یک داستان از همان هایی که زیاد شنیده ایم! / سمیه توحیدلو

خبرنامه امیر کبیر » ایران پر از شور و شوق انتخاباتی بود. خیابانهای شهرستانهای بزرگ و علی الخصوص تهران صحنه میتینگ های تبلیغاتی هواداران شده بود. پدیده خیابان گردی نیمه شب در خیابان انتخاباتی پایتخت توسط گروه های مختلف، اتفاق جدیدی بود که هرشب خلق می شد. همه چیز خوب بود و به نظر انتخاباتی پر شور و با مشارکت بالا می مانست. جو نسبتا خوبی حاکم شده بود. هرچند بد اخلاقی ها و بی اخلاقی ها کم نبود. جمعه انتخاباتی برگزار شد. انتخاباتی که عده زیادی چه پیروز چه غیر پیروز بهت زده بودند. عده ای معترض بودند و آمده بودند تا اعتراضی آرام کنند. در گوشه ای از تهران در همان روزی که می گفتند خیابان آزادی جمعیت چند میلیونی و بی سابقه را به خودش دید، عده ای در گوشه ای از تهران بودند. جوانانی که کاری با سیاست نداشتند. فعال سیاسی نبودند. دانشجو بودند و حساس به سیاست و فقط همین. کسانی که از قبل سابقه دوستانه ای در دانشگاه و کوه و سفرهای دسته جمعی داشتند. بچه هایی که افتخارشان تعداد بالای دانشجویان تحصیلات تکمیلی در جمعشان بود.

در این تهران کوچک ، خانه چهل متری یک زوج فعال، که یکی از آنها ارشد فلسفه دانشگاه تهران می خواند و دیگری ارشد روابط بین الملل شهید بهشتی، محلی بود که دوستانشان در آن جمع می شدند، تا به رسم همه جوان ها دور هم باشند. در خانه انها پذیرایی با بحث بود و کلام و یا شاید بحث درباره بهترین کتابهای چاپ شده و یا فیلم های مطرح دنیا. هرچه بود بازار اندیشه ورزی در خانه این زوج جوان داغ بود.

روز ۲۵ خرداد از اتفاق آقای خانه دوستی را در خیابان آزادی می بیند. دوستی که محل کارش در آن خیابان است و در مسیر محل کار آقای مزبور. برای آرام شدن فضا و جلوگیری از حضور در محل پر از خشونت، تصمیم می گیرند به خانه ایشان که نزدیک تر است بروند. دو تا از دوستان شهرستانی که اتفاقا دوستان دانشگاهی آقای مزبور بودند نیز همان روز به تهران آمده بودند تا ببینند اوضاع چگونه است. طبیعی بود برای هرکسی که شور روزهای پیش از انتخابات را داشت، شوکه شدن های روزهای بعد از انتخابات. آنها آمده بودند که زود بروند و تنها در اعتراض مردمی و آرام آن روزها شرکت کنند. آنها هم شب را به خانه ایشان می آیند. خواهر این آقای مزبور نیز دانشگاهش در نزدیکی خانه برادر بود و شلوغی خیابان باعث شده بود به خانه برادرش برود. خانم خانه هم آن روز در خانه بود و وقتی قرار شد دوستانش آنجا دور هم باشند، مهیای آماده کردن شام شده بود. خانم شامی می پزد و دوستان شام می خورند و دور هم هستند. سر شام دو تن از دوستان نزدیک خانه ایشان که مطلع می شوند دوستان در خانه این دو زوج جمعند برای شب نشینی و گپ زدن به خانه این زوج جوان مراجعه می کنند. می شوند یک جمع هشت نفره دوستانه که کاملا اتفاقی گرد هم آمده اند.

ظاهرا یکی از کسانی که در این جمع است از نظر بعضی ها سوژه ای است. کارهای دانشجویان ستاره دار را دنبال می کرده. همان که خانه اصلی اش شهرستان است و به اتفاق دختر عمویش به تهران آمده. همین سوژه بودن این فرد باعث می شود ساعت ۱۲ شب به خانه چهل متری ایشان بروند و جمعی که هیچ سایقه کار سیاسی تشکیلاتی ندارد و کاملا بی هدف شکل گرفته را بگیرند. هشت نفر گرفته می شوند. حالا باید سناریویی تنظیم شود. یکی دونفرشان را برایشان می توانند بهانه ای بتراشند. اما مابقی تنها دوستان دانشگاهی ایشان بوده اند و لاغیر. جمعشان هم کاملا اتفاقی و به دلیل پرهیز از ورود به شلوغی های خیابان آزادی تشکیل شده. اما سناریو می شود یک جلسه تشکیلاتی و اتهام می شود ارتباط با منافقین.

با چهار نفر آنها که خانم بودند حدود دو ماه هم سلول بودم. سه تا از بچه ها اصلا سازمانی که اتهام ارتباط با آن را داشتند نمی شناختند. کسانی که حتی تا آن روز فرق مریم رجوی و فاطمه رجبی را نمی دانستند. بچه هایی که هرچه دنبال کرده بودند اتفاقات داخلی و اصلاحات بوده و عمل و فعالیت سیاسی نداشتند. کمترین میزان بازجویی و بیشترین بلاتکلیفی را داشتند. بازجوها همه می دانستند که ایشان کاری نکرده اند. حتی به آن اقرار هم می کردند. زندان بانها هم از بودن این بچه های مظلوم متعجب بودند. از اینهمه بلاتکلیفی و ظلمی که در بی خبری کامل به ایشان می رود. اینها بچه های شناخته شده ای نبودند و تا آخر هم شناخته نشدند. اما نزدیک صد روز همه آنها در زندان ماندند و اکنون سه نفر از ایشان هنوز در زندانند. از این سه نفر، محسن همان آقای مزبور است. کسی که تنها جرمش ماوا دادن به دوستانش و خواهرش برای جلوگیری از اتفاقات احتمالی در خیابان ِ شلوغ آن روز است. محسن که خواهرش و همسرش نیز پیش از این صد روز در بند بوده اند هنوز در بند است. دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه دانشگاه تهران. و نیز عاطفه. عاطفه ای که بعد از یک دوره فعالیت سیاسی چهار سال است که عکاسی مراسم های مختلف می کند و از سیاست به دور است و کنجکاوی و احساس مسئولیت او را از شهرستان به تهران کشانده و پسرعمویش که یک فعال دانشجویی است. این سه نفر در بندند و در وضعیت بلاتکلیفی.

متاسفانه به جای شنیدن این داستان به این سادگی، عده ای اصرار دارند سناریویی بسیار پیچیده بسازند. فضا امنیتی است درست. اصلا باید همه سناریوها را مفروض بدارند. اما بعد از چهار ماه آیا تکلیفشان با سناریوی مفروضشان معلوم نشده است؟ این بچه ها که خیلی افراد خبرساز و جنجالی نبوده اند. به راحتی می شد با یک تحقیق سریع نگذاشت جمعی اینگونه بی گناه طعم زندان ِ بدون دلیل را بچشند. کسانی که حتی در خیابان و در درگیری ها هم دستگیر نشده بودند و می شد به سادگی در همان روزهای اول آزادشان کرد.

امیدوارم شرایط آزادی و تعیین تکلیف این سه نفر نیز مانند بقیه اسرای دربند مشخص شود. وقتی دیدم همسر و خواهر محسن بعد از آزادی تازه باید دنبال پیگیری کار محسن باشند، دلم به شدت برایشان سوخت. برای کسانی که حتی نامشان نیست. برای محسن، برای فاطمه، برای زهرا، برای عاطفه، برای فریده و برای دیگرانی که نمی شناسمشان.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *