خاطره ای از <مادر سلاحی> از داستان ‘مادی شماره یک’
None
… سیمین (صبا بیژن زاده) رفت و شب به تیم بازنگشت. باید از خانه میرفتیم. دو ساعت بعد به محل قرار اضطراری با سیمین رفتم. باز هم نیامد. دیر وقت شب بود، دو رفیق پسر تیم، عباس و طهماسب به خانههای آشنایی که داشتند رفتند. من و پوران (غزال آیتی) که هیچ امکانی در اختیارمان نبود به چند تن از فامیلها مراجعه کردیم، از ترس ما را نپذیرفتند. یکی از فامیلهای من وقتی در آن دیر وقت شب در خانه خود را به رویم باز کرد با تعجب و وحشت نگاهم کرد، گفتم که میخواهم شب را در آنجا سر کنم. قبول کرد که مرا بپذیرد اما رفیقم را نه. من هم ترجیح دادم با پوران بمانم.
در خیابان سرگردان بودیم. سوز سرمای اسفند از پشت چادر به تنمان فرو میرفت. دستهایم یخ کرده و پاهایم بی حس شده بودند. در خیابان پرنده پرنمیزد. آخرین امیدمان نیز که یکی از آشنایان پوران بود، ما را نپذیرفت. زمان میگذشت و ما در خیابان سرگردان بودیم. ساواک میدانست که بعد از هر ضربه چریکها خانهها را خالی میکنند و در خیابان سرگردان هستند. چریک سرگردان طعمه خوبی برای گشتیها است. از کوچههای فرعی میرفتیم. سعی میکردیم تا در میدانها و خیابانهای اصلی دیده نشویم.
بالاخره پوران گفت میرویم پیش یکی از مادرها. بعد از عوض کردن دو تاکسی و پیچیدن در چند کوچه به خانهای رسیدیم. پوران زنگ در آهنی بزرگی را زد. زنی با موهایی سپید که از زیر روسری بیرون زده بود، در را آرام باز کرد. از دیدن ما چشمهایش گرد شد. بدون گفتن کلمهای ما را به سرعت به درون خانه برد. پوران بیخ گوشم زمزمه کرد:
‘مادر سلاحی’
زنی بود ظریف و نحیف. با صورتی کوچک، چشمانی جدی و مصمم و پشتی خمیده. ما را از حیاط گذراند و به اتاقی در عقب ساحتمان برد. پوران در گوش مادر گفت:
‘مادر! چارهای نداشتیم. باید اینجا میآمدیم.’
‘الهی قربونتون برم. ‘
بعد هم سرو رویمان را چند بار بوسید، اشک چشمهایش را با گوشههای روسریاش پاک کرد و به سرعت غذایی آورد. صدایی از درون ساختمان پرسید:
‘ مامان! کی بود؟’
‘هیچکس مادر! همسایه بود.’
او توضیح داد که دخترش زایمان داشته و در این روزها رفت و آمد به خانه زیاد بوده است. بعد هم اطمینان داد که خودش مواظب همه چیز خواهد بود:
‘ بهتراست زودتر بخوابید. صبح زود، قبل از اینکه کسی متوجه شود بروید.’
ما شب را بین خودمان تقسیم کرده و بیدار ماندیم اما صبح متوجه شدم که مادر تمام شب رو به درب حیاط بیدار نشسته بود. صبح وقت رفتن دو کیسه نایلونی به دستمان داد:
‘مادر! چیزی نیست، یک لقمه شامی لای نون گذاشتم با دو تا ژاکت، آخه سرده، سرما میخورید.’
دم در حیاط ما را بوسید. و در آخر هم همان طور که چشمهایش را پاک میکرد گفت:
‘ به خدا میسپرم تون.’
تا مدتها چهرهاش از جلو چشمم دور نمیشد. به این فکر میکردم که چه کشیده وقتی خبر مرگ پسرانش کاظم و جواد را به او دادهاند. شاید تمام موهایش در همان لحظه شنیدن خبر، سپید و پشتش خمیده شده باشد. دلم برای مادرها میسوخت، بچهها با تصمیم و اراده خود به دنبال آرزوهایشان پر میکشیدند، کشته یا زندانی شده و قهرمان میشدند. مادرها سوخته در غم دوری فرزندان خود یا بر مزارشان اشک میریختند یا در کنار زندانها انتظار میکشیدند. کدام یک قهرمان واقعی بودند؟