مادر مددکاری نوین در ایران / منصوره پیرنیا

مدرسه فمینیستی: این نوشته بخشی از کتاب «سالار زنان ایران» (صفحه ۲۰۷ تا ۲۱۲) به قلم توانای منصوره پیرنیا، نویسنده و روزنامه نگار است که در سال ۱۳۷۴ در آمریکا منتشر شده است و بازنشر آن در سایت مدرسه به مناسبت ویژه نامه ای است که مدرسه فمینیستی با عنوان «۹۰ سالگی باشکوه ستاره فرمانفرماییان» در دی ماه ۱۳۸۹ تدارک دیده است:

«مددکاری» حرفه‌‌‌ای زاییده‌‌‌ی جهان صنعتی است و مددکار سنگ صبور مردمان عصر ماشین و فضا. از آن روز که روستاییان حرکت به‌‌‌سوی شهرها را آغاز کردند و خوش‌‌‌نشینی و حاشیه‌‌‌نشینی شروع شد، حرفه‌‌‌ی مددکاری جان گرفت. کارگر گرفتار ماشین، زندانی گرفتار و دربند، بیمار محکوم به زندگی در تیمارستان، معلول و نوجوان خطاکار در دارالتأدیب، همه و همه یک غم‌‌‌خوار و دلسوز پیدا کردند که عنوان «مددکار» داشت. حرفه‌‌‌ی مددکاری تخصصی در ایران سابقه کوتاهی داشت.

اولین آموزشگاه «مددکاری و خدمات اجتماعی» در سال ۱۳۳۷ خورشیدی و در زمان سلطنت محمدرضا شاه پهلوی به منظور تربیت مددکاران زیر نظر «ستاره فرمانفرمائیان» در ایران تاسیس شد. در میان نسل جوان دختران و زنان این دوران که نه با حرف، بلکه با کار و فعالیت و عمل، در راه اثبات برابری زن و مرد می‌‌‌کوشیدند، «دختران مددکار» جایی شایسته داشتند. ایشان را در پرورشگاه‌‌‌ها، دارالتأدیب‌‌‌ها، زندان‌‌‌ها و اردوهای کارآموزی دهات و قصبات، بیمارستان‌‌‌ها و مدارس و تاسیسات کارگری همه جا می‌‌‌دیدید. دخترهای مددکار به زبانی همان حبیب خدا بودند و همان دستی که از نادیده می‌‌‌رسید.


منصوره پیرنیا

ستاره فرمانفرماییان، مادر مددکاری نوین در ایران بود و اولین زن مددکار نوین. ستاره با اندامی لاغز و چالاک، موهای کوتاه قلقل نمکی، صورتی که در خطوط متعدد آن غم‌‌‌های مردم جا انداخته بود به هر کجا که می‌‌رفت، می‌‌رفت تا دردی را درمان کند. او زنی تحصیل‌‌‌کرده، روشنفکر و با ایمان بود که مددکاری نوین را در ایران پایه‌‌‌گذاری کرد و لقب مادر مددکاری ایران را به خود اختصاص داد. خانه‌‌‌ای دور از شهر پرغوغای تهران، در «گلندوک» یکی از روستاهای لواسانات داشت. زندگی در دهکده‌‌‌ای که نه آب لوله‌‌‌کشی شده داشت و نه تلفن و نه سرویس منظم ایاب و ذهاب. با این همه آرامش طبیعی آن دهکده برای دختر شاه‌‌‌زاده عبدالحسین میرزا فرمانفرما فرزند عباس میرزا نایب‌‌‌السلطنه، مطبوع و لذت بخش بود. در آن روستا، ستاره خانم از مردم جدا نبود، زنی مردم دوست و مورد احترام و ستایش مردان و زنان دهکده بود. حتی مرد گلاب‌‌‌گیری که سالی یک بار همسایه‌‌‌ی باغ او می‌‌‌شد اصرار داشت که برای خانم یک شیشه گلاب اعلا ببرد، که آن شیشه گلاب را مخصوص «خانم ده» گرفته است. ستاره خانم از کودکی با زندگی مجلل و پر زرق و برق بیگانه بود و به کوه و دشت و صحرا بیش از خانه مجلل پدری عشق می‌‌‌ورزید. یک روز کنار باغچه‌‌‌ای در ده «گلندوک» چادر زد و آن‌‌‌قدر در آن‌‌‌جا ماند تا خانه‌‌‌ای کوچک در گوشه‌‌‌ای از آن برای خود ساخت. خانه‌‌‌ای کوچک در گوشه‌‌‌ای از آن برای خود ساخت. خانه‌‌‌ای که مستخدم و بروبیایی نداشت و از زندگی شبانه شازده‌‌‌ها نیز در آن خبری نبود.

ستاره خانم کوهنورد ماهری بود که صبح زود از «گلندوک» به سوی «آهار» راه می‌‌‌افتاد و «کوه‌‌‌های ورجین» و «شمشک» و «دربند» را زیر پا می‌‌‌گذاشت و در بازگشت از کوه، پنجاه کیلومتر راه را در پیچ و خم گردنه‌‌‌ی «قوچک» طی می‌‌‌کرد. و در تهران وقتی به آموزشگاه مددکاری می‌‌رسید، انگار که به مسجد و صومعه خود رسیده است. در آن آموزشگاه ستاره خانم بیش از دو هزار دختر و پسر مددکار تربیت کرد که حلقه‌‌‌های پیوند او با مردمان نیازمند جامعه بودند.

ستاره خانم جوانیِ پُر رنج و پُر ماجرایی را پشت سر گذاشته بود. روزگاری در آن نوجوانی همراه خانم «دریفوس» همسر سفیر آمریکا به محلات فقیرنشین جنوب شهر تهران سر می‌‌‌کشید. خانم سفیر در آن روزها دارویی برای مداوای کچلی از آمریکا آورده بود، او و ستاره‌‌‌ی جوان، دستکش پلاستیکی به دست می‌‌‌کردند و روغن به سر کچل بچه‌‌‌های گَر گرفته می‌‌‌مالیدند. در حین مداوا بود که یک روز خانم سفیر از مدارس تربیت مددکاری برای او گفت: «ما در آمریکا همه این مسایل و مشکلات اجتماعی را به وسیله مددکارانی که کار و حرفه‌‌‌شان خدمت به مردم است حل می‌‌‌کنیم». از آن پس ستاره‌‌‌ی جوان فقط یک فکر در سر داشت: برای تحصیل به آمریکا برود و یاد بگیرد که چه‌‌‌گونه می‌‌‌توان به جنگ دردهای مردم رفت.

ستاره خانم از اولین دخترهایی بود که برای تحصیل روانه ینگه دنیا شد. روزهای پُر ماجرای جنگ جهانی دوم بود و روزگاری که کمتر پدری اجازه می‌‌‌داد دختر او حتی یک شب از خانه بیرون بماند. ستاره‌‌‌ی جوان قدم در راه سفری دور و دراز گذاشت و فاصله تهران تا لس‌‌‌آنجلس را چهار ماهه طی کرد.

سال ۱۹۴۳ میلادی بود و جنگ، سراسر شمال آفریقا را به آتش و خون کشانده بود. هیچ نوع وسیله حرکت و سفر مهیّا نبود. نه هواپیمایی و نه کشتی و نه قطاری، کسی هم حاضر نبود به دختری که هوای سفر و مطالعه و جهانگردی در سر دارد کمک کند. ستاره‌‌‌ی جوان تنها به سفارت آمریکا رفت، ویزا گرفت به خانه بازگشت و چمدان کهنه و قراضه و زهوار در رفته مستخدم خانه را برداشت و در حالی‌‌‌که مغضوب بزرگترهای خانواده بود خود را به ایستگاه راه‌‌‌آهن رساند تا از آن طریق به بمبئی سفر کند و از آن جا سوار کشتی شده و پس از طی اقیانوس‌‌‌ها خود را به خاک آمریکا برساند. وقتی قطار به شاهرود رسید، او جایی برای بیتوته کردن نداشت. دختر جوان تا صبح در قهوه‌‌‌خانه‌‌‌ای نشست و صبح سوار کامیونی شد و به مشهد رفت. روزهای جنگ و تنها وسیله سفر از مشهد به زاهدان کامیون‌‌‌های آمریکایی بود که وسایل جنگی حمل می‌‌‌کردند. چند روزی در انتظار ماند تا توانست در یکی از کامیون‌‌‌ها کنار دست راننده جایی بگیرد. مقداری تخم‌‌‌مرغ سفت کرده، کمی نان سیاه پر از شن، آذوقه سفر سه شبانه روزه او تا زاهدان بود. به زاهدان که رسید قطار رفته بود. شش روز دیگر باید منتظر می‌‌‌ماند تا قطار بعدی برسد. در این شهر برای چند روز اقامت، جایی در یک بیمارستان پیدا کرد، مشروط بر آن که به پزشک هندی بیمارستان کمک کند. روز موعود سوار قطاری شد که از «کویته» پایتخت بلوچستان «انگلستان» عبور می‌‌‌کرد. روز دوم سفر عده‌‌‌ای از طرفداران مهاتماگاندی که لباس‌‌های سفید به تن داشتند و برای آزادی هند تلاش می‌‌کردند قطار را متوقف کردند. به داخل قطار آمدند و توضیح دادند که از طرفداران گاندی هستند و در اولین ایستگاه همه مسافران را پیاده کردند یکی از آن‌‌ها نسخه‌‌‌ای از کتاب «بها گاواگیتا» را که در آن دستورات اخلاقی چاپ شده بود به ستاره داد. یادگاری که سال‌‌‌ها با او بود. در کویته سرگردانی ستاره‌‌‌ی جوان بار دیگر شروع شد. هاج و واج و حیران و سرگردان در ایستگاه محقر و قدیمی‌‌ای که بی‌‌‌شباهت به دهکده‌‌‌ای نبود به اطراف خود نگاه می‌‌‌کرد، یک تاجر ایرانی او را شناخت. او پدر ستاره را از زمانی که حاکم بوشهر بود می‌‌‌شناخت. در آن شهر به ستاره جا و غذا داد. بهار بود و چند روزی دختر جوان در آن شهر استوایی که درخت‌‌‌های بزرگ و پر از گل‌‌‌های کاغذی و زیبا داشت، خستگی و رنج سفر را از تن به‌‌‌در برد. پس از چند روز در حالی‌‌‌که بازرگان و همسر مهربان او ستاره را بدرقه می‌‌کردند با قطار به سوی لاهور و سپس بمبئی حرکت کرد. در بمبئی با خانواده نمازی آشنا شد. جایی برای او در یک پانسیون آبرومند گرفتند. در آن شهر بود که به دیدار مطیع‌‌‌الدوله حجازی نویسنده رفت و او کتاب «آئینه» خود را به یادگار به مسافر جوان داد. در بمبئی چند روزی منتظر ورود کشتی مسافری شد، به تمام شرکت های کشتی‌‌‌رانی سر زده بود و نام او را در لیست انتظار یادداشت کرده بودند. بالاخره در یک کشتی فرانسوی که به آمریکا می‌‌‌رفت، جایی پیدا کرد. اما هنوز بیست و چهار ساعت از حرکت کشتی نگذشته بود که کشتی مورد حمله موشک‌‌‌های دریایی ژاپنی‌‌‌ها قرار گرفت و مسافرین را مجددا به بمبئی بازگرداندند. چند هفته‌‌‌ای دیگر منتظر ماند تا توانست در یک کشتی نظامی آمریکایی که برای بردن «میسیونرها» و زخمی‌‌‌های آمریکایی به بمبئی آمده بود جایی پیدا کند. کشتی شش هزار مسافر حمل می‌‌‌کرد و چهل و دو روز در راه بود. به سبب وضعیت جنگی؛ شب‌‌‌ها کشتی روشنایی نداشت و مسافران در تاریکی و ظلمت محض بودند و روزها فقط آب می‌‌‌دیدند و آب.

یک روز کشتی در بندری توقف کرد و مسافران متوجه شدند که به بند «ملبورن» در استرالیا رسیده‌‌‌اند. در آن‌‌‌جا عده‌‌‌ای از سربازان زخمی را پیاده کردند و مسافران تازه ای سوار کشتی شدند. فضای کشتی با ورود مسافران تازه کاملا تغییر کرده بود. جای میسیونرهای پیر و سربازان زخمی را زن‌‌‌های جوانی پُر کرده بودند که اغلب یا حامله بودند و یا نوزادی در بغل داشتند و راهی آمریکا میهن خود بودند. ستاره خانم جوان، در میان آن‌‌‌ها احساس راحتی بیشتری می‌‌‌کرد. چند هفته دیگر در راه بودند تا آن که کشتی در بندری به نام «سن پدرو» در نزدیکی لس‌‌‌آنجلس لنگر انداخت. پس از چهار ماه سفر، لباس‌‌‌های ستاره خانم پاره و کثیف و بدشکل شده بود. با حالتی نزار از کشتی پیاده شد. عده‌‌‌ای از صلیب سرخ برای کمک به مسافران آمده بودند. آنها ستاره را که ابتدا قصد داشت به نیویورک برود پس از شش ساعت رانندگی به لس‌‌‌آنجلس و به آدرسی که از دکتر جردن دوست پدر خود داشت رساندند. دکتر جردن، روز بعد ستاره جوان را به دانشگاه برد و نام‌‌‌نویسی کرد و ستاره با برنامه ضربتی تحصیلی دوران جنگ توانست پس از دو سال و نیم لیسانس بگیرد. با همه این مشکلات و ناهمواری‌‌‌ها ستاره جوان هنوز مطرود فامیل و بزرگترهای خانواده بود. زیرا عقیده داشتند دختر فقط باید شوهر کند و بچه بزاید و کارهای ستاره در حکم سنت شکنی بود. بعد از او دخترها را با سلام و صلوات راهی فرنگ می‌‌‌کردند. برای آن‌‌ها چمدانی پر از تنقلات می‌‌‌بستند و چک‌‌‌های مسافرتی و گذرنامه و بوسه‌‌‌های پدر و مادر و میهمانی‌‌‌های خداحافظی بدرقه‌‌‌شان می‌‌شد در حالی که در موقع حرکت ستاره و سفر او هیچ‌‌‌کس به بدرقه نیامده بود.

در دوره لیسانس ستاره در یک شبانه‌‌‌روزی زندگی می‌‌‌کرد که بیش از دو هزار دختر در آن بودند. مدتی برای امرار معاش و تهیه مخارج زندگی به عنوان سیاهی لشکر در ازای ساعتی یک دلار در هالیوود کار می‌‌‌کرد و زمانی برای دانشجویان هنرهای‌‌‌زیبا مدل نقاشی شد و ساعتی پنجاه سنت مزد گرفت و زمانی با دختر یکی از صاحبان کمپانی‌‌‌های نفتی آمریکا خانه مستر وان را نظافت می‌‌‌کردند. در آمریکا بود که ستاره‌‌‌ی جوان ارزش و شرافت کار کردن را شناخت و دریافت که ارزش واقعی هر کس به خوب کار کردن و شرافت‌‌‌مندانه کار کردن او بستگی دارد نه نام و لقب پدر و خانواده. ستاره خانم همچنین فلسفه راستین زندگی و روابط انسانی با مردم را می‌‌‌آموخت. در یک سفر پر ماجرای دیگر برای شناختن قاره آمریکا با سه دختر جوان آمریکایی سوار اتومبیل قراضه‌‌‌ای شدند و از لس‌‌‌آنجلس به شیکاگو رفتند. چهار دختر جوان حتی پول کافی برای اقامت در هتل نداشتند و به ناچار شب‌‌‌ها را در پارک‌‌ها می‌‌خوابیدند و نان و پنیر می‌‌خوردند و در روزدخانه‌‌ها و یا دستشویی پمپ بنزین‌‌ها استحمام می‌‌‌کردند. در آن سفر، مزارع و کارخانه گوشت شیکاگو و کارخانه اتومبیل‌‌‌سازی فورد و دیترویت و تاکستان‌‌‌های وسیع «سن واکی وال» را دیدند و پس از دو ماه و نیم سفر سهم او برای پول بنزین و خرج سفر فقط بیست و پنج دلار شد.

حالا دیگر ستاره برای نزدیک شدن به هدف باید در دانشگاه شیکاگو تحصیل می‌‌کرد. در آن دانشگاه رشته تخصصی در قوانین و امور اجتماعی و دروس مربوط به قوانین خانواده و افراد بزهکار تدریس می‌‌شد. زندگی در شهر پُر جنجال شیکاگو برای یک دختر جوان آسان نبود. اما او مقاومت کرد و زندگی سخت دانشجویی را گذراند و پس از دریافت فوق لیسانس دوباره به لس‌‌‌آنجلس بازگشت و در رشته تعلیم و تربیت برای آموزش دانشگاهی تحصیل کرد. در آن‌‌‌جا با سیستم‌‌‌های آموزشی آمریکا آشنا شد و درجه‌‌‌ای گرفت که بتواند در آمریکا تدریس کند. ضمناَ در لس‌‌‌آنجلس موسس گروهی شد که کار آن حمایت و راهنمایی دانشجویان خارجی و آشنا نمودن دانشجویان آمریکایی با فرهنگ ملت‌‌‌های دیگر بود.

ستاره خانم اولین پیشنهاد کار را پس از پایان تحصیلات از سازمان ملل متحد دریافت کرد. او به عنوان مشاور و متخصص در آموزش امور اجتماعی و رفاهی در سال‌‌‌های بین ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۸ به خاور نزدیک فرستاده شد. چهار سال متخصص سازمان ملل در مرکز بغداد بود و به کشورهای مصر و لبنان و اردن سفر کرد. سازمان ملل متحد در بغداد مدرسه خدمات اجتماعی به نام «ملکه عالیا» تاسیس کرده بود که تمام اختیارات آموزشی و مشورتی آن برعهده ستاره خانم بود. او گزارش جالبی راجع به بهبود مسکن و زندگی آلونک‌‌‌نشین‌‌‌های اطراف بغداد تهیه کرد که در سازمان ملل مورد توجه قرار گرفت. زندگی در آن چهار سال هم سخت و پُر تلاش بود. یک باره از آمریکا به کشوری عربی و توسعه‌‌‌نیافته و عقب‌‌‌افتاده رفته بود. انبوه فقر و بی‌‌‌سوادی را می‌‌‌دید و رنج می‌‌برد. نه ماه از سال را در میان چادرنشین‌‌ها و در بیابان‌‌ها می‌‌‌گذرانید و کتابی به نام «زندگی با چادرنشین‌‌های عراقی» منتشر کرد. یک سال نیز در اجرای پروژه طرح عمرانی «دوجی له» جایی در نزدکی شهر «کوت» که دولت عراق پس از اصلاحات ارضی در دست انجام داشت شرکت کرد. زندگی در آن یک سال آن‌‌‌قدر سخت و طاقت‌‌‌فرسا بود که ستاره خانم ده کیلو وزن کم کرد و شبیه دوک لاغر و باریک و دراز شده بود.

در بغداد شبی ستاره فرمانفرماییان در یک مهمانی با ابولحسن ابتهاج رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه ملاقات می‌‌‌کند. ابتهاج از او برای کار در اداره خدمات اجتماعی سازمان‌‌‌برنامه دعوت کرد. ستاره به ایران آمد و مدتی بعد طرحی درباره نیاز ایران به پرسنل خدمات اجتماعی و ایجاد آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار تهیه کرد که اساسنامه‌‌‌ی آن در سال ۱۳۳۷ خورشیدی تصویب شد و چهارم آبان همان سال با بیست دانشجو اولین کلاس آموزشگاه را گشودند.

به دنبال ایجاد آموزشگاه، ستاره فرمانفرماییان مراکز رفاه خانواده را به وجود آورد. وظایف آن مراکز، نگه‌‌‌داری اطفال مادرانِ شاغل، ایجاد سازش در میان افراد خانواده، آموزش حرفه‌‌‌ای جوانان و تنظیم خانواده بود. ایجاد آن مراکز برای مددکاران ضروری بود، در غیر آن صورت مددکار چون پزشکی بود که جایی برای معاینه و معالجه و جراحی بیمار نداشته باشد.

نهضت تشکیل مراکز رفاه خانواده در ایران بعد از جاری شدن سیل در «جوادیه» به وجود آمد. چاره‌‌‌ای جز آن نبود که آن مراکز را در قلب مردم و زندگی آنها به وجود بیاورند. در دو هزار متر مربع زمینی که به رایگان گرفته بودند و با صد هزار تومان کمک شهبانو فرح، اولین پول در خور توجهی که فرح پس از ازدواج با شاه به یک موسسه عامل‌‌‌المنفعه پرداختند مرکز رفاه خانواده جوادیه تاسیس شد. از آن پس بیش از چهل مرکز رفاه خانواده در تهران و شهرستان‌‌‌ها و در محلات فقیرنشین و پرجمعیت شهرها به وجود آمد که همه ساله هزارها هزار نفر برای چاره‌‌‌جویی مشکلات خود به آن مراجعه می‌‌‌کردند. ستاره خانم در ادامه‌‌‌ی ایجاد مراکز رفاه خانواده، انجمن‌‌های راهنمایی بهداشت و خانواده را نیز در نقاط مختلف به وجود آورد. کار آن انجمن‌‌‌ها جلوگیری از تولد بچه زیادی و آشنا کردن زنان به وسایل جلوگیری از بارداری‌‌‌های ناخواسته بود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *