکند: “مادرها با پسرهایشان با روش متفاوتی از دخترهایشان رفتار میکنند، آنها را به گونه دیگری نوازش میکنند و حتی آنها را به گونه متفاوتی در آغوش میگیرند.” استالر قاطعانه نظری را که، مردانگی و زنانگی را امری بیولوژیک میداند، مردود دانسته وبه تجارب بیشماری اشاره میکند که تاثیرات دورهی یادگیری از بدو تولد را بر تعیین بخشی ازهویت جنسی، نشان میدهند. استالر در ادامه مینویسد: “هیچگونه نیروی ذاتی به کودک این آگاهی را منتقل نمیکند که او جنس مذکراست و زمانی مرد میشود.اینها را مادر و پدر به کودک یاد میدهند. همانگونه که میتوانند چیزهای دیگری به او یاد بدهند. انتخاب اسم، رنگ و نوع لباس، نحوهای که کودک را بغل میکنند، نزدیک و دوری، نوع بازیها…. همه اینها و خیلی چیزهای دیگر از بدو تولد آغاز میشود.”
نکته مهم دیگر این است که مادرها با اندام جنسی پسربچه و دختربچه، با روش یکسانی برخورد نمیکنند. البته همه مادرها با آلت تناسلی پسرشان بازی نمیکنند، چنان که آمن گارگانتوآس (Ammen Gargantaus) و لویی سیزدهم با نوزادانشان میکردند، اما آنها به آلت تناسلی پسرشان مغرورند، آن را با اسمهای نوازشگرانه مینامند و گهگاه نیز آن را نوازش میکنند. مشابه چنین رفتاری مطلقا با دختر بچهها انجام نمیشود و آلت تناسلی آنها یک حریم مرموز باقی میماند. این نکته و نه یک غریزه مرموز، بهتنهایی تفاوت رفتارهای معینی را توضیح میدهند که در نزد کودکان از سه سالگی قابل مشاهده هستند. یک زن جوان برایم تعریف میکرد که در آغاز کارش در کودکستان ازتفاوتهای رفتاری میان دختربچهها با پسر بچهها به شدت شگفت زده میشد: وقتی پسرها به توالت میروند، خیلی با اشتیاق آلت تناسلی خود را نشان میدهند، اما دخترها بهخوبی یاد گرفته اند، که آن را پنهان کنند. آنها کم رو و شرمزده هستند. پسرها با کنجکاوی دخترها را در حین شستن خود و یا کارهای دیگر نگاه میکنند، اما دخترها چنین کنجکاوی نسبت به پسرها نشان نمیدهند. یک بار دیگر باید گفته شود که نظری که منشأ شرم دختران را نتیجه عملکرد هورمونهای خاصی میپندارد، کاملا بی معناست. این شرم یاد داده میشود و یاد گرفته میشود، مثل بسیاری دیگر خصوصیات ویژه زنانه.من در کتاب جنس دوم سعی کردم، نشان دهم که این پدیده چگونه در فرد رخ میدهد. اسباب بازیهایی که به کودکان داده میشود، نقشهایی را به آنها تحمیل میکند. دختر بچه نقش مادر را به عنوان نقش خودش ملاحظه میکند و پسر بچه نقش پدرش را. مادر و پدرها، این تفاوتها را در تمام زمینهها تقویت میکنند، زیرا بزرگترین وحشتشان این است که مبادا وضعیتی به آنها تحمیل شود که پسری همجنسگرا داشته باشند و دختری که یک مرد در کنار او شانسی ندارد.
مشهور است که فروید تفاوت میان مرد و زن را منحصرا در تفاوت میان آناتومی آنها جستجو میکند: دختربچه به پسربچه به خاطر آلت تناسلی اش حسادت میورزد و در تمام طول زندگی اش تلاش میکند، این عقده را جبران کند. من در جنس دوم توضیح داده ام که این تفسیر را رد میکنم. بسیاری از دخترهای کوچک مطلقا چیزی درباره آناتومی پسرها نمیدانند و کشف آلت تناسلی پسرها اغلب بیتفاوتی و حتی نفرت آنها را برمی انگیزد. کیت میلت (Kate Millet) در کتاب “غریزه جنسی و سلطه ” دوباره به این موضوع میپردازد و میپرسد، چرا دختربچه بایستی به صورت ماقبل تجربی دریابد که یک چیز بیشتر از چیز دیگر ارزش دارد، فقط به این دلیل که بزرگتر است. به نظر فروید دختر بچه در آلت تناسلی پسر چیزی میبیند که برای خودارضایی مناسب تر از کلیتوریس است. اما دختربچه اساسا آلت تناسلی پسر را به عنوان وسیله خودارضایی درک نمیکند. و آیا اصولا یک دختربچه میداند که کلیتوریس دارد؟ فروید زن را فقط از طریق تجارب کلینیکی میشناخت. بیماران او از شرمهای جنسی رنج میبردند و از وضعیت خود ناراضی بودند. فروید میخواست واقعیت دوم را از طریق اولی توضیح دهد. در حالیکه مسلما این جامعه است که به زن، موقعیت زیر دست تحمیل میکند. بالاخره فروید در پایان عمرش اعتراف کرد که حقیقتا زن را هرگز نفهمیده است. او متاثر از عصر و محیط اجتماعی خود، پیشداوریهایی متکی بر برتری فوق العاده مردان بر زنان داشت و از این رو زن را به عنوان یک مرد ناقص میفهمید. این نظریه که به وسیله بسیاری از روانشناسان تحلیلی رد شده است، اکنون توسط شاگردان فروید کاملا مثله شده است: آنها برای هر زنی که از موقعیت خود ناراضی باشد، نسخه “عقده مردانگی ” تجویز میکنند.
در فرانسه نیز مانند آمریکا، از زمان انتشار کتاب جنس دوم، ادبیات گستردهای به وجود آمد که تلاش میکند زنان را نسبت به رسالت ویژه خودشان متقاعد کند. در این ادبیات ادعا میشد که بایستی فمینیسم را از حالت رازآلودش بیرون آورد، چیزی که در واقعیت به رازآلود شدن خود زنان فراروی کرد. آنها فمینیسم را زیر عنوان از مد افتاده و منسوخ شده، تعریف میکردند، یک حکم کوبنده در عصری که زیر فشار تروریسم مدرنیته قرار دارد. همچنین گفته میشد که زنان خودشان فمینیسم را رد میکنند، زنان شاغل فقط درمحیط کارشان یأس و سرخوردگی را تجربه کردهاند. آنان ترجیح میدهند، در خانه بمانند. وقتی دو کاست با یک دیگر میجنگند، افرادی که منافعشان را با صاحبان امتیاز گره زده اند، بیشتر خودشان را در مخاطره احساس میکنند.
علاوه بر این بایستی هرچه بیشتر به یک پرسشنامه جامعه شناسی با روح محافظه کار، بی اعتماد بود. زیرا اغلب آنها از طریق چگونگی طرح پرسش، پاسخ را دیکته میکنند. از سوی دیگر واقعیتی است که زنان شاغل در کنار الزامات شغلی ناگزیر به انجام وظایف خانگی هم هستند و بنابراین نمیتوانند شانسها و موقعیتهایی را کسب کنند که در اختیار مردان قرار دارند. بنا بر پیشداوری موجود در جامعه همه چیز به گونهای پیش میرود تا به زنان وجدان معذبی منتقل شود.نهایتا زن در کنار اجاق خانگی بسی دورتر از آنست که بتواند از آنچهکه درظاهر باخود حمل میکند، لذت ببرد. او ناراضی از وضعیت خود، نمیخواهد که دخترهایش موقعیت بهتری داشته باشند. پس با جدیت هر چه بیشتر در حفظ موقعیتی تلاش میکند که خودش از آن رنج برده است. مردها نیز سرسختانه برتایید برتری خود پای میفشارند. احساس برتری در مردان فرانسوی به حدی ریشه دار است که برخی برای اثبات برتری خود، ایستاده ادرار میکنند – چیزی که به شدت برای مرد مسلمان ممنوع است
شابان دلماس که جامعه نو را با شیفتگی ستایش میکند مینویسد، زن دارای حقوق برابر با مرد است ولی به شرط این که تفاوتها به درستی درک شود. به نظر میرسد که مهمترین این تفاوت ها، توانایی زنان برای نظافت کردن باشد.
میشل دبره زیر عنوان خدمات اجتماعی، مراقبت از کودکان، پیرها و بیماران را به زنان توصیه میکند. واقعیت این است که در ده سال گذشته، وضعیت زنان در فرانسه به سختی تغییر کرده است. حقوق زن در زمینه امور زناشویی تا اندازهای بهبود یافته است. استفاده از وسایل ضدبارداری از طرف دولت مجاز اعلام شده است. اما چنان که گفته شد فقط هفت درصد زنان فرانسوی که دارای قابلیت باروری هستند، از این وسایل استفاده میکنند. سقط جنین همچنان با قاطعیت ممنوع است. فشار کار خانگی منحصرا بر دوش زنان قرار دارد. مطالبات آنها در زمینه به رسمیت شناختهشدن زندگی شغلیشان همچنان با بیاعتنایی روبروست.
در ایالات متحده آمریکا زنها نسبت به این تبعیضها آگاهی شده و علیه آن انقلاب کردهاند. بتی فریدان (Betty Friedan) در سال ۱۹۶۳ کتاب بسیار با ارزش خود به نام «جنون زنانگی» را منتشر کرد که مورد استقبال شایانی قرار گرفت. او در این کتاب زیر عنوان ” یک مسئله بی نام” دشواریهای زنان خانه دار را تشریح میکند. او در این کتاب نشان میدهد که چگونه عملکرد نظام سرمایهداری زنان را زیر نفوذ قرار میدهد، تا او را منحصرا در نقش مصرف کننده نگهدارد. این امر فقط در رابطه با منافع و افزایش سود صنعت و تجارت انجام میگیرد. بتی فریدان همچنین از ابعاد سؤاستفادههایی پرده برمیدارد که از آموزشهای فروید و روانشناسی تحلیلی طرفداران او، در جهت قانع کردن زنان برای پذیرش ویژگیهای زنانه میشود، ویژگیهایی که صرفا برای خانه داری و تربیت کودکان مناسب هستند.
در سال ۱۹۶۶ بتی فریدان NOW را که یک جنبش لیبرال و اصلاح طلب زنان بود، تاسیس کرد. زمانی نگذشت که سازمانهای رادیکال تری که توسط زنان جوان تشکیل شده بودند، از آن پیشی گرفتند. در سال ۱۹۶۸ بیانیه جمعیت اخته کردن مردان انتشار یافت. این بیانیه، نه یک برنامه به معنای لغوی کلمه، بلکه یک هجو بسیار نیشدار به شیوه سویفت بود، که در آن طغیان و ستیز علیه مردان تا مرز خشونت افراطی پیش برده میشود.
تاسیس جنبش آزادی زنان در پاییز ۱۹۶۸بسیار پر اهمیت بود و زنان بیشماری به آن پیوستند. گروههای دیگری نیز به وجود آمدند. این فمینیسم جدید با بیانیههای برانگیزاننده و از طریق اعلامیههای چشمگیر و انبوهی ادبیات پا به میدان گذاشتند، از جمله: جنسیت و سلطه از کیت میلت ، دیالکتیک جنسیت از شالامیت فایرستون (Shulamith Firestone)، یک سری پژوهشها زیر عنوان خواهری پر قدرت است از روبین مرگان (Robin Morgan) و خواجه مونث از جرمانی گریر (Germanie Greer) پا به میدان گذاشت. آنچه که این زنان مطالبه میکنند، نه یک برابری خواهی مبتذل، بلکه استعمارزدایی زن است. آنها خودشان را به مثابه یک مستعمره داخلی میفهمند. به عنوان زنان خانه دار، که کار بدون دستمزد از سوی جامعه به آنها تحمیل میشود، مورد استثمار قرار میگیرد. همزمان در بازار کار قربانی تبعیض و تحقیر میشوند و شانسها و دستمزد در اختیارشان قرار نمیگیرد. جنبش آزادیبخش زنان در USA قویا گسترش یافت و دامنه آن به چند کشور دیگر نیز کشیده شد، بویژه در ایتالیا و فرانسه جایی که سازمان (M.L.F.) Organisation Mouvement de Liberation de la Femme از سال ۱۹۷۰ وجود دارد. اما چگونه وضعیت به چنین انفجاری کشیده شد؟ برای آن دو دلیل تعیین کننده وجود دارد: نخست این که در جامعه سرمایه داری پیشرفته، موقعیت زنان از زاویه اقتصادی، از دیدگاه مردها خیلی مثبت ارزیابی میشود. این نکته از دیدگاه زنان بسیار متناقض است. در جامعهای جهتگیری اصلی آن تولید کالاهای مصرفی است، کار خانگی مطلقا به عنوان کار مورد توجه قرار نمیگیرد. برای تغییر کار خانگی بایستی آنرا در تولید عمومی متحول کرد. علاوه بر این کارهایی که در هر خانهای انجام میشود −گیریم به کمک وسایل مدرن− هیچ گونه تناسبی با جامعه تکنوکراتیک که در آن دیگر اشکال کار به میزان وسیعی راسیونالیزه شده است، ندارد. دوم -که دلیل مهمتری است- اینکه زنان یقین حاصل کردهاند که جنبشهای چپ و سوسیالیستی برای مشکلات زنان راه حلی نیافتهاند. تغییر مناسبات تولیدی برای ایجاد تحول در روابط انسانی، کافی نیست، به ویژه این که در هیچ یک از کشورهای سوسیالیستی، برابری واقعی میان زن و مرد تامین نشده است. بسیاری از اعضای فعال جنبش آزادی زنان و M.L.F. در فرانسه، خودشان تجربه کردهاند که حتی در گروههای اصیل انقلابی به زنان مسئولیتهای بی اهمیتی که جای هیچ گونه سپاسگذاری ندارند، واگذار میشود و حکمروایی همواره برعهده مردها است.
یک بار وقتی در ونسن چند زن پرچم انقلاب را به اهتزاز درآورده بودند، چند ابله با هیاهو به داخل هجوم آوردند و فریاد زدند: «قدرت متعلق به آلت تناسلی مرد است.» زنان آمریکایی نیز تجریبات مشابهی داشتند.
فمینیستهای آمریکایی در تاکتیک و نوع فعالیت، از هیپی ها، یی پیها و از همه بیشتر از ببرهای سیاه متاثر هستند، فمینیستهای فرانسوی عمدتا از وقایع ماه مه ۱۹۶۸. آنها در جستجوی اشکال دیگری ازآنچه که تاکنون چپهای کلاسیکبه عنوان اتقلاب ارائه دادهاند، هستند و مدام روشهای نوینی برای پیشبرد فعالیـتهایشان جستجو میکنند.
من ادبیات فمینیستی آمریکایی را مطالعه کرده ام و با اعضای فعال و رادیکال این جنبش مکاتبه داشتهام. با برخی از آنها ملاقات کردم و چقدر خوشحال شدم، وقتی فهمیدم که فمینیسم نوین آمریکایی خود را در برابر جنس دوم متعهد احساس میکند. در سال ۱۹۶۹ شمارگان نشر جیبی آن به ۷۵۰۰۰۰ نسخه رسید. این که زن به وسیله تمدن ساخته میشود و خصوصیات او، به لحاظ بیولوژیک از ابتدا تعیین نشده است، از جانب هیچ یک از پیشروان مدرن جنبش زنان در آمریکا مورد تردید قرار نمیگرفت. اما آنها از تزهایی فاصله میگرفتند، که در حوزه پراتیک در این کتاب مطرح کرده ام. آنها این نکته را رد میکردند که به آینده اعتماد کنند و میخواستند، امروز سرنوشت خودشان را در دست بگیرند. و نقطه نظرات من درست در این زمینه متحول شده است. من به آنها حق میدهم.
جنس دوم میتواند برای فمینیستهای رزمنده مفید باشد، اما در واقع کتابی برای مبارزه نیست. من معتقد بودم که موقعیت زن، هم زمان با تحولات جامعه تغییر میکند. من نوشتم: ما به طور کامل احزاب را تسخیر کرده ایم. بسیاری از مشکلات برای ما خیلی مهمتر از آنهایی هستند که بویژه فقط به ما مربوط میشوند. من همچنین در” قدرت چیزها”(La Force des choses) در باره وضعیت زنان گفتهام : “این امر به موقعیت کار در جهان آینده بستگی دارد و نمیتواند جدا تغییر کند مگر در صورت یک تحول بنیادی در مناسبات تولیدی. بنابراین من از پیوستن و همکاری با فمینیسم اجتناب میکنم.”
کمی بعد در یک گفتگو با ژانسون گفتم که افکار مرا میتوان به صحیحترین شکل تفسیر کرد، وقتی با رادیکالترین شکل ممکن در زمینه فمینیسم بهکاربسته شود.
البته من در عرصه نظری همچنان دیدگاهی را نمایندگی میکنم که اساسا هستی یک طبیعت زنانه را از بدو تولد انکار میکند. من اکنون فمینیسم را این گونه میفهمم که بایستی به موازات مبارزه طبقاتی برای مطالبات ویژه زنان مبارزه کرد و بنابراین خودم را فمینیست میدانم. نه، ما احزاب را فتح نکردیم، در واقعیت ما از سال ۱۹۵۰ هیچ دستاوردی نداشتیم. انقلاب اجتماعی برای حل مشکلات ما کفایت نمیکند. این مشکلات به بیش از نیمی از بشریت مربوط میشوند. من امروز این مشکلات را بسیار اساسی میدانم و شگفت زده میشوم که استثمار زن، چه آسان تلقی میشود. وقتی انسان به دموکراسیهای باستان فکر میکند، به سختی میتواند درک کند که چه پر حرارت از ایده آلهای برابری دفاع میکردند، اما موقعیت بردهها به نظرشان طبیعی جلوه میکرد. این تناقض حقیقتا میبایستی توجهشان را جلب میکرد. اکنون هم شاید روزی دنیای آینده با همین شگفتی سئوال کند، که چگونه دموکراسیهای بورژوایی و مردمی توانستند بی دغدغه خاطر، چنین نابرابری عمیقی میان زن و مرد را بر پای نگهدارند. لحظاتی وجود دارند که باوجود دانستن دلایل روشن، از شگفتی بهتزده میشوم.
مختصر اینکه من در گذشته باور داشتم که مبارزه طبقاتی بر مبارزه برابری جنسیتی تقدم دارد. امروز اما معتقدم که هر دوی آنها بایستی هم زمان به پیش برده شوند.
جولیت میچل (Juliet Mitchell) در کتاب بسیار با ارزش خود قلمرو زن (Women’s Estate) تفاوتهای میان فمینیسم رادیکال و سوسیالیسم مطلق را تشریح میکند:
− فمینیسم رادیکال
• مردها، سرکوبگران هستند.
• در همه جوامع تقدم به مردها تعلق گرفته است.
• این وضعیت در وهله اول محصول یک جنگ روانی بوده است که مردها در آن پیروز شدهاند.
• سوسیالیسم هیچ چیز برای زنان به ارمغان نیاورده است.
− سوسیالیسم مطلق
• سرکوب در جوهر سیستم است.
• سرمایه داری زنها را سرکوب میکند.
• این وضعیت بر آمده از مالکیت خصوصی است.
• ما باید مناسبات خودمان را با سوسیالیسم روشن کنیم.
من تا چند سال پیش دقیقا تزهای سوسیالیسم مطلق را قبول داشتم. امروز من هم مثل جولیت میچل معتقدم که هیچ کدام از این دو سری اظهارات کافی نیستند، بایستی یکی را از طریق دیگری کامل کرد. آری، سیستم مردها را نیز مانند زنها نابود میکند و آنها را دراین جهت سوق میدهد تا زنان را سرکوب کنند. اما مردها این سیستم را پذیرفته و آن را درونی کردهاند. از اینرو حتی اگر سیستم تغییر کند، آنها برای برپانگهداشتن منافع و ادعاهای خود تلاش خواهند کرد. دقیقا همانگونه که قیام جوانان در ۱۹۶۸نمی توانست به انقلاب منجر شود، انقلاب زنان نیز به تنهایی نمیتواند به یک دگرگونی در مناسبات تولیدی منتهی شود. از سوی دیگر قابل اثبات است که سوسیالیسم – تا جایی که امروز واقعیت یافته است – رهایی زنان را تامین نکرده است. آیا تحقق رهایی زن دریک سوسیالیسمی که حقیقتا اصل برابری را نمایندگی کند، امکانپذیر خواهد شد؟ در حال حاضر چنین سوسیالیسمی یک اتوپی/رؤیایی بیش نیست، در حالیکه وضعیتی که زنها در آن به سر میبرند یک واقعیت است.
نکات بسیاری وجود دارد که فمینیستها درباره آنها عقاید مختلفی دارند. درباره آینده خانواده تردیدها و تأملهایی وجود دارد. برخی همچون شالامیت فایرستون انهدام خانواده را به منظور رهایی زنان و همچنین رهایی کودکان ضروری میپندارند. شکست مؤسساتی که جایگزین مادر و پدر هستند، چیزی را اثبات نمیکند. آنها توقفگاههایی موقت بیشتر نیستند در حاشیه جامعهای که بایستی عمیقا تغییر ساختار بدهد. من انتقاد شالامیت فایرستون به خانواده را درست و قابل دفاع مییابم و به آن بردگی که زن بهواسطه کودکان در آن گرفتار میآید و سوءاستفاده ازاتوریتهای که کودکان زیر نفوذ آن قرار دارند، معترضم. والدین، بچهها را در بازیهای «سادومازوخیستی» خودشان شرکت میدهند، و تخیلات، عصبیتها و مشکلات روانی اشان را به آنها نسبت میدهند. این یک وضعیت به شدت ناسالم است. وظایف والدین باید به طور عادلانه و مناسب میان پدر و مادر تقسیم شود. همچنین مطلوب /ایدهآل است که بچهها نیز کمتر زیر فشار آنها باشند و اتوریته خانواده محدود و زیر یک کنترل جدی باشد. آیا کماکان وضعیت موجود خانواده مفید است؟ کمونهایی وجود دارد که همه کودکان زیر مراقبت همه بزرگسالان قرار دارند که نتایج فوقالعادهای هم از آنها به دست آمده است. اما هنوز خیلی کمتر از حدی هستند تا بتوان آنها را به عنوان یک راه حل مطرح کرد. من نیز همچون بسیاری از فمینیستها موافق لغو خانواده هستم، اما به درستی نمیدانم چگونه میتوان آنرا جایگزین کرد.
نکته دیگری که جای بحث دارد، رابطه زن و مرد است. همه فمینیستها بر این امر توافق دارند که که بایستی تعریف نوینی از عشق و رابطه جنسی انجام گیرد. برخی نقش مرد را در زندگی زن و به ویژه در زندگی جنسی او انکار میکنند. در حالی که بخشی دیگر خواهان دادن جایی در هستی و رختخوابشان به مردها هستند. من موافق دسته دوم هستم. من مخالف سرسخت محبوس کردن زنان در یک گتوی زنانه هستم.
با استناد به تجربیات آزمایشگاهی ویلیام. جی. ماسترز (William H. Masters) و ویرجینیا.ا. جانسون (Virginia E. Jonson)، برخی از فمینیستها ادعا میکنند که ارگاسم از طریق مجرای تناسلی یک اسطوره بیش نیست و ارگاسم واقعی برای کسب لذت جنسی، فقط از طریق کلیتوریس متحقق میشود. برخلاف نظر فروید زن مطلقا به مرد وابسته نیست. بی شک نظریات فروید در این زمینه برخاسته از تفکر پدرسالارانه او درباره رابطه دو جنس بوده است. با تکیه به این نظر کوشش میشود، استقلال جنسی زن انکار شده و از این طریق وابستگی به مرد به او تحمیل شود. فروید در این زمینه تا آنجا پیش میرود که اظهار میکند که خود ارضایی از طریق کلیتوریس یک فعالیت مردانه است و مهمترین پیش شرط برای تکامل زنانگی، حذف موقعیت کلیتورسی در سکسوآلیته است. بیهودگی اظهارات فروید از آنجایی آشکار میشود که کلیتوریس یک اندام منحصرا زنانه است.
این یک پیش داوری است که فرض شود، یک زن در مناسبات عاشقانه با هم جنس و یا خودارضایی که لذت را از طریق کلیتوریس جستجو میکند، به اندازه زنان دیگر متعادل نیست. هم چنین این تصور که بایستی سکسوآلیته از طریق کلیتوریس برچیده شود نیز خطاست، کلیتوریس در نزدیکترین پیوند با مجرای تناسلی قرار دارد و شاید همین پیوند، ارگاسم واژنی را امکان پذیر میکند. مسلما به لحاظ تجربی میتوان گفت که آمیزش جنسی میان زن و مرد از طریق مجرای تناسلی نوعی لذت ویژه و انکارناپذیر را منتقل میکند و برای بسیاری از زنان نیز نتیجه بخشترین و ارضاکنندهترین روش هاست. تجربیات آزمایشگاهی که در آنها حساسیت فضای درونی واژن زنانه مجزا از مجموعه واکنشهای آن مورد بررسی قرار گرفته است هیچ چیز را اثبات نمیکنند. آمیزش جنسی، رابطهای میان دو سیستم تناسلی یا میان دو اندام نیست، بلکه رابطهای میان دو فرد است. و ارگاسم در اصل وجودی خود یک پدیدهای است روانتنی.
من هم چنین این نظر را قبول نمیکنم که هر آمیزش جنسی، نوعی تجاوز است. من حتی فکر میکنم، آنجا که در جنس دوم نوشتم، “اولین دخول همواره عملی برخاسته از خشونت است” خیلی تند رفته ام. من در آنجا قبل از هر چیز به شب عروسی در مناسبات سنتی فکر کرده بودم. یعنی وضعیتی که در آن یک زن جوان ناآگاه، دست نخورده و کمابیش بی تجربه، بکارتش برداشته میشود. واقعا در بیشتر اقشار جامعه پیش میآید که مردی زنی را تصاحب کند، بدون این که رضایت او در نظر گرفته شود. در این رابطه، مرد از قدرت بدنی خود سود میجوید. این یک تجاوز است، وقتی که هم خوابگی به زنی، بدون رضایت او تحمیل شود. اما این امر میتواند نوعی مبادله هم باشد که هر دو طرف برسر آن توافق کنند. نامگذاری تجاوز دراین مورد، به معنای بازگشت به همه اسطورههای مردانه است که در آنها آلت مردانه را به عنوان گاوآهن، شمشیر، اسلحه و نشانه سلطه تعریف میشد.
نفرت از مردها در نزد بسیاری از زنها به قدری پیشرفته است که همه ارزشهای معتبر مردها را به عنوان مدل مردانه به دور انداخته و آنها را انکار میکنند. من نمیتوانم با آنها موافقت کنم، زیرا معتقد نیستم که خصلتها، ارزشها و روشهای زندگی ویژه زنانه وجود دارد. باور به چنین نظری، به این معناست که وجود یک طبیعت زنانه را به رسمیت بشناسم، به عبارت دیگر به اسطورهای یقین آوریم که توسط خود مردها به منظور ابقای سرکوب زنها ابداع شده است. مسئله زنان این نیست که به عنوان زن مورد تایید قرار بگیرند، بلکه به عنوان موجود کامل انسانی به رسمیت شناخته شوند. رد کردن همه مدلهای مردانه غیرمنطقی است. واقعیت این است که فرهنگ، علوم طبیعی، هنر و تکنیک به وسیله مردها ساخته شده است، چرا که آنها همواره همگان را نمایندگی میکردهاند. همچون طبقه کارگر که به روش خودش میراث گذشته را برای استفاده خودش به خدمت میآورد، زنان نیز بایستی ابزار ساخته شده توسط مردها را با تمام قوا به دست آورند و آنها را در در راستای علائق خود به کار گیرند. این درست است که تمدنی که مردان با ادعای همگانیبودن، به وجود آورده اند، برتری طلبی مردانه آنها را منعکس میکند، حتی واژگان ابداعی آنها متأثر از این برتری جویی است. بایستی همه چیزهایی را که از آنها میپذیریم، هشیارانه آنچه که واقعا اعتبار همگانی دارد و آنچه که مهر پررنگ نگرش مردانه را با خود دارد، تفکیک کنیم. کلمات “سیاه” و “سفید” برای ما هم معنای مشابهی مثل آنها دارد اما لغت مردی – مردانگی نه. من معتقدم که انسان میتواند ریاضی و شیمی را بدون دلنگرانی یاد بگیرد. زیستشناسی مقداری مشکوک است، و این هشیاری به ویژه برای علوم روانشناسی و روانشناسی تحلیلی لازماست. من ضروری میدانم که ما دانش را از زاویه نقطه نظرات خود وارسی و اصلاح کنیم و نه این که آن را رد کنیم.
من با بسیاری از فمینیستها که تلقی مشابهی دارند، شخصا و یا از طریق نوشته هایشان آشنا شده ام.به همین دلیل، چنان که گزارش کردم، توانستم در برخی از آکسیونهای آنها شرکت کرده و به جنبش آنها بپیوندم. و من مصمم هستم، این راه را ادامه دهم.
منبع
ترجمه از برگردان آلمانی اثر با مشخصات کتابشناختی زیر:
Simon de Beauvoir, Ich bezeichne mich selbst als Feministin, aus: Dies. ,Alles in allem. Reinbek 1974, , S. 450-465