دختر کوچولوی بابا دیگر نمی خندد

این نامه برای بهاره مقامی نوشته شده. وبلاگ بهاره توسط ارتش سایبری جمهوری اسلامی ایران بسته شده است.

دختر کوچولوی بابا دیگر نمی خندد

” بهاره جان دخترم، زجرنامه ی تو را که خواندم تا چند ساعت گریستم و به زمین و زمان دشنام دادم. می گویم به زمین و زمان برای اینکه نمی دانم بر چه کسی باید فریاد بزنم و داد تو را و دخترم را از چه کسی بخواهم. وقتی که قاضی شهر خودش سردسته دزدهاست کی به شکایت من گوش می کند؟‌ نمی دانی چه حالی دارم دخترم، احساس خواری و زبونی می کنم که می بینم دخترم را اینگونه به خاک و خون کشیده اند و از دست من هیچ کاری ساخته نیست. باید فقط بنشینم و نگاه کنم، نگاه کنم که جلوی چشمم پر پر می شود، هر روز لاغرتر و رنگپریده تر، شوق زندگی مدتهاست که از چشمهای شیرینش پر کشیده. همان طور که تو گفتی که به پدرت نگاه نمی کنی او هم دیگر به من نگاه نمی کند، انگار از پدرش هم دیگر مثل باقی مردها متنفر شده. چه کار کنم، نمی دانم. دستم از همه جا کوتاه است. دو هفته خبری از او نداشتیم. روزی که رفته بود مراسم ندا برنگشت. همه جا را دنبالش رفتیم. ده دفعه به اوین سر زدم، می گفتند نیست، می گفتند حتماً‌ از خانه فرار کرده. می گفتم فرار برای چه؟‌ توی دل می گفتم مگر مثل خواهر ها و دختر های شماست که از ترس همچین برادر ها و پدر هایی خیابان را به خانه ترجیح دهد. بعد از دو هفته زنگ زدند که بیایید تحویلش بگیرید، باز رفتیم اوین، گفتند بروید بهداری زندان، حالش خوش نیست. خوشحال بودیم که پیدایش کرده ایم، که زنده است، اما وقتی که نگاه خالی اش را روی تخت دیدم دلم ریخت. گریه نکرد، حرف هم نزد، بود، اما انگار نبود. تکان نمی خورد، گذاشتیمش روی ویلچر و بردیم تا دم ماشین. توی ماشین هم ساکت بود، از نگاه من طفره می رفت. من و مادرش هم ساکت بودیم، ما هم به هم نگاه نمی کردیم. نمی خواستیم حقیقت داشته باشد، نمی خواستیم باور کنیم. بهاره جان، کاش اینجا بودی و عکس قدیمهایش را نشانت می دادم، می دیدی که چه دختر شادی بود، همیشه می خندید. گل من بود، بهار من بود. شادی دل بابا بود. ما همین یک بچه را داشتیم. همه وقتی فهمیدند گم شده نگرانش شدند. وقتی برگشت همه فامیل می خواستند بیایند دیدنش، ماندیم چه بگوییم. دخترم تو خودت می دانی، خودت هم کشیده ای. دختر من هم مثل تو معلم بود. به بچه های کنکوری درس خصوصی می داد. بیست سالش هنوز تمام نشده بود. با اینکه خودش هنوز دانشجو بود ولی کار هم می کرد. دختر من که دانشجوی رشته فیزیک بود، دختر من که افتخار همه فامیل بود، حالا حتی اختیار ادرار خودش را هم ندارد. ده جور مرض عفونی گرفته. ما مثل شما از ایران خارج نشدیم، شاید ما هم باید بگذاریم و برویم، ولی کاش بودی و می دیدی. می دیدی که چه بوده و چه شده. شاید با تو حرف می زد. با مادرش هم حرف نمی زند. اصلاً از اتاق بیرون نمی آید. مدام توی رخت خواب نشسته و زل زده به یک نقطه نا معلوم. من از جلوی در اتاقش هم رد نمی شوم که در آن وضع نبینمش. طاقت ندارم که ببینم، جگرگوشه ام به این روز افتاده. برایش هزار تا آرزو داشتم. تازه اول جوانیش بود و موقع شکوفه کردن و گل دادنش. چند دفعه رفتم آگاهی، باز هم رفتم دم زندان، هر بار جواب سر بالا به آدم می دادند. گفتند از کی می خواهی شکایت کنی؟‌ همان حرفها که به شما زدند را به دختر من هم گفتند. هزار وصله ناجور به دختر مظلومم چسباندند. گفتند فرار کرده بوده رفته بوده توی خیابان، تازه شانس آورده که منکرات گرفته و نجاتش داده. گفتند برو توی خیابان بگرد ببین کار کی بوده. گفتم آخه مرد حسابی، اگر خواهر خودت هم بود همین را می گفتی؟‌ برگشت و زد توی گوشم. من پیرمرد ۵۸ ساله، آن جوان سی و چند ساله برگشت زد توی گوشم. ادب و احترام مال قدیمها بود. شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه. گفت دو تا سرباز بیایند ببرندم بیرون. گفتم آخر این کار شماست که به داد مردم برسید، کار شماست که نگذارید حقی از کسی ضایع شود. گفت اگر دیگر حرف بزنی می گیرم خودت را هم زندان می کنم، که یک بلایی هم سر خودت بیاورند. برو تا نگفته ام بروند زنت را هم بگیرند، می خواستی دخترت را جمع کنی که اینطوری نشود، می خواستی نگذاری برود توی خیابان. اینقدر گفت و تهدید کرد که با چشم اشک آلود برگشتم. از خودم بدم آمد، گفتم به من هم می گویند مرد؟‌ من باید از خانواده ام دفاع می کردم، باید کسی را که دست روی دخترم بلند کرد و او را به این روز انداخت، من هم دست روی او بلند می کردم و خونش را زمین می ریختم، که دیگر توان همچین کثافتکاری هایی را با بچه های مردم نداشته باشد. اما کو؟‌ کجا بروم؟‌ به کی بگویم؟ فکرش را هم که می کنم که آن فرد، فرد که نه آن جانور الان آزاد است و دارد راست راست می گردد یا دارد سر یکی دیگر از بچه های مملکت همین بلا را می آورد از خشم دیوانه می شوم. نمی دانم کسی هم آن بالا هست که بشنود و به داد ما برسد؟ دیگر کار نمی توانم بکنم، برای کی؟‌برای چی؟‌ همه امید و آرزو هایم همین دخترم بود. رفتم خودم را جلو جلو بازنشسته کردم. اما خانه هم نمی توانم بمانم، از یک طرف دخترم روی زمین افتاده، از یک طرف صدای هق هق مادرش را که از آشپزخانه می شنوم دیوانه ام می کند. سرم را می اندازم پایین و می روم پارک نزدیک خانه مان روی نیمکت می نشینم. به بچه هایی که بازی می کنند نگاه می کنم و داغم تازه می شود. به دختر خودم فکر می کنم که دیگر بازی نمی کند. یادم می آید به وقتی که کوچک بود و می آمد روی پاهای بابا می نشست و می خندید… اما دختر کوچولوی بابا دیگر نمی خندد، دختر کوچولوی بابا دیگر هرگز نخواهد خندید…می نشینم روی نیمکت و خیره می شوم…”

یک پدر داغدار

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *