با گسترش فعالیت های مدنی، و در راس آنها مبارزات برابری خواهانه زنان و نیز وب لاگ نویسی، در سایه حکومتی که تاب تحمل هیچ حرکت مستقل و انتقادی را ندارد، نسل جدیدی از زندانی سیاسی در ایران پدید آمده است. جا دارد که این چهره جدید زندان سیاسی جائی مورد توجه و بررسی قرار گیرد.
توجه به خاطره نویسی زندان در میان این نسل از زندانیان سیاسی که عمدتا از بین زنان و جوانان هستند، چشمگیر است. با نوشته های آنها فصل جدیدی در ادبیات زندان گشوده شده که ممکن است مربوط به چند هفته یا چند ماه حبس باشد. این نوشته ها با کم شدن دامنه مسائل توانسته اند بر روی یک یا چند موضوع تمرکز و تعمق کنند. به مانند ادبیات زندان دهه ۶٠، این بار هم زنان هستند که بیشترین سهم را در نوشتن از زندان دارند.
یکی از ویژگی این نوشته ها تر و تازه بودن آنها است. راوی آنها را چند روز یا چند هفته بعد از آزادی و گاه حتی در زمان حبس نوشته که بلافاصله از طریق رسانه های اینترنتی در دسترس خوانندگان قرار گرفته اند. رسانه های اینترنتی این حسن را دارند که نوشته ای را در زمانی کوتاه در سراسر دنیا انتشار دهند، اما با حذف از حافظه اینترنتی، دسترسی به آنها مشکل آفرین می شود. این یکی از مشکلات دنیای رسانه ای امروزی است که به ما گوشزد می کند برای ضبط و ثبت این نوشته ها که غیر از جنبه ادبی آنها در زمره اسناد و مدارک قرار دارند، تدابیری بیندیشم. مثلا از طریق ایجاد یک سایت آرشیو ویژه یا چاپ آنها.
در این بررسی، حدود ۵٠ خاطره، نامه و مصاحبه، مورد بررسی قرار گرفته اند از: زهره تنکابنی، جلوه جواهری، مریم حسین خواه، محبوبه حسین زاده، فرشته قاضی، محبوبه عباسقلی، شهناز غلامی، سلماز شریف، شادی صدر، سعیده کردی نژاد، محبوبه کرمی، ناهید کشاورز، نیلوفر گلکار، شبنم مددزاده، بهاره مقامی، عاطفه نبوی، سیلوا هارطونیان، نگین شیخ الاسلامی و دلارام علی
چه بسا نوشته هائی هم بوده باشند که من دسترسی به آنها نیافته ام. غیر از نوشته شهناز غلامی که از زندان زنان تبریز گزارش می دهد، بقیه نوشته ها مربوط به زندانهای تهران هستند. تفاوت آشکاری در نوشته های پیش از ٢٢خرداد ١٣٨٨و بعد از آن وجود دارد که گویای تغییر شرایط زندان است. در این بررسی این دو دوره را از هم جدا می کنم.
دوره اول مربوط به زمانی است که کارزار زنان با شکل گیری «جنبش یک میلیون امضا» و «کمپین علیه سنگسار» بیشتر جنبه بیرونی به خود گرفت و بازداشت گسترده کنشگران حقوق زن را در پی داشت. آنها در اوین و بازداشتگاه های دیگر با زنانی که قربانی بی عدالتی های جامعه هستند، همبند شدند. در گفتگو با آنها کنشگران به چشم می بینند که بی حقوقی، قوانین تبعیض آمیز و خشونتی که به دلیل زن بودن بر آنها اعمال می شود و نیز فقر و محرومیت مسبب درد و بی پناهی این زنان است و زندان تداوم خشن همه این ناملایمات. برای آنها که عمدتا جوان و زیر ٣٠ سال هستند، آشنائی با این زنان، که هرگز فرصتی برای آگاهی به حقوق شان به آنها داده نشده، اثبات بیشتر حقانیت باورهاشان است و همچنین فضائی برای تداوم کارزار
روشنگرانه شان و البته دفاع از حقوق مدنی خود در برابر دستگاه امنیتی زندان.(١)
مریم حسین خواه می نویسد:
«آنها من را فرستاده بودند آنجا تا تنبیه شوم، من اما آنجا بودم تا آدمهایی را ببنیم و بشناسم که هیچ جای دیگر و هیچ وقت دیگر نمی شد که بشناسمشان. آدمهایی که نیمه پنهان جامعه ما هستند که مثل یک زخم چرکین آنها را از همه پنهان می کنیم و حتی بودنشان را به روی خودمان نمی آوریم.»
جلوه جواهری زندگیهای از هم پاشیدهء ساکنان اوین را گواه روشنی بر ناعادلانه بودن قوانینی می داند که برای تغییرش مبارزه می کند.
« اینجا بند نسوان اوین است، با بیش از هزار و یک قصه، قصههایی تو در تو که در هزار توی هر بند و سلول در هم میآمیزند و دوباره تکرار میشوند. قصههای واقعی از زندگی زنانی که وقتی میفهمند برای نوشتن و گفتن از حقوق زنان، بازداشت شده ای، همهء وجودشان همدردی میشود. اینجا در بند نسوان زندان اوین برای گفتن از خواستههایمان نیازی به مثال آوردن نیست.»
شاید برای طلب خواسته هائی که بدیهی می نمایند، بیازی به مثال نباشد، ولی برای ما که سرگذشتهای تلخ این زنان را اغلب از طریق صفحه حوادث روزنامه ها و در سطح می شناسیم، این مثالها لازم است که نگاهی هم به فراسوی ظاهر این زندگیها داشته باشیم. زنان کنشگر در تصویر همبندانشان به رابطه علت و معلولی ناشی از قوانین زن ستیز و فرهنگ مردسالار انگشت می گذارند. در اینجا به چند مورد که تقریبا وجه اشتراک همه این نوشته هاست، اشاره می کنم.
«شوهرکشی»
«شوهرانمان در گورهای سربسته هستند و ما هم در گورهای سر باز، ما همان روزی که شوهرانمان را کشتیم، خودمان هم مردیم ». محبوبه حسین زاده این جملات را از زنی نقل می کند که در تخت سه طبقه ی روبروی او با کابوس های مرگ شوهرش شب را به صبح می رساند، شوهری را که با ضربات چاقو به قتل رسانده است.
قتل همسر، از سالها پیش یکی از جرائم متداول در بین زنان زندانی شده است. شهناز غلامی در مورد زندان تبریز می نویسد:
«در دهه های گذشته تعداد قاتلین زن در زندان بسیار معدود بود، ( به عنوان مثال ٨ نفر در سال ١٣۶٨) ولی امروزه چهل درصد زندانیان زن در بند مذکور را در شهر تبریز، زنان قاتل تشکیل می دهند. وجود چنین آماری آن هم فقط مربوط به یک بند از زندان بزرگ تبریز یعنی” بند ٨ نسوان جرائم” تامل برانگیز است و بیانگر وجود نابهنجاریهای عمیق اجتماعی حاکی از مدیریت ناصحیح جامعه می باشد. می توان گفت بیش از نیمی از این قاتلان به جرم همسر کشی به زندان آورده شدهاند. این مساله گویای این واقعیت بغایت تلخ است که زنان جامعه ما در نتیجه اعمال فشار از سوی فرهنگ مرد سالارانه حاکم به اشکال مختلف مثل اجرا و تصویب قوانین تبعیضآمیز علیه زنان، بی تناسب با شرایط فعلی جامعه، نگرش جنسیتی تعصب آمیز و حاکمیت عرفی یک طرفه مردانه ناچار در خانواده هایی زندگی کنند که بسیار نابسامان و شکننده بوده و واکنش همسرکشی بازتاب شرایطی است که آسیب شناسی دقیق آن در این مجال نمی گنجد.»
تقریبا در تمام نوشته های مورد نظر ما پدیده شوهرکشی که با عدم امکان حق طلاق گره خورده است، حضور اندوهباری دارد. جلوه جواهری می نویسد:
« بسیاری از زنان به زندان افتادهاند فقط و فقط برای این که حق طلاق نداشتند. آری، مقصر بسیاری از موارد همسرکشی در میان ساکنان بند نسوان، نداشتن حق طلاق است و بنبستهایی که جامعه و گاه قوانین برایشان ایجاد کردهاند.»
محبوبه حسین زاده درددلهای این زنان را بازگو می کند.
«یکی می گوید: چرا هیچ کس به دردها و بدبختی های ما گوش نکرد. کجا بود قاضی وقتی شوهرم را برای تأمین خرج اعتیادش شبی از خانه ام بیرونم کرد؟ چه باید می کردم؟ با کدام قانون حمایت گر، نجات می یافتم؟ چرا قاضی به حرف هایم گوش نداد؟ دیگر خسته شده بودم. قانون هیچ حمایتی از من نکرد. خودم از حقم دفاع کردم. آره: کشتمش.
آن دیگری: پدرم می گوید آبرویمان می رود. گریه کردم که مگر خودتان ١٣ سالگی به زور شوهرم ندادید؟ حالا هم طلاق می خواهم. قبول نکردند. اما آن شب که با آن زن در خانه و رختخواب خودم دیدمش دیگر نتوانستم تحمل کنم… قربانیان تنها همبندهای من نیستند که تمام زنان این سرزمین اند.»
جلوه از زنی گزارش می دهد که همسر چهارم شوهرش بوده است. شوهری که او را همیشه زیر مشت و لگد، میگرفته است.
«از آن وضع دیگر خسته شده بودم و درخواست طلاق دادم»، اما شوهر در پاسخ به این درخواست، با قساوت بیشتری زن را زیر حملات مشت و لگد میگیرد و زن تنها از خود دفاع میکند، دفاعی که به مرگ شوهر میانجامد.
زهرا زن دیگری است در گزارش جلوه که به همراه دختران و پسرش، همسر خود را کشته است و همراه آنها راهی زندان شده است. آنها زندان را آسایشگاه بهتری از خانه میدانند که در جهنم خانه، به سرنوشتی نامعلوم گرفتار شده بودند. زهرا حالا میتواند لحظهای آرام باشد و حتی به زندگی خود و فرزندانش ذرهای امیدوار. میگوید:
«حتی اگر از پیش او فرار هم میکردیم به دنبال ما میآمد و تک تک ما را میکشت.» همه راهها را امتحان کرده بودند و درمانده در کنار قوانینی که هیچ راهحلی برای آنان نداشت و آنها در اوج ناامیدی به تنها چاره یعنی مرگ او رسیده بودند. تنها مرگ او میتوانست نجاتبخش آنان باشد.
جلوه همچنین از پروین گزارش می دهد که اسیر مرد معتادی بوده که در بگومگوهای خانه هر بار او را به زیر مشت و لگد میگرفته و هر شب پی زنی دیگر میرفته است. پسرش به رابطهء پدرش با زنان دیگر پی میبرد و به مادر نهیب میزند. به محکمه میرود تا شاید بتواند با گواهی پزشکی قانونی، طلاق بگیرد، قاضی به او میگوید:«باید سه بار کتک خورده باشی و هر بار با گواهی پزشکی قانونی شکایت کرده باشی، آن وقت است که میتوانی طلاق بگیری». پروین میگوید: «شوهرم معتاد است»، جواب میشنود:«اگر سه بار شوهرت را بستری کردی و دوباره به اعتیاد روی آورد، آن وقت است که میتوانی طلاق بگیری».میگوید:«با هم تفاهم نداریم» میگویند:«اگر هفت ماه گذشت و…» پروین در میان اماها و اگرها غرق میشود تا سرانجامش به دست مرد دیگری سپرده میشود که میخواهد او را خوشبخت کند و همو، شوهر پروین را با وجود میل او میکشد و سرانجاماش در هزار توی قصههای بند نسوان اوین است.
مریم حسین خواه:
« از زندان متنفرم به خاطر سمیرایی که وقتی به زندان آمد یک دختر ١٨ ساله چشم و گوش بسته بود و وقتی من دیدمش یکی از گنده لاتهای اوین که جرات نمی کردم به او سلام کنم. پدرش را کشته بود. پدری که سالها به او تجاوز می کرد. که باردارش کرده بود. زهر به پدر اثر کرد و سمیرا زنده ماند. می خواست هردوشان بمیرند. نشد. آمد زندان. نابود شد.»
و ناهید کشاورز می نویسد:
«ما در این چند روز قصه های زیادی شنیدیم، داستان های واقعی؛ از نزدیک پای درد دل های زنانی نشستیم که به دلیل قوانین تبعیض آمیز و عرف سرکوبگر به بن بست رسیده اند. متهمان به قتلی را دیدیم که برای خارج شدن از چرخه ی خشونت سعی فراوان کرده اند؛ با تلاشی توانفرسا به هر دری زده اند وبه هر راهی پا نهاده اند. بسیاری از این زنان پیش از ارتکاب به قتل کوچک ترین خلافی نکرده اند. آنان مادران و همسران مهربانی بوده اند. سال ها با اعتیاد شوهر، اخلاق بد و خیانت او کنار آمده اند، خون دل خورده اند و تحمل کرده اند. تمامی راه های گریز از چرخه ی خشونتی را که در آن گرفتار بوده اند آزموده اند و هر بار به بن بست رسیده اند و در آخر، انتخابی کرده اند که هرگز انتخاب نبوده است. کشاورز از «ژ» دختر جوانی می نویسد که به جرم معاونت در قتل شوهرش در زندان به سر می برد.
«او تحصیلاتش را در دوره راهنمایی ناتمام نهاده است. ژیان سبزواری است. او در ۱۶ سالگی با شوهرش ازدواج کرده است. شوهری که به گفته او بسیار خشن بوده است . در آخر با همکاری مرد جوانی در ۱۸ سالگی شوهرش را می کشد. هم جرمش اعدام شده است.خودش می گوید: زندگی فعلی من در زندان خیلی بهتر از زندگیم با شوهرم است.»
و در جائی دیگر از «ب» زنی ۳۹ ساله می نویسد که به همراه هم جرم و پسرش به دلیل کشتن شوهرش در زندان به سر می برد. هم جرم او پسر جوانی است که او با پیشنهاد دادن پول از او خواسته است، شوهرش را بکشد.
شهناز غلامی از زنانی در زندان تبریز گزارش می دهد که سرگذشتهائی نسبتا مشابه دارند. او از زبان خدیجه خانم که به جرم قتل شوهرش در زندان است، می نویسد: «ما در شرایط بسیار سخت اقتصادی به سر می بردیم من با بچه هایم در یک کارخانه آجرپزی در تبریز کار می کردم ولی شوهرم مرا به شدت کتک میزد و مورد آزار و اذیت قرار می داد. او بدون اجازه من همسر دیگری اختیار کرده بود و ما هرچه پس انداز می کردیم او همه را خرج خود وهمسر دومش می کرد تا اینکه یک روز در دعوای هرروزه بیل را برداشتم و او را مصدوم کردم.»
خدیجه خانم بعد از این ماجرا دچار اختلال حواس شدید گردیده و فکر می کند شوهرش زنده است و فقط سرش کمی خون ریزی کرده است. دچار تشنجات شدید عصبی می شود و می گوید: «این بار دیگر از شوهرش طلاق خواهد گرفت.»
«او نمونه یک زن رنج دیده و زحمتکش کُرد بود که وجود سلطه مردسالارانه و از جمله قوانین زن ستیز انه ای چون دادن اجازه تعدد زوجات به مردان او را آنچنان به خشم و نفرت وسرکشی واداشته بود که مجبورش ساخته بود تا به جرم همسر کُشی در زندان بسر برد.»
در زندان تبریز با صفانه آشنا می شویم. «با خواهرش از روستای اطراف بستان آباد آمده بود او با خواهرش که جاری هم هستند و با دو برادر ازدواج کرده اند ودر حال حاضر به جرم کشتن مادر شوهر شان چندین سال است که در زندان بسر می برند آنها میگویند: مادر شوهر ما خیلی بهانه گیر بود و همیشه با ما دعوا داشت و باعث ایجاد ناراحتی و دخالت در خانواده هر دوی ما بود تا اینکه یک روز با یک روسری او را خفه کردیم و بعدا برای آنکه اثری از جای انگشتان ما باقی نماند در حیاط خانه اش بنزین به رویش ریختیم و آتشش زدیم. او به قدری با حوصله و خونسردی این ماجرای فجیع و دلخراش را وصف می کند که انگار اتفاق قتل یک انسان آنقدرها هم که به نظر میرسد حادثه مهمی نیست برای همین هم امید وار است که به نزد خانه اش نزد فرزندان و شوهرش که شکایتش را در رابطه با او و خواهرش پس گرفته است برگردد و به زندگی سابق خود ادامه بدهد.»
“عدی” زن کرمانشاهی است که به اتهام قتل همسر معتادش در زندان تبریز بسر می برد و بنا به گفته ها شوهرش او را به تن فروشی وادار می کرده است.
در گزارش ناهید کشاورز و شهناز غلامی دقت و نگاه جامعه شناسانه مشهود است. این دو به مسائل مختلف در زندان توجه دارند: از مسائل زیستی و بهداشتی گرفته تا غمها و شادیهای زندانیها؛ از دسته بندی جرائم و ارائه آمار تا بیگاری از زنان زندانی؛ از روابط زندانیها با همدیگر تا خاستگاه اجتماعی و رفتار نگهبانان. شهناز غلامی گزارش خود را بعد از بازداشت ٢٣ روزه در تابستان ١٣٨٨ نوشته است ولی در اصل این گزارش مربوط است به تجربه چهار سال زندان وی در فاصله سالهای ١٣۶٨ تا ١٣٧٢ و مقایسه بند زنان تبریز در این دو دوره.
تبعیضات دیگر
همانقدر که بی مهری قوانین، نظام سیاسی و فرهنگ زن ستیز در زندان خشن تر و عریان تر است، جامعه و خانواده هم نسبت به زن «مجرم» بیرحم تر می شوند. جلوه جواهری می نویسد:
«در هر گوشه اغلب زنانی را میبینیم که زیر ضرب و شتم شوهرانشان دست به جنایت زدهاند، در حالی که نمیتوانستند از حصار تنگی که دورشان را گرفته، رهایی یابند اما همین زنان را میبینی که به محض زندانی شدن، فراموششدگان خانوادهء همان شوهران و پدرانی هستند که آنها را به اینجا کشاندهاند.»
مریم حسین خواه: «بندی که ما بودیم بند محکومان مالی بود و بیشترشان یا به خاطر شریک شدن در معاملات مالی شوهرهایشان به زندان افتاده بودند. یا آقای شوهر از چک و امضای آنها استفاده کرده بود. قسمت دردناک ماجرا هم آنجا بود که جناب شوهر خودش با وثیقه رفته بود بیرون و زن بیچاره داشت آب خنک می خورد و یا بدتر از آن زنش را طلاق داده بود.
یکی شان معلمی بود که چکش را برای دانشگاه بچه ها امضا کرده بود و گذاشته بود خانه و جناب شوهر نه تنها چک را با یک مبلغ کلان خرج می کند و زنش به زندان می افتد بلکه بخاطر زندانی بودن زن، طلاقش هم می دهد.»
زنان متهم به جرائم مربوط به مواد مخدر و فحشا هم که از رایج ترین جرائم در زندانهاست، در اغلب موارد از طرف مردان خانواده وادار به این کار شده اند. با اینهمه عمدتا آنها هستند که باید بار مجازات را بر دوش کشند. همین تبعیض در مورد «جرائم» مربوط به رابطه نامشروع هم عمل می کند. مریم حسین خواه به نقل از دختر جوانی می نویسد: “خانه دوست پسرم بودم که ریختند و ما را گرفتند. فکر کنم همسایه ها خبر داده بودند. دوستم بعد یک هفته سند گذاشت و آزاد شد، ولی من هفت ماهه که اینجایم.”
مریم اضافه می کند: «موضوع دخترک استثنا نیست، خیلی از زنانی که به جرم رابطه نامشروع دستگیر شده اند، حالا ماه ها است که در زندانند و مردهایی که با آنها رابطه داشته اند، همان یکی دو هفته اول با قید وثیقه آزاد شده اند.»
تاثیر زندان بر فعالیت کنشگران
مریم حسین خواه از آن چند هفته زندان، آنقدر خاطره و درد دارد که رد آنها در یادداشت هایش در وب لاگ، هنوز هم پیداست:
«اما وقتی مرا بازداشت کردند نمیدانستند مرا به کجا میفرستند، نمیدانستند بودن کنار این زنان برای همهء عمر خواب آرام را از من خواهد گرفت. نمیدانستند با دیدن قربانیان برخی که میخواهم سرنوشتشان تغییر کند دیگر هیچگاه نخواهم توانست شانه از زیر بار مسوولیت سنگین خود، خالی کنم. نمیدانستند با دیدن زنان اوین برای هر یک از خواستههایم دهها مثال زنده خواهم داشت.»
حسین خواه در زندان تصمیم می گیرد که کتابخانه ای برای بند زنان اوین راه اندازی کند و این کار را بعد از آزادی با یاری جمعی از فعالان حوزه زنان و اعضای کتابخانه صدیقه دولت آبادی پیش می برد.
و زندانی شدن جلوه جواهری به ابتکاری از طرف او و دوستانش می انجامد. نمایشگاهی از آثار جلوه جواهری در دی ماه ١٣٨۶، زمانی که او هنوز دربند است، برپا می شود. هدف نمایشگاه کمک به زنان زندانی از طریق عواید حاصل از فروش این آثار است.
زنان قربانی ناآگاهی به حقوق خود
مسئله ناآگاهی به حقوق و قوانین در میان زندانیان بنا به قول مریم حسین خواه « آنقدر پررنگ است که نمی توانی بغضت را فروبخوری.»
او می نویسد: «به غیر از برخی زندانیان مالی ، کمتر کسی در بند زنان بود که وکیل داشته باشد. پولی برای گرفتن وکیل ندارند و نمی دانند که بدیهی ترین حق شان به عنوان زندانی داشتن وکیل تسخیری است. اگر بدانند هم تفاوت چندانی نمی کند، وکیل تسخیری کم است و فقط قتلی ها و جرائم سنگین می توانند تقاضای وکیل کنند، آنهم بعد از ماه ها ماندن در نوبت. برای برخی جرائم سبک، شاید یک مشاوره حقوقی نیز راهگشا باشد. بند زنان اوین اما مشاور حقوقی ندارد و به گفته مدیر بند زنان فقط مددکار اجتماعی به مشکلات زندانی ها رسیدگی می کند.»
در همه نوشته های کنشگران زنان، که بنا به حوزه کارزارشان با مسائل حقوقی آشنا هستند، به این مسئله توجه شده است. شهناز غلامی از زنی مثال می آورد که به عنوان یک زن خانه دار تمام وقتش را صرف انجام امور خانواده کرده و اما یکشبه بدون داشتن کوچکترین پس اندازی به همراه فرزندانش از خانه رانده می شود.
«او مثالی است از زنی که کوچکترین شناخت و آگاهی در مورد قوانین حقوقی مربوط خودش را ندارد و همین امر باعث شده تا این چنین دچار مشکلات سخت اقتصادی و عاطفی شود. طرح این موضوع هشداری است برای همه زنانی که تمامی وقت، نیرو و توانایی خود را صرف کار خانگی و سرپرستی می کنند و کمترین فرصت مطالعه را از خود دریغ می دارند زنان در جامعه ما باید حداقل با مسائل حقوقی خود آشنا باشند تا اجازه ندهند دیگر مورد سوء استفاده مردانی چنین خود شیفته، نفس پرست و هوس باز و ریا کار قرار گیرند.»
ناهید کشاورز عقیده دیگری دارد:
«همه این زنان خواهان قوانین بهتر و تغییر مناسبات اجتماعی هستند و به نوعی شاهد شکلی از آگاهی جنسیتی در آنان هستیم، گرچه هنوز این آگاهی را برای درگیر شدن در مبارزه اجتماعی برای انجام تغییرات ندارند اما وقتی تو توضیح می دهی که برای چه چیزهایی مبارزه می کنی و چرا به این جا آمده ای، با تو همدلی می کنند و به نوعی در تلاش های تو امید به تغییر زندگیشان را می بینند.»
محبوبه حسین زاده هم ناآگاهی را مطلق نمی بیند:
«زن زندانی که هم اکنون او نیز مشغول ثبت خاطراتش در دفتر کوچکی است مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید آیا من می توانم به شما برای جمع آوری امضا کمک کنم و می خواهد هرطور شده برگه ای را به او برسانیم تا زنانی که خود در بن بست اوین گرفتار مانده اند برای دیگران روزنه ای بازکنند، با تک تک امضاهایشان»
توجه به مسائل حقوقی در برخورد خود این کنشگران با زندانبانان هم مشهود است. آنها از حقوق خود دفاع می کنند و به موارد نقض قانون اعتراض می کنند. نیلوفر گلکار در مصاحبه ای می گوید: «وارد اوین که شدیم به ما چشم بند زدند و گفتند باید چشم بند بزنیم. ابتدا چند نفر اعتراض کردند که این کار قانونی نیست ولی مسئولین اوین ما را مجبور به زدن چشم بندها کردند.»
مریم حسین خواه در «توصیه هائی برای وقتی که به زندان می روید» تاکید می کند که «قانون را بخوانید تا با حقوق تان آشنا شوید.»
این موضوع خاطره ای از زندان سال ۶٠ در ذهنم تداعی کرد. در یکی از غروب های زمستان آن سال، خانمی را به اتاق ما در بند ٢۴٠ اوین آوردند. سر و ضع مرتب او با موهای شرابی رنگی اش در مقایسه با سر و وضع ژولیده ما هیچ تناسبی نداشت. تحصیل کرده آمریکا بود و خود را سوسیالیست و وابسته به گروهی معرفی کرد که دربست از جمهوری اسلامی دفاع می کرد. اما بی تناسبتر این بود که گفت دستگیری اش غیرقانونی است و این را به بازجو گفته و بزودی آزاد می شود. طبیعی بود که از ما بهتران بخوانیمش و به حرفش بخندیم. واقعا هم چند روزی بیشتر نزد ما نماند.(٢)
گذشت زمان و بسیاری عوامل دیگر باعث ایجاد فضاهائی شد که توصیه مریم دیگر بی تناسب و باعث خنده نبود. اما همین فضاهای باریک هم بعد از ٢٢ خرداد ٨٨ بسته شدند و وضعیت زندان همانی نیست که پیش از آن بود. تجاوز، شکنجه، اعترافات اجباری، قتل و اعدام های سیاسی وضعیت تداعی سالهای دهه ۶٠ است. «الان مثل دهه شصته یک طرفش محاربه هست که جرمش اعدامه وطرف دیگه اش هم توبه واظهارپشیمانیه» این حرف بازجو است که سعیده کردی نژاد در نوشته اش آورده است.
این را هم فراموش نکنیم که در همان زمان هم بودند زندانیانی با اتهامات دیگر و بازجوئی هائی از نوع دیگر. آنها شکنجه می شدند و به اعدام یا حبس سنگین محکوم می شدند. بعنوان از نوشته جلوه جواهری در باره شیرین علم هولی، که بعد از اعدام او نوشته، متوجه می شویم که شیرین را برای اعتراف شکنجه می کردند.
«این دژخیمان، خود را به گور سپرده اند، گوری خاموش که هیچ زندگی در آن نیست، همان ها که تو را ۲۲ روز زیر چکمه های سنگین شان لگدمال کردند.
گفته بودی که در این ۲۲ روز چه بر تو گذشت و من اعصاب تیرکشیده ام باور نداشت تاب تو را در آن لحظه های پر از تنهایی، که تو تنها نبودی با ایمان راسخت بودی به گشودن دنیایی بهتر. گفتی که چگونه یکی از شکنجه گرانی که بر بالای سرت آورده بودند با زبان کردی با تو حرف می زد. می خواستند این گونه تو را بشکنند و بگویند ببین اگر در سرزمین تو چنان کردیم مردمانی از تو هستند که به ما بپیوندند. گفتی که با زبان ترکی حرف می زدی وقتی که به کردی می پرسیدند. گفتی که چطور یکی دیگر از شکنجه گرانت وقتی تو را به تخت می بستند تا به شلاقت ببندند می گفت همین جا فرزاد را بستیم تو را هم مثل او شکنجه می کنیم.»
زندان بعد از ٢٢ خرداد
به رغم دستگیری های وسیع بعد از ٢٢ خرداد، هنوز نوشته های زیادی از زندان این دوره در دست نیست. سایه زندان در بیرون از زندان هم حی و حاضر است و بی انتها. زندان مخوف و مخوفترتر شده است. گاه انسان قادر نیست درد و سوزش زخمی را که هنوز باز و ترمیم نیافته است، توصیف کند. شاید زمان لازم است تا کسانی که این دوره سیاه را از سرگذرانده اند و کسانی که هنوز در زندان هستند با احکام حبس های طولانی، بتوانند از تجربه های پردردشان بنویسند.
تجاوز و آزار جنسی از مشخصه های زندان بعد از ٢٢ خرداد است. چند زن و مرد از تجاوزهائی که بر آنها رفته، سخن گفته اند. مریم صبری در یک مصاحبه راه دور با تلویزیون صدای آمریکا می گوید که در زندان از طرف بازجوهای مختلفی به او تجاوز شده است. بهاره مقامی می نویسد که از طرف حسین طائب فرمانده ی وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفت. او همچنین از تجاوز به دختر جوان دیگری به نام مهسا گزارش می دهد.
شکنجه، تهدید و آزارهای جنسی کریه ترین شیوه ها برای وادار ساختن زندانی به اعتراف، به مانند سالهای ۶٠ و ۶١ در دستور کار قرار گرفته است. در مورد زنان، اعتراف مورد دلخواه بازجویان اعتراف با همخوابگی با مردان همکار یا همفکر است. محبوبه عباسقلی زاده، فرشته قاضی و سعیده کردی نژاد این سیاستهای کثیف را افشا می کنند. نوشته های آنها جزو آن اندک نوشته هاست از زندان تابستان ٨٨ و ادعانامه ای است بر جنایتی که در تابستان ١٣٨٨ در زندانها رخ داد. تداومش را دیگران خواهند نوشت. فراموش نکرده ایم آن نمایش اعترافات و آن کیفرخواست جمعی را، که از تلویزیون به نمایش درآمد. ما فقط آن نمایش را دیدیم که تراژدی تمام عیاری بود که با بی شرمی تمام عیاری سازمان داده شده بود، پشت صحنه را باید خود می خواندیم. در گزارش آنها پرده ها کنار می روند و ما پشت صحنه نمایش و بازی را می بینیم.
آن اعترافات البته فقط برای ارعاب جامعه و شکستن روح و روان زندانیها نبود، بهانه ای هم بود برای اعدام. محمدرضا علی زمانی و آرش رحمانی پور شاید هرگز فکر نمی کردند که با آن نمایشهای ساختگی اعدام خواهند شد.
سعیده کردی نژاد می نویسد:
«فریبا گریه می کرد و می گفت به من گفته اند اعدام می شوی باید اقرار کنی و بگی که با خبرنگارهای خارجی رابطه نامشروع داشتی وعلاوه براین واسه شون جاسوسی هم می کردی مثل اینکه فریبا وقتی خبرنگارهای خارجی می آمدند ایران با مجوز وزارت ارشاد به عنوان راهنما همراهیشون می کرده شوهر فریبا یک آدم بسیارمذهبی بود و مسئول بسیج دانشگاه سوره و فیلمساز فیلمهای دفاع مقدس بوده و حالابعد از این جریانات که خبرنگارهای خارجی اخراج شدند رفته بودند سراغ خبرنگارهای داخلی که با اونها کارمی کردند و هرگونه تهمتی را واسه انتقام بهشون می چسبوندن»
نوشتن در باره این موضوعات وقتی قربانی نه دیگری، نه یک بی نام، بلکه تو هستی خود تو با نام ونشانت، جسارت بیشتری می طلبد. شهامت نوشته فرشته قاضی و محبوبه عباسقلی زاده در ادبیات زندان ما جزو اندکها است.
فرشته قاضی می نویسد: « صدای مردی را از پشت سرم می شنوم که می گوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی میکردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجددا شوک دیگری وارد می شود. می گویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شده ام و… هنوز حرفم تمام نشده فریاد می کشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه می شنوم؛ امابه آنچه می شنوم باور ندارم. تکرار می کند و من اعتراض می کنم اما با لحن مشمئز کننده ای می گوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته!
«چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کرده ام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه می شوم یعنی مرا خاطرسفر به افغانستان بازداشت کرده اند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟
هر چه سعی می کنم بر خود مسلط باشم، نمی شود. بارها توضیح می دهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطه نامشروعی و… اما فایده ای ندارد. بازجویی که او را نمی بینم شروع به تعریف جزئیاتی می کند که گویا در فیلم های پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده.
یقین پیدا می کنم که مریض جنسی است و لذت می برد از تعریف آنچه که بر زبان می آورد. احساس بی پناهی آزارم می دهد و شنیدن آنچه که در هر جلسه بازجویی ـ از مسائل جنسی و لحنی مشمئز کننده ـ از سوی بازجو بیان می شود.
با چه خبرنگارانی دیدار داشتی؟ چه اطلاعاتی به آنها دادی؟ چقدر پول گرفتی؟…..
پس جاسوسی نکرده ای رفته بودی برای ارضا شهوات پستت؟ با چند نفر خوابیدی؟ چند نفره… می کردی و….
ناخود آگاه یاد فیلم بازجویی زن سعید امامی می افتم. از ترس بر خود می لرزم. می نویسم برای جاسوسی به افغانستان رفته بودم
و از همان موقع برای امریکا جاسوسی می کنم و پول خیلی خوبی هم می گیرم و…
رفتار بازجو بهتر می شود و به یکباره از سالها پیش می آید به همین سالهای نزدیک تر و به سایت امروز که از کی در این سایت کار می کنم.
اما یک روز بعد دوباره مسائل عوض می شود و دیگر از امروز نمی پرسد، بلکه از روابط و آشنایی ام با چهره های سیاسی و همکاران مطبوعاتی ام می پرسد. توضیح می دهم که یک روزنامه نگارم و به عنوان خبرنگار سیاسی با همه چهره های سیاسی از اصلاح طلب و راست رابطه دارم؛ اما رابطه ای که بازجو می خواهد از من بشنود با رابطه خبری که من با این چهره ها داشتم متفاوت است. یکی یکی اسامی چهره های سیاسی را می آورد و باز رابطه نا مشروع را عنوان می کند و می گوید: آنچه راکه می گویم بنویس!
و شروع می کند به تعریف یک فیلم سکسی با جزئیات یک رابطه جنسی و از من می خواهد بنویسم. جزئیاتی که بیان می کند به شدت تهوع آور است.حالم به هم میخورد. واقعا بالا می آورم. چشم بندم را بالا می کشم و بلند می شوم، اما هنوز کامل نایستاده ام که ضربه ای از پشت وارد می شود و با شدت به میز صندلی ام می خورم و خون از دماغم سرازیر می شود. می افتم و چند ضربه با پا به پهلو ها و پشتم می زند و زنان زندانبان را صدا می کند. مرا با آن حال به سلولم می اندازند.
تمام لباس و تنم خونی است، اما اجازه حمام کردن نمی دهند. لباسی هم ندارم که عوض کنم. از درد به خودم می پیچم. دوباره سراغم می آیند. همین که وارد اتاق بازجویی می شوم، می گویم: چرا از من نمی پرسید چه کرده ام و چه نوشته ام؟ با تمسخر می گوید: مهم نیست چه کرده ای. آنچه را که من می خواهم باید بنویسی در غیر این صورت می اندازمت توی سلولی که تا حد مرگ بهت تجاوز کنند.
قلبم به شدت می زند شاید متوجه می شود رنگم به یکباره می پرد که می گوید: ما مردان زیادی اینجا داریم که سالهاست زنی را ندیده و تشنه زن هستند و….»
و محبوبه عباسقلی زاده:
«روزهای اول بازداشت دو گزینه در پیش روی من بود: یا اعتراف در مورد اینکه مزدور خارجی هستم و از بعضی از رهبران اصلاح طلب دستور می گیرم، یا بگویم که بی حجابم، شرب خمر می کنم و روابطی با این و آن دارم و برایش جزییات آن را باز کنم. . . روز بعد بازجو آخرین برگ برنده اش را برای شکستن دیوانگی های من رو می کند، مواجهه با جوان له شده ای که پس از روزها مقاومت باید در برابر همه می گفت با من رابطه داشته است، همه یعنی بازجو، زن زندانبان، زندانی دیگری از همان جوانان که نفهیمدم بودنش در آنجا برای شکنجه او بود یا نه و دوربین. بعدها فهمیدم بازجو بارها با آن جوان له شده بازی کرده بود، بارها او را به پشت در اطاق بازجویی من آورده بود، شکنجه اش داده بود و به او گفته بود: “باید این زن را بشکنی، فهمیدی باید این زن ج… را بشکنی، خرد کنی”.
ویژگی گزارش عباسقلی زاده در این است که «من» راوی در آن حضوری پررنگ دارد. از این «من» می نویسد، از چالشهایش و به گونه ای که گویا آن را از بیرون می نگرد.
«هرگز گمان نمی کردم برای منی که تلاش کرده بودم “زنا”، ” اقرار به رابطه”، و.. را به سخره بگیرم این مواجهه مسخره تا این حد گران باشد. رفتار غریزی ام آنچنان از عقلانیتی که در این چند هفته مرا در برابر شکستن حفظ می کرد سبقت گرفته بود که خود نفهمیدم چه می کنم. خشمی که نمی دانم از کجا سر باز کرده بود، به فریادهای هیستیریک مکرر تبدیل شده بود و در تمام زندان می پیچید. نیرویی چند برابر پیدا کرده بودم که از دستانم، گلویم و چشمان از حدقه در آمده ام بیرون می پاشید. این همه وحشی شدن را در خود سراغ نداشتم وقتی خطاب به آن جوان فریاد می زدم که “قسم می خورم تو را خواهم کشت. تو را در هرجا که باشی پیدا می کنم و می کشمت.”
محبوبه در نوشته خود نه تنها تصویری از شیوه های بازجوئی است، بلکه او یک بحث روانشاسانه اجتماعی را مطرح می کند و از نگاه فمینیستی به موضوع می نگرد و سعی می کند موضوع را از زاویه دیگری بنگرد. به ارزشهای خود مراجعه می کند و به چالش با خود و این ارزشها می پردازد.
«ناگاه کشف کردم به میزانی که اثبات ناپاک بودنم برای بازجو مهم است، عفیف بودن برای من جنبه حیاتی پیدا کرده است. آن مواجهه لعنتی تمام آموزه های تاریخی ام را بر انگیخته بود. سایه هایی که سال ها بود از سیطره شان می گریختم اکنون تمام ذهنم را تصرف کرده بود. در دام عورت انگاری بیماری افتاده بودم که زن هایش درطیفی از عفاف و هرزگی سرگردان بودند. در همان دامی که برای برائت از هرزگی باید خود را عفیف تر نشان دهی. او داشت ارزش های مرا تصرف می کرد، همان ارزش هایی که روزهای نخست به سخره گرفته بودم و مرا از سلطه او خارج نگه می داشت اکنون بتدریج بر من غالب می شد. حتی کلماتم و ادبیات نوشتاری ام از آن او شده بود. به دست نوشته هایم نگاه می کردم: همان گزارش های روز اول بود که شبیه مقاله های روزنامه کیهان شده بود. در بطن خود هیچ اطلاعات مهمی نداشت اما بیانش طور دیگر بود. دنیای خارج فرسنگ ها دور بود، مثل خوابی بود از زندگی قبلی ام. می باید برای بقای خودم، از چشم بازجو به جهان نگاه می کردم. او قادر بود به من آزادی را هدیه بدهد، بگذارد که به خانواده تلفن بزنم و به زن زندانبان امر کند که شب ها یک نخ سیگار به من بدهند. او تنها منجی من بود.»
«صبح گاه یکی از آخرین روزهای بازداشت وقتی که بازجو دو گزینه اقرار به رابطه و اعتراف به فریب سیاسی را در برابرم گذاشت، انتخاب خودم را کردم: حیثیت دیگران مهمتر بود. شعف حفظ دیگران آنچنان رضایت خاطری در من ایجاد کرده بود که صدای شکستن نازک غرورم را ناشنیده گرفتم. از لابلای اقرار نامه ای که از زیر دستم کشیده می شد بازجو را می دیدم که غبغبش مثل خروس خواب آلوده ای باد می کند و چشمانش از خشم به سمت رضایت دو دو می زند. داستان بازاری عاشقانه ای را که هم آغوشی لطیفی به دنبال داشته است را با ظرافت از روی پاورقی های مجلات زرد کپی برداری کرده بودم تا غنیمتی را که دستگاه عریض و طویل دادستانی درانتظار بود به آنها تقدیم کنم. شخصیت های داستان من بودم و آن جوان له شده، “من” ی که در توافقی عقلانی با خودم می بایست نجات بخش تعهدات انسانی ام می شد.»
محبوبه عباسقلی زاده مىکوشد «من» را در بستر حادثه به ما بنمایاند. از خودش فاصله مىگیرد تا ابتدا بتواند خود را ببیند و بدین طریق می تواند خود را به معرض دید و داورى ما خواننده قرار دهد. براى خواننده زمانى رویدادها ملموس مىشوند که بداند راوى چگونه آنها را زیسته است. آن وقت است که خواننده قادر مىتواند خود را جاى راوى بنشاند خود را با او مقایسه کند و به تامل بنشیند، داورى کند یا تنها شاهد بماند. با چالشی که عباسقلی زاده با تابوها درگیر است ما هم درگیر می شویم. همه این تابوها را می شناسیم اما نمی دانیم ما اگر در موقعیت راوی قرار می گرفتیم، واکنش ما چه می بود. موقعیت هائی هستند که شخص نمی تواند از پیش عکس العمل خود را در برابر آنها تعیین کند. مهم پرسش و تامل است.
و در پایان این چالش عباسقلی زاده با تکیه به ارزشهای بدیل خود که از فمینیسم آموخته است، می کوشد خود را بازسازی کند و با بین آن، این چالشها را از خودش فراتر برده و آن را موضوعی اجتماعی می کند.
«بیان این تجربه ها و تحلیل جنسیتی آن باعث می شود که گفتار جنسیتی جنبش سبز نیز همچون ادبیات، موسیقی و فرهنگ مردمی اش به موازات رشد جنبش شکل بگیرد و برای عمق بخشیدن به مبارزه ای که نظام بنیادگرای مسلط را به چالش می کشد، مهمترین عنصر هویت بخش آن یعنی عورت انگاری زن و نگاه بیمارگونه اش را به مقوله سکوآلیته واکاوی کند.»
«عورت انگاری در رابطه مرد و زن، بخشی از روش های کنترل، ارعاب، تحقیر و شکستن زندانیان سیاسی بود و من باید این ارزش را پس می زدم . بازجو نفهمید که رهایی از کنترل سکس به روش بینادگرایاها، غنیمتی بود که من از دست او ربوده بودم، غنیمت دیگر راحتی وجدانم بود.
همه اینها به من کمک می کرد تا بسرعت بتوانم “من” زخمی ام را درمان کنم و کودکی ام به بلوغی رها شده از قیدهای گذشته تبدیل شود: من با شکستن همه باورها و ارزش های چند هفته پیشم از دام عورت انگاری بازجو رها شده بودم.
هر چقدر که جامعه در رفتارهای اجتماعی اش به هنجارهای “عورت انگارانه” مشروعیت دهد، بازتولید سرکوب گرایانه آن را در خشونت های کوچه و بازار و زندان بیشتر خواهد دید. چنین هنجارهایی در نهایت به تقویت قدرت سرکوبگری که جهان بینی جنسی شده اش ازمقوله زنانگی و عورت انگاری جنسیتی تغذیه می کند، خواهد انجامید. این ها را از تجربه خود در زندان آموختم و گفتم شاید بازتعریف آن کمک کند به اینکه نوع دیگری ببنیم.»
نامه های زندان
« اینجا زمانی غمگین، مبهوتی که سهیلا قدیری در اوج ناباوری اعدام. می شود و صبح روز اعدام همه آرام و بیصدا، با موهای ژولیده و چشمهای ورمکرده و هر از گاهی سیاه از ریملها و خط چشمهای ریخته شده و سیگارهای پیاپی، بیخنده و شوخی و دعوا میایستند تا شمرده شوند و سرمای صبح پائیز استخوان سوز میشود. زمانی که ترس را در چشمان زیر حکمیهایی میبینی که در روزمرگی زندان آنچه را که انتظارشان را میکشید فراموش کرده بودند. و زمانی شادمانه میخندی که زنان و دختران شاد و لوده در جشن دهمین روز تولد کودکی که مادرش مظنون به قتل است میرقصند و ترانههای کوچه بازاری میخوانند! و یا قصاصی از بند رستهای که به هیات مردگان با رضایت شاکی از پای چوبهدار و گویی از سرزمین مرگ بازگشته و با سلام و صلوات و در میان اشکها و آغوشها به بند باز میگردانند!»
بخشی از نامه عاطفه نبوی از اوین، پاییز ١٣٨٨
شبنم مدد زاده در نامه از زندان ماجرای دادگاه رفتن خود و برادرش را توضیح می دهد.
«دادگاه با حضور نماینده دادستان ، و بازجوهای اطلاعات برگزار می شود . کیفرخواست خوانده می شود . اتهامات محاربه و تبلیغ علیه نظام … در مقابل این اتهامات اجازه دفاع از ما سلب میشود .در مقابل دفاعیات فرزاد که من در مراحل بازجویی شکنجه شدم ، مرا مورد ضرب وشتم قرار دادند ، قاضی آثار شکنجه را می خواهد ! و این در حالی است که یک سال از بازداشت ما می گذرد. در طول یک سال هر زخمی التیام می یابد الا زخم روح ! اما کیست که آن را بشنود یا ببیند؟! در مقابل اعتراض ما قاضی جواب داد مشت و لگد که شکنجه محسوب نمیشود. دروغ می گویید!شما منافقها همه اینطوری هستید! این چنین بود که قاضی، قضاوت نکرده رای صادر می کرد و این به یقینت می رساند که در وجدان قاضی تنها تصویری از دغدغه عدالت کشیده شده است . بازجو ها هم درعین نمایش قدرت نه تنها از جانب خود بلکه از جانب تمامی همکارانشان ادعا کردند که هیچگونه شکنجه و هیچ ضرب وشتمی در بازداشتگاه صورت نمی گیرد … داگاه تمام می شود و قاضی اعلام می کند که تا هفته آینده حکم صادر می شود . می دانیم همه چیز از پیش روشن است و حساب شده و پرده در لحظه ی معلوم فرو خواهد افتاد . تنها چیزی که راضیمان می کند اینست که بلاخره بعد از یک سال دادگاه تشکیل شد!»
شبنم مدد زاده از اسفند ١٣٨٧ در زندان است. در بهمن ماه سال جاری، او و برادرش فرزاد مددزاده، هریک به پنج سال حبس تعزیری و تبعید به زندان رجایی شهر محکوم شدند.
و عاطفه نبوی از ٢۵ خرداد ١٣٨٨، که به چهار سال حبس تعزیری محکوم شده است.
نامه های شیرین علم هولی
شش روز بعد از اعدام شیرین علم هولی دو نامه از وی منتشر شد. نامه اول شیرین علم هولی شرح شکنجه و فشارها است و نامه دوم دادخواستی است علیه بی عدالتی هائی که بر او رفته است. این نامه ها سندی است مهم بر جنایتهای جمهوری اسلامی و نیز نشان مقاومت.
«من در اردیبهشت ١٣۶٧ در تهران توسط ماموران تعدادی از ماموران نظامی و لباس شخصی دستگیر شدم و مستقیما به مقر سپاه منتقل شدم. به محض ورود و پیش از هر گونه سوال و جوابی، شروع به کتک زدن من کردند. من در مجموع ٢۵ روز در سپاه ماندم. ٢٢ روز آن را در اعتصاب غذا به سر بردم و تمام آن مدت متحمل انواع شکنجه های جسمی و روحی شدم. بازجوها مرد بودند و من با دستبند به تخت بسته شده بودم. آنها با باتوم برقی، کابل، مشت و لگد به سر و صورت و اعضای بدنم و کف پاهایم می کوبیدند. من حتا در آن زمان به راحتی نمی توانستم فارسی را بفهمم و صحبت کنم. زمانی که سوال های شان بی جواب می ماند، باز مرا به باد کتک می گرفتند تا از هوش می رفتم. صدای اذان که می آمد برای نماز می رفتند و به من تا زمان بازگشت شان فرصت می دادند تا به قول خودشان فکرهایم را بکنم و زمانی که باز می گشتند، دوباره کتک، بی هوشی، آب یخ و …
زمانی که دیدند من برای ادامه اعتصاب غذا مصرم، به واسطه سرم و شلنگ هایی که از بینی به درون معده ام می فرستادند، به زور قصد شکستن اعتصابم را داشتند. من مقاومت می کردم و شلنگ ها را بیرون می کشیدم که منجر به خونریزی و درد زیادی می شد و اثر آن حالا بعد از دو سال هم چنان باقی مانده و آزارم می دهد.
یک روز در هنگام بازجویی، چنان لگد محکمی به شکمم زدند که بلافاصله دچار خونریزی شدیدی شدم. یک روز یکی از بازجویان به سراغم آمد، تنها بازجویی بود که او را دیدم. در سایر مواقع چشم بند داشتم. او سوال های بی ربطی از من پرسید. وقتی جوابی نشنید، سیلی ای به صورتم زد و اسلحه ای از روی کمر خود باز کرد و بر سرم گذاشت و گفت: «به سوال هایی که از تو می کنم جواب بده. من که می دانم تو عضو پژاک هستی، تروریستی، ببین دختر تو حرف بزنی یا نه فرقی نمی کند ما خوشحالیم که یک عضو پژاک در دستانمان اسیر است.»
در یکی از دفعاتی که دکتر برای درمان زخم هایم و رسیدگی به وضعیتم مراجعه کرده بود، من در اثر کتک ها در عالم خواب و بیداری بودم. دکتر از بازجو خواست که مرا به بیمارستان منتقل کنند. بازجو پرسید: «چرا باید به بیمارستان معالجه شود، مگر در اینجا معالجه نمی شود؟» دکتر گفت: «برای معالجه نمی گویم، من در بیمارستان برای تان کاری می کنم که دختره مثل بلبل شروع به حرف زدن بکند» فردای آن روز مرا با چشم بند و دستبند به بیمارستان بردند. دکتر مرا روی تخت خواباند و آمپولی به من تزریق کردند. من گویی از خود بی خود شده بودم و به هر آنچه را که می پرسیدند، پاسخ می دادم و جواب هایی که آنها می خواستند را همانگونه که می خواستند به آنها می دادم و آنها هم از این جریان فیلم می گرفتند. وقتی به خودم آمدم از آنها پرسیدم که من کجا هستم و فهمیدم که هنوز روی تخت بیمارستانم و بعد از آن دوباره مرا به سلولم منتقل کردند.
ولی انگار برای بازجوها کافی نبود و می خواستند من بیشتر رنج بکشم. با پای زخمی سرپا نگه می داشتند تا پاهایم کاملا ورم می کرد و بعد برایم یخ می آوردند. شب ها تا صبح صدای جیغ و داد و ناله و گریه می آمد و من از شنیدن این صداها عصبی می شدم که بعدها فهمیدم این صدا ضبط است و به خاطر آن است که من رنج های زیادی بکشم. یا ساعت ها در اتاق بازجویی فقط قطره قطره آب سرد روی سرم می چکید و شب مرا به سلول باز می گرداندند.
یک روز با چشمان بسته روی صندلی نشسته بودم و بازجویی می شدم. بازجو سیگارش را روی دستم خاموش کرد و یا یک روز آنقدر پاهایم را با کفش های اش فشار داد که ناخن هایم سیاه شد و افتاد یا اینکه تمام روز مرا در اتاق بازجویی سرپا نگه می داشت و بدون هیچ سوالی، فقط بازجویان می نشستند و جدول حل می کردند. خلاصه آنکه هر آنچه که از دستشان برمی آمد را انجام دادند.
بعد از آن که از بیمارستان بازگشتم تصمیم گرفتند که مرا به ٢٠٩ منتقل کنند. ولی به دلیل وضعیت جسمی ام و اینکه حتا نمی توانستم راه بروم، بند ٢٠٩حاضر به پذیرش من نشد و یک روز تمام با همان وضعیت، مرا دم در ٢٠٩ نگاه داشتند تا سرانجام مرا به بهداری منتقل کردند.
دیگر، تفاوت شب و روز را درک نمی کردم. نمی دانم چند روز در بهداری عمومی اوین ماندم تا زخمهایم کمی بهتر شد و بعد به ٢٠٩منتقل شدم و بازجویی ها در آنجا آغاز شد. بازجوهای ٢٠٩ نیز تکنیک ها و روش های خاص خود را داشتند و به قول خودشان با سیاست سرد و گرم پیش می رفتند. ابتدا بازجویی خشن می آمد و مرا تحت فشار و شکنجه و تهدید قرار می داد و می گفت که هیچ قانونی برای اش مهم نیست و هر کاری بخواهد با من می کنند و … بعد بازجوی مهربان وارد می شد و از او خواهش می کرد که دست از این کارها بردارد. به من سیگاری تعارف می کرد و بعد سوالات را تکرار می کرد و دوباره این دور باطل شروع می شد.
درمدتی که در ٢٠٩ بودم، به خصوص اوایل که بازجویی داشتم، وقتی که حالم خوب نبود یا بینی ام خونریزی می کرد، فقط در داخل سلول مسکنی به من تزریق می کردند. کل روز خواب بودم. مرا از سلول خارج نمی کردند یا به بهداری منتقل نمی کردند…
شیرین علم هولی، بند نسوان اوین، ٢٨/١٠/١٣٨٨
نامه دوم به تاریخ ١٣ اردیبهشت ١٣٨٩ نوشته شده است یعنی پنج روز قبل از اعدام.
«دوران زندانیم وارد سه سالگی خود شده است، یعنی سه سال زندگی زجر آور پشت میله های زندان اوین، که دو سال از آن دوران زندان را بلاتکلیف بدون وکیل و بدون وجود داشتن حکمی مبنی بر قرار بازداشتم را گذراندم. در مدت بلاتکلیفیم روزهای تلخی را در دست سپاه به سر بردم و بعد از آن هم دوران بازجویهای بند ۲۰۹ شروع شد. بعد از دوران ۲۰۹ بقیه مدت را در بند عمومی گذراندم . به در خواستهای مکرر من برای تعین تکلیفم پاسخ نمی داند. در نهایت حکم ناعادلانه اعدام را برایم صادر کردند.
من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس می گویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام.
زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه بر قرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجاز نمیدهند با زبان خودم بنویسم.
به من می گویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس می گویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.
جناب قاضی محترم، آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمی توانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را می گذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.
می دانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب جلالیان و روناک صفارزاده و ….. به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.
امروز ١٢ اردیبهشت ٨٩ است و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند ٢٠٩ زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدام شکسته شود. من نمی دانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم. در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که می گویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال می خواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
شیرین علم هولی»
یادنامه های بعد از آزادی
زندان حتی بعد از آزادی هم در نوشته های بسیاری از آزادشدگان خود را نمایانگر می کند. دوست و همبندی که آن طرف دیوار مانده، فراموش نمی شود. شادی صدر دو روز پس از آزادی می نویسد:
«الان درست دو روز است که بیرون آن دیوارهای بلند لایهلایهام. دو روز پیش این موقع در راهروی دراز طبقه پایین ۲۰۹، با چادر زندان و چشم بند، نشسته بودم، منتظر که کسی بیاید و مرا از در بیرون ببرد و بعد از ١٢ روز بگوید: چشم بندتونو بردارید! . . . اما عذاب وجدانهای مادرانه گاهی تسکین مییابند وقتی با پروانه در آن سلول عمومی روبه رو میشوی که بعد از ١۵سال مصیبت و خشونت، با دندانها و بینی شکسته، از شوهر/پسرخالهاش طلاق گرفته و دو دختر ٩ و ١٣ سالهاش را گذاشته پیش پدری که هم پول دارد و هم خانه و هم شغل، و خودش، بیشغل و بیتحصیلات، به خانه پدری برگشته، جایی که ۶ نفر در آن با هم زندگی میکنند. پروانه را در خیابان دستگیر کرده بودند و اتهام او هم مثل اتهام من اقدام علیه امنیت ملی از طریق تحریک به اغتشاش و تمرد از دستور پلیس بود.»
زهره تنکابنی چند روز بعد از آزادی می نویسد:
«چهل و پنج روز بهای ناچیزی بود که برای در کنار مردم بودن پرداختم. ولی دلم گرفته نه از بابت خودم و نه از بابت ۴۵ روزی که به عبث گذشت . برای نظام جمهوری اسلامی که دوست و دشمن ، پیر و جوان و نخبه و عامی را به یک چوب می راند. خشونت فقط باتوم ، زنجیر و نهایتا کشتن نیست، بلکه به بند کشیدن و اتلاف عمر انسانها بویژه جوانان هم در مقوله خشونت می گنجد.. . . دلم گرفته اصلا خجالت می کشم که مرا با این سنم آزاد کردند اما جوانانی پر شور و نخبه و وطن پرست را در بند نگه داشته اند …. نفیسه دختری ٢٣ ساله، نفر پنجم کارشناسی ارشد مهندسی شیمی شریف و شاگرد برتر المپیاد سراسری که با گرایش نفت و گاز یعنی مهمترین گنجینه این کشور، دارد روزهای بدی را که بیش از پنجاه روز است به بطالت در بند می گذراند. ….دلم سخت آرزوی دیدارش در آزادی را دارد. پریسا دختری سخت با فرهنگ و صبور و صادق است که تمام هم و غمش مراقبت از اجرای حقوق بشر بود. هر دوی آنها صادقانه در پی احضار تلفنی بازداشت شدند. نفیسه نماز ظهر عاشورا را به همراه بسیجیان دانشگاه تهران برگزار کرد.»
در پایان این نوشته بودم که خبر اعدام شیرین علم هولی و چهار نفر دیگر در ماتم مان برد. هم سلولی های شیرین- آخر او از دو سال پیش در زندان بود- خاطراتی را از او نقل کرده و در رثای او نوشته اند. با نقل بخشهائی از این خاطره ها این نوشته را به پایان می برم.
سیلوا هارطونیان (هم سلولی و هم بند شیرین علم هولی) شیرین را فرشته نگهبان می نامد:
«امروز دلم همان قدر طوفانی است که ۱۱ سال پیش، وقتی سر بی جان پدرم را در آغوش کشیدم و بر گونه های سرد کبودش بوسه زدم. اما امروز عزیزم در جایی است که نمی توانم گردن شکسته اش را در آغوش بگیرم و بر آن چشمهای پر ازامیدش بوسه بزنم.
عزیزم رفت و با رفتنش من یک بار دیگر از عدالت الهی ناامید شدم. انسانی که پر از مهر و محبت بود، پر از زندگی و باور فردا بود با اجازه چه کسی الان خاموش است…
من امروز داغدارم، فرشته ی نگهبان من در تمامی این دوران رنج و سکوت، پرگشود، چون زمین و دل تنگ آدم هایی سیاه جایی برای این فرشته نداشتند. انسان های زمینی منتظر خشم خدای فرشتگان نگهبان باشند.»
خدیجه مقدم:
«دلم می خواهد همه مردم بدانند که شیرین علم هولی را که دیروز ١٩ اردیبهشت ٨٨ اعدام کردند، بی گناه بود . هرچند اعدام فرزاد کمانگر و دیگر فرزندان ملت هم، دردی جانکاه، دردی وصف نشدنی در وجودم باقی گذاشته، آن هم معلمی چون فرزاد که صمد بهرنگی زمانه خود بوده و در هفته معلم اعدامش کردند .ولی شیرین را از نزدیک شناخته بودمش. با هم همسفره شدیم و هر روز در حیاط زندان همراه هم قدم زدیم، درد دل کردیم، بحث کردیم، با هم آواز خواندیم، خندیدم، گریه کردیم و به هم امید دادیم که دنیا اینجور نمی ماند، دنیا تغییر خواهد کرد زندگی ما هم تغییر خواهد کرد.
«. . . شیرین آزارش به کسی نرسیده بود، به کسی ظلم نکرده بود، حق کسی را پایمال نکرده بود، کسی را نکشته بود او به صورت غیر قانونی از مرز خارج شده بود که باید طبق قانون هزینه اش را می پرداخت. برخی از دختران کرد برای فرار از زندگی رقت بارشان و به اصطلاح برای تغییر زندگی شان به تهران فرار نمی کنند تا به جمع دختران خیابانی به پیوندند، آنان به کردستان عراق فرار می کنند تا کنار کسانی که می خواهند شرایط زندگی کردها را تغییر دهند مبارزه کنند. چه راه آنان را قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم اینان فرزندان ما هستند. ما در برابر آنان مسئولیم که نگذاریم به مبارزات خشونت آمیز کشانده شوند شیرین در خانواده ای روستایی و فقیر با ١٣ فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری می کرده و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شده بود و در آستانه یک ازدواج اجباری قبیله ای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار می کند. او جز خانه خودشان در روستا و جمع همشهری هایش در کردستان عراق و زندان جایی دیگر را ندیده بود و هیچ تجربه ای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان کلاس های آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشته و هنرمندی خلاق شده بود. او زندگی را دوست داشت و می خواست زندگی کند.»
جلوه جواهری از خاطراتی که با شیرین داشته می نویسد:
«. . . راستی چقدر زندگی در تو جریان داشت. مرگ تو زیباترین زندگی و زندگی ما وحشت هر روز ماندگی در سرزمینی است که پاسخ حقانیت تو و فرزاد نازنین را که جز عشق نکاشتید و برداشت تان مهری بود که بر دل ما کاشته شد، با طناب دار دادند. و بار دیگر دستان ما چه عاجز و ناتوانند و مغزهایمان خسته و اعصابمان تیرکشیده که این دیگر چه جنایتی است. و بار دیگر، اوین است که به ما دهن کجی می کند. بار دیگر دیدیم این زمینی که به آن مهر ورزیدید، به نسل کشی مردمانتان آمد همان گونه که می گفتی و بار دیگر ما نیز با سکوتمان در این مسلخ سهیم شدیم.
بار آخر که تماس گرفتی، با صدایی خشمگین گفتی که چطور از تو خواسته اند در مقابل تلویزیون بیایی و به کارهای نکرده ات اعتراف کنی خواسته بودند بر علیه گروه های کردی حرف بزنی. گفتی در پاسخ بر سر بازجو فریاد زده ای و گفته ای که اگر می توانید مرا اعدام کنید. به من گفتی که آخرش می خواهند اعدام کنند دیگر بالاتر از این که نیست، برای چه علیه کردها حرف بزنم. گفتی که چگونه مادر زینب را راهی تهران کرده اند تا سه ساعت با زینب حضوری صحبت کند که حاضر شود بر علیه خود و همراهانش حرف بزند، اما نتوانسته بودند. همان موقع بود که دلهره به دلم افتاد، همیشه به جسارت تو و مردمانت رشک می بردم اما دلهره داشتم که این چه بازی است که دوباره راه انداخته اند. باز می خواهند کردها را قربانی کنند؟ و چه خوب نوشتی که گروگان شان هستی و چه خوب گفتی که هر چه بیرون اتفاق بیفتد شما رو به عنوان گروگان تیرباران می کنند و تیربارانتان کردند!»
بلند شو شیرین!
دلارام علی (هم بند شیرین علم هولی)
«بلند شو شیرین! خواب بد دیده ای، مثل من که آن شب دم دمای صبح خواب بد می دیدم و هی چیزی بیخ گلویم را می فشرد. بلند شو شیرین! دستت را بگذار روی گلویت، نفس بکش و ببین زنده ای. بعد مثل من که آن شب دم دمای صبح سرم را دوباره روی بالش گذاشتم سرت را روی بالش بگذار و بخواب. . .
بلند شو شیرین! آفتاب امروز بهاری است و جان می دهد برای ساعت ها نشستن توی حیاط و هی قدم زدن در چهار وجبی حیاط که دنیای این روزهاست. بلند شو شیرین! طناب را خواب دیده ای، دست و پایت در خواب بیخودی هی تکان می خورد و تو هی بیدار نمی شوی. بلند شو شیرین! وقت برای خوابیدن همیشه هست.
یادت هست بی آنکه قبلا فرزاد را دیده باشی، حالش را پرسیدی و من گفتم که حکمش شکسته است و تو بی اختیار چشم هایت پر از اشک شد. حالا فرزاد را هم هی صدا می کنم و بیدار نمی شود.
این شب انگار تمامی ندارد، انگار تمام این یکشنبه لعنتی پر از خواب است و کابوس.
شیرین بلند شو! این یکشنبه لعنتی باید تمام شود و اگر تو بیدار نشوی همیشه یکشنبه می ماند، همیشه خاطره طناب می ماند، کابوس می ماند. اگر تو بیدار نشوی، همیشه جایی در حوالی ارس زمین تمام می شود و جهان از حرکت می ایستد.
و نگین شیخ الاسلامی:
« از تیر ماه، هنوز یک ماه از دستگیریم نگذشته بود که شیرین را به بند من آوردند، فقط پوست و استخوان بود. از بس شکنجه شده بود نای حرف زدن هم نداشت. ریه هاش خونریزی کرده بود، مرتب دوچار شوک می شد، خیلی کم حرف بود، ظاهرا به کسی اعتماد نداشت، بهش کتاب دادم، قبول نکرد و گفت من بی سوادم، تا این که بهار نیز به جمع ما اضافه شد؛ و ما ٣ نفر شدیم، روزی درباره زن و جایگاه آن حرف می زدیم که شیرین شروع به سخن گفتن کرد بسیار جالب و زیبا سخن گفت، آگاهی های بسیاری درباره تاریخ و جایگاه زن می دانست، من و بهار با خنده گفتیم: ای ناقلا تو تا حالا که می گفتی بی سوادی، پس این همه چیز را از کجا می دانی، زود باش زود باش، باید خودت لو بدی، کدوم دانشگاه بودی؟
با آرامی و زیبایی همیشگی اش خندید و گفت: “اون دانشگاه را شما نمی شناسید … ”
تمام زندانیانی که با شیرین هم بند بودند، از خاطرات شیرین و خوبی هاش و منحصر به فرد بودن او می گفتند، کسی نبود از نام او به پاکی و زیبایی یاد نکند، در مرحله ی دیگر که او را به بند ۲۰۹ برگرداندند با این که نه من نه سیلوا او را ندیدیم، اما حضورش را لمس کردیم، هر چند سیلوا از حاج خانم ها تمنا کرد حتا برای ۱ ثانیه هم که شده اجازه ی دیدنش را بدند، اما ندادند.
اما شیرین پیش از برگرداندنش به بند نسوان، درحیاط بند، در میان لباس های شسته شده ی سیلوا بر روی طناب، صلیبی را که خود آن را درست کرده بود، به یادگار برای سیلوا بر جای گذاشت. او به سیلوا نشان داد در کشوری که اقلیت ها را نادیده می گیرند و در میان زندانی که زندانبانان آن سیلوا و مهوش و فریبا را نجس می دانند و به عقایدشان بی حرمتی می کنند، او از میان سلول های آهنی و دیوارهای خاکستری هدیه ی از صلیب برای او به یادگار می آورد.»
پانویسها:
١- در دهه ۶٠، بند و سلول زندانیان سیاسی از زندانیان «غیرسیاسی» جدا بود. و اگر زندانیان سیاسی را به بندهای «غیرسیاسی» می فرستادند، اغلب با اعتراض و اعتصاب غذای آنها مواجه می شدند. این مسئله نه بدلیل اکراه از همزیستی با زندانیان مجرم، بلکه به این دلیل بود که مسئولین زندان هویت آنها را به عنوان زندانی سیاسی به رسمیت بشناسند.
به نظر می رسد از ٢٢ خرداد به بعد هم که بر تعداد زندانیان سیاسی افزوده شد، حق بند جداگانه برای زندانیان سیاسی مطرح شده است. در اردیبهشت امسال زنان زندانی سیاسی در اوین در یک تحصن دو روزه در مقابل دفتر رئیس بند خواستار شدند که بند آنها را از بند مجرمین جدا کنند و در صورت عملی نشدن این خواسته تهدید به اعتصاب غذا کردند. خواسته آنها تحقق یافت البته بطور نیمه، یعنی مسئولین زندان پذیرفتند که اتاقی جداگانه به آنها اختصاص دهند. بند جداگانه هنوز حل نشده مانده است.
٢- بنا ندارم در این نوشته به مقایسه دوره های مختلف زندان بپردازم. اما برای من با تجربه زندان دهه ۶٠، گاه موضوعات خارج از تصوراتم قرار می گیرند. یکی دیگر از توصیه های مریم حسین خواه حفظ شماره تلفنهای دوستان است: «اگر فکر می کنید کارتان به بند عمومی هم می کشد شماره دوستانتان را هم حفظ کنید. در بند عمومی تلفن زدن راحت تر است و قت هم همینطوری کش می آید و صحبت با دوستان هم به آدم روحیه می دهد و هم وقت کشی را آسان می کند.»
اگر قرار بود در سالهای دهه ۶٠ توصیه هائی برای دستگیری نوشته شود حتما یکی اش هم این بود که هیچ شماره تلفنی را در خاطر تان حفظ نکنید. زمانی که دستگیر شدم، چقدر با خودم کلنجار رفتم تا شماره تلفنهائی را که در خاطر داشتم، از ذهنم پاک کنم. موفق شدم آنقدر که امروز هم بعد از گذشت قریب ٣٠ سال دیگر قادر نیستم شماره تلفنی را در ذهنم نگهدارم.
آدرسها:
شادی
http://meydaan.org/Showarticle.aspx?arid=883
محبوبه ع
http://www.feministschool.com/spip.php?article3098
گزارش جلوه و مریم
http://www.change4equality.net/spip.php?article1509
در مورد نمایشگاه نقاشی های جلوه
http://www.change4equality.net/spip.php?article1548
مریم صبری از تجاوز می گوید
http://khabarazto.com/index.php?
option=com_hwdvideoshare&task=viewvideo&Itemid=1&video_id=95
مریم حسین خواه
http://www.maryam-blog.org/
مریم حسین خواه
http://zanestaan.blogspot.com/2007/11/blog-post_19.html
زهره تنکابنی
http://www.we-change.org/spip.php?article5455
روایت زندان: محبوبه حسین زاده و ناهید کشاورز و جلوه نمایشگاه
http://zanestaan.blogspot.com/search/label/
سعیده کردی نژاد
http://nedayeiranzamin.blogspot.com/2009/10/60_14.html
شهناز غلامی
http://azarwomen.blogsky.com/1387/12/01/post-34/
در دفاع از لبخند تو برای شیرین علم هولی
http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=29269
خدیجه مقدم در باره شیرین علم هولی
http://www.we-change.org/spip.php/IMG/ecrire/spip.php?article5868
نامه های شیرین علم هولی
http://www.roshangari.net/as/sitedata/20100515081911/20100515081911.html