فرار به عنوان مفهوم کلیدی برای شناخت ساختار جمهوری اسلامی /نیلوفر شیدمهر

در بخش اول مطرح کردم که من اصطلاح یا مفهوم جدیدی را مطرح می کنم و بحثم را پیرامون پدیده ی جلای وطن در سی و سه ساله ی گذشته دور این مفهوم پی می افکنم. این مفهوم مفهوم فرار است و تا به حال در ادبیات فارسی، تا آن جا که من اطلاع دارم، تنها در کانتکست فرار مغزها مطرح شده است و برای تعریف و توضیح جلای وطن انبوه ساکنان خطه ی ایران از سال پنجاه و هفت تا به امروز استفاده نشده است. نو آوری من در تعمیم این مفهوم برای بررسی چرایی پدیده ی دایاسپورای ایرانیان است. این نو آوری از این تیز بینی ناشی می شود که مفاهیم مهاجرت و پناهندگی برای درک و چرایی این پدیده ی اجتماعی گسترده در کانتکست ایران قاصر هستند. از این زاویه ایرانیان در دایاسپورا همه هویت تبعیدی دارند.

با توجه به پاسخ های خوبی که در مورد بخش اول مقاله تا امروز دریافت کرده ام و به این خاطر از پاسخ گویان سپاسگزارم، پیش از شروع این بخش، لازم می دانم شش موضوع را یادآوری و مشخص کنم:

۱) این مقاله مفهوم فرار را برای بررسی چرایی جلای وطن پنج میلیون ایرانی از اول انقلاب پیشنهاد می کند و به چگونگی به بدن در آمدن یا ریشه گیری این دایاسپورای گسترده در نقاط مختلف جهان نمی پردازد. بی شک این مفهوم برای توضیح آن بخش کارآیی و استفاده کامل و دقیق ندارد. ۲) این مقاله یک مقاله ی مقایسه ای برای مقایسه دلایل مهاجرت انبوه ایرانیان با دلایل مهاجرت ساکنان کشورهای همسایه یا خاور میانه یا آسیایی مانند افغانستان و هند نیست. ۳) (مهمتیرن نکته) متدولوژی ارائه شده در این مقاله روش پدیدارشناسانه است. مفهوم فرار و زندان مفاهیم پدیدارشناسانه هستند نه مفاهیم دقیق حقوقی. به همین خاطر نمی توان آن ها را به سادگی در سیاست گذاری ها و طبقه بندی های مربوط به مهاجرت و پناهندگی وارد کرد. یعنی نمی توان به هر کس که از ایران به کشور دیگری پناهنده می شود یا توجه به این مفهوم پدیدارشناسانه حق پناهندگی داد. ۴) مفهوم فرار ارائه شده توسط من یک نوع نوع آوری است و فرار به معنای عام ترو متفاوتی از تعریف های تا حالا ارائه شده مانند مفهوم فرار در رابطه با جنگ جهانی دوم که به ادعای یکی از خوانندگان در کلمه آلمانی

Kriegsflüchtlinge

مستتر است به کار برده شده است. در شرایط جنگی از مهمترین ویژگی های فرار این است که افراد بیش و کم در یک زمان و به شکل دسته جمعی و بدون آمادگی قبلی فرار می کنند. همانطور که در قسمت اول توضیح دادم، فرار ایرانیان از ایران در کل از لحاظ پدیدارشناسانه به فرار از زندان می ماند که به لزوم یکباره بدون آمادگی قبلی و همه گانی و بدون برنامه و در یک زمان نیست. همانطور که در بخشی از این مقاله توضیح خواهم داد تبعید و گریز که بیشتر به ایرانیانی که در دهه ی شصت خارج شدند ربط پیدا می کند بیشتر بدون آمادگی و همه گانی و یک زمانی بوده است و فرار مهاجرین کمتر این حالت ها را داشته است. اما مفهوم فرار از زندان محوریا طیفی است که هر دو بخش را پوشش می دهد و جلای وطن هر شخص خاص در یک نقطه ی این محور یا طیف قرار می گیرد. دیگر این که: از آن جا که مفهوم ها مقولات در تغییری هستند، وقتی مفهومی به وسیله ی شخصی ارائه می شود نباید به طور دقیق با شکل های ارائه شده ی قبلی تطبیق داشته باشد. نو آوری در همین تغییر و ارائه ی مفهوم با تغییرات جزئی یا

subtle

با توجه به خاص بودن کانتکست و موضوع تحت بررسی بوجود می آید. ۵) این مقاله یک پژوهش جامع جامعه شناسی نیست. بلکه یک مقاله ی سیاسی است. نگارنده در این جا ادعای بی طرفی کامل و نقش محقق را داشتن نمی کند. ۶) همانطور که در بخش اول توضیح دادم پنج نوع دایاسپورا از ابتدای تاریخ تا امروز وجود داشته است که سه تای آن ها دایاسپورای پناهندگی، دایاسپورای بازرگانی و دایاسپورای کارگری هستند (مانند دایاسپورای ترک های ترکیه در آلمان). و همانطور که اشاره کردم دایاسپورای ایرانی را می توان جزو دایاسپورای پناهندگی محسوب کرد. این درست است که بر فرض کشور کانادا چند کاتاگوری عمده برای پذیرش مهاجر دارد که دو تای آن این ها هستند: کارگر ورزیده و ماهر که مشمول تحصیلکردگان و صاحبان حرفه می شود، سرمایه گذاران. اما این کاتاگوری های مهاجرتی تعریف شده توسط اداره ی مهاجرت کانادا با کاتاگوری های مطالعات دایاسپورا یعنی کارگری و بازرگانی تطبیق ندارند و متفاوت می باشند. در نتیجه این واقعیت که مهاجرین ایرانی طبق این تقسیم بندی های اداره مهاجرت درخواست مهاجرت داده اند ربطی به انگیزه ی اصلی مهاجرت آن ها ندارد. بحث اصلی من این است که مهاجرت انبوه ایرانیان یک نوع فرار از ایران است و به حس آن ها از شرایط ایران و موقعیت خود در ایران بستگی دارد. استدلال من این است که از لحاظ پدیدارشناسانه، امروزه بسیاری از ایرانیان بخصوص جوانان ایران را به عنوان یک زندان بزرگ تجربه-حس می کنند. پدیدار شناسی با حس هستی شناسانه انسان ها از خودشان و موقعیت شان در ارتباط است. این مقاله بحث می کند که شکل کلی این حس هستی شناسانه حس زندانی بودن است، زندانی که بهترین راه خود را فرار می بینید. مسلم است که آن ها طبق کاتاگوری های اداره مهاجرت کشورهای مهاجرت پذیر درخواست می دهند. اما این مسئله نافی بحث اصلی من در فراری بودن آن ها از ایران و هویت تبعیدی داشتن نیست. همچنین نمی توان در بررسی های دایاسپورایی آن ها را دایاسپورای بازرگانی یا کارگری محسوب کرد. البته تقسیم بندی من یا موضع مطروحه در این مقاله می تواند جای بحث داشته باشد. ولی حداقل از لحاظ پدیدار شناسانه شواهد گواهی بر صحت و احتمال بالای طبقه بندی من که از حس جمعی هستی شناسانه بسیاری از جوانان ایران ناشی می شود هستند.برای نمونه به قسمتی گفتگویی فیس بوکی زیر که امروز صورت گرفت توجه کنید:

“آی مردم ! مبادا گول بخورید! به بهانه‌ی مهاجرت به کانادا جیب مبارک‌تان را خالی نکنند. وزارت مهاجرت دولت فدرال و ایالت کبک اعلام کرد تا پایان مارس ۲۰۱۳ پرونده‌ی جدید نمی‌پذیرد. می‌بینید ملت ایران چه قدرتی دارد! آن‌چنان بر سر این کشور پیشرفته پرونده مهاجرت ریختند که کل نظام مهاجرت آن به حالت تعلیق در آمد و حالا حالاها از محاق در نخواهد آمد!

• ۱۲ people like this.

تکبیـــــر ! 🙂

الله اکبر

hala hame miran Saskatchewan

بریم تو یخها سرسره بازی کنیم

bale dge az inuitha ham az in tutunhaye rohani begirim
Inuit

لامبصب همش روحانیته

Ajdad adam miyad jelosh

in ghodart ha 33 sale ke ma darim taze ni . . .

یک راه فرار از این زباله دون هم بسته شد

اختیار دارین قربان زباله بازیافت میشه

ولی بعضی زباله ها نه/ مثل پلاستیک طبیعتو به گند میکشه

حالا شما پلاستیک رو فاکتور بگیر قربونت برم مملکت به این قشنگی همه جا گل و بلبله نفرمایید ازین حرفا.”

بخش دوم: ادامه ی بررسی پدیدار شناسانه ی فرار و شرایطی که با آن هم خانواده هستند

دوم: در تله افتادن و محاصره

این دو نیز از لحاظ پدیدار شناسی به محدودیت حرکت در فضا و ایستایی زمان دلالت می کنند. هر دو این حالت ها را می توان یک شکل زندانی بودن نامید. تله می تواند تمام بدن یا قسمتی از آن را بخصوص پا را در بند کرده باشد و به همین دلیل شخص در تله افتاده نمی تواند آزادانه حرکت کند. شخص تله افتاده نیز تا در تله است آینده ای ندارد. تله را نیز نمی شود اصلاح کرد. تله را باید از پا گسست یا شکست و رها شد. در وضعیت تله افتادگی بیش و کم تحولی نمی تواند بوجود آید. نتها راز بقا عادت به در-تله-بودگی تا زمان مرگ است. آیا در تله بودگی یکی از استعاره های وضعیت ساکنان ایران بخصوص در سال های اخیر نیست؟ آیا آن ها خود را در تله ی یک ساختار یک حکومت شیعی نمی بینند؟ آیا به همین خاطر نیست که تعداد زیادی از جوانان در سالگرد انقلاب در همین سال به طور دسته جمعی از پدر و مادرهای خود خواستار شدند که در مقابل آوردن این رژیم پاسخگو باشند و اظهار پشیمانی و ندامت کنند؟ آیا این اقدام و اقدام های مشابه که به شکل وسیع در رسانه های ایرانی منعکس شد و برای مدتی گفتمان روز زمانه شد نشان دهنده ی این نیست که برای جوانان امروز جمهوری اسلامی حکم یک تله را دارد که نسل پدرومادرهایشان کار گذاشتند و حالا بسیاری از خود آن ها نیز در آن گرفتار آمده اند؟ من در این جا قصد ندارم که در مورد شیوه ی برخورد و خواسته ی این جوانان و باورشان که پدر و مادرهایشان این بلا را سر آن ها آورده ام قضاوت اخلاق کرده یا آن را محکوم یا تایید کنم. قصد این مقاله تنها بررسی اوضاع است.

در وضعیت محاصره شدگی دیوارها دشمنان “نظامی” خطرناک هستند که شخص را دوره کرده اند و قصد جان او را دارند. چنانچه شخص نتواند از حلقه ی محاصره فرار کند کشته خواهد شد یا درون حلقه به دلیل عوامل دیگر مانند کمبود غذا و آب خواهد مرد. مانند محاصره ی استالینگراد. وضعیت محاصره شدگی نیز یک وضعیت فرسایشی است. آخرین امید شخص محاصره شده در صورت وخامت اوضاع تغذیه از گوشت دیگران و در نهایت خود برای زنده ماندن است. و آیا این بی اخلاقی گسترده در جامعه ایران و این از خون یکدیگر تغذیه کردن و این حضور چشمگیر قلدری و زورمداری در زندان امروز جامعه ی ایران همان تغذیه از گوشت یکدیگر نیست؟ و آیا این وضعیت به نوعی نشان دهنده ی محاصره ی دسته جمعی ایرانیان توسط یک حکومت شیعی نیست؟ آیا حکومت شیعی نمی تواند شکل استعاری یک دشمن خارجی باشد که ساکنان ایران امروز را محاصره کرده است و به آن ها اجازه ی از تله ی اجرای این ایده ی شیعی در آمدن نمی دهد؟ در وضعیت محاصره نیز اگر رفع نشود، امید چندانی وجود ندارد. محاصره همچنین آینده ندارد. آینده تنها در صورت شکستن محاصره معنی می کند.

سوم: گرفتاری و شرایط سخت و غیر قابل تحمل

یکی از دلایل دیگری که واکنش فرار را بر می انگیزد حس گرفتاری و شرایط سختی است که شخص با آن روبرو است. در این جا هم این گرفتاری یا شرایط سخت به شدتی صعب العبور و بی تغییر حس می شود که شخص آن را به شکل زندان تجربه می کند. این شرایط سخت به شکل گذشته مرتب بر سر حال تلنبار می شود در حالی که فرد آینده ای برای گشودگی شرایط و رها شدن از وضعیت گرفتار آمده متصور نمی بیند. چنین فردی تنها راه نجات خود را فرار می بیند. صعب العبوری شرایط در کانتکست بحث ما می تواند همان حس وسیع جوانان امروز از بی آینده گی خود در ایران باشد. این حس که اوضاع هیچ وقت تغییر نخواهد کرد. بسیاری از جوانان امروز چنین تصوری از زندگی خود در ایران دارند. و جمعی از آن ها که امکانات فرار را دارند یعنی واجد شرایط مهاجرت به کشورهای مهاجرت پذیر هستند یا می توانند از دانشگاه ها پذیرش بگیرند، به این طرق از ایران فرار می کنند.

تبعید و مهاجرت و رابطه ی آن ها با فرار از ایران

تبعید و مهاجرت هر دو به سفری اشاره می کنند که از زادگاه و محل قرار یعنی وطن به جایی خارج از آن انجام می شود. در هر دو سفر مبدا یکی است. اما در تبعید مقصد جایی بد آب و هوا و شرایطی سخت تر از مبدا است، در صورتی که در مهاجرت فرض مهاجر این است که مقصد جایی است که بهتر یعنی دلخواه تر از مبدا است. از این که چنین تصوری ممکن است یک وهم باشد می گذرم. به همین دلیل در تبعید، فرض بر این است که تبعیدی به زور به مبدا فرستاده می شود و این سفر خواست او نیست. در صورتی که در مهاجرت، این موتور درونی خواست مهاجر و میل اوست که او را به سمت مکان دلخواه می کشاند، به این امید که فرض او در مورد مبدا درست باشد و کار و زندگی اش در آن جا از آن چه در مبدا بوده است بهتر شود و رونق بیشتری بگیرد. در تبعید بعد دوری به خاطر اجبار در ترک وطن و به خاطر بدتر بودن یا سخت تربودن وضعیت در مقصد نسبت به مبدا مهم و اساسی می شود. به نظر می رسد، مهاجر در بررسی پدیدار شناسی، بعد را آنچنان و با همان شدت و کیفیت که تبعیدی تجربه می کند تجربه نمی کند. بخصوص این که او هر وقت بخواهد می تواند به مبدا برای اقامت یا برای بازدید باز گردد.
اما مفهوم فرار که من پیشنهاد می کنم مفهوم درست تری برای بررسی جلای وطن پنج میلیون ایرانی در طی سی و سه سال گذشته است. این مفهوم آمیزه ای ناهمگون و عجیب از دو مفهوم مهاجرت و تبعید است. به عبارتی، اگر فرار را یک طیف فرض کنیم، دایاسپورای ایرانی همه در طیف فرار قرار دارند که ملغمه ای نامتوازن و ناتاریخمند و نافرهنگمند از همجوشی مهاجرت و تبعید است. هر کس با توجه به وضعیت شخصی خود و داستان زندگی اش تا درجه ای عیار مهاجرتی دارد و تا درجه ای عیار تبعیدی. به نظر نگارنده و با توجه به داده ها، ما دایاسپورای ایرانی خالص که یا تبعیدی تبعیدی باشد یا مهاجر مهاجر (رومی روم یا زنگی زنگ) نداریم. چرا که هیچ کس با نامه و دستور دولتی به خارج از ایران فرستاده نشده است. محور اشتراک افراد ناخالص محور فرار است. (باید در این جا اشاره کنم که در گستره ی ادبیات سیاسی و حقوقی انگلیسی تبعیدی و پناهنده یا رانده شده یا فراری همه یکی گرفته می شود و تبعیدی تنها کسی نیست که با حکم و دستور دولتی برای مدتی که در حکم وی قید شده است به جای دیگری فرستاده و محکوم به زندگی در آن جا باشد).

در مورد کسانی که در دایاسپورای ایرانی خود را تبعیدی می نامند یا حس تبعیدی بودن دارند نمی شود گفت که میل و خواست شخصی برای جلای وطن در کار نبوده است. می توان گفت که دولت ایران پناهندگان ایرانی را به خارج نفرستاده است. آن ها می توانستند در ایران بمانند و برای مثال زندانی بکشند یا اعدام شوند. در مورد مهاجرین مانند خود من هم نمی شود گفت که ترک وطن تنها از روی میل و خواست شخصی بوده است چرا که نیروی دیگری نیز در کار بوده است که آن ها را به نوعی از محل قرارشان رانده است.

فرار، که من آن را به شکل پدیدارشناسانه و گسترده به کار می برم نه معانی محدود آن مثل زمانی که در زمان جنگ مردم خانه های خود را گذاشته و فرار می کنند، همنهشته ای از ترکیب این دو بردار تبعید و مهاجرت است. همنهشته ای از نیرویی بزرگ و پر قدرت و بیرحم که آدم ها را از ایران می راند و بیرون می اندازد و از زندگی اجتماعی و سیاسی و حتی از زیست ساده روزمره که همان زیستی برای زنده ماندن در محیط ایران است ساقط می کند و پس می زند و نیروی دومی که به شکل استعاری در پاهای مهاجر یا تبعیدی است و آن ها را از وطن دور می کند—به اضافه ی آن دوپای استعاری امکانات که شخص قرض می گیرد تا فرار کند. این نیروی دوم را نمی شود به خواست و اراده ی خود آگاه شخصی فرو کاهید. گریز و دو پای دیگر قرض کردن یک عکس العمل است که تا حد زیادی از روان ناخودآگاه می آید. در شعری که زمانی در درونم جوشید نوشته ام که ایران یعنی وطن کسانی مثل من را مثل تفی به بیرون پرت کرد. در این شعر حس من از آن نیروی عظیمی که مرا از وطن راند سخن می گوید. به همین علت مهاجرت خود را که به ظاهر با خواست و میل و اراده ی شخصی من بوده است از لحاظ پدیدارشناسانه یک نوع فرار تلقی می کنم.

حتی آن ها که در ایران مانده اند در نوشته های خود وجود نیروی عظیم پس زننده را تایید می کنند اما برای در ایران ماندن که نوعی مقاومت شدید در برابر نیروی پس زننده دلیل می آورند. مانند شاملو که گفت: من اینجایی هستم. چراغم در این خانه می سوزد. اما به نظر می رسد که نسل جدید حس دیگری دارند و دلیل های شاملویی نمی تواند در ایران نگه شان دارد. بر اساس ادبیات موجود می توان ادعا کرد که بسیاری از ساکنان ایران، با این که یا مانده اند یا به دلیل نداشتن امکانات هنوز مانده اند، هویت تبعیدی دارند و به نوعی در ذهن خود از ایران فرار کرده اند. چنین هویتی فقط مختص رانده شدگان از ایران نیست. در جایی که به تقریب دیگر هیچ فضای عمومی و اجتماعی باقی نمانده است، این پرت شدگان به جزایر مجازی، آیا تبعیدیان در وطن مانده نیستند؟ در این جا ممکن است کسی بگوید که پدیده ی شبکه های اجتماعی و ساکن شدن در جزایر مجازی مختص ایران نیست. که حرفی درست است. اما این طور به نظر می رسد که ایرانیان از اینترنت و شبکه های مجازی به عنوان تنها فضای زیست و بودن استفاده می کنند. بدون این فضاها، عده ی بسیاری انگار وجود اجتماعی و سیاسی ندارند. یعنی هویت آن ها از لحاظ پدیدارشناسانه هویت یک تبعیدی است که در این فضای تبعیدی زیست می کند و وجود دارد و در آن فضای دیگریا به عبارتی فضای وطن وجود ندارد و زندگی نمی کند. وضعیت این افراد وضعیت بی جا و مکانی است. به این روایت های فیس بوکی (شاعرانه) بعضی از این جوانان بین بیست تا سی سال دقت کنید:

“همه چیز توی خرداد یک‌هو بد می‌شود اما ما زنده‌ایم هنوز و اغلب فکر می‌کنم که مانده‌ایم ایران… زنده‌ایم پس
هستیم و حرف‌هایی از این دست…”

“کفش‌هایم بال دارند و من می‌روم…!”

“خیلی‌یامونم هنوز موندیم ایران…اما تو ذهن‌مون داریم ایران زنده‌گی نمی‌کنیم… خیلی‌یامون با خیال اونایی که رفتن

زنده‌گی می کنیم… خیلی‌یامون با خیال این‌که بریم خودمونم… خیلی کم‌ایم اونایی که موندیم و با خیال آدمایی که
موندن و زنده‌گی‌ای که این‌جا داریم زندگی می‌کنیم…”

“حالا دیگر بحث رفتن و ماندن نیست. حالا فکر این بودن و آن نبودن و آن بودن و این نبودن هم نیست. ماندن آسان تر شده بعد از سه سال… سه سال ؟! الان باید سر خورد روی زمین. سر خورد و زمین خورد و محکم کوبیده شد به دیوار انتها. حالا باید روی تیزی کفش ها دور خود چرخید و چرخید و زمین را سوراخ کرد و رفت توش. حالا می خواهم زمین بخورم. می خواهم بلند نشوم. اما سینه خیزم را بروم. الان نیاز به تشویق های کنار زمین ندارم. کسی هم نمانده که دست بزند. خوبی ش شاید همین باشد. آهنگ هنوز به اوج اش نرسیده و قبل از آن لحظه ی طلایی که همه منتظرند ببینند چی قرار است بشود می خواهم خورده باشم زمین. می خواهم از میدان کشیده باشم بیرون رفته باشم برای خودم توی کافه ی خیابان پایینی چایی گرفته باشم. گرم کرده باشم خودم را.”

“چند سال بعد نسل من و تو می شود نسل آدم هایی که بلدند آلمانی بلغور کنند..سیگار می کشند..از ایران رفته اند یک قبرستان دیگر درس شان را خوانده اند..انصراف داده اند..و وقتی بر می گردند به همه ی این سال ها..همه چیز با آن موقع فرق می کند و الان ها سیگار ها کام دیگری می دهد و همه چیز جور دیگری ست..چند سال بعد ما آدم هایی بی جا و مکان ایم پر از تجربه های سخت..تلخ..چند سال دیگر دلمان برای بوی نای همه چیز تنگ می شود…”

نیروی مقتدر و سبوع و قدرتمند اول بوجود آورنده ی گشتاور فرار بی شک نیرویی دفع کننده است. مانند فشاری در معده که روده ها را تخلیه می کند یا فشاری که مثانه را تخلیه می کند. بدن رژیم جمهوری اسلامی با ارگان های خاص خودش کسانی را مانند مدفوع و ادرار تخیله می کند. وقتی حسین شمقدری در فیلم میراث آلبرتا به محمود احمدی نژاد می گوید که بسیاری از تحصیل کرده ها و بچه های شریف ایران را ترک می کنند او می گوید: هر کس حق دارد محل زندگی خود را انتخاب کند و اگر افرادی (که همه نیستند) این انتخاب را دارند چیز بدی نیست. محمود احمدی نژاد که وانمود می کند نیرویی که جمع وسیعی را به مهاجرت از ایران می کشاند تنها و تنها خواست و میل و اراده ی شخصی آنهاست از قضا همان رییس جمهوری است که معترضان به انتخابات در جنبش معروف به سبز را خس و خاشاک نامید. خس و خاشاک چیزی است که نیروی باد می تواند جابجا کند. و آیا نه تنها شرکت کنندگان در جنبش اعتراضی معروف به سبز برای جمهوری اسلامی خس و خاشاک بوده اند، بلکه بسیاری از مهاجرانی که به نوعی با نیروی دافعه ی این رژیم به آسانی خس و خاشاک رانده شده اند؟

شدتی که از لحاظ پدیدارشناسانه در نیرویی دفع کننده است با تصور و یا وهم عمومی از زندان بودن ایران همخوانی دارد. در دوره هایی مانند دوره ی خاتمی که به نظر بعضی جوانان و طبقه متوسط و روشنفکران می آمده است که ایران یک تئوکراسی دموکراسی است یعنی رای و حرکت آن ها مهم است و مردم چیزی به غیر از خس و خاشاکند و می شود شرایط را تغییر داد و در ایران سازندگی بوجود آورد—یعنی در دوره هایی که امید به تغییر و تحول درون زندانی بوده است—که بیشتر افراد با امید به دیگر شدن زندان اشتباه گرفتند—شدت مهاجرت کم شده است. و بیشتر این که بسیاری به ایران برگشته اند. برای مثال زنده یاد جعفر پوینده که جان بر سر این تصور مفید بودن و ایجاد تحول در ایرانی که فکر می کرد دیگر آنچنان زندان نیست و می شود درستش کرد گذاشت.

من آن ها را که در ایده پردازی و تاسیس این بدن شیعی نقش محرز و برجسته داشته اند و آن ها را که در ارگان های رژیم مقام های بالایی را داشته اند و چندی است که دفع/رانده شده اند از روی حق و انصاف و نه خبث ذات، بدی نیت یا بغض و کینه، مدفوع می نامم. از آن جمله اند: آقای اکبر گنجی، آقای عبدالکریم سروش ، خانم فاطمه حقیقت جو. و از روی حق و انصاف می گویم که چنین کسانی می توانند مخالف دولت و ولی فقیه کنونی و حتی مخالف کل نظام شوند، اما نمی توانند واسلاو هاول ایران یا مارتین لوتر کینگ شوند و از این لحاظ هیچ مشروعیت اخلاقی و سیاسی ندارند. حتی به نظر نگارنده این مدفوع ها که بوی بدی از کارنامه شان زمانی که در ارگان ها بوده اند می آیند مشروعیت در اپوزیسیون بودن و راه داده شدن به بازی سیاسی را هم ندارند. مسلم است که حتی اگر مردم چکسلواکی حتی یک عکس هم از واسلاو هاول پیدا می کردند که در کنار تانک های روسی در بهار پراگ دارد هوارا می کشد یا خوشحالی می کند یا اگر هاول حتی چند روزی عضو حزب کمونیست چکسلواکی یا در ارگان های بالای رژیم کمونیستی بود، این مردم هیچ گاه وی را مشروع و واجد شرایط برای بازی سیاسی نمی دانستند. همچنین اگر هیچ مدرکی پیدا می شد که مارتین لوتر کینگ حتی یک ساعت برای دستگاه های نژاد پرست سفید حتی کار تبلیغاتی می کرده است، آمریکایی های آفریقایی تبار هیچ گاه وی را برای رهبری جنبش حقوق مدنی آفریقایی-آمریکایی ها مشروع و واجد شرایط نمی دانستند.

و شگفتا که این مدفوع ها هنوز در تلاش برای حفظ اصل بدن یعنی اصل نظام یا اصل نقشه ی ساخت بدنی هستند مدتی است آن ها را از ارگان هایش دفع کرده است چرا که مصرانه به ایده ی اولیه خود چسبیده اند—ایده ای که نقش عمده ای در تاسیس و حفظ و قوام این بدن دفع کننده ی ایشان داشته است. اسلامی که آقای گنجی رحمانیتش را فریاد می کشد در واقع یک دین نیست، بلکه همان ایده ی حکومت شیعه ایرانی است که او هنوز می گوید رحمانی است و باید حفظش کرد و به آن سر سپرد. این رحمانیت در واقع همان گوشت و پوستی است که بر روی اسکلت و ارگان های رژیم، چنانچه در بخش اول توضیح دادم، پوشانده شد. بخصوص در دوره ی خاتمی. اما اکنون که اسکلت نظامی رژیم و ارگان های هارش نشان جوانان داده شده اند، به سختی می توان آن ها را به رحمانیت این ایده ی حکومت شیعی گنجی ها که در شکل این بدن تجلی کرد، باوراند. گنجی عرض خود می برد و زحمت “ما و جوانان” می دارد که مدام در حال خوراندن باور این رحمانیت به دیگران است. کار وی حکایت آب در هاون کوبیده است. به قول یک اصطلاح انگلیسی: غول چراغ جادو از چراغ بیرون آمده است و دیگر نمی توان با “اجی مجی لا ترجی رحمانیت” آن را به چراغ برگرداند.

در اینجا من به داستان بدن پذیری دایاسپورای متنوع و گسترده ایرانی در سراسر این کره خاکی بعد از فرار نمی پردازم که بحث بسیار پیچیده و ظریفی است و در خورد هزاران تحقیق عمیق. این بخش داستان به این دو سوالی است که همواره از ما دایاسپورایی ها توسط غیر ایرانیان می شود: ۱) چرا این کشور (شهر) را انتخاب کردی؟ ۲) احساست نسبت به این جا چیست؟ این نوشته همان طور که در ابتدا مطرح کردم در صدد جواب دادن به این سوال است که چرا از ایران فرار کردی؟

در فیلم میراث آلبرتا استادی از دانشگاه شریف مطرح می کند که دلیل مهاجرت وسیع ایرانیان مدگرایی است. این کاری است که مد است و همه می کنند و به همین دلیل هر کس امکاناتی پیدا می کند از دیگران تاسی و همان کار را انجام می دهد، بی آن که فکر کند آیا این پیروی از مد به نفع شخصی اوست یا نه. این گفته در مورد بعضی افراد مانند فارغ التحصیلان دانشگاه های فنی مانند شریف می توانست تا حدی صادق باشد اگر به پیچیدگی که در مقوله ی فرار هست که من سعی دارم در این مقاله عنوان کنم توجه می شد. حتی در مورد شخص من هم می توانست تا حدی صادق باشد. اما صادق نیست. چون پیچیدگی سیاسی هم در این پیروی از مد وجود دارد که این استاد به آن نمی پردازد. پیچیدگی سیاسی قضیه در این جا است که مد روزگار مد فرار از ایران است. و سوال این جاست که چرا فرار مد می شود؟

اگر فرار را این جا گریز از مرکز یا گریز از وطن بگیریم، نیروهایی دخیل در ایجاد گشتاور و مومنتم همه گانی فرار مهم می شوند. یکی از مهم ترین این نیروها نیروی دافعه ی بدن جمهوری اسلامی است. مومنتم فرار با مومنتم ترک وطن یا رانده شدن از آن، در موارد تبعید یا مهاجرت از لحاظ “سرعتی” با هم متفاوت است. در فرار مهاجران یا حتی دانشجویانی که ایران را ترک می کنند یک نوع سرعت عجله ای، یعنی یک نوع شتاب و یک مومنتم خاص که همه چیز را بگذار و هر چه زودتر برو وجود دارد. بیشترین سرعت فرار در وضعیت جنگ دیده می شود زمانی که آدم ها همه چیز خود را می گذارند و می گریزند. ولی سرعت ترک وطن جوانان امروز، حتی زمانی که در واقع همه چیز گذاشته نمی شود و حرکت به ظاهر کند است، از لحاظ پدیدارشناسانه بالاست. این مومنتم—این شتابزدگی و سرعت عجله—در صحنه ای از فیلم میراث آلبرتا که پسر جوانی در آن راهی سوئد است مشهود می شود. شمقدری به او می گوید: بدو بدو که پروازت دیر نشود. پارادوکس قضیه در این است که این سرعت بالا یا سرعت فرار در جواب ها و حرکات کند پسر و خانواده اش در مشایعت او و خداحافظی مادر به نوعی حس می شود. ریتم حرکات کند است ولی ملودی فرار و چیزها را گذاشتن و در رفتن تند.
استاد دانشگاه صنعتی شریف در فیلم مطرح می کند که پیروی کورکورانه از مد روزگار کار خطایی است. اما، اگر پیچیدگی سیاسی قضیه که او مسکوت می گذارد را وارد قضیه کنیم، شاید از دید آموزشی بتوان گفت این مد فرار و پیروی از آن را یک نوع سواد یا مهارت یا

literacy

به شمار آورد که در خود دانشی یا حسی همگانی و درست—حسی که از محاسبه ی درست وضعیت خود یعنی یک نوع زندانی بودن می آید—نهفته دارد. درکی که نیروی دافعه ی عظیم بدن جمهوری اسلامی را به شکل شهودی حس می کند. این دانش همان دانشی است که مهارت فرار یعنی مهارت فراهم کردن امکانات و اسباب فراریا خلق تکنولوژی های فرار را بوجود آورده است. بی شک فناوری و موسسات فرار(دفاتر مهاجرت و غیره) از مهم ترین پدیده های اجتماعی نوین در ایران سی وسه سال گذشته هستند. جالب است که می گویند در زمان پهلوی دوم داریوش همایون قائم مقام حزب رستاخیز اعلام کرد که آن ها که نمی خواهند عضو حزب رستاخیز شوند و با حکومت شاه مشکل دارند از ایران بروند. خود این اعلام یک نوع اعلام دافعه بود. یعنی بدن حکومت شاهنشاهی پذیرای شما نیست. با این همه، که بحثش از حدود این مقاله خارج است، پیش از انقلاب ما دایاسپورای ایرانی نداشتیم و افراد مورد خطاب رهبر حزب رستاخیز شاهنشاهی ایران را با این خطاب ترک نکردند. این گفته به معنای تایید رژیم استبدادی شاه نیست.

کوتاه این که: با این که به نظر می رسد هر دو رژیم بدن های استبدادی هستند، اما نوع آن ها و ساز و کار آن ها در مواردی متفاوت بوده است. واکاوی این تفاوت ها خود می تواند موضوع مقاله ها و تحقیق های بسیاری باشد. نگاهی به ادبیات ایران در دهه ی چهل و پنجاه نشان می دهد که افراد استبداد محمدرضا شاهی و بدن ایران و ساز و کار این استبداد را بیشتر به شکل های استعاری شب و خفقان یا کمبود هوا تجربه می کردند، نه به شکل یک زندان بزرگ که باید دو پای دیگر هم غیر پای خود غرض کرده و از آن فرار کرد. در شب و خفقان امید آمدن سحر و باز شدن پنجره ها و هوای تازه است. زندان اما با صبح شدن و وزیدن خرده نسیمی از بین میله ها و از دریچه ها همچنان زندان است. زندان استعاره ی ناامیدی برای استحاله اصل و اساس زندان است.

نمایی کلی از بدن جمهوری اسلامی و ساز و کار جذب و دفعش و چرایی فرار گسترده
حرف هایی که .سید علی روحانی دارنده ی مدال طلای المپیاد اقتصاد در فیلم میراث آلبرتا به حسین شمقدری می زند و به نوعی اوج سناریوی فیلم است کلید فهم بدن جمهوری اسلامی و ساز و کار جذب و دفعش و چرایی فرار گسترده و شتاب گیرنده ی نسل های جوان از ده سال به این طرف است. وی می گوید: “چیزی که برای ما مهمه اینه که بتونیم تاثیر مثبتی در کشور داشته باشیم. و این تشخیص رو بهش برسیم که امکان اثر گذاری برای ما وجود داره. این جا را ول نمی کنیم بریم حتی اگر احساس کنیم اثر گذاری کمی هم داریم. … ما در یک برهه ی تاریخی هستیم که شیعه یک حکومت داره و اون چیزی که خیلی مهمه اینه که کارآمدی چنین حکومتی نشون داده بشه و اثبات بشه”. پیش از شروع بحثم و تحلیل سخنان روحانی باید بگویم که در صحنه ی پیش از مصاحبه با سید علی روحانی که در یک خاکریز جنگی و در طی اردوی جنگی مناطق جنگی دانشگاه شریف انجام می گیرد، ما گروهی دانشجو ی پسر—و تنها پسر—را می بینیم که با یک آخوند در قطار به سمت مناطق جنگی که هنوز پر از مین است می روند. در قطار طبق راهبرد همین آقای سید علی روحانی این بحث مطرح می شود که جوانان دانشجو باید به درس خواندن خود به عنوان یک ماموریت که مشابه ماموریت شهداست نگاه کنند. در صحنه ی دیگری هم این دانشجویان به پیشنمازی آخوند همراهشان به قول همان آخوند یک نماز عملیاتی می خوانند که همیشه در خاطرشان باقی خواهد ماند.

همانطور که در گفته ی سید علی روحانی به صراحت گفته می شود حکومت ایران یعنی رژیم جمهوری اسلامی یک حکومت شیعی است که بیش و کم در سال ۱۳۵۸ تاسیس شد. در این که طرح و ایده ی این حکومت از جهتی از طرف کسانی مانند شریعتی و از طرف دیگر توسط خمینی و مطهری ریخته شده بود و در اجرایی کردن آن بسیاری از جمله بهشتی و میر حسین موسوی نقش داشتند تصور نمی کنم کسی شکی داشته باشد. سید علی روحانی در سخنان خود می گوید که ایران را ترک نخواهد کرد چون می خواهد سازندگی داشته باشد و این سازندگی یعنی ماموریت خود را همان بازتولید و حفظ این حکومت شیعی که به نظر او ایرانی ها توانستند پیاده اش کنند می بیند. ماموریت او این است که نشان دهد و ثابت کند که حکومت شیعی کار آمد است. این گفته نشان می دهد که چرا او در ایران می ماند. او کسی است که بدن رژیم جذب خواهد کرد چون هدفش و تاثیر گذاری اش در جهت حفظ و حتی رویین تن کردن و پیچیده کردن و از همه مهم تر هر چه کارآمدتر کردن این بدن است.

دینامیک سناریوی فیلم میراث آلبرتا در واقع با زیرکی خاصی بر اساس تقابل دو گروه ساخته شده است. گروه اول افراد اردوی جنگی دانشگاه شریف است که همه پسر هستند و سید علی روحانی یکی از آن هاست. این ها به ظاهر همان ها هستند که بدن رژیم جذب می کند چون هدفشان در راستای ساز و کار آن است. این گروه در واقع دانشجو نیستند بلکه سربازند و حاضرند برای ماموریتشان که اثبات و نشان دادن کارآمدی حکومت شیعی است حتی شهید شوند. هر چند آخوند همراه این گروه به ظاهر مانند خاتمی خندان و خوش مشرب و فرهیخته (شعر خوان) است و این پسرها آرام و بی خشونت به نظر می رسند. شکل لباس پوشیدن و حرکات و ارتباط این گروه بسیجی ها را به خاطر می آورد. کارگردان این افراد را برای نمایش این حرف که ایده ی حکومت شیعی همچنان پا برجاست و سرسپردگانی در میان جوانان دارد انتخاب کرده است. و همچنین به این دلیل که بین این گروه و گروه دوم یعنی دانشجویان جوان دانشگاه آلبرتا که شامل هم پسر و هم دختر می شوند تقابل ایجاد کند. دانشجویان آلبرتا با زیرکی به عنوان نماد سبکسری و بازیگوشی و به نوعی سقوط اخلاقی که معادل با اهل کیف و حال بودن و دختر و پسر در هم غوطه خوردن است باز نمایی شده اند. در مقابل آن ها، سربازان امام زمان گروه اول جوانانی نشان داده شده اند سنگین، متین، هدفدار، عمیق، خردمند و سازنده. این گروه فرهنگ سربازان امام زمان و شهید و شهید پروری دارند. گروه دوم همان بچه های جوان دانشجوی آلبرتا هستند که “سوسن خانم” می خوانند و با این که محصول همین حکومت شیعی هستند به ظاهر هیچ خط و ربطی با بدنی که به عبارتی آن ها را تولید کرده است ندارند. این ها به نوعی از بدن شیعی نظام رانده یا دفع شده اند.

اما این بدن حکومت شیعی که رهبر اجرایی اش و از مهم ترین تئوریسین هایش یعنی تئوریسین ولایت فقیه خمینی بود چه شکلی است؟ این بدن کم و بیش همان است که خمینی در سر داشت باشد. و ساز و کار جذب و دفعش هم همان است که او به عنوان مدیر اجرایی ساخت این پروژه در سر داشت. به طور خلاصه: این بدن یک بدن نظامی است. بدن ساختاری جمهوری اسلامی از لحاظ ریخت شناسی بدن یک ارتش است—خمینی ارتش بیست میلیونی می خواندش. سر این بدن ولایت فقیه به عنوان فرمانده ی این ارتش است و تن آن امت که همان لشکری است که به طور عمده از مردان تشکیل شده است. ارگان های این بدن که بدنی تجاوز گر و در پی کشور گشایی و تسخیر و به قول خودشان صدور انقلاب است در جهت حفظ رابطه ی سر با تن کار می کنند. بعضی از این ارگان ها وظیفه ی دفع کردن و نابود کردن هر کس که خطری جدی برای این بدن و ساز و کارش محسوب شود را به عهده دارند. البته جمعی هم مدفوع این بدن هستند. آن هایی که زاییده های خود بدن هستند و دیگر کاربردی ندارند. ارگان های بدن همچنین وظیفه ی راندن کسانی را دارند که خطرناک نیستند ولی در جهت عملکرد این بدن شیعی هم قرار نمی گیرند. و چنان است که جمع عظیمی از تکنوکرات ها و تحصیل کرده ها و طبقه ی متوسط به نوعی از ایران رانده می شوند. کد ژنتیکی این بدن همانطور که شروین نکویی در مقاله ی اخیرش رد بی بی سی به درستی مطرح می کند کد خرده فرهنگ روحانیت شیعه است.

همانطور که در فیلم میراث آلبرتا هم گفته می شود احتمال این که این افراد به ایران برگردند و دوباره در بدن مزبور جذب شوند حداقل در شرایط حاضر که اسکلت نظامی و ارگان های رژیم کاملن مشخص شده اند بسیار کم است. آن چنان که در فیلم مشهود است، بچه های دانشجوی دانشگاه آلبرتا، همان طور که یکی از شخصیت های فیلم می گوید، بر خلاف دانشجویانی که ا زکشورهای عربی هستند، حجابشان را در خارج کشور رعایت نمی کنند و به اسلام بی اعتنا هستند. فیلم میراث آلبرتا به شکل ظریفی این افراد را به نوعی لاابالی، بی اخلاق، سبکسر و پر شیطنت و سطحی ترسیم کند. چرا که این ها جوان هایی هستند که آنچنان در جهت حفظ و باز تولید این بدن شیعی قرار نمی گیرند. در ضمن به نظر می رسد فرهنگ این جوانان با کد ژنتیک فرهنگ جمهوری اسلامی که همان خرده فرهنگ روحانیت شیعه است همخوانی ندارد . این بدن شیعی این جوان ها را نمی خواهد چون نمی تواند آن ها را سرباز ارتش بیست میلیونی اش کند. جذب دوباره بعضی از این افراد تنها زمانی موثر است که رژیم دوباره مانند سال های دولت رفسنجانی و خاتمی اسکلت و ارگان های خود را زیر چادر سازندگی و مردم سالاری و مدنیت بپوشاند و این توهم را بوجود بیاورد که حکومت شیعی زندان نیست و استحاله و دیگر شدن آن ممکن است.

چنانچه شاهد بودیم در دوران رفسنجانی و خاتمی حتی بسیاری از پناهندگان سابق، علیرغم مخالفت بخش دیگرشان، پاسپورت گرفته و به ایران رفتند. جمعی هم حتی دوباره در ایران ساکن شدند. در دهه ی هفتاد و اوایل دهه ی هشتاد این توهم اوج گرفت که بدن جمهوری اسلامی متحول شدنی است. اما اصلاحات تنها به روابط بین زندانیان و بوجود آمدن شکل های جدید از رابطه و مناسبات و سامان دادن اجتماعی بخصوص میان قشر متوسط می توانست مربوط شود. اصلاحات نمی توانست و نمی تواند در تحول اصل نظام و دیگر شدن آن نقشی داشته باشد. اما سران و ارگان های رژیم زود متوجه شدند که ممکن است رشد جامعه مدنی و بوجود آمدن فضاهای عمومی و شکل گیری مناسبات و سامانه های جدید اجتماعی در نهایت به خواست تغییر اصل بدن شیعی منجر شود و تمام پروژه ی اولیه شان از دست برود. این بود که تمام آن چه گروهی بوجود آورده بودند از جمله مجلات و نهاد های اجتماعی غیر دولتی و غیره هم از دست رفت. روزنامه نگاران و فعالان اجتماعی دفع شدند یا در زندان ها هستند یا نابود شدند. فشارهای جنسیتی بر زنان و جوانان شدت گرفت و فضای اجتماعی عمومی به کل نابود شد. در چنین شرایطی کسانی هم که امید تاثیر گذاری بر شرایط را داشتند کشور را ترک کردند.

من بر خلاف تفسیر کسانی مانند آقای گنجی و سروش و اصلاح طلبان از کشور خارج شده، که دوران خمینی یا امام راحلشان را دوره ی طلایی می دانند، و تنها دوره ی ولایت خامنه ای و دولت احمدی نژاد را دوره ای در خلاف اهداف انقلاب یعنی حکومت شیعه قلمداد می کنند، باور دارم که خامنه ای تصویر راستین و ادامه ی خمینی یعنی نقش ولایتی و نظامی اوست و آیینه تمام نمای نظام جمهوری اسلامی به عنوان حکومت شیعی که آرمان امام طلایی مقوایی بود. خامنه ای نمونه ی کامل و تمام عیار یک ولی فقیه به معنای یک فرمانده ی ارتش یا سر بدنی است که تنه اش امت است. او در موقعیت هایی چکمه می پوشد و لباس نظامی به تن می کند و پروژه ی صدور انقلاب به خارج و حفظ حکومت شیعی ولایی در داخل را پیش می برد و هدایت می کند. در نظام مورد نظر خمینی زنان جزو امت محسوب نمی شوند، فضای عمومی و جامعه مدنی و ساخت دموکراتیک معنایی ندارد، مطبوعات آزاد بی معنا هستند، نهاد های غیر دولتی زاید هستند. ارگان های بدن شیعی نظام مورد نظر خمینی مانند بنیاد امام ارگان هایی انحصار طلب هستند و در واقع شریان های اصلی اقتصادی و نظامی و بازرگانی بدن را در دست دارند و کنترل می کنند. این ارگان های انحصار طلب در انحصار مردان خاصی می باشند که همه با هم فامیل هم شده اند (به سخنان محمود صدری در برنامه ی پرگار بی بی سی در مورد انجمن حجتیه گوش کنید که این راز را بر ملا می کند که افراد این گروه همه با هم مناسبت های خویشی داشتند یا در مرور زمان پیدا کرده بودند. همین مسئله در مورد کسانی که در ارگان های رژیم هستند و برای مدت طولانی دوام می آورند صدق می کند. شاید یکی از دلایلی که کسانی مانند آقای گنجی و خانم حقیقت جو و آقای اشکوری به مدفوع تبدیل شدند این است که قوم و خویش نسبی مافیاهای ارگان ها رژیم نیستند).

اما مهمترین چیزی که در این دو دهه رخ داده است که بی شک در آینده ی ایران تاثیر گذار خواهد بود این است که بیشتر جوانان امروز حداقل در شهرهای بزرگ و در قشر متوسط به صدها دلیل و از جمله دسترسی به تکنولوژی هایی چون اینترنت و فیس بوک و شبکه های اجتماعی در معرض مواجه و ارتباط با ایرانیان خارج از ایران و رفت و آمد آن ها یعنی در معرض جهان بیرون زندان قرار گرفته اند و به همین دلیل دیگر نه تنها به ایده ی حکومت شیعی سرسپردگی ندارند بلکه به آن هیچ تعلق و دلبستگی ندارند یا حداقل تعلق آن ها به این ایده بسیار کم شده است و هر روز هم کمتر می شود. در واقع چنین ایده ای دیگر چندان معنایی برای آن ها ندارد. این جوانان همچنین به نوعی به اسلام هم به عنوان زیربنای این ایده شیعی دافعه دارند آن ها چون چندان رحمانیتی در حکومت شیعی سی و سه ساله گذشته ندیده اند و ارزش های متفاوتی از نسل قدیم که هنوز دلبسته به سنت ها هستند دارند، نوع زندگی متفاوتی را برای خود آرزو می کنند. این ها جوانانی هستند که کمپین نقی را راه انداخته اند و آهنگ های شاهین نجفی را گوش می دهند و دختر و پسر با هم سوسن خانم را با شکل جدیدی در دانشکده شیمی آلبرتا اجرا می کنند. اجرای آن ها نشان می دهد که از سنت ها و زبان و تعلقات و فرهنگ مبدا که اسلام هم بخشی از آن است به تمامی نبریده اند، اما در آن ها تغییراتی بوجود آورده اند که از این معیارها به شدت فاصله گرفته یا این معیارها را به سخره می گیرد یا به مبارزه می طلبد. مهم قضیه برای بحث ما این است که این ها جوانانی هستند که ایران را زندان و یک جزیره ی جدا از دنیا نمی خواهند.

از این هم مهم تر این است که این جوانان و همچنین بسیاری دیگر در ایران از خرده فرهنگ روحانیون شیعه که از سال ۱۳۵۸ به حکومت رسید بسیار فاصله گرفته اند. این خرده فرهنگ همچنین فرهنگ موسوی ها و سروش ها و افراد غیر روحانی که شاید با هزار فامیل اشاره شده در بالا بستگی سببی هم نداشته باشند است. اما فرهنگ این جوانان نیست. برای توضیح کلی این خرده فرهنگ به قسمتی از نوشته ی شروین نکویی در سایت بی بی سی دقت کنید:

“این گروه، یعنی روحانیون و کسانی که تحت تأثیر القائات فکری و رفتاری آن‌ها قرار دارند، اکنون ۳۳ سال است که نخبگان سیاسی ایران را تشکیل می‌دهند. چه از اصلاح‌طلبان سخن بگویید یا محافظه‌کاران و نومحافظه‌کاران، چه کسانی که در قدرت هستند و چه کسانی که از قدرت خارج شده اند، از این خرده فرهنگ می‌آیند یا دست‌کم به شدت خود را با آن تعریف می کنند.

رهبر محافظه‌کار ایران، یعنی آیت الله علی خامنه‌ای، محمد خاتمیِ نمادِ اصلاحات، مهدی کروبی، همگی روحانی هستند. هم محمود احمدی‌نژاد و هم مخالف او موسوی شباهت بسیاری در گفتار و رفتارشان به روحانیون دارند و به صراحت در پی مشروعیت بخشیدن به اندیشه و کردارشان در نزد روحانیون هستند. این تنها مسأله‌استراتژی سیاسی آن‌ها نیست. این کد ژنتیک اندیشه و رفتار آن‌هاست. هر دو در فضای اجتماعی‌سنتی‌ای بار آمده‌اند که در آن الگوهای رفتاری اجتماعی و ارزشی به نحوی حیاتی زیر نفوذ یا شکل گرفته از رهبران مذهبی و نمایندگان محلی‌شان در مساجد محل بوده است. این نکته درباره‌رهبران اخیر کشور،‌رئیس فعلی مجلس و رئیس قوه‌ی قضاییه‌ایران، یعنی برادران لاریجانی نیز صادق است که پسران مرحوم آیت‌الله آملی لاریجانی‌اند. (برادر جوان‌ترشان که رئیس قوه‌قضاییه است خود فردی روحانی است

در نتیجه، این فرهنگ روحانیت است که از زمان انقلاب ۵۷ قدرت سیاسی را در ایران شکل داده است. رمزگشایی از این فرهنگ می‌تواند کلید تحلیلی تیزبینانه‌تر و پیش‌بینی دقیق‌تری از تحولات جمهوری اسلامی به دست دهد. برای فهم فرهنگ روحانیت، آموختن نحوه‌تفکر آن ها و حتی مهم‌تر از آن زیستن مانند یک روحانی شیعه می تواند بسیار مفید باشد. این آن چیزی است که در علوم اجتماعی به عنوان مشاهده‌مشارکت‌گرانه شناخته می‌شود – یعنی همراهی و مشارکت و کسب دانش از آن طریق.”

لازم به یاد آوری است که سیستم جذب و دفع اسلامی به شکلی بوده است که به سختی غیر روحانیون یا کسانی که بستگی فامیلی به روحانیون نداشتند در حکومت جذب کرد. همچنین دفع این افراد راحت تر بوده است. جوانانی مانند سید علی روحانی در فیلم میراث آلبرتا هم به دلیل غیر روحانی بودن و چنانچه با دختران روحانی ها وصلت نکنند بسختی بتوانند جذب رده های بالای حکومتی شوند. این جوانان که همان فرهنگ آخوندی و شهید پروری و جبهه ای را دارند به معمول جذب ارگان هایی چون بسیج یا ارگان های دیگر مانند ارگان های تبلیغات یا تدارکات یا فنی یعنی ارگان هایی دور از بیت رهبری به عنوان مرکز فرماندهی می شوند.

فرار و شکاف بین نسل ها و طرح سه مسئله یا درگیری سیاسی اخیر در این رابطه

۱) اصلاح طلبان دفع شده:

در راستای بحث بدن حکومت شیعی و ساز و کار جذب و دفعش، من کسانی مانند آقای گنجی و سروش را یک افتضاح سیاسی می نامم و دلیلم برای این نام گزاری به شرخ ذیل است. افرادی که همین بدن جمهوری اسلامی و ارگان هایش آن ها را به شکل مدفوع دفع کرده است ولی همچنان در پروژه ی حفظ اصل بدن با تمام قوا مشارکت دارند و به نوعی به همان ایده ی حکومت شیعی یا اسلامی تولید ایران سرسپردگی دارند، یکی زیر لوای رحمانی بودن اسلام و دیگری تحت اصرار بر این که موتور دین باید دموکراسی ایجاد کند، یک افتضاح سیاسی هستند. خوش خیالی این آقایان نسبت به این که این بدن که آن ها مدفوعش هستند چنانچه روزی ولی فقیه اش عوض شود—ولی که آقای گنجی به او سلطان می گوید— دوباره آن ها را جذب ارگان ها و ساز و کارش می کند افتضاح سیاسی را که این ها هستند افتضاح تر می کند. از منظر رفتار شناسی، فرهنگ رفتاری و گفتاری این افراد به شکل واضح همانند خرده فرهنگ روحانیت شیعه است—خرده فرهنگی که کد ژنتیکی بدن جمهوری اسلامی را ساخته است. شکل سلوک و رفتار میر حسین موسوی نیز همین گونه است.

آقای گنجی در نوشته هایشان از جمله نوشته قبل آخرشان در سایت بی بی سی اصرار دارند که دیگران ایشان و روشنفکران دینی مانند سروش را به عنوان یک بازیگر سیاسی مشروع که حق شرکت در بازی سیاسی را دارد قبول کنند. اما وی توجه نمی کند که ایشان و همگروه های دیگرش به نوعی اعتبار و مشروعیت خود را از دست داده اند. دیگران چطور می توانند به کسانی که روزی در ارگان های بدن جمهوری اسلامی بوده است (مانند شورای انقلاب فرهنگی) و بعد توسط همین بدن دفع شده اند اما همچنان به ایده ی حکومت شیعی یا دینی اما این بار نوع دموکراتیکش سرسپردگی دارند و سودای بازگشت و دوباره ارگان شدن را در سر می پرورند اعتماد کنند و این نیروی افتضاح سیاسی را مشروع بدانند؟ به تقریب از تمام کامنت هایی که زیر نوشته ی اکبر گنجی در سایت بی بی سی گذاشته شده است یک صدا این حرف به گوش می رسد که بسیاری به گنجی ها و سروش ها اعتماد ندارند و ایشان را مشروع نمی دانند. اگر برای مثال جریانی مانند مجاهدین خلق یک افتضاح سیاسی بود، جریان اصلاح طلب در امروز ایران که واقعیت صریحی را که حداقل بیشتر نسل جوان هیچ گونه تعلقی به پروژه ی بدن شیعی و خرده فرهنگ مورد علاقه ی ایشان ندارند نادیده می گیرد نیز یک افتضاح سیاسی است. این ها چشمشان را بر این واقعیت بسته اند که بین آن ها و نسل جوان و خواست های و آرزوها و شکل زندگی اش شکافی غیر قابل پر کردن ایجاد شده است.

۲) قضیه کنفرانس بنیاد پژوهشهای سال ۲۰۱۱ در هلند

قضیه دوم که به نوعی کم از افتضاح نمی آورد به گروه انحصار طلب و تمامیت خواهی برمی گردد که در جنبش زنان ایران زیر چادر مدرسه فمنیستی گرد آمده اند و خانم منصوره شجاعی یکی از آن هاست. من چرایی افتضاحی را که خانم شجاعی در کنفرانس بنیاد پژوهشهای زنان ایران سال قبل بوجود آورد در این جا در ارتباط با بحث اصلی این مقاله که فرار است توضیح می دهم. در این قسمت تنها به این اشاره می کنم که نوع مسئله ی این گروه تمامیت خواه با نوع افتضاح گروه شامل گنجی و سروش و اشکوری تفاوت دارد. این گروه مشروعیت بازی در جنبش زنان و صحنه ی سیاسی را دارد و سهم مهمی هم در جنبش زنان داشته و دارد، چنانچه نخواهد همچنان تحت عنوان همگرایی یا بهانه های دیگر تمام سهم را از جنبش به انحصار خود در آورده و مدیریت جنبش را به دست بگیرد.
در کنفرانس بنیاد پژوهشهای سال قبل درآمسفورت هلند، خانم منصوره شجاعی زیر گروه مدرسه فمنیستی جنبش زنان و از طرفداران جریان اصلاح طلب، و از همدوشان نوشین احمدی خراسانی، که خود به نوعی از رانده شدگان بدن رژیم جمهوری اسلامی است، به طور علنی در مقابل زنانی که بیشترشان سال های اول انقلاب و جنگ به دلایل سیاسی از ایران جان بدر برده اند یا حتی از زندانیان سیاسی سابق در دهه ی شصت هستند صف بندی کرد و در سخنرانی خود گفت که ایشان تبعیدی نیستند. خانم منصوره شجاعی که خود را محقق و جامعه شناس جا می زند الفبای ساده علوم انسانی و جامعه شناسی را نمی داند و دراین عرصه در زمره ی بسیار کم سوادان محسوب می شوند. وی تصور می کند تعاریف مفاهیم علوم انسانی در همه ی زمان ها و مکان ها یکی است و می شود آن ها را با مراجعه به فرهنگ های لغات قدیمی یا درک قدیمی برآمده از کاربرد این مفاهیم برداشت کرد. تصور وی از تبعید که در سخنرانی اش در این کنفرانس منعکش شد منتقل شدن به مکانی بد آب و هوا و با شرایط سخت طبق یک حکم یا دستور دولتی است. خانم شجاعی جامع شناس خود-منتسب نمی دانست که معادل های تبعید در زبان های دیگر ریشه کن شدن، پناهنده بودن، ترک اجباری، از زادگاه و محل قرار رانده شدن و بسیاری چیزهای دیگر است—معادل هایی که در هر روزه با توجه به شرایط سیاسی اجتماعی دنیا در حال تغییر و بسط هستند. اما خود-منتسب ایشان یا ندانستن چندان دردناک نیست. دردناک این است که این تعبیرعقب مانده از تبعید در واقع پوششی بود تا جریان مدرسه فمنیستی جنبش زنان به قول خانم فریده زبر جد با گروه تبعیدیان دهه ی شصت تصفیه حساب کند. پروژه ی افتضاح خانم شجاعی و گروه او، در کنار تصفیه حساب با بخش دیگر جنبش زنان، دو چیز است: تک صدایی کردن جنبش زنان به نفع خود تحت عنوان همگرایی و جنبش زنان را زیر مجموعه ی جریان اصلاح طلبی کردن ۲) زیر مجموعه کردن یا

subsuming

بخش های مختلف جنبش زنان زیر گروه خود و به این ترتیب به دست آوردن حق انحصار و مدیریت و تصمیم گیری و دادن جهت گیری سیاسی مورد نظر خود به کل جنبش. این گروه حالت کسی را دارد که می گویند دیر آمده است و زود می خواهد برود. بسیاری از زنان این گروه نیز حالت کسی را دارند که می خواهد بار شخصی خود را از قبل جنبش زنان ببندند. این افراد بیشتر به فکر گرفتن این جایزه و آن جایزه و این بورس و آن بورس از نهاد ها و سازمان های خارج از کشور هستند یا تولید نوشته، تا بدین طریق بار شهرت خود را از طریق نام جنبش زنان ببندند. این حرف به این معنا نیست که تولید کتاب و نوشته بد است، اما حالت بار خود را بستن این زنان، آن هم از قبل جنبش زنان، آزارنده است.

مشکل اساسی پروژه ی بخش مدرسه فمنیستی جنبش زنان تنها انحصار طلبی آن و سوق دادن جنبش زنان به زایده ی گفتمان اصلاح طلبی شدن تحت لوای ژست خشونت پرهیزی و دموکراسی خواهی نیست. عمق دردناک این مشکل در جای دیگری خوابیده است و آن عدم درک از موقعیت رانده شدگی و دفع خود توسط همین بدن شیعی نظام است که آن ها سودای اصلاحش را در سر می پرورانند و می خواهند جنبش زنان را به بازوی زنانه ی اصلاح طلبی تبدیل کنند. خانم منصوره شجاعی که پناهندگان و تبعیدیان سابق را نوعی توریست و مهاجر می داند از این غافل است که خود با این که تحت عنوان کار تحقیقی برای موسسه هانریش بل در آلمان است، ولی در واقع به نوعی از بدن رژیم دفع شده است. عدم همدردی انسانی منصوره شجاعی با کنش گران زنی که در دهه ی شصت از ایران فرار کرده اند و عدم درک عمیق وی ازعمق لطمه خوردگی این زنان وعدم گوش سپردن و سهم دادن به آن ها در زمینه مبارزه فمنیستی به اضافه ی اصرار در همصدا کردن آن ها با گروه خود و زیرمجموعه در آوردن آن ها و در نتیجه مدیریت و انحصار جنبش زنان را تحت نام سطحی همگرایی از آن خود کردن به نظر نگارنده عین خشونت است. برخورد و منش و عملکرد منصوره شجاعی نمایانگر فاجعه ای از درک انسانی و شناسایی موقعیت خود و اصراری بی مورد بر آمده از یک وهم است. لطمه ای که بر زندگی زنانی که در دهه شصت از ایران فرار کرده اند با لطمه ای که به منصوره شجاعی ها رفته است، با این که هر دو لطمه در ارتباط با مقوله ی فرار هستند، بسیار شدید تر، فاجعه بار تر و دردناک تر بوده است.

بخش مدرسه فمنیستی جنبش زنان ابتدا تاریخ جنبش زنان قبل از دهه ی هفتاد یعنی آغاز فعالیت های افراد گروه خودشان را منکر می شد. یعنی نمی خواست به بخش دیگرجنبش زنان هیچ سهمی در مبارزه ی فمنیستی بدهد. اما بعد که دید این کار امکان پذیر نیست شروع به ساختن یک چهره ی مطلق از زنان چپ کرد گویی که تاریخ مبارزه ی آن ها سراسر منفی بوده است و این زنان عقب مسئولان مستقیم شکل گیری جمهوری اسلامی یا حامیان پروژه ی حجاب اول انقلاب بوده اند. گرچه نقش و عملکرد بخشهایی از چپ ها در جریان انقلاب قابل انتقاد است، اما حملات خانم نوشین خراسانی به بخش خارج از کشور جنبش زنان فرای انتقاد سازنده و در جهت بی اعتبار کردن مبارزات این زنان است. از طرف دیگر، وی که متوجه شد همین زنان امروزه به طور جدی و متمرکز روی بخش مبارزه با حجاب اجباری کار می کنند و پیگیرند، برای به دست گرفتن ابتکارعمل و جلو انداختن خود در مسابقه و بار خود را به سرعت بستن یعنی کسب اعتبار در زمینه ی کارشناسی حجاب، به تازگی کتابی نوشت و منتشر کرد. و هنوز یک هفته ای از خبر انتشار کتاب نگذشته بود که خانم منصوره شجاعی یا به عبارتی سفیر خانم خراسانی در آلمان به سرعت نقد و نظری بر کتاب ارائه می دهد که در آن بدون آوردن مصداق های کافی و استدلال مکفی تعریف و تمجید هایی از کتاب به این شکل ارائه می دهد: ” با رویکردی جامع و به دور از هرگونه جانبداری های سیاسی وایدئولوژیک تابوی”کشف حجاب اجباری” را می شکند، وبا نگاهی عمیق به جامعه روشنفکری وتلاش زنان روشنفکر، ضرورت تاریخی و اجتماعی این قضیه را در پروسه تخریب این حق ازطریق(با) اجرای حکم ” اجبار” از سوی شاه اقتدارگرا بررسی می کند”. این خانم کتابدار سابق و جامعه شناس خودمنتسب و رسانه های منتشر کننده ی نقد نمی دانند که از لحاظ حرفه ای و اخلاقی نقد و نظر افراد دست راست و چپ نویسنده ی یک کتاب به تمامی بی اعتبار است.

با این همه سایت بخش دیگر جنبش زنان یعنی زنان نسل انقلاب نقد و نظر خانم شجاعی را در صفحه ی خود چاپ می کند. این عمل نشان این است که این بخش یا حداقل گروهی از آن ها گروه مدرسه ی فمنیستی را به رسمیت می شناسد و صدای آن ها را منعکس می کند. اما مدرسه ی فمنیستی که مدیره و افرادش خود را مرجع اخلاق و دموکراسی می دانند همچنان به نوعی از به رسمیت شناختن گروه مقابل و انعکاس صدای آن ها در صفحه ی خود پرهیز می کنند. این گروه همه چیز را برای خود می خواهد. عملکرد این گروه به شکلی است که انگار گروه مقابل یا باید زیر مجموعه ی آن ها شده یا هیچ است. مدرسه ی فمنیستی جنبش زنانی تک صدایی می خواهد—جنبش زنانی مانند پنلی متشکل از خانم شجاعی و چند جوان در کنفرانس بنیاد پژوهشهای سال ۲۰۱۱ که همه برای هم سر تکان می دادند و حرف هم را تایید می کردند. موفقیت خانم شجاعی در همصدا کردن جوانان تازه رانده شده به دلیل عدم درک صحیح این جوانان از موقعیت خود است. این ها خود را مهاجریا به نوعی در موقعیت ممتاز می دانند و جنس رانده شدگی خود را از جنس زنان نسل انقلاب نمی دانند. اما به نظر من وهم این امتیاز با گذشت زمان فرو خواهد ریخت.

زنان جان بردبرده نسل انقلاب اما در مجموع پذیرای همین نسل جدید هستند. اما از طرف مقابل، این پذیرش و درک هنوز آنچنان وجود ندارد. نگارنده نسل جوان کنش گران و پژوهندگان زن را دعوت به پذیرش و به رسمیت شناختن نسل انقلاب می کند. بخش مدرسه فمنیستی جنبش زنان شایسته است که سودای مدیریت جنبش را از سر بیرون کند، به بخش های دیگر جنبش زنان و مبارزات آن ها احترام بگذارد و موقعیت رانده شدگی و پناهندگی آن ها را که بعضی از افراد گروه خودشان نیز در آن مشترکند درک کند. با ادعای تساهل و بی خشونتی و اخلاق دموکراتیک نمی توان این عدم درک عمیق و این تمامیت خواهی و این تلاش برای مدیر بودن را پنهان کرد.

۳) قضیه جوانان رانده شده بعد از سرکوب جنبش سبز و درگیری بر سر اعتراض پناهندگان در شهر ورتسبورگ آلمان

اما دسته ی دیگری از جوانان شرکت کننده در جنبش سبز هم هستند که حدود سه سال است از ایران خارج شده اند و با این که هیچ در دسته ی افتضاح ها قرار نمی گیرند، اما هنوز عاجز از درک موقعیت رانده شدگی یا فرار خود هستند. به همین خاطر سرنوشت و داستان و زیست خود را با آن ها که در دهه ی شصت فرار کردند یا کسانی مانند من که در دهه ی هفتاد مهاجرت/فرار کردند و هیچ وهمی به اصلاح یا استحاله ی حکومت شیعی ندارند و هیچ دلبستگی به ایده ی حکومت شیعی هم ندارند همبسته عاطفی و همدرد نمی دانند. بر عکس، این گروه هنوز در یک نوع بیعت سیاسی با دسته ی اصلاح طلبان گرد آمده زیر سایت جرس و زمانه و بی بی سی هستند. از جمله این افراد امین بزرگیان است که کیهان در سوم تیر در (خبر ویژه) مقاله ی اخیر او در رادیو زمانه مطلبی تحت عنوان با پوزه بند و مغز خر و هیچ یک جمله بسازید! را بررسی کرده است. من کل مقاله ی کیهان را در پانویس می آورم.

کیهان می نویسد: “با پوزه بند و مغز خر و هیچ یک جمله بسازید! (خبر ویژه)– همکار متواری نشریات زنجیره ای معتقد است فتنه سبز منقرض شده اما یک طیف از گروه های مخالف مشغول پوزه بند زدن به اپوزیسیون و برج سازی و خوشگذرانی هستند و طیف دیگر دون کیشوت وار آب در هاون توهمات خود می کوبد.”
نکته ی بسیار مهم این جاست که خبر ویژه ی کیهان به غیر از عنوان خبر و چند جمله ی اضافه و قسمت معرفی امین بزرگیان به عنوان همکار متواری و طعنه به او که مقاله اش کار یک نابغه است بقیه همان اصل مقاله ی بزرگیان بی هیچ تغییر و کم و کاستی است. خامی است که بپنداریم کیهان و حسین شریعتمداری ابله هستند. بر عکس این خبر ویژه بسیار دقیق است و همان خبر ویژه هم هست—خبر پیروزی رژیم و به بیرحمانه ترین شکلی به مضحکه کشیدن جوانان سبزی که بزرگیان نماد بارز آن هاست. در این جا رژیم جمهوری اسلامی دارد به گیجی و گیج خورن های کسانی مانند امین بزرگیان با صدای بلند می خندد. بزرگیان که از کلمه ی متواری شکه شده است در واقع نمی داند که یک فراری یا یک رانده شده است، کسی که از همکاری روزنامه نگاری دفع شده است، هنوز نمی داند که چه ضربه ای خورده است—ضربه فرار و هنوز دارد از این ضربه گیج گیجی می خورد.
از طرفی دیگر، بزرگیان هنوز در وهمی دیگر اما از نوعی متفاوت نیز گیجی می خورد. در وهمی که جزو یک گروه مبارزاتی از جوانانی است که با این که خود را به هیچ وجه با رانده شدگان/فراریان/پناهندگان/از ریشه کنده شدگان/تبعیدیان دهه های دیگر همریشه و همدرد نمی دانند بر این تصورند که به همراهی دیگر دوستان خود در ایران در حال مبارزه با “حاکم” با استراتژی پیشنهادی بزرگیان که همان “هیچ نکردن” است هستند. اگر به تمام نوشته های بزرگیان رجوع کنید می بینید که او از آوردن کلمه ی رژیم و حتی جمهوری اسلامی به شدت خودداری می کند و همانند جریان راه سبز امید یا جرس از کلمه حاکم استفاده می کند. این استفاده ناشی از تاثیر خواندن و بازی با تئوری های کسانی مانند فوکو و آگامبن و به علت درجه ای از شبه فیلسوف نمایی که بزرگیان دچارش است وبه علت استفاده ناشیانه ی گاه گاهی او از مفاهیم فیلسوفان غربی نیست. و گرنه درفرهنگ علوم سیاسی امروز، تفاوت بین دولت، رژیم یا نظام کاملن مشخص است. بی شک سال ۲۰۱۲ دوران حکومت امویه نیست که کلمه ی حاکم و حکومت بتواند به جای همه ی این مقولات بنشیند. این استفاده ی بزرگیان اما به نظر می رسد به باور او یا به عبارتی به وهم او از این که مشکل ایران تنها حکومت وقت یعنی دولت احمدی نژاد و ولایت فقیه ی خامنه ای است ربط داشته باشد. حاکم در واقع نه ترجمه مقوله ی

dominant

بلکه نمادی از حکومت وقت است که بزرگیان ها مشکل جامعه ایران می دانند. به این شیوه نسل بزرگیان ها، یعنی نسلی که فعالیت خود را از دوران دولت محمد خاتمی شروع کردند، به نوعی متمایل به گروهی است که درصدد پی ریزی یک موجود شتر گاو پلنگ دیگر به نام دموکراسی دینی یا شیعی هستند—همان ها که هنوز سرسپرده ی ایده ی شیعی انقلاب ۵۷ هستند. به نظر می رسد برای این افراد چندان مهم نیست که تا قبل از دوره ی خاتمی که آن ها به سن جوانی و نوجوانی و فعالیت رسیده بودند چه گذشته است. همچنین به نظر می رسد برای این ها سرنوشت هایی که سرنوشت آن ها نیز از سه سال قبل مانند آن ها شده است چندان اهمیتی ندارد. در دعوای بین این گروه و حاکم آن زمان یعنی خمینی و نخست وزیرش و ارگان هایش، آن ها حق را گویا به حاکم می دهند. یعنی سکوت آن ها این را می گوید. اما در مورد خودشان که در جنبش سبز سهیم بودند حق با آن هاست نه حاکم. چه بسا که این گروه نیز در حالت متواری بودن در دایاسپورا پیر شوند و همچنان دفع شده بمانند و برای جوانان آینده اهمیتی نداشته باشند. هدف نگارنده حمله به این افراد نیست. احساس های آن ها قابل درک و احترام است—احساس جوانانی که حس کردند در روزهای جنبش سبز حداقل برای دو ساعت شهروند بودند و طعم یک نوع از خود فراروی را چشیدند. هدف من توجه دادن این جوانان است به درک مسئله ای که ریشه ی فرار آن ها و نسل های قبل است.
نکته ی اساسی د راین جا این است که کیهان و حسین شریعتمداری درست تر موقعیت بزرگیان ها را تشخیص داده اند—موقعیتی که آن ها خود از آن بیخبرند و به همین دلیل به نظر می رسد خود را تافته ی جدا بافته ای از دیگر فراریان می بینند. کیهان در واقع دارد به بزرگیان اعلام می کند که اگر در این حالت جدا افتادگی از ریشه خود را با آن دیگرانی هم که در وضعیت از ریشه کندگی هستند هم ریشه و همدرد نبینی این “هیچ کردن مقاومتی ات” در واقع هیچ نکردن است و ما را بسیار خرسند می کند.

کیهان در واقع دارد به جلوه های یک نوع تعلق نوستالوژیک به جنبش سبز و گیج خوردگی و عدم تشخیص موقعیت خود و عدم درک همریشگی با دیگر فراریان در امثال بزرگیان ها می خندد. کیهان تمام مطلب بزرگیان را با تیتر هوشمندانه خود آورده است که بخوانید و بخندید. کیهان به عنوان سخن گوی رژیم، و نه تنها حاکم، یعنی بلند گوی زندانی به نام ایران، دارد اعلام می کند: چه ضربه ای زدیم و این ها با “هیچ نکردنشان” هیچ نمی توانند بکنند! استراتژی شبه فیلسوفانه ی بزرگیانی یعنی “هیچ کردن” که او ادعا می کند درش امید تغییر است به نوعی توجیه گیج خوردن این نسل از ضربه ی رژیم است. اما بزرگیان ها در واقع تنها از رژیمی که بلندگویش کیهان است نخورده اند. این ها از وهم خود که زندان را می توان تغییر و استحاله داد تا دیگر زندان نباشد نیز در حال خوردن هستند. این ها از همبسته بودن با کسانی مانند خانم فاطمه حقیقت جو هم دارند می خورند که در برنامه ی افق صدای آمریکا تحت نام “اپوزیسیون: اختلاف ها و اشتراک ها” در مورد کنفرانس واشنگتن به صراحت اعلام کرد که تنها مشکل ایران این است که همچون سابق (یعنی دوران خاتمی) گردش نخبه ها وجود ندارد. با حل خشونت پرهیز این مشکل راه دموکراسی باز می شود. در نخبه بودن خانم حقیقت جو که حاشا و کلا! اما در این هم شکی نیست که گردش نخبه های مطروحه خانم حقیقت جو یعنی برگشتن حقیقت جوها به مدیریت زندان و شغل های زندانبانی و گردش آن ها در پست های اجرایی و قضایی و قانون گزاری و ارگان های زندانی به نام ایران! اما دردناکی قضیه این جاست که حقیقت جوها می خواهند به کمک همین جوانان به پست های زندانبانی جمهوری اسلامی که قرار است نامش مردم سالاری شیعی شود برگردند. و دردناکتر این که بزرگیان ها که خود از رانده شدگان یعنی فراری ها هستند نمی خواهد نام رژیم جمهوری اسلامی را ببرند و مصرانه تکرار می کنند: “حاکم” . اما آن ها، چه قبول کنند و چه نه، از نظام جمهوری اسلامی در حال خوردن هستند. و کیهان دارد به همین عدم درک آن ها از متواری بودن خود و همین ابای آن ها از ایستادن در مقابل کل و اصل نظام می خندد.

این ابا همجنس است با ابای گروهی از پناهندگان کمپ ورتسبورگ آلمان در استان بایرن آلمان از اعلام علنی تعارض خود با رژیم جمهوری اسلامی درحین اعتراض به سیاست های پناهندگی دولت بایرن در ماه مارچ ۲۰۱۲ که باعث درگیری آن ها با حزب کمونیست کارگری شد. این ابا از آوردن نام جمهوری اسلامی در اعتراض ها به نظر من از عدم درک این جوانان از علت فراری بودن و پناهنده شدن شان ناشی می شود. من ماجرا را از زوایه دید دو طرف دعوا از طریق سایت ها و فیس بوک دنبال کردم. به نظر من، متاسفانه از طرف حزب کمونیست کارگری درک مناسبی از عدم درک درست این جوانان از وضعیت خود و چرایی آن وجود ندارد. این عدم درک از شکاف عظیمی می آید که بین نسل حزب کمونیست کارگری ها و جوانان جنبش سبزی ایجاد شده است که خود محصول جمهوری اسلامی است. این جوانان بی شک آقا زاده یا ساندیس خور نیستند اما در گیجی به سر می برند که درک درست از وضعیت خود را سخت می کند. بعضی از جوانان جنبش سبزی با این که خود جزو رانده شدگان هستند، هنوز وضعیت رانده شدگی خود و دلیل اصلی آن را به خوبی درک نمی کنند. آن ها می خواهند در کشورهای دیگر پناهنده ی سیاسی باشند بی آن که علیه اصل رژیم جمهوری اسلامی که باعث آوارگی آن ها و هویت پناهنده گی شان شده است باشند. آن ها به نظر می رسد هنوز خود قبول نکرده اند که فرار کرده اند. آن ها هنوز باور نکرده اند که هویت پناهندگی دارند. به نظر می رسد بعضی جوانان پناهنده ی سبزی خود را به نوعی مهاجر و توریست می پندارند، غافل از این که پناهندگی و مهاجرت هر دو موقعیت هایی بر بردار فرار و آوارگی—بر بردار دایاسپورا –هستند.

این آمیزه ی حسی مهاجر و توریست بودن، یعنی ممتاز بودن، که بعضی از این جوانان برای خود می خواهند حسی است که داروهای مخدر و وهم زا به انسان می دهند تا در مقابل بی امنیتی وضعیت واقعی خود احساس آرامش و راحتی کند. در رابطه با بحث ما، این جوانان می خواهند از لحاظ جغرافیایی در جایی دور از وطن یعنی زندان جمهوری اسلامی باشند، در حالی که تعلق به سرزمین مادری و زبان مادری و فرهنگ آن را رها نکرده اند، اما در همان حال می خواهند تاریخی را که آن ها را با دیگر ایرانیان در دایاسپورا مربوط می کند یعنی تاریخ سی وسه ساله ی زندان را فراموش و رها کنند. آن ها دنبال وهمی هستند که آن ها را از لحاظ جغرافیایی با دیگران در دیاسپورا به مبدا متصل نگه دارد، اما آن ها را از تاریخ بیداد گسسته نگه دارد.

اما چنین نمی توان کرد. جغرافیای سیاسی دایاسپورای ایرانی که از سی و سه سال پیش شروع به شکل گرفتن کرد همان تاریخ سیاه نظام جمهوری اسلامی ایران است. و تاریخ را نمی شود رها کرد. حداقل یک فراری نمی تواند تاریخ فرار را رها کند چون این تاریخ را هر جا برود با خود می برد.

هیچ فراری نمی تواند از تاریخ فرار—یا از محور فرار— فرار کند. و همین محور است که او را با دیگران همبسته می کند. با تایید موقعیت خود به عنوان فراری می توان این همبسته بودن را ارج نهاد. در درک این همبسته بودن پتانسیل همبستگی استراتژیک برای تغییر تاریخ آن جغرافیای تعلق و پیوندها، یا خطه ای که امروزه ایرانش می نامند، یعنی کشاندن تاریخ به مسیری نو به جز مسیر سی و سه ساله ی گذشته اش وجود دارد.

پانویس:

با پوزه بند و مغز خر و هیچ یک جمله بسازید! (خبر ویژه)

همکار متواری نشریات زنجیره ای معتقد است فتنه سبز منقرض شده اما یک طیف از گروه های مخالف مشغول پوزه بند زدن به اپوزیسیون و برج سازی و خوشگذرانی هستند و طیف دیگر دون کیشوت وار آب در هاون توهمات خود می کوبد.

امین بزرگیان در وبسایت رادیو زمانه با بیان اینکه «جنبش سبز به خاطره تبدیل شده و به موزه رفته و در واقع منقرض شده» نوشت: «چه باید کرد؟ پاسخ خلاصه این است؛ هیچ! تفاوت مهمی بین هیچ کاری کردن و هیچ کاری نکردن وجود دارد[!] یک مدل هنوز به دنبال کاری کردن است. اینها در انتخابات به دنبال بازی سیاسی اند، فکر می کنند می توانند امتیازی بگیرند، منتظر نرمش حاکمیت هستند، مدل دوم کسانی اند که معتقدند هیچ کاری نباید کرد. مبنای فکری آنها این است که «نگاه کن! مگه مغز خر خوردم که بخواهم کاری کنم.» این مدل صدای چندانی تولید نمی کند اما عملا بسیار فربه تر از گروه اول است و در وضعیت کنونی حامیان بیشتری دارد. یک مدل حاشیه ای هم وجود دارد که متوهم هایند. می توان نامشان را دون کیشوت ها گذاشت. از نظر آنها فردا حکومت در ایران عوض خواهد شد. به این مدل چندان نمی توان کاری داشت.

وی در این تحلیل آمیخته به نبوغ می نویسد: «مدل اول قائلان به این اند که باید کاری کرد. مدل دوم کسانی اند که می گویند هیچ کاری نباید کرد. ذهن ما عملا بین این دو روایت کلان منگنه شده است. شاید بتوان به مدل دیگری اندیشید؛ هیچ کردن». [!]

نامبرده که در پاریس اقامت دارد در تشریح مدعای خود اضافه می کند: مدل اول را می توان «پوزه بند» نام گذاری کرد. تاکتیک حامیان این مدل این است که «تند نروید تا ما بتوانیم مفری باز کنیم. غیر از این راهی نیست.» وقتی هم می گویند تند نروید چون اساسا رفتنی ممکن نیست منظورشان بیشتر ناظر بر این است که رادیکال فکر نکنید. در فکر و بیان افکار تند نروید. پوزه بند بزنید تا به سکوت شما غمزه ای نشان دهند و بازی تان دهند. برای جلوگیری از دعوای حیدری- نعمتی از نام تئوریسین های پوزه بند نامی برده نمی شود. این ایده عملا در وضعیتی که اکنون قرار دارد نه کمکی به گسترش امیدهای ما برای تغییر می کند (چون نمی تواند چیزی را تغییر دهد، چون دلیلی ندارد حکومت دوباره او را که با زحمت از بازی بیرون انداخته دوباره بازی دهد، چون که همبستگی سال های گذشته را از دست داده، چون که اساسا کس قابل اعتنایی را بیرون از زندان و تبعید ندارد که بخواهد بوسیله آنها بازی کند، چون که….» و نه عملا می تواند کاری انجام دهد. در واقع نه انتقادی است نه پراتیک. هیچی نیست.

بزرگیان مدل دوم را مشغول برج سازی و خوشگذرانی توصیف کرد و نوشت: مدل دوم هم می گوید چون هیچ کاری ممکن نیست و همه کارها سرکوب می شود، زندگی خودتان را بکنید. برجتان را بسازید و تا می توانید شمال بروید. ذهن و زبانتان را اخته کنید تا به سرتان کاری نیاید که دودمان تان را بر باد دهد. از سویی دیگر مدل اول یا همان پوزه بندها عملا آب در هاون توهماتش می کوبد؛ چیزی شبیه همان دون کیشوت ها به گونه ای برعکس. «هخا»های پوزیسیون، در وضعیت جدید تنها تکنیک های پوزه بندی را ارتقا می دهند.

در ادامه این تحلیل غامض آمده است: هیچ کاری کردن خطابش به قائلین هیچ کاری نکردن و حمله به آنها و نگه داشتن امید تغییر است. این مدل البته زیر چشمی به دون کیشوت ها هم تلخند می زند. این مدل خطابش از یکسو به شبه کنش هاست. کسانی که فکر می کنند دارند کاری انجام می دهند، چه آنها که مقدمات انقلاب در هفته آینده را دارند تدارک می بینند و چه آنهایی که فرستادن علی مطهری و کواکبیان را به مجلس تضعیف قدرت حاکم ارزیابی می کنند. از سویی دیگر خطاب این مدل به آنهایی است که می گویند هیچ کاری نباید کرد.
وی سرانجام نوشته است: هیچ کردن، حفظ خواب دیدن در بیداری و رویاپردازی است.[!]

لینک ها:

http://www.bbc.co.uk/blogs/persian/viewpoints/2012/06/post-180.html

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2012/06/120625_l42_abdolkarim_soroush_ucla.shtml

http://international.ucla.edu/cnes/podcasts/article.asp?parentid=126238

http://iran-women-solidarity.net/spip.php?article2171

http://iran-tribune.com/2009-02-16-23-03-32/2009-03-15-18-26-32/14744-2011-10-07-03-03-51

http://www.kayhannews.ir/910403/2.htm

http://www.radiozamaneh.com/politics/2012/06/19/15939

http://www.roozonline.com/persian/honarerooz/honare-rooz-2-item/archive/2012/may/02/article/-83323a315f.html

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *