تغییر برای برابری » دلم برای خانه تنگ شده بود ،میخواستم آخر هفته را به جای خوابگاه در خانه باشم. اتوبوس از ترمینال بیرون آمده بود،اما جابه جا برای سوار کردن مسافر و پر کردن صندلی ها می ایستاد.حواسم به ورودی اتوبوس بود. قامتی بلند که در سیاه رنگ چادر پوشانده شده بود ورودی اتوبوس را پر کرد ،از میان صندلی های پر گذشت و در کنارم جای گرفت.داشت خودش را از میان چادر و کیف و وسایل خیسی که از بارانی که بیرون اتوبوس بر پا بود ،و با خود آورده بود ،جابه جا میکرد ؛و من به شروع بحثی فکر میکردم که تا مقصد همراهیمان کند. نه دفترچه و نه بیانیه ،هیچ کدام همراهم نبود اما دوست داشتم حرف بزنم حتی اگر امضایی به پای بیانیه اضافه نشود.نگاهم به سمتش لغزید .زن جوان و زیبارویی بود اما نمیتوانستم با اطمینان خاطر بگویم دانشجوست. به آرامی برمیگردد ،نگاهمان در هم گره میخورد ،حس میکنم آدمها نزدیکتر از آنند که برای برقراری ارتباط با آنها بنشینی به فکر کردن؛
…
حالا دیگر صدای جاده خیس از باران پاییزه گیلان در صدای ما گم میشد. از حقوق ناچیز زنان در قانون اساسی میگویم ،از شرایط نابرابر و از نگاه نا برابری که محصول این شرایط است ..و او که لبخند نگاهش چون معلمی بود که درس خوانده را از شاگرد میطلبید ،شروع به گفتن کرد؛ از شهریار گفت که یارش بود و پدر دو کودکش ،از محبت میانشان و از زندگی که با سختی شروع کردند و با هم آنرا رسانده بودند به جایی که میشد گفت ،خوب.و اینکه او بعد از همه گرفتاریها و نابسامانیهای زندگی تصمیم میگیرد دوباره درس بخواند و وارد دانشگاه بشود .و باز از شهریار که هر روز به دنبال او مسافت طولانی خانه تا دانشگاه را طی میکرد تا در گرماگرم لبخندی ،هنگامه حضورش را خوش آمد گوید …. و ناگهان خراشی خونین ،زندگیش را دو پاره کرد .شهریار در حادثه ای کشته شد و حالا دو سالی بود که پدر شهریار که در تمام سالهای نداری و سختی هیچ از او خبری نبود و قبل تر از همه اینها از مخالفان سرسخت ازدواج آنها نیز بود ،او را به دادگاه میکشاند برای گرفتن خانه و زندگی و مهمتر از همه کودکانش! و فریاد های بی وقفه و بی امان او که به جایی نمیرسید . اندوخته ای که هر دو آنها با سختی و مشقت زیاد کسب کرده بودند ،حالا باید دو دستی تحویل میداد چون در قانون سهم او از قلم افتاده بود و فرزندانش که تنها یادگاران شهریار بودند را باید به ولی بر حق میداد،تو گویی در تمام این مدت ،او فقط پرستار بچه ها بوده که حالا باید برود !
سکوت او صدای جاده را بیشتر میکرد،و راهی که بی محابا پیش می آمد ،راهی پر از دشواری و تنهایی . اما این قلب تپنده جریان داشت ؛و تلاشی که از درخشش چشمانش می آمد خاموش ناشدنی بود،تلاش برای داشتن فرزندانش ،برای داشتن زندگی،برای داشتن خودش.