خشونت یکی از سختجانترین دشواریهایی است که جامعه بشری همواره با آن در اشکال گوناگون روبرو بوده است. خشونتهای شناخته شده در جوامع بشری را به دو دسته سیستماتیک و غیر سیستماتیک تقسیمبندی میکنند. خشونت در خانواده، خشونت در مناسبات زناشویی، خشونت در مدرسه و ورزشگاه، در خیابان و محل کار، خشونتهای تبهکارانه ( جنایی، مواد مخدر)، تروریسم و خشونت در رسانههای گروهی را در چارچوب خشونتهای غیر سیستماتیک دستهبندی میکنند. این خشونتها تصادفی و متغیر هستند. آنها متناسب با وضعیتهای متفاوت و کاربست روشها گوناگون طرفهای درگیر برای مقابله با تنش ( تحریک کردن و دامن زدن و یا تدبیر جویی وکاربست روشهای آشتی جویانه) گاه اوج میگیرند و گاه کنترل و خاموش میشوند. خشونتهای سیستماتیک خشونتهای ساختاری هستند، خشونتهایی مبتنی بر ساختار ومناسبات قدرت و چگونگی تقسیم ثروت در جامعه. آنها به بهره وری انسانها از فرهنگ و آموزش و یا ویژگیهای شخصیتی مثل صبوری و متانت، عصبیت و حسادت وابسته نیستند. نمونههای خشونت سیستماتیک در پهنه اقتصادی عبارتاند از فقر، بیکاری، بیخانمانی، در پهنه اجتماعی از همه بازرتر تبعیض جنسیتی و در پهنه سیاسی جنگ، فقدان آزادیهای سیاسی و ممنوعیت دگراندیشی.
تمرکز این نوشته بر آزار و خشونت جنسی به عنوان یکی از اشکال خشونت سیستماتیک برای درهم شکستن انسانهایی است که همرنگی و همپیوندی در سیستم مسلط را نمیپذیرند. در این چارچوب نخست به ارزشها و هنجارهای فرهنگی تنیده شده در باورها، عادات و رفتار انسانها به عنوان زمینههای تداوم و بازسازی خشونت پرداخته میشود و سپس با ابزارهای جامعهشناسی تبلور موضوع در پدیده شکلگیری رابطه عاطفی میان زندانی و زندانبان بررسی میشود. این نوشته متاثر از پژوهش روشنگر و پرارزش “جنایت بی عقوبت” ، است که به کوشش شادی امین و شادی صدر و همکاری عدهای از کارشناسان و جمعی از زندانیان سیاسی زن در دهه ۱۳۶۰ گردآوری شده است. پروژه “جنایت بی عقوبت” موضوع تجاوز و شکنجههای جنسی بر زنان زندانی را با تکیه بر مطالعه گسترده ادبیات و اسناد مربوط به وضعیت زندانهای سیاسی، با استناد به مصاحبههای شفاف با ۷۷ زندانی سیاسی که شکنجه و آزار جنسی درزندانهای سیاسی دهه ۶۰ را تجربه یا مشاهده کردهاند و گفتگو با ۱۷ کارشناس به نگارش در آورده است.
خشونت سیستماتیک و غیرسیستماتیک
تجاوز و آزار جنسی بر جسم جان قربانیان آن، تأثیری ویرانگر دارد. این ویرانگری مرزهای جنسیتی، سنی، اجتماعی و جغرافیایی را در هم میشکند و قدمتش به درازای تاریخ بشر است. جنگهای عهد باستان که همواره با تقسیم سرزمینها و به بردگی کشیدن اسیران جنگی برای بهرهکشی اقتصادی و کامجویی سلاطین به پایان میرسید، خرید وفروش غنائم جنگی به ویژه زنان و پسران جوان در بازارهای برده فروشی، اخته کردن پسران زیبا برای لذتجویی سرداران، شاهان و مردان ثروتمند در تاریخ قدیم ایران، سؤاستفاده جنسی گسترده از پسربچهها در کلیساهای کاتولیک توسط قدسین از دیرباز تا امروز، شکنجه و آزار جنسی کودکان و نوجوانان در دارالتادیبها، نوانخانهها، سربازخانهها و زندانها، تجاوز و آزار جنسی به دختران و زنان در همه عصرهای تاریخی و در همه پهنههای جغرافیایی، اجتماعی و فرهنگی – نمونههای فراوانی از هر مورد در تاریخ مکتوب بشر ثبت شده است.
تجاوز و آزار جنسی به عنوان ابزاری خردکننده به جغرافیای و جنسیت معینی تعلق ندارد. تجاوز و آزار جنسی به عنوان یکی از اشکال خشونتهای سیستماتیک، در هر گوشهای از کره زمین اتفاق میافتد که فقر، بیعدالتی، تبعیضهای نژادی، ملیتی،جنسیتی، مذهبی و سرکوب آزادیهای سیاسی برای حفظ وضعیت موجود در جامعه مسلط است. در چند دهه گذشته شکنجه جنسی در زندانهای کشورهای آمریکای لاتین، در زندانهای ترکیه، در زندانهای ایران و در گوانتانامو، یکی از مخوفترین زندانهای ایالات متحده آمریکا (زندانی که آزار و خشونت جنسی در آن در ابعادی گسترده علیه مردان زندانی انجام میگیرد و حتی رسانههای بینالمللی از شرکت یک زن سرباز در تیمهای شکنجه جنسی در این زندان گزارش کردند)، شهرت ویژهای پیدا کردهاند. خشونت جنسی در گوانتانامو و کهریزک مرزهای جنسیتی را در هم شکسته و قدرتهای مسلط در این دو جهان متفاوت، به شفافترین شکلی، کاراکتر فراجنسیتی و فراملیتی خود را به نمایش گذاشتهاند.
خصلت ویرانگر و سختجان خشونت جنسی
خشونت جنسی ویرانگر است، زیرا به درونیترین مرزهای روانی و یگانهترین و خصوصیترین پهنههای هستی یک انسان تهاجم میکند. آسیبدیدگیهای ناشی از تجربه خشونت بر جان انسانها دیرپا و گاه بهبود نیافتنی هستند. خشونتی که جنسیت قربانی را هدف بگیرد، غالبا آسیبهایی جبران ناپذیر برجای میگذارد.
در اواخر دهه ۱۹۸۰ زنان اتحادیه سندیکاهای آلمان برای نخستین بار رازگشاییهایی از زنانی را به افکار عمومی گزارش کردند، که در کودکی آزار جنسی توسط خویشاوندان خود را تجربه کرده بودند. این زنان میانسال آنگاه به سخن در آمده بودند، که سنگینی احساس مسئولیت برای حمایت از امنیت کودکان و تلاش برای پیشگیری از تکرار و تداوم خشونت جنسی بردرد و شرم کهنهشان غلبه کرده بود. نکته مهم دراین گزارش، آسیب دیدگی سختجان و تأثیر تلخ وفراموش نشدنی خشونت جنسی در تمامی زندگی این قربانیان بود. آنها هرگز طعم سعادت را به ویژه در مناسبات جنسی/همسری تجربه نکرده بودند، راز پردرد خود را برای هیچکس نگشوده و اعتماد به نفسشان هیچگاه بازسازی نشده بود.
یکی از بازنگریهای اندیشمندانه درباره خشونت جنسی در زندانهای سیاسی توسط آریل دورفمان در نمایشنامه معروفش به نام “دختر و مرگ” به نگارش در آمده که به اغلب زبانهای زنده دنیا از جمله زبان فارسی ترجمه شده است. در این نمایشنامه که فضای پس از کودتای ۱۹۷۳در شیلی را به تصویر میکشد، پاولینا زنی که در جریان کودتا دستگیر و زندانی شده است، پس ازگذشت سالها با دکتر میراندا، شکنجهگری که به او تجاوز کرده بود، روبرومیشود. نویسنده در پرداخت صحنههای بسیار عمیق و تکان دهنده این نمایشنامه، موفق میشود که علاوه بر پرسشهای بسیار جدی سیاسی و اجتماعی، زخمهای التیام نیافتنی و فراموشنشدنی ناشی از شکنجه جنسی را به نگارش درآورد. پاولینا در این نمایشنامه شکنجهگر خود را که تصادفا به خانه او آمده است، باز میشناسد، او را در خانهاش زندانی میکند و به تلاشی مذبوحانه دست میزند تا شکنجهگرش را وادار به بازگویی حقیقت کند. در این کشاکش از زخمهای التیام نیافته خود سخن میگوید، زخمهایی که به ویژه از زاویه آزارهای جنسی بر تن و جان او نقش بسته بودند. پاولینا در جایی که شکنجهگرش ازاعتراف به کرده خود طفره میرود، او را تهدید میکند، ” شما را میکشم، نه به این دلیل که گناهکارید، بلکه به این دلیل که از کرده خود پشیمان نیستید”، انگیزهاش نه انتقامجویی، بلکه به سخن آوردن اوست، چیزی که شکنجهگر زبده زندانهای مخوف پینوشه به آن تن نمیدهد. پاولینا دریکی از گیراترین دیالوگهای این نمایشنامه به شکنجهگرش دکتر میراندا میگوید: “من فقط میتوانم کسی را ببخشم که در برابر قربانیاش بایستد و بگوید که از کرده خود پشیمان است، بگوید که هرگز آن را تکرار نخواهد کرد.”
ویرانگری و سختجانی تأثیر شکنجههای جنسی بر زندانیان سیاسی را به ویژه میتوان در در گزارش “جنایت بی عقوبت” که بی شک در جایگاه یکی از جدیترین و متمرکزترین پژوهشهای انجام شده در زمینه آزار و شکنجه جنسی بر زنان زندانی در دهه ۶۰ قرار دارد، مشاهده کرد. اکثریت مصاحبهشوندگانی که خشونت جنسی در زندان را متحمل شدهاند، سرانجام با شجاعتی ستایشانگیز از اندوه جانکاهی که بر جانشان نقش بسته است، از افسردهگی ناشی از این تجربه ، از دست دادن حس سعادت و لذت در زندگی، در مناسبات همسری و از دشواری گفتگو درباره زخمهای درونشان با دنیای پیرامونی به دلیل بیاعتمادی عمیقی که برجانشان چنگ انداخته است و وحشت از پیشداوریهای فرهنگی در افکار عمومی، سخن گفتهاند.
مناسبات قدرت، بستر اصلی خشونت جنسی
خشونت جنسی همواره در مناسبات قدرت رخ میدهد. آنجا که کودکی دربرابر بزرگسالی قرار میگیرد و توانایی مخالفت کردن و دفاع از خود را ندارد و خشونت کلامی، تهدید و تنبیه بدنی، وآزارهای جنسی را متحمل میشود؛ آنجا که تهیدستان و لشکر بیکاران با دستهای خالی و بی پشتیبان از گرسنگی، بیخانمانی، نداشتن بهداشت و آموزش برای کودکانشان رنج میبرند و برای تداوم بقا در برابر تحقیر و تعرضهای همه جانبه قدرتمندان و کارفرمایان فرو میریزند؛ آنجا که قدرتهای بزرگ جهان برای تقسیم ثروت و منابع کشورهای کوچک، سرزمینهای کوچک و بیدفاع را به آتش میکشند، کشتارهای دستهجمعی، تجاوز جنسی سیستماتیک را به مردم این کشورها روا میدارند و غارتشان میکنند؛ آنجا که اسیری در سیطره سلطه استبداد حکومتی گرفتار میشود و مقاومتش در برابر خشونت تام در هم میشکند و آنگاه که همه امکانات زورآزمایی در برابر حریف را از دست داده است، به درونیترین باورهای فرهنگی و حسی و جنسیتیاش تعرض میشود؛ و آنجا که همه انسانهایی که جنسیت بیولوژیک “زن” را بنا بر افسانههای مسلط “هستی دو جنسیتی” بر دوش میکشند، در موقعیت فرودستی جنسیتی قرار داده شدهاند.
ناامنی و خشونت در جامعه، در خانواده، در رابطه زناشویی، در محل کار و حتی در احزاب سیاسی، همواره و همهجا زنان را مستقل از جایگاه و تعلقات طبقاتیشان، تهدید میکنند. سرمنشأ همه این ناامنیها و خشونتها در مناسبات قدرت و پا برجایی تبعیض جنسیتی در جامعه، فرهنگ و باورهای آگاهانه و ناآگاهانه انسانی است.
رابطه آزار و خشونت جنسی با باورها و خلق و خوی مبتنی بر تفاوتهای جنسیتی طبیعی
زنان علاوه بر سلسله مراتب اجتماعی−جنسیتی، فرهنگ مبتنی بر تمایز جنسیتی و هنجارهای اجتماعی جنسیتی، دشمن سختجان دیگری نیز در برابر خود دارند و آنهم باورها و خلق و خوی نهادینه شده (Habitus) مبتنی بر تمایز جنسیتی است که در راستای تاریخ در عادات و رفتارهای اجتماعی، فرهنگی و جنسیتی جامعه انسانی رسوخ کردهاند. اینها باورهایی هستند که در رفتار، حرکات بدن، دست و صورت، نحوه حرف زدن، در لباس پوشیدن و آرایش مو و صورت، در نحوه ارتباطگیری با جنس دیگر، معیارهای جفتیابی، تربیت فرزندان، درک از زنانگی و مردانگی تنیده شدهاند و تداوم نقشهای تعریف شده جنسیتی مبتنی بر تبعیض را بازسازی میکنند. پیر بوردیو، جامعهشناس فرانسوی، در این تبعیض حضور پایدار خشونتی را میبیند که آن را خشونت سمبولیک/ نرم مینامد. این خشونت، خشونتی سمبلیک است، خشونتی است که شاخص موقعیتی است که دستگاه و ساختارهای تبعیض بدون استفاده مستقیم از خشونت عریان و از طریق درونی شدن مکانیسمهای خشونت در رفتارها و عادات افراد جامعه، به عملکرد خود ادامه میدهند و تداوم مناسبات تبعیضآمیز را امکانپذیر میکنند.
بوردیو در کتاب “سلطه مردانه” مینویسد: “زنان خودشان موضوعات و مناسبات قدرتی را بهکار میگیرند که در اسارت آنها هستند، الگوهای فکری که محصول نهادینه/درونی شدن این مناسبات قدرت هستند و در نقشهای مقابلی که بر بنیاد آنها نظم سمبولیک بنا میشود”. بوردیو در ادامه میافزاید که خشونت سمبولیک در واقعیت، مبتنی بر موافقتی درونی است که در رفتار و خوی وخلق ستمدیدگان تنیده شده است. او برای مثال به مشاهداتی تجربی درباره گرایش عمومی زنان فرانسوی در زمینه همسریابی اشاره میکند که اغلب آنان در جستجوی همسرانی هستند که با الگوهای مسلط مردانه در جامعه انطباق داشته باشند. مردان ظریف و نرمخو کمتر مورد پسند زنان قرار میگیرند. خشونت سمبولیک در جوامع بسته و سنتی که عمدتا مردان نانآور خانواده هستند و فرهنگ تبعیض جنسیتی در آنهاعمیقتر و عریانتر است، ابعاد قابل ملاحظهای دارد. هنجارهای فرهنگی مسلط در این جوامع ستایشگر سربزیری و بکارت هستند و فقدان آنها را تحقیر و تکفیر میکنند. در این پهنه فرهنگی، رفتارهای ویژه زنانه مثل ترس، شرم، دستپاچگی، کودکانه حرف زدن، نگاه نکردن در چشمان جنس مخالف، ارزش محسوب میشوند. طبیعی است که، در چنین فرهنگهایی، پرهیز از جنس مخالف و تقدس بکارت، باور پایهای و خلق و خوی دختران را شکل میدهند و در هستی زنانه آنان معنی پیدا میکنند. این هستی زنانه در تقابل تکمیل کنندهای با باورها و خلق و خوی مردانه که آنها نیز در روند جامعهپذیری شکل میگیرند، قرار دارد. “برخلاف زنان که از آبرو و ارج جوهری خود دفاع میکنند و فضیلت خود را در بکارت و وفاداری میدانند، مرد واقعی کسی است که مردانگی خود را با استفاده کامل از هرآنچه که الگوی مردانگی باو ارزانی داشته است، افزایش دهد و بر اعتبار خود در افکار عمومی بیفزاید.” در سوی دیگر این الگوی مردانگی، ترسها و وحشتهایی قرار دارند، که از کودکی به پسربچهها آموخته و القا میشوند که مبادا رفتاری کنند که آنها را ترسو و بیعرضه بنامند و با انتساب صفتهای دخترانه، تحقیرشان کنند. پرورش کاراکتر خشن مردانه در ارتش و پلیس به بالاترین اوج خود میرسد. به این ترتیب حریف مردانه با الگوهای درونی شده در خود به عنوان جنس برتر، قوی و مسلط که همواره ابتکار عمل در بازی دو جنس را به دست دارد، اساسا الگوی مقابل زنانهای را که از کودکی در باورهای خود حک کرده است، میپسندد. اینگونه است که بازی دو جنس امکانپذیر میشود و پیش میرود.
این الگوهای جنسیتی در اغلب موقعیتهای انسانی پایه رابطه دوجنس را تعیین میکنند، حتی در شکنجهگاه. زندانی سیاسی زن که به دلیل افکار انتقادی و آزادیخواهیاش به اسارت گرفته شده است، همه فشارها و ضربات را تحمل میکند، از زندان و زندانبان نفرت دارد و با تمام قدرت در برابر خشونت او مقاومت میکند، اما آزارهای جنسی او را تاب نمیآورد. شکنجهگر نیز دقیقا با آگاهی به چنین احساس و خوی زنانه به جسم او یورش میآورد، نه فقط با شلاق، بلکه با جسم خودش. مرد شکنجهگر مقاومت زن زندانی در برابر خود را، از زاویه الگوی برتری جنسیتی مردانه نیز تاب نمیآورد. یکی از دلایل کارآیی خشونت جنسی برای در هم شکستن انسانها، درونی کردن موقعیت تعیین شده جنسیتی، نهادینه شدن تقسیم نقشهای جنسیتی زنانه−مردانه، در باور عموم انسانها مستقل از هویت جنسیتیشان است. باورهایی است که از طریق تربیت مبتنی بر پیشداوریهای سنتی و احکام مذهبی در روند جامعه پذیری به شکلگیری الگوهای رفتاری، احساسات و افکار مبتنی بر تبعیض جنسیتی، فرودستی زنان و وابستگیشان به جنس برتر صحه میگذارند و بازتولید و تداوم آنها تضمین میکنند.
سکوت قربانیان شکنجه جنسی در برابر فرهنگ ستایشگر باکرگی
پژوهشگران کتاب “جنایت بی عقوبت” در مقدمه گزارش خود درباره چالشهای تحقیق نوشتهاند: “مهمترین چالش این تحقیق که ارتباط مستقیم با موضوع دارد، تابوهای فرهنگی و اجتماعی است که باعث سکوت قربانیان شکنجه جنسی و خانوادههای آنان میشود. آنها هنوز هم پس از گذشت سالها با دشواری از رنجآورترین تجارب زندگی خود سخن میگویند… در حالیکه با شجاعت از سایر شکنجهها در جمعهای خصوصی و عمومی صحبت میکنند… یکی از واکنشهای رایج نسبت به خشونت جنسی در ایران، احساس شرم است. این قربانیان و خانوادههای آنها معتقدند که در صورت علنی شدن شکنجه جنسی، آبرویشان میرود… ترس شدید از تنزل منزلت و شخصیت فردی یا خانوادگی باعث میشود که بسیاری از زنانی که به آنها تجاوز شده و خانوادههای آنان سکوت پیشه کنند… تابوهای فرهنگی و اجتماعی چنان قدرتمند بودهاند که بسیاری از خانوادههای قربانیان تجاوز و شکنجه جنسی، وظیفه دادخواهی از عزیزانشان را کنار گذاشتهاند. این موضوع به خصوص در مورد تجاوز به دختران زندانی قبل از اعدام ، موانعی جدی بر سر راه این تحقیق ایجاد کرد. از آنجایی که هیچیک از قربانیان، زنده از جوخههای اعدام بازنگشتهاند، تنها کسانی که میتوانند در مورد این وقایع شهادت دهند، خانوادهها هستند. اما اکثریت قریب به اتفاق آنها تا همین امروز سکوت پیشه کردهاند… این چالش، نه تنها بر این تحقیق، که بر هر تحقیق دیگری که مربوط به تابوهای فرهنگی و اجتماعی است، سایه افکنده است.”
در اغلب نمونههای آزار جنسی و تجاوز در زندان که در مجموعه پژوهشی “جنایت بی عقوبت” گزارش شدهاند، ردپای باورها و خلق و خوی (Habitus) مبتنی بر پاکی و نجابت زنانه را مشاهده میکنیم که خراش دادنشان توسط شکنجهگر به پریشانی روانی، خودکشی و درهم شکستن زنان زندانی منجر شدهاند، در حالیکه همین زنان تا قبل از تجربه آزار جنسی، شکنجههای سختی را تاب آورده بودند. در این زمینه به ویژه مطالعه موردی درباره فروپاشی روانی یکی از زنان وابسته به یک گروه مذهبی در زندان ۱۳۶۰-۱۳۶۳ ابعاد تکاندهندهای دارد.
در بخشی از گزارش “جنایت بی عقوبت” در رابطه با نقش باورهای فرهنگی و مذهبی زندانیان در رویارویی با شکنجههای جنسی در زندانهای سیاسی، به نظرات مصاحبهشوندگان در این زمینه اشاره میشود: ” گروهی از مصاحبه شوندگان معتقدند احتمال مورد تجاوز قرار گرفتن زمانی بیشتر میشد که زندانی زن در مقابل همه شکنجهها مقاومت میکرد و تجاوز به عنوان یکی از آخرین راههای شکستن مقاومت وی مورد استفاده قرار میگرفت.” برخی از زندانیان چپ نیز بر این باورند که اتهام و تعلق سیاسی زندانی در احتمال اینکه به او تجاوز شود نقش بازی میکرده است. آنها تأکید میکنند که چون بیشتر زندانیان چپ، تجاوز را هم یک شیوه شکنجه مانند سایر انواع شکنجه میدانستند، کمتر قربانی شکنجه “تجاوز” میشدند. “در حالیکه ارزیابی مقامات زندان براین بود که تجاوز روی زندانیان مذهبی به دلیل اعتقادات آنان مؤثرتر است. به این دلیل نیز زنان مذهبی بیشتر از زنان چپ مورد تجاوز قرار میگرفتند.”
برخی از قربانیان خشونتهای افسارگسیخته در زندانهای جمهوری اسلامی، نفرتی آمیخته با احساس آلوده شدن را توصیف کردهاند. آنها با شستن مداوم بدن خود تلاش میکردند تا حس آلودگی و بیزاری ناشی از تجاوز را التیام دهند. اغلب کسانی که شکنجه جنسی را متحمل شدند، همواره از بیان این آسیبدیدگی شرم داشته و به شدت نگران قضاوتهای ناروای خانواده، دوستان، آشنایان و شنوندگان داستان ستمی که بر آنان رفته است، بودهاند. گفتههای قربانیان شکنجه جنسی در گزارش جنایت بی عقوبت بیانگر ابعاد تکاندهنده وپیچیده این وضعیت دشوار هستند. وضعیت فاجعهباری که بخشی از آن ناشی از باورهای فرهنگی معطوف به نقشهای تغییر ناپذیر جنسیتی و به قول بوردیو خشونت سمبولیک است.
همپیوندی در اسارتگاه، از هویتپذیری تا دلباختگی به بازجو
شکلگیری احساس همدری، تفاهم، هویتپذیری، همکاری تا عشق و شیفتگی به فاتح، جنگجو، پهلوان، متجاوز و حتی زندانبان و بازجو پدیده نادری در تاریخ بشر نیست. شاید یکی از کهنسالترین افسانهها درباره عشق زن اسیر به مرد فاتح در اسطورههای یونان باستان حوالی ۱۲ قرن قبل از میلاد مسیح در جنگ تروا به نگارش در آمده است. در این اسطوره بریسِئیس (Briseis) دختر بریسِئوس و همسر مینس، به آشیل (آخیلس) ، پهلوانی که همسر و سه برادر او را درجنگ تروا کشته و خودش را به اسارت گرفته است، دل میبندد. سندروم/عارضه استکهلم (Stockholm-Syndrom) نمونه تجربی دیگری در رابطه باشکلگیری رابطه عاطفی میان گروگان و گروگانگیر در ماجرای سرقت مسلحانه در یک بانک است. گروگانها پس از دستگیری سارقینی که آنها را به گروگان گرفته بودند، حاضر به اعتراف علیه آنها نشدند و حتی در زندان به ملاقات آنها میرفتند. نمونههای متنوعی از پیوندهای عاطفی میان زندانی و بازجو در زندانهای شیلی، در کلمبیا و در کشورهای سوسیالیستی سابق گزارش شدهاند.
در تحقیق “جنایت بدون عقوبت”، نمونههایی از دلباختگی به بازجو، رابطه عاطفی حتی در ابعاد پیشرفته و ازدواج با بازجو بازگو شدهاند. این گزارشها حاکی از آن هستند که پیشزمینه این روابط بی استثنا، خشونت، تهدید و آزارهای جسمی و روحی مداوم بودهاند.
طولانی شدن اسارت، منزوی کردن زندانی در سلولهای انفرادی، قطع کامل ارتباطات او با جهان خارج و روابط گذشته، ایجاد فضای سرشار از تبلیغات پیروزمندانه سیاسی ایدئولوژیک همراه با چاشنی محبت، تمجید زیبایی زندانی، اظهار عشق، و سپس ایجاد رابطه پنهانی در قالب رساندن غذا و میوه به سلول زندانی، بیرون بردن پنهانی زندانی از سلول، دعوت او به رستوران و هواخوری در شهر به جلب اعتماد و پیدایش تناقض و تزلزل در باورهای سیاسی زندانی “نظر کرده”(!) و شکلگیری کشش عاطفی به زندانبان/بازجو منجر میشود. این پدیده به ویژه در اسارتگاههایی رخ میدهد که سیستم سیاسی حاکم، اثبات بی چون و چرای برتری ایدئولوژیک خود و جذب زورمدارانه نیروهای ناراضی را در دستور قرار میدهد. در این سیستمها از زندان به عنوان “دانشگاه”، “ندامتگاه ” نام برده میشود که یکی از هدفهای جدی آن “توابسازی” مخالفین سیاسی−ایدئولوژیک است. بنابراین امکان بروز هماهنگیهای فرهنگی وسیاسی میان زندانی و زندانبان (مسلما در فضای قهرآمیز) به طورکلی و تئوریک امکانپذیر است. در سیستمهای سیاسی فاشیستیای همچون ناسیونال−سوسیالیسم در آلمان (۱۹۳۳−۱۹۴۵) که پاکسازی نژادی در ابعاد نابودی فیزیکی در صدر برنامه ریزیهای سیاسی−اجتماعی قرار داشت، هیچگونه طرحی برای جذب زندانیان در اردوگاههای مرگ پیشبینی نشده بود. “بیولوژی” ندامت نمیشناسد، پس امکانی برای “تواب” شدن وجود نداشت. از اینرو برای بررسی شفاف و دقیق کنشهای ارتباطی انسانهایی که در موقعیت قهرآمیز قرار گرفتهاند، تفکیک دقیق سیستمهای مستبد و زورمدارانه از یکدیگر اهمیت بسیاری دارد.
گرچه پژوهشگران “جنایت بی عقوبت” همواره بر پیچیدگی مناسبات میان بازجو و زندانی تآکید کردهاند، اما در بررسی رابطه عاطفی میان زندانیان و کارکنان زندان گرایشی را نمایندگی میکنند که سمپاتی/کششهای اخلاقی، سیاسی و عاطفی میان زندانی و کارکنان زندان را در مواردی با تاکتیکهای آگاهانه و هدفمند دفاعی برای آزادی و گریز از شکنجه استدلال میکنند و در مواردی دیگر با مکانیسمهای روانی “ناآگاهانه، بدون نقشه” ناشی از تجربه خشونت در زندان تفسیر میکنند. آنها اساسا امکان “عاملیت” و “خودمختاری جنسی” در “شرایط قهرآمیز” را مردود میدانند.
عواملی همچون تأثیرپذیری سیاسی ایدئولوژیک زندانی در زندان، یافتن مشابهتهای فرهنگی با زندانبان، شکلگیری نگرش انتقادی به تاکتیک سیاسی قهرآمیز در مقابله با رژیم، بی اعتقاد شدن تا ضدیت پیدا کردن نسبت به خط مشی سازمان هدایتگر و به ویژه کششهای متقابل برخاسته از روحیات و ویژگیهای فردی در مراودات با کارکنان زندان، در تحلیل از پدیده هویت پذیری در اسارتگاه دخالت داده نشدهاند.
در “جنایت بی عقوبت” میخوانیم:
” اطلاعات به دست آمده از شهادت زندانیانی که با آنها در این تحقیق مصاحبه کردهایم نشان میدهد که ازدواجهای درون زندان و یا حتی ازدواجهای پس از زندان کارکردهای متنوعی داشتهاست. برخی از این ازدواجها به عنوان شرط آزادی، برخی دیگر شرط نجات از اعدام، و در پارهای از موارد برای اثبات وفاداری و برگشتن از اعتقادات سیاسی گذشته کاربرد داشته است.”
در ادامه گزارش آمده است:
“مصاحبه شوندگان به کرات از زنانی نام میبرند که در زندان با مسئولان زندان رابطه های عاطفی برقرار کرده ، عاشق آنها شده یا با آنها ازدواج کرده بودند” … در حالی که “به دلیل وجود شرایط قهرآمیز، به دشواری بتوان از عاملیت یا خودمختاری جنسی صحبت کرد.” این دسته از مصاحبه شوندگان با استناد به روابط صمیمانه میان زندانیان با بازجویان، ازدواج آنها را مصداق ازدواج اجباری نمی دانند. بلکه ازدواج آنها را مبتنی بر عشق، انتخاب ورضایت ارزیابی میکنند… ولی ” بسیاری از این ابراز علاقهها در چارچوب عکسالعمل روانی فرد به کسی که قدرت مطلق را در تصمیمگیری مربوط به زندگی وی دارد (در این جا بازجو) میتوان تحلیل کرد. عکسالعمل روانی که به سندروم استکهلم معروف شده است.”
“بر این اساس در شرایط محرومیت از حواس پنجگانه، از قبیل بینایی، شنوایی و محرومیت روحی از قبیل تحمل انزوا و تحقیر، قربانی ممکن است با شکنجهگران خویش پیوندهای قوی برقرار کند.” این وضعیت روانی در جایی به وجود میآید که ” کسی به مرگ تهدیدتان میکند ولی شما را نمیکشد. آسودگی ناشی از برطرف شدن خطر مرگ حس عمیق قدردانی توأم با ترسی را در قربانی برمیانگیزد که باعث میشود قربانی از نشان دادن احساسات منفی نسبت به اسارتگر امتناع ورزد.”
نمونه سیندروم/عارضه استکهلم برای توضیح پدیده همدلی، هویتپذیری و شیفتگی یک زندانی با هویت سیاسی−ایدئولوژیک نسبت به یک بازجو که نماینده زورمدارانه یک قدرت سیاسی−ایدئولوژیک است، به اندازه کافی بیانگر، پرمعنا و تیپیک نیست. این گروگانگیری در یک کشور سوسیال دموکراتیک اروپای غربی اتفاق افتاد و نه در شکنجهگاه که تجسم خشونت سیستماتیک و برنامهریزیشده است. سرقت مسلحانه در استکهلم همچنین خصلت یک حادثه (خشونت غیر سیستماتیک) را داشت و همه ماجرا از ابتدا تا انتهای آن فقط ۵ روز(۲۳ تا ۲۸ اوت) طول کشید. سارقین مسلح نماینده سیاسی−ایدئولوژیک قدرت مسلط در سوئد نبودند و گروگانها نیز شهروندانی عادی بودند. پیششرط لازم برای تحلیل رفتار این گروگانها، بررسی اجتماعی−سیاسی− فرهنگی جامعهای است که حادثه معروف به سیندروم استکهلم در آن اتفاق افتاده است. سپس بررسی دقیق کنش ارتباطی میان گروگانگیران و گروگانها در دستور قرار دارد. در آخر چگونگی کسب موفقیت گروگانگیران در جلب توجه ومحبت گروگانها اهمیت دارد که به فعالیت آنها حتی پس آزادیشان برای آزادی گروگانگیران، منجر میشود. مسلما استفاده از برخی اصول علم روانشناسی نیز در بخشهایی از این داستان ضروری است، اما نه به عنوان ابزار منحصر به فرد تحلیل مسئله.
گسست از یک همپیوندی زمینه ساز همپیوندی دیگر
پدیده بروز همدلی و هویت پذیری در زندان، با نگرشی مجرد و آزاد از اعتقادات سیاسیایدئولوژیک و هنجارهای اخلاقی، تجسم نوعی فرآیند همپیدندی فرد در یک واحد اجتماعی است. این همپیوندی در زندانهای برخی از کشورها همچون آلمان که در آن مجازات اعدام وجود ندارد، با روشهای سیستماتیک تعلیم و تربیتی و به کمک مددکاران اجتماعی انجام میگیرد و هدف آن بازسازی زمینههای همپیوندی (Reintegration) مجرم با جامعه و آمادهسازی او برای زندگی منطبق با هنجارهای اجتماعی، پس از آزادی است. خشونت در این زندانها نه با شلاق و آویزان کردن و کنسرو کردن زندانیها در محفظههای تابوتشکل، بلکه با تحمیل زندگی طولانی در انفرادیهای مدرنی که نظمی آهنین بر آنها حکمفرماست و گریز از آنها کار هیچ نابغهای نیست، واقعیت مییابد. در چارچوب این نظم دورههای آموزشی شغلی نیز گنجانده شدهاند، که بخشی از آن در آموزشگاهها و کارگاههای معمولی خارج از زندان انجام میگیرد.
فرآیند انتگراسیون در سیستمهای اجتماعی متکی بر خشونت، در سیستمهای استبدادی وتوتالیتر و در وضعیت های ناهنجار و با تحمیل فشار نیز انجام میگیرد. این فرآیند پردرد که با پشتوانه خشونت، تلقینات مداوم روانی، ترور سیاسی−ایده ئولوژیک عمل میکند، جذب یک سیستم اجتماعی بیگانه ناهماهنگ، ناراضی و متعرض (محفل فکری انتقادی، سازمان و حزب سیاسی) به سیستم اجتماعی مسلط (رژیم و حکومت سیاسی ) را نشانه میگیرد. نیکلاس لومان، جامعهشناس آلمانی و نظریه پرداز تئوری سیستمی، این فرآیند مداخله و در هم فرورفتن دو سیستم متفاوت در یکدیگر را “در هم نفوذ کردن” (Interpenetration) مینامد. دوسیستمی که علاوه بر خودگردان بودن، متکی بر مکانیسم “بازتولید خودجوش” (Autopoiesis) هستند. در میان بیشماری از سیستمهای موجود در جهان، فقط سیستمهای اجتماعی و سیستمهای روانی، دارای خصلت خودگردان و بازتولید خودجوش هستند. سیستم خود گردان متکی بر بازتولید خودجوش از عناصر ارتباطی (مراوده Kommunikation) تشکیل میشود. ارتباط یک اتفاق اجتماعی معنی دار است که اگر فقط یکبار انجام بگیرد، چیزی اتفاق نمیافتد. اگر این ارتباط توسط سیستم فهمیده شود، ارتباط اتصالی تولید میشود. ارتباط، ارتباط میآفریند. ارتباطات به عنوان عناصر تشکیل دهنده یک سیستم به یکدیگر میپیوندند و سیستم و بقای آن را تضمین میکنند. باید توجه کرد که همه سیستمها مثل ماشینها، و یا ارگانیسم دارای توانایی “باز تولید خودجوش” نیستند و منطقا امکان نفوذ پذیری و یا “نفوذ کردن” در سیستم دیگری را ندارند. دو سیستم اجتماعی، دو سیستم روانی و همچنین یک سیستم اجتماعی با یک سیستم روانی به لحاظ تئوریک استعداد در هم نفوذ کردن را دارند. نفوذ کردن و در سیستم خودجوش متفاوت فرو رفتن همواره از روشهای صلحآمیز و متکی بر کشش متقابل پیروی نمیکند، بلکه با کاربست خشونت نیز امکانپذیر است.
اکنون انسانی را تصور کنیم که منطبق بر تئوری سیستم لومان، به عنوان یک سیستم روانی خودگردان وبازتولید خودجوش تعریف میشود. این سیستم روانی به یک سیستم اجتماعی مثل یک سازمان سیاسی تعلق دارد. سیستمهای ارتباطی آنها به یکدیگر پیوند خورده است. بازسازی خودجوش این سیستم اجتماعی به ارتباطات عناصر آن و ارتباطات آن با سیستمهای اجتماعی دیگر وابسته است. این انسان فرضی در یک تنش اجتماعی از سیستم اجتماعی خود/سازمان سیاسی با خشونت کنده میشود، همپیوندی او دچار گسستگی میشود. در محفظه بستهای متعلق به سیستم اجتماعی متضاد/ زندان محبوس میشود. او عناصر خود جوش بازسازی در سیستم خود را حفظ میکند. ارتباطش با سیستم اجتماعی / سازمان سیاسی خود قطع میشود. سیستم اجتماعی دیگر با خشونت و به طور متمرکز با او ارتباط میگیرد/ ترور سیاسی و عقیدتی مداوم و نفوذ کردن در سیستم روانی/زندانی را هدف میگیرد. در اینجا لومان نکته ظریف و بسیار تعین کنندهای را مطرح میکند. هم بازسازی خودجوش در یک سیستم منفرد و هم نفوذ کردن در یک سیستم متفاوت فقط میتواند امکانپذیر شود، وقتی معنایی برای این فرآیند وجود داشته باشد. “معنا” برای بازسازی هم پیوندی دو سیستم خودگردان چیزی نیست جز، ارزشها وهنجارهای نهادینه شده در سیستمهای خودجوش.
در اینجا “معنا”ی لومان و “هابیتوس”(Habitus) بوردیو (که میتوان آن را “خلق و خو” خواند) به هم نزدیک میشوند. به زندان بر میگردیم و شکنجه و ترور سیاسی را به موازات ابزارهای روانی همچون جاسوسی، وطنفروشی، خیانت به خانواده، رسوایی، آبروریزی، سؤاستفاده ناموسی در خانههای تیمی، خطر از دست دادن بکارت، تحقیر روابط دوجنس زیر عنوان رابطه نامشروع، و.. و مشاهده میکنیم. معناها و هنجارهای فرهنگی مشابه میان زندانی و شکنجهگرهموطن/همدین زمینههای نفوذ سیستم اجتماعی مسلط در سیستم اجتماعی ناراضی را فراهم میکنند. همپیوندی میان فرد با سیستم حاکم که جذب فرد “خاطی” (!) را دنبال میکند، میتواند در درجات متفاوتی شکل بگیرد، تفاهمهای موردی در زمینههای فرهنگی، پذیرش بیهودگی مبارزه قهرآمیز علیه سیستم سیاسی حاکم، بی اعتبار شدن تدریجی اعتقادات سابق سیاسی، باور به وابستگی سازمان سیاسی مخالف رژیم به قدرتهای بزرگ جهانی و سؤاستفاده از اعضا و هواداران خود و..و.. یکی از اشکال پیشرفته همپیوندی در اسارتگاه بروز شیفتگی نسبت به زندانبان و تحول آن به دلباختگی است. روشن است که سیستم حاکم که اساسا سلطه مطلق سیاسی-ایدئولوژیک خود را دنبال میکند، مقاومت با ثبات و خدشه ناپذیر اسیرانش را تاب نمیآورد. اگر ابزارهای فشار روانی مؤثر نباشند و جذب سیستم معترض به سیستم مسلط انجام نگیرد، فرآیند حذف پیشی میگیرد، ایزولاسیون، بایکوت، شکنجه ادامه پیدا میکند.
تجربیات بیشماری در تاریخ بشر بر انتگراسیون اجتماعی فرهنگی اجتناب ناپذیر انسانها حتی در شرایط قهر آمیز گواهی میدهند. انتگراسیون یک کودک با چوب و فلک در مکتبخانه، یک تبعیدی در یک جامعه بیگانه، یک سرباز در پادگان و یک زندانی در اسارتگاه. مثالهای تاریخی بیشماری همچون همپیوندی برخی چهرههای سرشناس مخالف با سیستم سیاسی رژیم شاهنشاهی که در جریان مبارزه سیاسی علیه رژیم سلطنت، دستگیری و زندانی شده بودند، شاهد این ادعا هستند. اینان نه تنها در زندان بلکه پس از آزادی و تا زمان پابرجایی رژیم سلطنتی، به حمایت از رژیم، همکاری و تئوری پردازی برای بهبود و سازندگی سیستم ادامه دادند.
روشن است که فرآیند همپیوندی فرهنگی و اجتماعی که با ابزار خشونت و اتوریته انجام گرفته باشد، فرآیندی پردرد و مملو از آسیب دیدگیهایی است که همواره در روحیات و رفتارهای فردی و اجتماعی انسانهای شرکتکننده در این جریان همچون زخم کهنه باقی میمانند. زخمهایی که در شرایط ایدهآل با کمک متدهای میان رشتهای آموزشی، رواندرمانی، پشتیبانی مسئولانه در خانواده، در آموزشگاه حرفهای و در محل کار التیام پذیر هستند، اما هرگز فراموش نمیشوند.
در یک سیستم اجتماعی سالم و انسانی که تفاهم همگانی بر تقبیح و مقابله با خشونت در همه اشکال بروز آن است، همه نیروهای اجتماعی و سیاسی در خدمت مقابله با خشونت و عوارض و پیامدهای آن خواهند بود. در چنین سیستمهایی در تفکر و باور فرهنگی شهروندان، نگرشی تقویت میشود که به جای قضاوتهای منحصرا سیاسی، اخلاقی، گروهی، ایدئولوژیک درباره قربانیان خشونت، به همیاری آنها بشتابد و برای مشارکتشان در جامعه و “بازسازی همپیوندی اجتماعی” آنها به کمک پروژههای “توان بخشی” تلاش کند، پروژههایی که مجهز به آگاهی دموکراتیک و باور به خدشهناپذیر بودن ارج انسانی هستند و برای بازسازی آسیب دیدگیهای روحی و تقویت اتکا به نفس قربانیان خشونت برنامهریزی کنند.