تغییر یرای برابری » “… بیرونتان میکنم…. اینجا خانه من است…. سند دارم…. پدرمان خانه را به نام ما ۴ پسر کرده است… شما دخترها هیچ حقی ندارید. تازه سه پسر دیگر در مقابل من کاری نمیتوانند بکنند…”.
اینها جملات همیشگی و هر روزه برادرم است. من و مادرم با هم زندگی میکنیم؛ برادرم ۱۷ سال است که ازدواج کرده؛ دو دختر دارد که در دبیرستان درس میخوانند. برادرم راست میگوید: آن هنگام من به دنیا نیامده بودم، اما دو خواهر بزرگترم و بقیه فرزندان تولد یافته بودند! آنطور که مادر تعریف میکند: “روزی پدرم شتابزده به خانه می آید؛ و به مادرم میگوید: هر سال مالیات سنگینی به این خانه می بندند؛ اگر سندش را به نام پسران منتقل کنم، مالیاتش سبک میشود! ”
…از مادرم پرسیدم:” چرا مخالفت نکردی؟” و یا چراتلاش نکردی که به اسم همه ما، از جمله خود تو، بشود؟
مادر گفت: مگر من میتوانستم مخالفت کنم؟ البته اگر امروز را پیش بینی میکردم، اینکه هر روز یکی از پسران یقه مرا میچسبد، امکان نداشت موافقت کنم! آنروزها فکر میکردم پسرانم پشتیبان من اند و ممکن نیست چیزهایی مثل:” بیرونت میکنم”؛ “تو هیچ حقی نداری”؛ و از این قبیل بشنوم!
حالا پانزده سال است که پدرم فوت کرده؛ و پانزده سال است که چنین ادبیاتی خسته اش کرده است. در پاسخ به این ادبیات طلبکارانه بغض گلویش را می گیرد و اشکهای همیشه آماده اش سرازیر می شوند. اشکهایش را که می بینم، بغض من نیز میترکد؛ اما من از اشک و بغض خودم خجالت میکشم؛ زود تمرکز میکنم. با خود نجوا میکنم:” روش من باید با مادرم متفاوت باشد؛ اشکهای ۱۵ساله او نتیجه نداده است؛ مسلما اشکهای من نیز برایمان “حقوق” نمیشود.”
روزی به او گفتم: “موافقی انحصار- وراثت کنیم؟” برآشفت: “هرگز”!”
با وکیلی صحبت کردم، او گفت:” هم شما و هم مادرت برای اینکه به حقتان برسید، باید شکایت کنید.”
با مشاور روانشناسی هم مشورت کردم.او نیز معتقد بودکه باید تقسیم اموال شود؛ گرچه تاکید کرد:۶ ماه جنگ اعصاب خواهم داشت! و ادامه داد: اگر در فاصله شکایت تهدیدی از جانب مردان خانواده صورت گرفت، فورا به ۱۱۰ زنگ بزن.
هنوز ابتدای راه بودم… وکیل از من کپی سند منزل را خواست. سند نزد برادران بود. می شد سند را به نام پدر کرد؛ به شرطی که یک پزشک پیر بنویسد:” پدرم در هنگام انتقال سند دچار اختلال حواس بوده است.”
مادرم اما به شدت مخالف است! برادرها و خواهران دیگر ازدواج کرده اند. البته خیلی وقتها به اصطلاح به خانه پدری می آیند. حال احساس خستگی مفرط دارم. حوصله بگو-مگو ندارم. کسی هم مرا همراهی نمی کند؛ همه اینها را هم به خاطر مادرم می خواستم. مادرم اما به شدت مردسالار است؛ و هنوز هم با این همه مشکلات که میراث مردان خانواده است، عامل نابسامانی را وجود خودش میداند. برای همین ساکت مانده ام.