مرگ در نود و چهارسالگی غیر منتظره نیست. پذیرش درگذشت یک فرد سالمند معمولا برای همه آسان تر و اندوه فقدان او زودگذرتر است، حتی اگر این فرد از حرمت سیاسی و اهمیت اجتماعی برخوردار باشد. درگذشت فرد وقتی تاسف آورتر است که او در طول سالهای مبارزه با خطاهای نظری و سیاسی متعددی شناخته شده و حمایت و پشتیبانی مردم و روشنفکران را از دست داده باشد ٬ و در واپسین سالهای عمر در عزلت و انزوا زندگی کرده و در مرگش نیز جز دوستان انگشت شمار نه یادی از او کرده و نه اشکی ریخته باشند. از آن بدتر وقتی است که شخص همه زندگی خود را صرف یک آرمان سیاسی، یک اتوپی، کرده باشد که در ارزیابی عامه خیانتی بیش نبوده و مسئولیت بیشترناکامی های سیاسی و شکست های جامعه را متوجه راهی که او پیموده بدانند. چنین است درگذشت مریم فیروز.
هدف من در این جا مرور کارنامه سیاسی مریم فیروز نیست. این کار زمانی دیگر و اطلاعات دقیق تریمی طلبد که در حوصله این مختصر نیست. قصد آن را هم ندارم که چند و چون سیاست حزبی را که اوتا آخر عمر به آن وفادار بود ارزیابی کنم و یا اخلاق سیاسی آن را در رابطه با سایر گروهها و افراد در جنبش چپ تحلیل کنم. مریم فیروز را هم هرگز ندیده بودم و با سیاست حزب او نیزهم جهت نبودم، اما معتقدم مریم فیروز شایسته شناسائی و احترام به مراتب بیشتری از آنچه دریافت داشت بود. او زندگی طولانی و دشوارش را صرف مبارزه برای استقرار دموکراسی سیاسی و جنسی در ایران کرد، که به گمان او تنها راه حزب توده میتوانست آن را تحقق بخشد. در این راه او به طبقه اجتماعی خود که تضمین کننده ثروت، رفاه، امنیت و موقعیت اجتماعی بود پشت کرد، آگاهانه رنج ملامت، تهدید، تعقیب و آوارگی را پذیرفت و در سالمندی زندان و شکنجه را در راه آرمان خود تحمل کرد.
از مرتجعین مذهبی و غیرمذهبی که دشمنان قسم خورده چپ در ایران و جهان اند انتظار انصاف، اخلاق سیاسی، انسانیت و حریم نگاه داشتن نمی رود. روش آنان جعل تاریخ، دروغ پراکنی و تخریب افکار جامعه علیه چپ بوده و هست، اما متأسفانه فرهنگ سیاسی چپ هم از برخوردهای غیرمنصفانه و مخرب بری نبوده و نیست. چپ نیز از فرهنگ سفید و سیاه دیدن مسائل، قهرمان ستائی و شهید طلبی حاکم بر سایر گروهها و احزاب و سازمانهای سیاسی ـ که حزب توده خود از مروجین اصلی آن بود ــ تاثیر پذیرفته ٬ فرهنگی که مانع از داوری منصفانه، متعادل و به دور از تعصب در مورد افرادی همچون مریم فیروز است. در این فرهنگ قضاوت های غیرمنصفانه و حتی بیرحمانه می تواند نه تنها به نابودی شخصیت و شهرت سیاسی افراد، بلکه گاه به نابودی فیزیکی آنان بیانجامد.سکوت تأییدآمیز یا بی تفاوتی گروههای به اصطلاح مترقی نسبت به اعدام های وحشیانه تقی شهرام و پرویز نیکخواه، بلافاصله پس از انقلاب نتیجه همین فرهنگ بود ــ به نظر مخالفان شان اینان با تغییر جبهه سیاسی خود و پیوستن به جبهه مخالف، شایسته سرنوشتی بودند که رژیمی به مراتب بدتر از رژیم قبلی برای آنان رقم زده بود.
مشکل عمده فرهنگ سیاسی ایران ناتوانی آن در تفکیک جنبه های مثبت و منفی افراد و جریانات سیاسی است ومرز «خدمت»و «خیانت»در آن روشن نیست. ارزیابی اعمال افراد نیز معمولا نه برمبنای کلیت زندگی و جنبه های مختلف شخصیت آنان و اعمال و رفتارشان در مقاطع مختلف و در شرایط متفاوت، بلکه بر مبنای لحظه های خاص یا برشی از کل یک زندگی صورت می پذیرد.قضاوت نیز بر اساس خط سیاسی و ایدئولوژیک و صد البته هیجان عاطفی و احساس حق بجانبی قضاوت کننده صورت میگیرد نه بر مبنای انصاف، وجدان سیاسی، اخلاق انسانی و اطلاع دقیق، با در نظر گرفتن همه جوانب مسئله. صفت “خائن” با دست و دلبازی و بی مسئولیتی به افراد داده میشود بی آنکه ویژگی های «خیانت» و «خدمت» روشن باشد. و وقتی کسی به چنین صفتی موصوف شد هیچ جنبه مثبت و یا فضیلتی در اعمال گذشته او دیده نمیشود ـ صفحات یادنامه ها، خاطرات، بیوگرافی ها، مجموعه اسناد و نامه های شخصیت های سیاسی و شناخته شده، بیانگر تداوم این فرهنگ است. مثال روشن این فرهنگ، قضاوت متداول توده ای به خلیل ملکی و متقابلا برخورد تا به امروز خصمانه هواداران ملکی به توده و توده ای است. همه ظاهراً هوادار دموکراسی و آزادی بیان هستند، اما پیش شرط آزادی بیان و دموکراسی که پذیرش و احترام به حق دگراندیشی و حق مخالفت و تفاوت است در این آزادی طلبی جائی ندارد .
مریم فیروز به عنوان یکی از اعضاء هیئت سیاسی حزب توده ایران در بسیاری از اشتباهات آن سهیم بود. او نیز مانند سایر رهبران مسئولیت سازمان دهی مبارزه سیاسی و فرهنگی حزب،موفقیت ها و شکست ها و اشتباهات آن را بدوش داشت، هرچند که مردسالاری و جنسیت گرائی (سکسیسم) نهادی شده در جامعه روشنفکری و در درون حزب ظاهرا مانع از رشد سیاسی و تئوریک او بوده و او همیشه در سایه کیانوری باقی ماند. نه او به خود اجازه داد و نه حزب به او امکان داد که نظر مستقلی داشته و یا اگر داشته ابراز کند. پاسخ او به پرسش هائی درباره برداشت های سیاسی و تئوریک حزب در مقابل پاره ای از وقایع و رویدادهای تاریخ معاصر درکتاب خاطراتش (که در حقیقت مجموعه به دقت انتخاب شده مصاحبه های امنیتی او با بازجوی خود است) پیوسته ” نمیدانم “، ” باید از کیا بپرسم” و “از کیا میپرسم و جواب میدهم” است. و این نمیتواند تنها یک تاکتیک سیاسی یا احتیاط و دم به تله بازجو ندادن باشد چون درباره افراد و یا بعضی رویدادهای تاریخی پاسخهایی شجاعانه، روشن و خلاف میل بازجو میدهد. از آن جمله است نظراتی که در مورد حجاب ابراز میکند. هرچه مصاحبه گرـ بازجو تلاش میکند تا او کشف حجاب را اقدامی زیان آور یا غیرضروری برای رشد فرهنگی زنان به شمار آورد مریم فیروز زیر بار نمیرود و باآنکه به درستی استفاده از زور برای پیشبرد این سیاست را محکوم میکند، اما آن را تحولی مثبت ارزیابی میکند که “خیلی از زنجیرها را پاره کرد” و مدارس و دانشگاه را به روی زنان گشود. این امر بیانگر شخصیت مبارز، آزاده و تسلیم ناپذیری است که او، دختر شاهزاده عبدالحسین فرمانفرما و عضو یکی از اشرافی ترین و مرفه ترین خانواده های ایران را به جنبش دموکراتیک توده ای پیوند داد.
درهر کشورپیشرفته ای، چهره زنی مثل مریم فیروز با بیش از۶٠سال تلاش برای احقاق حقوق زنان نمونه درخور ستایشی برای جنبش فمینیستی آن به حساب می آید ولو آنکه جنبه ها ئی از اعمال ٬ رفتار یا عقایدش مورد انتقاد باشد . مریم فیروز اولین زنی بود که در ایران و شاید در خاورمیانه به کمیته مرکزی و هیئت سیاسی یک حزب سوسیالیستی راه یافت ـ و باز از معدود زنانی بود که در هفتاد سالگی در زندان جمهوری اسلامی، به گفته ی دکتر کیانوری (در نامه شکوائیه به خامنه ای) شلاق میخورد وشنوائی گوش چپش را به علت سیلی و توسری خوردن از دست میدهد و ناسزاهایی چون «فاحشه، رئیس فاحشه ها»را از دهان آدمخواران دستگاه امنیتی رژیم می شنود. تأسف آور است که با این حال، چه زمانی که مریم فیروز و نورالدین کیانوری در زندان های رژیم زیر شکنجه بودندو چه پس از آن یعنی در تمام دوران حبس خانگی شان، از همدردی، همبستگی و پشتیبانی هیچ کس جز طرفداران توده ای شان، برخوردار نبودند . آیا وظیفه مدنی ما دفاع از همه کسانی نیست که به خاطر اعتقادات و فعالیت های سیاسی دربندند؟ علت بی لطفی نسبت به رنج چنین زنی که از پیشکسوتان مبارزات حقوق زن در ایران بوده جز نفوذ فرهنگ و اخلاقیات سیاسی عقب مانده ای که ذکر آن رفت چه میتواند باشد؟
بینش فرقه گرا و جزم اندیش مبتنی بر این منطق بود که مریم فیروز از رهبران حزب توده بوده، حزب توده در خدمت شوروی بوده و از جمهوری اسلامی طرفداری کرده، پس او و تمامیت حزب اش «خائن» ، و زندان و شکنجه شدن شان سزاوار همبستگی و همدردی نبوده است. چنین بینشی قادر نیست صفحات دیگر کارنامه سیاسی و تاریخی حزب توده، بویژه سالهای آغازین مبارزه اش را ببیند. صفحاتی مربوط به تلاش آن برای ترویج و اشاعه افکار مدرن و خواسته ها و گفتمان تجددخواه و سکولار در ایران، مبارزه فرهنگی و فکری آن علیه خرافات و توسل به وحی و شهود به جای تعقل، تفکر و علم و تجربه و فرهنگ سازی حزب بخصوص در رابطه با حقوق زنان. چنین بینشی حتی وجود بیشمار مبارزان به خاک افتاده حزب توده، و بسیار زندانیان و آوارگان و تبعیدیان این حزب را در طول سالیان دراز مبارزه علیه رژیم های استبدادی ایران ندیده می گیرد.
مریم فیروز از زمان پیوستن به حزب در ١٣٢٢ شمسی در قلب این مبارزات قرار داشت. تردید نیست که جزم اندیشی او نسبت به حزب، نسبت به سیاست یا توهم حزب اش درباره رژیم اسلامی پس از انقلاب، که به تأیید و حتی تشویق اعمال سرکوبگرانه حکومت نسبت به اپوزیسیون انجامید (و سرانجام دامن خود حزب را نیز گرفت) جای انتقاد فراوان دارد، اما کارنامه سیاسی و هویت فردی مریم فیروز روی دیگری نیز دارد و آن پایبندی اش به مبارزه و مقاومت اش در مقابل جنایتکاران دستگاه امنیتی رژیم حاکم بود. جالب است که علیرغم شکنجه ها و توهین های رژیم که برای زنی به سن او میبایست سخت طاقت فرسا بوده باشد، مریم فیروز برخلاف بعضی از مردان رهبری حزب، نه اسلام آورد و نه حاضر شد حزب خود را خیانتکار و جاسوس بخواند. متحیر از این مقاومت، بازجویان فیروز در مقدمه کتاب خاطرات او شکوه میکنند که این خاطرات نتوانسته نکات آموختنی درباره برخورد احزاب سیاسی به زنان ایرانی ارائه دهد، زیرا مریم فیروز به گفته آنان “علیرغم تجارب تلخ هنوز در قالب تفکرات گذشته فکر میکند”. یادش گرامی باد!