خانم شادی صدر همه‌ی آن‌چه را که باید گفت بگوئید / مهتاب پ

همه‌ی آن‌چه را که باید گفت بگوئید

خانم شادی صدر عزیز ، خبر اعطای جایزه دانشگاه سانتاکلارا به شما ، در زمینه مبارزه در راه حقوق بشر را در سایتهای خبری خواندم و به عنوان یک انسان ، به عنوان یک ایرانی و به عنوان یک زن ، خوشحال شدم ؛ نه به خاطر هیاهوی مرسوم در ذات اعطای این گونه جوایز و تب کردن نظام مستبد سیاسی حاکم بر ایران از شنیدن این گونه اخبار، که بیشتر به خاطر طرح شدن نام عزیز گمنامی که برای من و نسل من ، نماد “درد” است ، “حسرت و اندوه” و البته “افتخار” . منظورم نام دخترک نوجوان زندانی تیرباران شده ایی است که جزء سرسلسله قربانیان سرکوب خشن و بیرحمانه “نظام مقدس جمهوری اسلامی”در دهه شصت بود: نیلوفر تشید.

نیلوفر عزیز و فراموش نشدنی که در ۱۶ سالگی ، در بیست و هفتم ( یا نهم ) شهریور سال ۶۰ ، به خون غلتید و هم اکنون مزاری بی نام و نشان ، حتی فاقد یک سنگ قبر ساده ، در قطعه ۸۵ بهشت زهرا دارد ، ردیف ۱۲ ، شماره ۱۱ ؛ قبری که هیچ عابری و زائری وقتی از کنار و روی آن عبور میکند ، نمی تواند تصور کند زیر این یک مشت خاک ساکت سرد ، پیکر جوان و به خون کشیده شده دخترکی دفن شده که تمام داشته هایش از دنیای سیاست ، محدود میشد به قلبی پر شور و عدالت طلب که آن را نه با “تروریسم” کاری بود و نه مفهوم هیچ کدام از اتهامات ساخته دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ؛ یعنی “محاربه” و “طاغی” و “باغی” و انواع دیگر توهمات برخاسته از ذهن منجمد و ایدئولوژیک سردمداران نظام سیاسی ایران بر آن صدق میکرد . نیلوفر ، یک دختر نوجوان ساده و پر شور ومهربان و آرمانگرای ایرانی بود که همچون هزاران دیگر ، میخواست آزادانه ببیند ، بخواند ، بداند ، بیندیشد ، دوست بدارد ، خلق کند ، و این همه را مصرانه می خواست ؛ چرا که بر این باور بود که اتفاقی در کشور رخ داده که نامش ، “انقلاب ” است و بر مبنای آن ، می بایست اداره کشور به دست کسانی باشد که “زخم هایشان بوی افتخار میدهد” * ، نه از راه رسیدگان زراندوز دشنه در مشت.

خانم شادی صدر عزیز ، ذهن بچه های آرمانگرای نسل انقلاب ، بچه هایی همچون نیلوفر و نیلوفر ها، در سالهای اولیه پس از بهمن ۵۷ ، ساده تر و شفاف تر از آن بود که ابعاد بیرحمی ، تحجر ، خشونت ، سرکوب و اختناق میراث خواران نظام حاکم را دریابد . امثال نیلوفر بسیار بودند که مفهوم و میدان مبارزه را بسیار شرافتمندانه و فراختر از آن می دانستند که طی آن ، ناگزیر متحمل سرنوشت ناروایی باشند که قاضی القضات ها و حاکمان شرع دادگاههای بر پا شده در یک اتاق پرت و جدا افتاده اوین ، ظرف چند دقیقه برایشان رقم می زنند . نسل انقلاب زمانی به مسلخ برده شد که ساده دلانه می پنداشت برای جنگیدن در راه آرمانها، باید “به شمشیر عشق، در خوننشیند” ** . این نسل بسیار معصوم تر و بی آلایش تر از آن بود که سزاوار مرگهایی آنچنان نابهنگام و سیاه باشد.

مرثیه سرایی نمیکنم . از شعارها هم میگذرم . من هم همچون همه قبیله داغداران ،‌ بر این باورم که آنان ، همه یاران و یاوران از دست رفته مان، ” زندگان تاریخ “‌ اند ، و خونشان ، خانه ستم را بر باد خواهد داد. من هم میدانم که تاریخ ثابت کرده “‌کنون صبر باید بر این داغها ، که پر گل شود کوچه ها ، باغها ” . من ، به عنوان سوگوار ابدی ستارگانی که میخواستند پهنه زمین را به روشنایی عشق به آزادی بیفروزند ، اینها را میدانم و علیرغم دوام ظاهری بساط جور و ستم ، هنوز ، مؤمنانه به این دانسته ها باور دارم . دارم از داستانی ساده تر از همه اینها حرف میزنم . از جوانمرگ شدن یک نسل می گویم ، از ناروا پرپر شدن گلهایی که باغ درندشت ، اما بی توش و توان تاریخ سیاسی ایران ، بسیار هم که خاکش شخم بخورد ، نشانی از ریشه سوخته آنان نخواهد دید.

خانم شادی صدر عزیز، اگر نسل شما ، به واسطه همان اختناق و سانسور دولتی که می گویید – و من هم به آن باور دارم – اسیر گرداب و چرخه بی وقفه تبلیغات رسمی حکومتی و زیر تاثیر باورهای عاطفی توده مردم به قداست و بزرگی ” بنیانگزار و رهبر کبیر انقلاب ” ، بی خبر ماند از آنچه بر نیلوفر شانزده ساله ، مریم عبداللهی هیجده ساله ، فریده حریه هفده ساله ، زهرا تدین شانزده ساله ، الهه محبت پانزده ساله و همه آن تیرباران و به دار کشیده شدگان سالهای دهه شصت رفت ، امروز که تریبون و زمان و مکان و توش و توانی دارید برای گفتن ، بی دریغ باشید و فارغ از هر خط کشی و دایره تو در توی ” خودی و غیر خودی”، از رنج همه آنانی بگویید که دردشان تمام ناشدنی است. نیلوفر نوجوان از مرگ می هراسید و نیزه های بلند مرگ ، او را زمانی دربر گرفتند که افق روزهای این سرزمین مه آلود و ناپیدا بود .

امروز اما ، در روشنای پیدای افق این سرزمین ، شما و تمام همتایانتان ، از همه آنچه باید گفت ، بگویید، از نقد کارنامه همه قلندران دوران ” امام امت ” که امروز ، این سالهای اخیر، قبای بنیادگرایی به کناری نهاده و ردای اصلاح طلبی به تن کرده اند . خست به خرج نمی دهم ، قدمشان به وادی هر آنچه اصلاح پذیر است ، خوش ، اما شما که تریبون و زمان و مکان و توش و توانی دارید ، از همه آنانی بگویید که امروز ، این سالهای اخیر ، پشت راه پنهان عافیت طلبی ، سنگر گرفته اند و هیچ از نقش خویش در رونق بخشیدن به قحط سالی آن روزگار نمیگویند. اگر بر نیلوفر و نیلوفرها تجاوزی رفته یا نه، زدودن ابهامش را باید در پاسخگو کردن همه آنانی جست که در آن عصر تحجر و رخوت و جمود فکر، مدافع وضع موجود بودند و امروز ، این سالهای اخیر ، دست خویش به آب تطهیر شسته و هر چه باداباد گویان ، بر این باورند که توفان حادثه ، روزی خواهد خوابید!

خانم شادی صدر عزیز ، شما که تریبون و زمان و مکان و توش و توانی دارید، در به میدان کشیدن مسببان ایجاد همه آن تباهی ها و محنت ها ، استثناء قائل نشوید ، مسئول و مسئولیت را از هم جدا نخواهید ، همه آنانی را که امروز ، این سالهای اخیر، منادی همسویی با حقوق شهروندی ” شهروندان عزیز” بوده اند و در آن زمانه وحشت و درد ، مبشر و مبلغ و بعضا مجری سختگیر احکام بلامنازع مجازات بوده اند در باریدن سرب مذاب به تن نازنین دخترکان و پسرکان پانزده شانزده ساله ، به وسط مرافعه بخوانید و بخواهید که پاسخ دهند .خانم شادی صدر عزیز ، خوشا به حالتان که تریبون و زمان و مکان و توش و توانی دارید ؛ خوشا به حال دخترکتان و همنسلان او که قرار است آگاهتر و آزادتر از نسل من و شما زندگی کنند و تاریخ دردبار دستکم دو نسل از مردمان میهن خویش را ، نه به لهجه جمهوری اسلامی ، که با زبان جهانی ” انسان ” بیاموزند.

*عبارتی از فیلمانامه چریکه تارا ، نوشته بهرام بیضایی

**احمد شاملو

آن‌چه را که «مهتاب پ» پیش‌تر به معصومیت غارت شده نیلوفر تشید تقدیم کرده بود

نیلوفری شکفته در انتهای مه و سراب

توی یک بند بودیم ؛ بند آپارتمان اوین؛ از روز اول دستگیری تا ۱۹ آذر ۶۰ یکسره توی اون بند بودیم . نیلوفر ۱۶سالش بود و توی بچه های بند به من خیلی ابراز علاقه می کرد . نمی دونم چرا؟ با اینکه خودش هوادار راه کارگر بود به هر حال به هواداران مجاهدین خیلی سمپاتی داشت. خیلی می بردنش بازجویی و می آوردنش. من اون روزها، چون تا یک سال با اسم مستعار بودم اساساً در انبوه دستگیریهای بعد از ۳۰ خرداد گم شده بودم و کسی سراغی از من و یک عده دیگه مثل من نمی گرفت. فقط چون توی تنبیه های بند عضو ثابت بودم و به خاطر ضعف جسمانی ام، هر از گاهی کارم به بهداری می کشید و این بهانه ای می شد که از بند برم بیرون.

بازجویی های مکرر نیلوفر ماها رو یک کم حساس کرده بود و با اینکه تردیدی نسبت به صداقتش نداشتیم، با این حال در برخورد با او کمی احتیاط می کردیم.

چند روز قبل از اعدامش ، نشسته بود یک گوشه ای و به من نگاه می کرد. سنگینی نگاهش رو که حس کردم برگشتم نگاهش کردم و لبخندی زدم. بلند شد آمد نزدیکم نشست ، اسم مستعارم رو صدا کرد و گفت: ” خیلی دلم می خواد اسم واقعی تو رو بدونم” محتاطانه گفتم: ” عزیزم ، اسم من همینه .

” لبخندی زد و گفت: ” باشه ” شب هم اومد جاشو پیش من درست کرد تا بخوابه. موقع خواب یکی از بچه های ارشد بند بهم گفت:” مراقب باش که حرف خاصی بینتون رد و بدل نشه “.

به اون دوست اطمینان دادم و کنار نیلوفر دراز کشیدم .

دستم رو گرفت و گفت: ” من از مردن میترسم”. نگاهش کردم. نمیدونستم چی بگم . دلم گرفت.

خودم هم مثل او بی تجربه بودم. سرش رو توی بغلم گرفتم و آروم که بچه ها از صدامون بیدار نشن گفتم: ” کی گفته قراره ما بمیریم نیلوفر جان؟”

خودش رو مثل بچه های بی پناه چسبوند به من و گفت: ” منو نمیذارن برم بیرون”. بعد آهسته شروع کرد به گریه کردن.

اونقدر موهاشو نوازش کردم و دستش رو توی دستم فشار دادم تا خوابش برد. فرداش بردنش بازجویی. وقتی برگشت اینقدر “تعزیر” شده بود که خون ادرار می کرد. کارهای اولیه رو براش انجام دادیم ، یک گوشه ای آروم دراز کشید .

بچه ها هم به کارهای جاری بند مشغول بودند. من هر طرف که می رفتم می دیدم برمی گرده و نگاهم می کنه. یاد هشدار بچه ها افتادم . هم کمی عصبی شده بودم ، هم به شدت نگرانش بودم و دلم برای ترسهاش می سوخت. بدون اغراق شاید تمام روز در سکوت مرا می پایید . کم حرف میزد ، چیزی نمی خورد و توی فکر بود. عاقبت پیشش نشستم و با شوخی گفتم: ” دختر ، چرا اینقدر منو نگاه می کنی؟ خدا رحم کرده تو پسر آفریده نشدی؟!”

با اندوه و آروم گفت: ” می خوام اینقدر نگاهت کنم تا چشمهام از تو پر شه “؛ اگه از نگاه کردنم ناراحت میشی ببخشید ، ولی میخام چشام از تو پر شه. و بعد ساعت برادرش رو که به دستش بسته یود باز کرد و به من یادگاری داد که نگه دارم. دو روز بعد که بردنش بازجویی، چند ساعت بعد از رفتنش ، زهرا موسوی تبریزی(برادرزاده موسوی تبریزی که الان اصلاح طلبی اش همه رو کشته) در بند رو باز کرد و در حالی که چادر نیلوفر رو با یک تکه روزنامه گرفته بود که دستش نجس نشه، اون رو انداخت تو اتاق و با تمسخر گفت: ” رفیقتون وصیت کرد که نماینده بند به جای اون صورت تمام بچه ها را ببوسه و خداحافظی کنه” و بعد در و بست و رفت.

بعد از۲۵ سال نمی دونم باید خوشحال باشم از اینکه یک دختر ۱۶ ساله به هنگام مرگ آرزو می کرد که چشماش از من پر بشه یا باید از فرط اندوه بمیرم.

هنوز ساعتش پیش منه و روی تاریخ ۲۹ شهریور متوقف مونده.

***توضیح: نیلوفر تشید خواهر علیرضا تشید از زندانیان سیاسی سابق و از کادرهای “راه کارگر” که در قتل عام ۶۷جاودانه شد و همچنین علیمحمد تشید عضو شورای فرماندهی میلیشیای مجاهدین (سال های ۵۸- ۵۹) بود. نیلوفر به خاطر نسبت خانوادگی اش با این دو در شهریور ۶۰ در ۱۶سالگی اعدام شد.

سایت بهشت زهرا تاریخ اعدام او را ۲۷ شهریور اعلام کرده است. مزار او چنان‌که در عکس دیده می‌شود نه سنگ دارد و نه نشانه‌ای؛ اما سایت مزبور در کنار نام او اطلاعات زیر را داده است.

قطعه‌ی ۸۵ – ردیف ۱۲- شماره‌ قبر ۱۱


http://www.pezhvakeiran.com

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *